پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا


حاج سید محمد صمصام


حاج سید محمد صمصام
● صمصام و رضا شاه
روزی که جنازه رضا شاه را با تشریفات کامل به ایران می آوردند ، صمصام بالای منبر رفت و گفت :
- چند دفعه به این شخص گفتم یکی از دخترهایت را به این سید بده اگر داده بود الان چند تا بچه سید با شال سبز دنبال جنازه اش بود !
منظور سید این بود که هیچ کس برای مردن رضا شاه گریه نمی کرد .
● صمصام و ثروت مرد قناد
قنادی از صمصام پرسید :
- ثروت شما را چه کسی خواهد خورد ؟
صمصام گفت :
- سرمایه قناد را مگس می خوره و ثروت صمصام را ورثه بدتر از مگس !
● صمصام و مرد ثروتمند
یکی از اشراف اصفهان که به داشتن ثروت و دارایی معروف بود مرتب با صمصام شوخی می کرد و سر به سرش می گذاشت و با این کار می خواست تفریح کرده و در ضمن صمصام را از رو ببرد . روزی که مرد ثروتمند در مجلس حضور داشت صمصام بالای منبر رفت و گفت :
- ایها الناس فلان کس ، اشاره به مرد ثروتمند تقاضا کرده است که مامور اصطبل من شود اما اسب های من همچو آدم هایی را به خدمت خودشان قبول نمی کنند !
● صمصام و انتخابات
تا قبل از انقلاب اسلامی درست در ایامی که همه جا صحبت از انتخاب نمایندگانی برای رفتن به مجلس شورای ملی بود یک روز صمصام بالای منبر رفت و در میان تعجب و حیرت مردم اصفهان بیدمشکی را که به عقیده بعضی دیوانه ای از محله مسجد حکیم و یا به قولی یک نفر قناد بود به عنوان نماینده مورد علاقه خود به معرفی کرد .
اصفهانی ها اکثر محله ها را به اسم مساجد نامگذاری می کنند صمصام از دن به تعد نیز هر جا رفت و نشست و برخاست برای بیدمشکی تبلیغ کرد با این کار صمصام انتخابات را مسخره کرد و نمایندگانی را که در آن روزها به مجلس می رفتند از آن ملت نمی دانست .
در سال های بعد هم هرگاه موقع انتخاب فرا می رسید صمصام همچنان بید مشگی را برای رفتن به مجلس کاندیدا می کرد و با این عمل هم دست اندرکاران انتخابات را دست می انداخت و هم موجبات خنده و تفریح مردم را فراهم می ساخت !
در یک سال حسن صدر وکیل دادگستری نویسنده کتاب «علی مرد نامتناهی » و برادر عبدالحسین صدر به اصفهان آمد تا با جلب نظر مردم از اصفهان وکیل شود .
وقتی خبر ورود حسن صدر به گوش صمصام رسید از جای بلند شد به در مسجدی که صدر در آن به اصطلاح نطق انتخاباتی خود را آغاز کرده بود رفت و در بالای منبر خطاب به جمعیت بی شماری که آنجا بود گفت :
- جناب آقای حسن صدر را همه می شناسند او مردی دانشمند و روشن به سیاست شرق و غرب وارد است . می دانید که خود را برای مجلس شورای ملی کاندید کرده است ، حسن صدر با این همه حسن در جهت دیانت اشکال دارد اما کاندیدای من حسن بیدمشکی اصلاً خواندن و نوشتن نمی داند و به سیاست روز هم آشنائی ندارد ، سخنرانی هم نمی تواند بکند ولی در مقابل مرد با دیانت و مسلمانی است در حقیقت به تنهائی نه حسن صدر و نه بیدمشکی هیچکدام لایق مجلس نمی باشند مگر اینکه حسن صدر را در ما . . . بیدمشکی و بیدمشکی را در ما . . . حسن صدر بکنند تاهر دو رویهم یک آدم حسابی بشوند !
● صمصام و قناد
یک روز صمصام سواره به مغازه آقای «شیرین » که در اصفهان گز و شیرینی می فروشد و مغازه اش در خیابان حافظ اصفهان قرار داشت وارد شد و همان طور که سوار بر اسب بود با نوک انگشتان دست به شیشه مغازه کوبیده و گفت :
- آقای شیرین اسب من شیرینی عیدش را می خواهد !
آقای شیرین با دیدن صمصام روی به شاگردان مغازه کرد و گفت :
-یک کیلو گز بدهید به آقا برود .
صمصام با شنیدن این حرف فریاد کنان گفت :
- نه آقا رفت و آمد زیاد داره چند جعبه لطف کنید .
خلاصه صمصام پس از گرفتن چند جعبه گز با اسب از آنجا دور می شود .
● صمصام و خواهر شاه
ده دوازده سال قبل از برقراری جمهوری اسلامی روزی صمصام وارد مجلسی شده و به بالای منبر می رود اتفاقاً در آن یکی از خواهران شاه به خارج از کشور رفته و گویا در آن جا ازادواج کرده بود .
صمصام با توجه به این موضوع خطاب به حاضران در مجلس گفت :
- خانم ها آقایان توجه کنید شما می دانید که من ازداوج نکرده ام و هنوز بی سر و سامانم آیا مرد قحط بود که ایشان به خارج کشور رفته و در آنجا با مرد بیگانه ازدواج نماید . مگر ما بد بودیم چرا باید بومی ها را گذاشته و در خارج ازدواج کند !
البته طرح این مطلب در آن ایام بسیار مشکل و خطر آفرین بود معهذا صمصام در لباس شوخی آن را در بالای منبر به زبان آورد .
● صمصام و شماره یابو
یک روز صمصام در حالی که مثل همیشه سوار بر یابود بود در چهارباغ اصفهان از محل عبور مخصوص می گذشت در این هنگام یکی از ماموران راهنمائی و رانندگی که صمصام را می شناخت از راه رسید و با دیدن آن وضع سوت خود را به صدا در آورد و خطاب به صمصام گفت :
- آقای صمصام جناب صمصام اینجا عبور ممنوع است مگر تابلو را نمی بینید ؟!
صمصام همانطور که سواره بود و همچنان با یابو به راهش ادامه می داد سرش را برگردانید و با دست دم یابو را گرفته و آن را بلند کرد و خطاب به مامور گفت :
- شماره اش را بردار و جریمه اش کن و به رئیس خود گزارش بده !
● صمصام و جای خر و اسب
یک روز صمصام قصد داشت سواره با اسب وارد مجلسی بشود پلیس ها جلوی او را گرفته گفتند :
- لطفاً پیاده شوید با اسب نمی شود .
صمصام با دست به چند نفر از حاضران در مجلس اشاره کرد و گفت :
- چطور در این مجلس جای این همه خر هست ولی جای یک اسب نیست ؟!
● صمصام و ماشین بنی اسرائیل
یک روز رئیس شهربانی وقت اصفهان در حالی که سوار ماشین خود بود از خیابان های اصفهان عبور می کرد در بین راه چشمش به صمصام افتاد که با یابودی معروف خود طول خیابان را می پیمود آهسته آهسته با ماشین به صمصام نزدیک شد و با حالت مسخره ای به او گفت : اینم خره که تو سوارش شدی ؟!
صمصام از بالای یابو نگاه تندی به رئیس شهربانی و ماشین او انداخت و خونسرد گفت :
- قال رسول الله حمار امتی افضل من ماشین بنی اسرائیل .
یعنی خر پیروان من برتری و شرف دارد بر ماشین ساخت بنی اسرائیل !
● صمصام و حاج اشرفی کاشی
از مدتها پیش میان حاج اشرفی کاشی و صمصام شکرآب بود یک روز که حاج آقا در مسجدحضور داشت صمصام بالای منبر رفت و بعد از حمد و ثنای خداوند گفت :
- من تصمیم گرفته ام به کاشان بروم و زن بگیرم و اسمش را بگذارم اشرف و بعد او را بفرستم برود مکه و حاجی خانم بشود حالا بگوئید اسم این حاجیه خانم چیه می شه ؟
مردمی که در آن ساعت پای منبر حضور داشتند و پی به منظور صمصام برده بودند بلند خندیده و می گفتند : می شه «حاجی اشرفی کاشی »!
● صمصام و جهان پهلوان تختی
بعد از مرگ جهان پهلوان تختی که با تاثر و تاسف عموم مردم ایران مواجه گردید یک روز صمصام قصد داشت با اسب خود از پله های شهرداری اصفهان بالا برود که پاسبان ها جلوی راهش را گرفتند و نگذاشتند سواره وارد شهرداری شود .
از صمصام اصرار و از ماموران انکار بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار یکی از نگهبانان شهرداری جلو آمد و افسار اسب را در دست گرفت حال با شوخی و یا جدی خطاب به صمصام گفت : اگر نفس بکشی تو را هم مثل تختی می کشند !
صمصام از حرف پاسبان ناراحت شد و دستش را بلند کرده سیلی محکمی به گوش پاسبان نواخت و گفت: اگر تو هم فهمیدی مثل تختی کشته بودنت !
● حاج آقا صمصام و خانمهای اصفهانی
یک روز حاج آقا صمصام در بالای منبر در بین سخنان خود گفت : در زمان قدیم توی خمونه خوابیده بودیم و از صدای کروپ ، کروپ خرها و گاوها که از کوچه می گذشتند خواب راحت نداشتیم و صد بار از خواب می پریدیم بعد از سالها که دنیا گشت و دیگه خرها و گاوها را از کوچه ها جمع کردند یک روز توی خونه استراحت می کردم یک مرتبه صدای کروپ کروپ از کوچه بلند شد و با ناراحتی از جای جستم و سر و پا برهنه به کوچه دویدم تا این خر تازه وارد را ببینم یک مرتبه چشمم به یک خانم افتادکه یک جفت کفش پاشنه دو سانتی مد روز پوشیده بود و با عجله و کروپ کروپ از پشت خونه رد می شد با دیدن این زن و اون کفشها خیلی تعجب کردم !
● صمصام و گز سلامتیان
صاحب قنادی علی بابا اصفهان یک روز در مجلسی برای نگارنده این طور تعریف کرد که : « صمصام در خانه اش مادیان و الاغ نگاه می داشت و گاهی سوار این و زمانی سوار آن می شد . هر وقت که با الاغ می آمد یه کرچی یعنی (کره خر) هم دنبالش بود .
یک روز مادیان خود را سوار شد و خرجین بزرگی روی آن انداخت و مستقیماً به سراغ گز سلامتیان که در بازار چیت سازها بود و هنوز هم هست رفت معمولاً مغازه سلامتیان خیلی شلوغ می باشد و تهرانی ها بیشتر برای خرید گز به آنجا می روند. صمصام همان طور سواره وارد مغازه سلامتیان شد و جای برای خود و مادیانش در بین مشتریان فراوان مغازه که حیرت زده با او و اسبش می نگریستند باز کرد و خطاب به سلامتیان که پشت سرهم جعبه های گز را بسته بندی کرده و تحویل مشتری ها نموده و دسته های اسکناس را دریافت می داشت گفت :
- حاج آقا خرجین را پرکن !
حاچی هم که با اخلاق صمصام آشنا بود بدون چک و چانه به شاگردانش دستور داد خورجین صمصام را از گز پرکردند و او را روانه ساختند !
معمولاً اگر خود سلامتیان در مغازه بود خورجین صمصام را پر از گز می کرد ولی اگر سلامتیان اتفاقاً در مغازه نبود ، شاگردان او اول زیر بار نمی رفتند و صمصام را معطل می کردند صمصام هم آنقدر مسخرگی می کرد و مزاحم آنها می شد که همه را از کسب و کار می انداخت آنها نیز بعد از مدتی کلنجار برای راحت شدن از دست صمصام گز را به او می دادند .
به قراری که شایع بود صمصام تمام گزها را بین مستمندان و خانواده های فقیر شهر اصفهان توزیع می کرد .
● شوخی صمصام !
آقای صامت مدیر کتابخانه با مداد برای نگارنده تعریف می کرد در ایام جوانی با چند نفراز دوستان دسته جمعی برای رفتن به مجلس روضه خوانی عازم یکی از مساجد اصفهان شدیم که اتفاقاً آقای صمصام در آنجا بالای منبر بود .
ما به اقتضای جوانی بدون کت و با پیراهن های یقه باز و آستین های کوتاه به مجلس رفتیم صمصام از بالای منبر ما را با آن وضع دید و ناگهان صحبتش را قطع کرد و فریاد زد :
- آهای مردم بهائی ها آمدند !
یک مرتبه همه مردم برگشتند و با چشم های متعجب به ما نگاه کردند ما را می گوئید از ترس و وحشت عقب عقب رفته و پا به فرار گذاشتیم و مدتی این طرف و آن طرف قدم زدیم تا مجلس صمصام تمام شد و بیرون آمد توی خیابان چهار پنج نفری دور او را گرفته و با ناراحتی به او گفتیم :
- مرد حسابی این چه حرفی بود که زدی ؟!
- از شما توقع یک چنین صحبتی را نداشتیم ؟!
- راستی راستی ، داشتی ما را به کشتن می دادی ؟!
- نگفتی ممکن بود مردم به خیال اینکه واقعاَ ما بهائی هستیم بریزند و ما را تکه تکه کنند ؟!
صمصام بعد از شنیدن حرف های ما خیلی خونسرد به من گفت :
- تو بمیری شوخی کردم !
● صمصام در مجلس نیایش
می گویند یک روز در یکی از مساجد بزرگ اصفهان واقع در چهارباغ به مناسبت دعا و نیایش برای شاه مراسمی برپا بود و عده زیادی از رجال و بزرگان وقت نیز حضور داشتند صمصام از موضوع آگاه شد و خود را به مسجد رسانید و مثل همیشه به محض ورود گفت :
- من می روم روی منبر !
افرادی که مسئول نظم مجلس بودند از رفتن او به بالای منبر جلوگیری کردند صمصام با صدای بلند خطاب به آنها گفت :
- می خواهم بروم بالای منبر و چند دعا به شاهنشاه بکنم .
در این صورت دیگر کسی نتوانست حرفی بزند و صمصام به راحتی رفت بالای منبر و پس از صحبت های مقدماتی دعای خود را این گونه شروع کرد :
- خداواندا یک روز از عمر من سید بردار و به عمر آقای شاه اضافه کن !
حاضران در مجلس که انتظار شنیدن چنین حرفی را از او داشتند لبخند زنان آمین گفتند .
صمصام بلافاصله دست ها را بلند کرد و گفت :
- خدایا به حق مقربین درگاهت ده روز از عمر رئیس اداره ثبت احوال اصفهان کم کن و به عمر شاه اضافه کن !
مردم گفتند :
- آمین یا رب العالمین !
صمصام گفت :
- پروردگارا به حرمت خون به ناحق ریخته شهیدان کربلا شش ماه از عمر مدیرکل آب اصفهان کم کن و بر عمر اعلیحضرت بیفزای !
حاضران در مجلس با صدای بلند گفتند :
- آمین .
- بار الهی ها ، به یارب یارب شب زنده داران یک سال تمام از عمر شهردار این شهر و دو سال کامل از عمر فرماندار و استاندار که در مجلس حضور داشتن سرها را به زیر انداخته و به ظاهر مشغول خنده شدند.
صمصام همچنان به دعای خود ادامه داد و گفت :
- خداوندا به حق خون های پاک و طاهر رزمندگان اسلام در غزوه احد ده سال از عمر فرمانده لشکر کم کن و به عمرمحمد رضا شاه بیفزای !
جمعیت در حالی که هیجان زده شده بودند و بی اختیار می خندیدند با صدای رسا گفتند : آمین ، آمین!
بار دیگر صمصام صدا را به دعا بلند کردو گفت :
- بار پروردگارا ، خداوندا ، الهی به حق همه پیامبران و امامان و مقربین و صالحان درگاهت همه عمر نخست وزیر هویدا را کم کن و به عمر شاه و شهبانو اضافه نما !
مردم صدا را به آمین آمین بلند کردند به طوری که فریاد آمین آنها مسجد را به لرزه در آورد با این ترتیب حاضران در مسجد صمصام را تشویق به ادامه دعا نمودند .
مجلس بدل به یک پارچه شور و هیجان و خنده شده بود حتی خود مقاماتی هم که در مسجد حضور داشتند اجباراً آمین می گفتند .
خلاصه صمصام با این ترتیب از عمر یک یک رجال و بزرگان ومسئولان حاضر و غایب مقداری کم کرد و بر عمر شاه افزود و در خاتمه گفت :
- بار پروردگارا ! از عمر اعلیحضرت هم هر قدر می خواهی کم کن و به عمر آقای صمصام اضافه کن !
مردم در این نوبت بلندتر از دفعات قبل آمین گفتند و سپس زدند به زیر خنده و قهقهه و حالا نخند کی بخند عده ای از شدت خنده غش کرده بودند و به این ترتیب مجلس دعا و نیایش مبدل به صحنه خنده و تفریح گردید و تقریباً از حالت جدی خارج شد !
صمصام در میان خنده و همهمه حاضران درمجلس به دعایش خاتمه داد و گفت :
- پول دعاهایم صد تومان می شود !
برای اینکه صمصام زودتر از منبر پایین بیاید به اشاره استاندار وقت فوراً مبلغ یکصد تومان را به او دادند صمصام نیز با دریافت وجه مورد نظر بلافاصله مجلس را ترک گفت .
http://poroge.parsiblog.com/-۲۲۹۳۰۱.htm