دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


گربه‌ی بالدار


گربه‌ی بالدار
در تاریکی غلیظ بیدار می‌شوی، و سایه‌ی خمیده دو گربه را پشت پنجره می‌بینی، برق دو جفت چشم. برای رفع شبهه چشم‌ها را می‌شماری. در نور کم اتاق دمر می‌افتی تا بهتر ببینی، قبلاً هم از این رؤیا‌ها دیده‌ای، این بار باید بیشتر دقت کنی.
از این رو با چشم‌های نیم‌باز متمرکز می‌شوی، و نفست را حبس می‌کنی. شیشه‌ی تیره‌ی دوجداره و ضخیم، پیشتر هم فریب‌ات داده است. مضاف بر آن نوشخواری بیش از حد انجام داده‌ای. همین کافی است که برای لحظه‌ای، آن برق چشم‌های گربه‌ها را با چشم‌های دو تا کفتر عوضی بگیری. حتماً مال کفتر است، فقط کفتر، گذشته از همه چیز این‌جا طبقه‌ی نهم است،با مهتاب کاملی که چشم‌انداز وسیع مقابل را به زیبایی هاشور زده است.
یک دقیقه‌ای طول می‌کشد تا بفهمی که آن‌ها گربه هستند. دو تا گربه در هره‌ی طبقه‌ی نهم، اما چطور آمده‌اند؟ مال که هستند؟
برای این‌که حواست را بیشتر جمع کنی، دورتر را نگاه می‌کنی. سه شماره چشم‌هات را می‌بندی، و بعد به زنی که توی رختخواب و زیر پتو خوابیده نگاه می‌کنی. ساعت را که مثل ذغال گر گرفته می‌درخشد، از روی مچ دست او می‌خوانی. ۴:۴۲. اگر بیدارش کنی او چه خواهد گفت؟ عزیزم گربه‌ها می‌توانند بالا بروند، ولی آخر این‌جا طبقه‌ی نهم ساختمان است؟ از این رو زل می‌زنی به تاریکی، شاید هم، جغد باشند.
جایی خوانده‌ای که جغد‌ها از ارتفاعات بالا شکار می‌کنند. آن‌ها ساعت‌ها می‌نشینند و تماشا می‌کنند، سپس با پنجه‌های باز به پایین شیرجه می‌زنند، غذای‌شان را توی پرواز به چنگ می‌زنند و با خود می‌برند. شکارشان را درسته قورت می‌دهند. حالا زنده یا مرده، مهم نیست. ساعتی بعد، کیسه‌های مملو از پر و استخوان و پوست را به بیرون فوت می‌کنند.
از رختخواب بیرون می‌آیی. پاورچین‌پاورچین مثل دزد‌ها جلو می‌روی. باید از نزدیک نگاه بکنی. به چشم‌هایت اطمینان نداری. تلنگری کوچولو به شیشه می‌زنی، می‌کوشی تا این دو سایه‌ی سیاه برگردند و نگاهت کنند. جغد‌ها می‌توانند کله‌هایشان را نیم‌دور کامل بچرخانند. باید این کار را بکنند. چشم‌های‌شان به‌قدری درشت است که جا برای عضلات چشم باقی نمانده و مغز به سختی توی کاسه جا گرفته است.
یک آن چهار تا گوهر الماس‌رنگ مهتاب را بازمی‌تابانند. سپس یکی از گربه‌ها رو برمی‌گرداند. دیگری، گربه‌ی کوچک‌تر، کش‌وقوسی به خود می‌دهد و پنجه‌ی تنبلش را به شیشه می‌کشد، تو گویی که برایت دست خداحافظی تکان می‌دهد. و تو با ناخن به شیشه ضربه می‌زنی و زیر لب زمزمه می‌کنی: «برو! برو!»
وقتی گربه‌ی بزرگ‌تر بی‌این‌که نگاهی به عقب بکند، تیز به میان تاریکی می‌جهد، به قدری تیز،که تو رفتنش را نمی‌بینی، حس می‌کنی هوای توی سینه‌ات خالی می‌شود. لحظه‌ای دو تا گربه است، حالا یکی، نفست درنمی‌آید، دریغ از ذره‌ای هوا در ریه‌ها، سپس با دیدن همان گربه‌ای که برایت دست تکان داد و حالا برای دیدن هم قطارش از هره گردن می‌کشد و نگاه می‌کند، دوباره تنفست عادی می‌شود. آن‌گاه گربه دوباره پهن می‌شود، کش می‌آید، پنجه‌های جلویش را باز می‌کند، غوز می‌کند. رو به سویت و دهن‌دره‌ی بزرگی می‌کند. تو دست به روی پنجره می‌بری. بعد هر دو دستت را. سپس صورتت را. شیشه‌ی سرد، صورتت را می‌سوزاند. صدایی درمی‌آوری، نه زیاد بلند. اما همین‌قدر که زن بدخواب می‌شود و برمی‌خیزد. اما برای دیدن پرواز گربه‌ی دوم دیر چشم باز می‌کند.
ـ زن می‌پرسد: «چیه؟ چه خبره؟»
از کنار پنجره دور می‌شوی، به اثر انگشت‌هایت روی پنجره‌ی بخارگرفته نگاه می‌کنی. به زن می‌گویی: «برگرد بخواب، فقط دو تا جغد بودند.» قبول داری آن‌چه که باید می‌دیدی، همانی است که دیده‌ای.
وقتی به طرف رختخواب می‌روی، تقلا می‌کنی تا مو‌های ژولیده و چشم‌های پژمرده‌اش را ببینی؛ ولی آن‌ها پرواز کردند، از این‌جا رفتند.
ـ زن دهن‌دره‌ای می‌کند: «جغد‌ها رفتند؟ عزیزم حتماً خواب دیده‌ای. بیا بخواب. تا چند کیلومتری این‌جا جغد-مغد پیدا نمی‌شود.» و دوباره خمیازه می‌کشد و بالش‌اش را صاف می‌کند، و سرش را پایین می‌آورد. ساکت می‌شوی تا خوابش ببرد.
وقتی برمی‌خیزد تا چراغ بالای سرش را روشن کند، تو پیژامه‌ات را پوشیده‌ای، خمیده روی یک زانو، دنبال جورابت می‌گردی، زن می‌گوید: «دیگر چه شده؟ پنج صبح کجا می‌روی؟»
«اداره!» و خم می‌شوی عضلات بازویت را کش می‌دهی و توی هوا دنبال چیزی نامعلوم می‌گردی.
باب تربر / برگردان: مرتضی هاشم‌پور
باب تربر آثارش در اغلب مجلات معتبر ادبی جهان چاپ شده‌اند. او با خانواده‌اش در جنوب شرقی ماساچوست زندگی و تمام وقتش را صرف نوشتن می‌کند.
منبع : نشریه ادبی جن و پری


همچنین مشاهده کنید