جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
جهنم و بهشت
پراناب چاکرابورتی برادر کوچک پدر من نبود. او یک رفیق بنگالی اهل کلکته بود که اوایل دههٔ هفتاد وقتیکه پدر و مادرم توی یک آپارتمان اجارهای نزدیک میدان مرکزی زندگی میکردند و تعداد دوست و آشناهاشان از انگشتهای یک دست بیشتر نبود ناگهان سروکلهاش در زندگی سوتوکور ما پیدا شد. من در آمریکا عمو ندارم برای همین به من گفتند که او را پراناب کاکو صدا کنم. او هم به پدرم شامیلدا میگفت و به او مثل برادر بزرگتر احترام میگذاشت و به مادرم به جای آپرانا، بودی میگفت همانطور که بنگالیها زنبرادر بزرگشان را صدا میکنند. بعد از آنکه پراناب کاکو با پدر و مادرم دوست شد براشان گفت که اولین روزی که او را دیده بودیم تمام یک بعدازظهر دنبال من و مادرم راه افتاده بوده، درست بعد از آنکه من از مدرسه مرخص شده بودم تا سری به خیابانهای کمبریج بزنیم.
او توی خیابان ماساچوست پشت سر ما بود و همینطور در بازارچهٔ هاروارد، که مادرم دوست داشت آنجا به اثاث خانهای که حراج میکردند نگاهی بیندازد. سایه به سایه ما توی حیاط هاروارد گشته بود، جایی که معمولا مادرم روزهایی که هوا خوب بود روی چمنها مینشست و به دانشجوها و استادهایی که با عجله اینور و آنور میرفتند نگاه میکرد. تا اینکه بالاخره وقتی ما داشتیم از پلههای کتابخانه ویدنر بالا میرفتیم تا من به دستشویی بروم، با دست پشت شانه مادرم زد و به انگلیسی پرسید که آیا او بنگالی نیست.
جواب سؤالش معلوم بود. مادرم النگوهای سرخ و سفید مخصوص زنهای ازدواج کردهٔ زنان بنگالی دست کرده بود و ساری تنگیل تنش بود و به فرق سرش گرد شنگرف زده بود و درست عین تمام زنهای بنگالی صورت گرد و چشمهای سیاه داشت. او میدید که مادرم مثل مادر و خواهرها و خالههای خودش که در کلکته بودند دو سه سنجاققفلی به دستبندِ طلایی زیر النگوهای سرخ و سفیدش انداخته تا اگر لازم شود آنها را به جای قزن به بلوزش بزند یا نخی را که از زیرپیرهنش در رفته تو بدهد. حتی پراناب کاکو شنیده بود که مادرم با من بنگالی حرف میزند و توی بازارچه به من گفته بود که شماره جدید مجله آرچی را نخرم. اما همانطور که خودش بعدها به ما گفت آن روزها آنقدر همه چیز در آمریکا برایش تازگی داشت که دیگر به چشم و گوش خودش هم اطمینان نداشت.
آن روزها سه سال بود که من و پدر و مادرم توی میدان مرکزی زندگی میکردیم. قبل از آن در برلین بودیم، جایی که من به دنیا آمدهام و پدرم تحصیلات میکروبیولوژیاش را تمام کرده و سمتی به عنوان محقق در مَس جِنرال داشت. قبل از آنها پدر و مادرم در هند زندگی میکردند اما همدیگر را نمیشناختند و ازدواجشان به خواست خانوادههاشان سرگرفته بود. خانهٔ میدان مرکزی اولین جایی است که من از بچگیام به یاد دارم.
تا آنجایی که یادم هست خانهمان توی ساختمانی با سنگهای قهوهای سوخته در آشبارتون پلیس بود و پراناب کاکو بیشتر وقتها آنجا میآمد. ماجرای اولین دیدارمان که او دایم دوست داشت آن را یادآوری کند اینطور تمام میشد که مادرم آن روز بعدازظهر او را به خانهمان دعوت کرد و برای او و خودش چای دم کرد و وقتی که فهمید که سه ماه آزگار است که غذای درستوحسابی بنگالی نخورده برایش کاری ماهی خالمخالی و برنجی را که از شب قبل مانده بود گرم کرد. او تا شب پیش ما ماند و وقتی پدرم به خانه آمد دوباره با ما شام خورد و بعد از آن تقریباً هر شب سروکلهاش پیدا میشد و روی صندلی چهارم میز فورمیکای گردِ آشپزخانه ما جا خوش میکرد و کمکم خودش هم مثل اسمش عضوی از خانواده ما شد.
خانوادهٔ او در کلکته دستشان به دهنشان میرسید و او قبل از آنکه به آمریکا بیاید تا در دانشگاه اِم. آی. تی. مهندسی بخواند، دست به سیاه و سفید نزده بود. زندگی دانشجویی در بوستون خیلی بهش فشار آورده بود و همان ماه اول از وزنش تقریبا بیست کیلو کم شده بود. او در ژانویه توی برف و بوران به آمریکا آمده بود و بعد از یک هفته باروبندیلش را بسته بود و به لوگان رفته بود و چیزی نمانده بود که به بختی که تمام عمر برای بهدست داشتنش جان کنده بود پشتپا بزند و همه چیز را رها کند و به کلکته برگردد، اما در آخرین لحظه یکهو عقل کرده بود و از تصمصیماش منصرف شده بود. توی خیابان تروبریج در خانهٔ زنی زندگی میکرد که از شوهرش جدا شده بود و دو تا بچه کوچک داشت که از صبح تا شب ونگ میزدند.
اتاقش زیرشیروانی بود و فقط در ساعتهای مشخصی اجازه داشت که توی آشپزخانه پخت و پز کند و پس از آن باید اجاق را با ابر و مایع ظرفشویی تمیز میکرد. پدر و مادرم میدانستند که وضعیت او ناجور است و شاید اگر اتاق اضافی میداشتیم دعوتش میکردیم که پیش ما بماند. اما او فقط میتوانست با ما غذا بخورد و در خانه ما همیشه به رویش باز بود. از آن به بعد او در فاصلهٔ بین کلاسهاش و در روزهای تعطیل پیش ما میآمد و همیشه هم چیزی جا میگذاشت، یک پاکت سیگار که چند نخ بیشتر در آن نمانده بود، روزنامه، نامهای که وقت نکرده بود بازش کند، یا ژاکتی که سر غذا درآورده بود و با خودش نبرده بود.
صدای خندهٔ شاد و بلندش را خیلی خوب به یاد دارم و هیکل دراز و دیلاقش را که بیحال روی مبلهای بدقوارهٔ ما که از همان اول توی آپارتمانمان بودند ولو میشد، با صورت جدیاش و پیشانی بلند و سبیل کلفت و موهای پرپشت ژولیده که مادرم میگفت او را به شکل هیپیهای آمریکایی که آنروزها همهجا بودند درآورده است. هر جا مینشست لِنگهای درازش را هی تکان میداد و دستهای تروتمیزش وقتی سیگاری بین انگشتهاش میگرفت میلرزیدند و خاکستر سیگار را توی فنجانی که مادرم به جای زیرسیگاری برایش میگذاشت میتکاند.
او درس میخواند تا دانشمند شود و شاید برای همین بود که سربههوا بود و نمیشد سر از کارهاش در آورد. همیشه انگار داشت از گرسنگی میمرد. همینکه از در تو میآمد به صدای بلند میگفت که ناهار نخورده و بعد با اشتها هر چیزی را که جلوش بود میبلعید. از پشتسر مادرم به کتلتهایی که او سرخ میکرد ناخنک میزد و مهلت نمیداد که آنها را توی بشقاب بچیند و با حلقههای پیاز قرمز تزیینشان کند. در غیبت او پدر و مادرم میگفتند که دانشجوی ممتازی است و لابد گلسرسبد جاداوپور بوده که توانسته بورس خوبی بگیرد و به ام.آی.تی بیاید. اما پراناب کاکو دایم از دانشگاهش بد میگفت و مرتب از کلاسهاش جیم میشد و غر میزد «این آمریکاییها معادلاتی را درسمان میدهند که من وقتی همسن یوشا بودم حل میکردم.» وقتی فهمید که معلم کلاس دوم من به ما مشقشب نمیدهد و با آنکه هفت سالم شده هنوز بلد نیستم جذر بگیرم و مفهوم عدد پی را نمیدانم از تعجب شاخ درآورد.
همیشه سرزده میآمد، هیچوقت قبل از آمدنش تلفن نمیکرد. مثل اهالی کلکته در میزد و از توی ایوان مادرم را صدا میزد «بودی» و منتظر میماند تا مادرم در را براش باز کند. قبل از آنکه پایش به خانه ما باز شود وقتی که من از مدرسه میآمدم میدیدم که مادرم بارانیاش را تن کرده و کیفش را روی پایش گذاشته و برای بیرون زدن از خانهای که تمام روز در آن تنها مانده آرام و قرار ندارد. اما آنروزها میدیدم که مادرم دارد توی آشپزخانه خمیر لوچی ورز میدهد، که قبلا فقط یکشنبهها برای من و پدرم درست میکرد، یا پردهای را که تازه خریده از پنجره آشپزخانه آویزان میکند. آنروزها من نمیدانستم که مادرم تمام روز منتظر آمدن پراناب کاکو است و روزهایی که میدانست او پیدایش میشود ساری نواش را میپوشید و موهاش را شانه میزد و از صبح مشغول آماده کردن تنقلاتی بود که جلو او میگذاشت. مادرم تمام روز بیتاب لحظهای بود که صدای پراناب کاکو را بشنود که از روی ایوان میگوید «بودی» و روزهایی که او اصلا حواسش نبود مادرم برای دیدن او دلتودلش نبود.
لابد مادرم از اینکه میدید من هم منتظر آمدن پراناب کاکو هستم خوشحال میشد. او به من تردستی با ورق را نشان میداد و جلو نور چراغ شصت و سبابهاش را کج و کوله میکرد و با سایه شکلهایی شبیه حیوانات میساخت. با من جدول ضرب کار میکرد و من قبل از آنکه در مدرسه ضرب یادمان بدهند تمام جدول ضرب را از بر بودم. برای تفریح عکاسی میکرد. یک دوربین گرانقیمت داشت که عکس گرفتن با آن کلی دنگ و فنگ داشت و دوست داشت که از من با آن صورت گرد و دندانهای لق و چتریهای پرپشتم که همیشه نامرتب روی پیشانیم میریخت عکس بیندازد. هنوز هم از آن عکسها بیشتر از عکسهای دیگرخوشم میآید چون در آنها اعتماد به نفس بچگانهای دارم که مدتها است آن را از دست دادهام، مخصوصا جلو دوربین. یادم میآید که در حیاط هاروارد بالا و پایین میدویدم و او با دوربینش گوشهای میایستاد و سعی میکرد از من که روی پلههای دانشگاه، توی خیابان، یا جلو تنه درختها ورجهوورجه میکردم عکس بگیرد. مادرم فقط در یکی از آن عکسها هست. مرا نگهداشته و من با پاهای باز روی زانوهاش نشستهام و او به طرف من خم شده و دستهاش را روی گوشهام گذاشته، انگارکه میخواهد نگذارد من چیزی بشنوم. در آن عکس سایهٔ پراناب کاکو که بازوهاش را خم کرده و بالا آورده تا دوربین را جلو صورتش نگه دارد کناره عکس را سیاه کرده و سیاهیاش به یک طرف بدن مادرم را محو کرده است. همیشه سهتایی با هم بودیم. هیچوقت نمیشد که وقتی که من خانه نباشم آفتابی شود. لابد صورت خوشی نداشته که مادرم با او توی خانه تنها باشد و حتماً این موضوع را هر دوشان میدانستهاند.
مادرم با او بیشتر جور بود تا با پدرم. هردوشان از موسیقی، فیلم، سیاستمداران چپ و شعر خوششان میآمد. هر دو اهل یک محله در شمال کلکته بودند. از خانه مادرم تا خانه آنها دوقدم راه بوده و هر دو آن محله را مثل کف دست میشناختند. همهٔ مغازهها را به یاد داشتند و مسیرهای اتوبوسها و ترنها و چیزهایی را که روی دیوارها نوشته شده بودند. اما برعکس پدرم؛ خانه پدر بیست مایل خارج از شهر کلکته بود، محلهای که به نظر مادرم جولانگاه وحشیها بود و او حتی وقتهایی که دلش برای کشورش یکذره میشد بازهم خدا را شکر میکرد که آمدن به آمریکا دستکم این یک فایده را برایش داشته که دیگر مجبور نیست با بستگان شوهرش توی یک خانه سر کند، جایی که باید تمام مدت موهاش را با بال ساریاش میپوشانده و ناچار بوده به مبال توی حیاط برود که فضای بازی با یک چاهک داشته و توی تمام اتاقهای خانهشان حتی یک نقاشی به دیوار آویزان نبوده.
بعد از چند هفته پراناب کاکو سازش را با خودش آورد و قطعههای مختلفی از نغمههای هندی فیلمهای دورهٔ جوانیاش را برایمان زد؛ آهنگهایی شاد عاشقانهای بود که حالوهوای آپارتمان ما را عوض میکرد و مادرم را به دنیایی میبرد که برای ازدواج با پدرم ناچار آن را ترک کرده بود. او و پراناب کاکو سعی میکردند به یاد بیاورند که هر نغمه مال کدام صحنه از کدام فیلم است و کدام هنرپیشه در آن بازی میکرده آن هم با چه لباسهایی، و مادرم با شور و شوق میگفت که چهطور راج کاپور و نرگس با چتری بالای سرشان زیر باران آواز میخواندهاند یا دو اناند توی ساحل گوا چه آهنگی را با گیتار میزده. او و پراناب با حرارت با هم بحث میکردند و مثل بچهها چنان جاروجنجالی راه میانداختند که من هیچگاه ندیده بودم مادرم آنجور با پدرم بگومگو کند.
چون پراناب کاکو مثل برادر کوچک پدرم بود مادرم او را پراناب صدا میکرد، در حالی که هیچوقت اسم کوچک پدرم را به زبان نمیآورد. آنموقع پدرم سیوهفت سالش بود. نُه سال از مادرم بزرگتر بود. پراناب کاکو بیست وپنج سالش بود. پدرم طبع راهبانهای داشت و عاشق سکوت و تنهایی بود. او با مادرم ازدواج کرده بود تا دل خانوادهاش را خوش کند.
آنها تا وقتی که او زن داشت حاضر بودند ولانگاریاش را در ترک کردن آنها، آنهم با جا خوش کردن در آن سر دنیا، ببخشند. او از سالها قبل با کار و تحقیقاتش ازدواج کرده بود و توی لاک خودش بود و نه من و نه مادرم را به دنیای خودش راه نمیداد. صحبت کردن برایش عذاب الیمی بود و انگار برای آن باید نیروی زیادی صرف میکرد که ترجیح میداد که از آن در آزمایشگاهش استفاده کند. اهل زیادهروی نبود و به جز نیازهای روزمرهاش به هیچچیز نه علاقه داشت و نه احتیاج. صبحها چای با غلات میخورد و وقتی از سر کار به خانه برمیگشت با یک فنجان چای و دو تا ظرف سبزی و مقداری غذا سر میکرد. هیچوقت با اشتهای پراناب کاکو غذایش را نمیخورد. چیز خوردنش شبیه کسانی بود که از گرسنگی جان به در بردهاند.
گاهی بدون مقدمه پیش غریبهها، و بدون اینکه نقلش ربطی به موضوع داشته باشد، از روسهای دورهٔ استالین میگفت که از گرسنگی چسب پشت کاغذدیواریهاشان را میخوردهاند. میشد حدس زد از اینکه پراناب کاکو دایم در خانهٔ ما پلاس بود و مادرم آنطور لیلی به لالایش میگذاشت کمی احساس حسادت میکند و یا دستکم قدری بدگمان است. اما من فکر میکنم که پدرم پیش خودش از پراناب کاکو متشکر بود که پیش ما میآید، چون آنطوری از اینکه مادرم را از زادگاهش هند به آمریکا آورده بود کمتر احساس عذاب وجدان میکرد و شاید هم از این که مادرم سرحال بود شاد میشد.تابستان که شد پراناب کاکو یک فولکس قورباغهای آبی کمرنگ خرید و مادرم و من را به اطراف بوستون و کمبریج به گردش میبرد و بعد توی بزرگراهها با سرعت رانندگی میکرد. او ما را به دکهای توی واترتوان میبرد که چای و ادویه هندی داشت و یکبار هم کلی راه بهطرف نیوهمشایر رفتیم تا کوهها را تماشا کنیم. وقتی که هوا گرمتر شد هفتهای یکی دوبار کنار دریاچهٔ والدن میرفتیم. مادرم ساندویچ تخممرغ آبپز و خیار درست میکرد و با شور فراوان دربارهٔ گشتوگذارهای نوجوانیاش حرف میزد. تعریف میکرد که چهطور با پنجاهتا از قوموخویشهاش سوار قطار میشدند و به ییلاقهای اطراف بنگال شرقی میرفتند. پراناب کاکو با دقت به حرفهای او گوش میکرد و از چندوچون ماجراهای جالب گذشتهٔ مادرم که خودش هم کمکم داشت فراموششان میکرد چیزهایی میپرسید.
مثل پدرم نبود که از ترس آنکه مادرم برای وطنش دلتنگی کند اصلا به خاطراتش گوش نمیداد یا مثل من که آن خاطرات هیچ چنگی به دلم نمیزد. پراناب کاکو دستش را میگرفت و او را از توی جنگلهای شیبدار کنار دریاچه والدن به ساحل آن میبرد. مادرم خوراکیها را بیرون میآورد و مینشست به ما که شنا میکردیم نگاه میکرد. سینهٔ پراناب کاکو پشمآلو بود و حتی پشتش هم موهای سیاه و انبوه داشت. ظاهرش هیچ مثل دیگران نبود، با آن لِنگهای دراز و شکم آویزان مثل زن باریک اندامی بود که پس از زایمان از تنبلی شکمش بزرگ مانده باشد. وقتی همه چیزهایی را که مادرم جلوش میگذاشت میبلعید تازه صداش در میآمد «بودی، داری من را چاق و چله میکنی». شنایش یکجور شنای سگی پر سر و صدا بود، سرش را بیرون آب نگه میداشت چون بلد نبود نفس بگیرد و هوا را از دهنش بیرون بدهد، کاری که من توی کلاس شنا یاد گرفته بودم. هرجا میرفتیم هر غریبهای که ما را میدید فکر میکرد که پراناب کاکو پدر من است و مادرم هم زن اوست.
حالا دیگر میدانم که مادرم عاشق او بود. او با چنان مهر و محبتی با مادرم رفتار میکرد که هیچ مرد دیگری آنطور رفتار نکرده بود، مثل مهربانی معصومانهٔ یک برادرشوهر. پدر و مادرم همانقدر که مرا تر و خشک میکردند هوای پراناب کاکو را هم داشتند. او به پدرم احترام میگذاشت و در کارهایش از او کمک میگرفت و میپرسید که مثلاً چهطور حساب بانکی باز کند و یا چهطور کار پیدا کند، اما عقایدشان دربارهٔ کسینجر و واترگیت با هم فرق داشت. گهگاه مادرم سربهسرش میگذاشت و موضوع زن گرفتن را پیش میکشید و دربارهٔ دخترهای هندی همکلاسیش در ام. آی. تی از او پرسوجو میکرد یا عکس دخترعموهای جوانش را در هند نشانش میداد و میپرسید:«این یکی چهطوره؟ خوشگله، نه؟» او میدانست که نمیتواند پراناب کاکو را برای خودش نگه دارد و فکر میکنم سعی میکرد که دستکم او یک جورایی توی خانهٔ ما بماند. اما از همه اینها مهمتر پراناب کاکو به مادرم احتیاج داشت و در آن ماههای اول آشنایشان دم به دم سراغ مادرم میآمد و اصلا انگار به او وابسته بود، اما پدرم در تمام مدت ازدواجشان هیچوقت چیز چندانی از مادرم نخواسته بود.
آمدن پراناب کاکو به خانه ما برای مادرم اتفاق غیرمنتظرهای بود که زندگیاش را از اینرو به آنرو کرده بود. فکر نمیکنم که مادرم از تولد من هم آنقدر ذوقزده شده بود، چون از بچگی توی کلهاش فرو کرده بودند که بعد از ازدواج باید هرچه زودتر بچهدار شود. اما پراناب کاکو فرق میکرد. او انگار ناگهان توی رندگی مادرم آمده بود تا خوشحالش کند.
پاییز ۱۹۷۴ پراناب کاکو با دبورا دختری آمریکایی که دانشجوی ردکلیف بود دوست شد و او را همراه خود به خانهٔ ما آورد. من و پدر و مادرم اسم کوچک دبورا را صدا میکردیم اما پراناب کاکو به او یاد داده بود که به پدرم شامیلدا و به مادرم بودی بگوید و دبورا با خوشحالی این کار را میکرد. قبل از آن که آنها برای اولین بار شام به خانه ما بیایند من از مادرم که داشت اتاق نشیمن را تمیز میکرد پرسیدم که باید او را دبورا کاکیما صدا کنم یا به او هم خاله بگویم، همانطور که به پراناب عمو میگفتم. مادرم نگاه تندی به من انداخت و گفت: چه فرقی میکند؟ چند هفته دیگر همه چیز تمام میشود و پراناب را میگذارد میرود دنبال کارش.
اما دبورا کنار ما ماند و به تمام مهمانیهای آخر هفته که پدر و مادرم هم در آنها شرکت میکردند میآمد و تنها آمریکایی آن جماعت بنگالی بود. دبورا خیلی بلند قد بود، هم از مادرم بلندتر بود و هم از پدرم. تقریباً همقد پراناب کاکو بود. مثل مادرم موهای خرماییاش را فرق وسط باز میکرد اما مثل او آنها را نمیبافت، دماسبی میکرد یا همانطور روی شانههایش میریخت که به نظر مادرم شلخته و نامرتب بود. آویزهای نقره کوچکی به گردنش میانداخت و یک ذره هم آرایش نمیکرد. فلسفه میخواند. به نظر من او خیلیخیلی زیبا بود اما مادرم میگفت که صورتش ککومک دارد و باسنش خیلی کوچک است.
از آن به بعد پراناب کاکو هفتهای یکبار آفتابی میشد و هولهولکی شامش را میخورد و میرفت. فکروذکرش دبورا بود و فقط از او حرف میزد و انگار میخواست که مادرم هم دبورا را دوست داشته باشد. میگفت دبورا دختر یکی از استادان دانشگاه بوستون است و پدرش شعر میگوید و کتاب نوشته، و هم پدر و هم مادرش دکتری دارند. وقتی که پراناب کاکو نبود مادرم نقونوق میکرد که از وقتی دبورا با او میآید دیگر نمیتواند توی دال کلهماهی بیندازد و مجبور است کمتر به غذا ادویه بزند، هرچند که دبورا از غذاهای تندوتیز خوشش میآمد. پراناب کاکو به دبورا یاد داده بود که بگوید خواب بالو و آچا و بعضی از غذاها را به جای چنگال با دست بخورد. جلو ما غذا دهن هم میگذاشتند و حتی بعضی وقتها آنقدر شورش را در میآوردند که انگشتهای همدیگر را لیس میزدند. پدر و مادرم سرهاشان را پایین میانداختند و به بشقابهاشان زل میزدند. توی مهمانیها دست همدیگر را میگرفتند. مادرم زیر گوش دوستهای بنگالیاش پچپچ میکرد: پاک عوض شده. چهطور ممکن است کسی اینقدر تغییر کند؟ فرقش مثل جهنم و بهشت است.
همیشه اصطلاحات انگلیسی را هرطور که دلش میخواست تغییر میداد.
هرچه مادرم بیشتر از دبورا بد میگفت من بیشتر دلم برای دیدنش غنج میزد. من عاشق دبورا شده بودم، آنطور که دختربچهها عاشق زنهای جوانی میشوند که با مادرهاشان فرق دارند. چشمهای آرام خاکستریاش دلم را برده بود، از بارانی و دامنهای جین تنگ و صندلهایی که میپوشید خیلی خوشم میآمد. با موهای بلند و صافش ور میرفتم و به هر شکل احمقانهای که دلم میخواست درشان میآوردم. من از سرووضع غیررسمیاش خوشم میآمد، اما مادرم مرا مجبور میکرد که توی مهمانیها لباسهای مدل ویکتورین کمرنگ بلند بپوشم که به آنها ماکسی میگفت و موهام را به قول خودش درست کنم، یعنی دوتا گیس ببافم یا پشتم ببندم. توی مهمانیها دبورا که حال و حوصله نداشت تمام شب پیش زنهای بنگالی که چندان باهاشان جور نبود بنشیند، با من بازی میکرد.
من از بقیه بچههای جمع بزرگتر بودم و با دبورا رفیق شده بودم. او همهٔ کتابهایی را که من دوست داشتم خوانده بود و پیپی جوراب بلند و آن را میشناخت. به من هدیههایی میداد که پدر و مادرم نه پولش را داشتند و نه دل و دماغش را که دنبال خریدنشان بروند. یکبار برایم کتاب بزرگی از حکایتهای جن و پری خرید که عکسهای رنگی داشت و یکبار هم چندتا آدمک چوبی که موهاشان مثل جادوگرها بود. او برایم از خانوادهاش میگفت؛ سه تا خواهر داشت که از خودش بزرگتر بودند و دوتا برادر که کوچکترینشان همسن و سال من بود. وقتی پیش پدر و مادرش رفت سه تا دفترچه خاطرات آورد و نشانم داد که صفحه اول آنها اسمش را با خط دخترانهای نوشته بود و یکی از اسباببازیهای قدیمی خودش را به من داد؛ قصری مقوایی که اتاق رقص و حیاط باصفایی داشت.
من و دبورا راحت با هم انگلیسی حرف میزدیم. در آن سن و سال انگلیسی را فوت آب بودم اما توی خانه مجبور بودم بنگالی حرف بزنم. گاهی اوقات او از من معنی بعضی کلمههای بنگالی را میپرسید. یکبار پرسید که سوبو یعنی چه. من اول خجالت کشیدم و بعد گفتم که مادرم فقط وقتی من کار خیلیخیلی بدی بکنم این را به من میگوید. دبورا اخم کرد و توی فکر فرو رفت. فهمیدم که بهش برخورده و دلم برایش سوخت.
آنروزها چهار نفری گردش میرفتیم. دبورا جلو مینشست و دستش را روی دست پراناب کاکو که دنده را عوض میکرد میگذاشت و من و مادرم عقب مینشستیم. کمکم مادرم عذر و بهانههای مختلفی تراشید و با ما نیامد، میگفت سردرد دارد یا کمی سرماخورده، و ما سهتایی بیرون میرفتیم. تعجب میکردم که مادرم اجازه میدهد با آنها به موزه هنرهای زیبا و باغ ملی و آکواریوم بروم. شاید هم دندان روی جگر گذاشته بود تا ماجرای عشق و عاشقی آنها تمام شود و دبورا دل پراناب کاکو را بشکند و او دوباره مال خودمان شود.
اما به نظر من دلیلی نداشت که میانهٔ آنها شکرآب شود. آنها عاشق هم بودند و خوشبختی از سر و رویشان میبارید. هیچوقت ندیده بودم دو نفر آنطور قربان صدقه هم بروند. روی صندلی عقب ماشین مینشستم و آنها میتوانستند تصور کنند که زندگیشان وقتی که بچهدار شدند چهطور خواهد بود. من و دبورا با هم یک عالمه عکس داریم. روی زانوهاش مینشستم و دستش را میگرفتم و گونهاش را میبوسیدم. یواشکی به هم لبخند میزدیم و من احساس میکردم که او نزدیکترین دوست من است. همه میگفتند که دبورا روزی مادر محشری خواهد شد. اما مادرم از این حرف خوشش نمیآمد. آنروزها نمیدانستم که مادرم من را همراه پراناب کاکو و دبورا میفرستاد بیرون چون باید استراحت میکرد، برای پنجمین بار از وقتی که من به دنیا آمده بودم حامله شده بود و ویار داشت و از ترس آنکه باز هم نتواند بچه را نگه دارد تمام روز را میخوابید. بعد از ده هفته دوباره بچه را انداخت و دکتر بهش گفت که بهتر است خیال بچهدار شدن را از سرش بیرون کند.
تابستان دبورا حلقهٔ الماسی دستش کرد، چیزی که مادرم هیچوقت نداشت. چون خانواده پراناب کاکو خیلی دور بودند، او یک روز تنها پیش پدر و مادر من آمد تا قبل از دادن حلقه به دبورا از آنها اجازه بگیرد. جعبه را باز کرد و به ما نشان داد. حلقهٔ الماس را بیرون آورد و گفت:«دلم میخواهد آن را روی دست یکی ببینم.»
از مادرم خواست که آن را دست کند. اما مادرم قبول نکرد و من آن را دستم کردم، سنگینی آن به بند انگشتم فشار میآورد. بعد خواهش کرد که پدر و مادرم نامهای به خانوادهاش بنویسند و بگویند که دبورا را دیدهاند و پسندیدهاند و او به درد پراناب کاکو میخورد. دلش شور میزد و حق هم داشت، چون میخواست با یک دختر آمریکایی ازدواج کند و گفتن آن به خانوادهاش دل و جرأت میخواست. قبلا با پدر و مادرش درباره ما حرف زده بود و آنها یکبار نامهای فرستاده بودند و از پدر و مادرم تشکر کرده بودند که پسر آنها را زیر بالوپرشان گرفتهاند. پراناب کاکو گفت:«لازم نیست طولانی باشد. همین چند خط بنویسید بسه. شما بهشان بگویید بهتره.»
پدرم درباره دبورا چیزی نمیگفت و هیچوقت دوست نداشت وارد چنین ماجراهایی شود، اما به پراناب کاکو قول داد که تا آخر آن هفته نامهای به کلکته بفرستد. مادرم هم سرش را تکان داد و حرف او را تأیید کرد، اما روز بعد دیدم که فنجانی که پراناب کاکو بهجای زیرسیگاری استفاده میکرد تکهتکه شده و توی سطل آشغال افتاده و سه تا چسب زخم روی دست مادرم است.
پدر و مادر پراناب کاکو از اینکه تنها پسرشان میخواست با یک دختر آمریکایی ازدواج کند جا خوردند و چند هفته بعد نصفه شب تلفن زنگ زد. آقای چاکرابورتی بود که به پدرم میگفت امکان ندارد اجازه بدهد این ازدواج سر بگیرد و چنین عروسی نمیخواهد و اگر پراناب کاکو جرأتش را داشته باشد که با دبورا ازدواج کند عاقش میکند و دیگر اسمش را هم نمیآورد. بعد زنش گوشی را گرفت و خواست که با مادرم صحبت کند و طوری سرش داد زد که انگار صد سال است همدیگر را میشناسند و از او گله کرد که اجازه داده کار به اینجا بکشد. گفت که آنها برای پراناب کاکو دختری در کلکته نشان کردهاند و پراناب فقط برای آنکه درس بخواند به آمریکا آمده و باید برگردد و با همان دختر ازدواج کند. حتی آنها توی فکر سوروسات عروسی بودهاند و در ساختمان کنار خودشان برای پراناب و نامزدش آپارتمانی خریدهاند. مادرش گفت:«ما پسرمان را سپردیم به شما، اما شما دست رو دست گذاشتید تا یک دختر آمریکایی غُر بزندش.»
چون نمیتوانست به آن راحتی با پسرش حرف بزند دق دلیاش را سر مادر من که غریبه بود خالی کرد.- تو آمریکا مردم اینطوری میشوند؟
مادرم طرف پراناب را گرفت و گفت که دبورا دختر مؤدب و تودلبرویی است و پدر و مادرش آدمحسابی هستند. اما آنها از پدر و مادرم خواستند که پراناب را مجبور کنند که از خر شیطان پایین بیاید و نامزدیاش را به هم بزند. پدرم قبول نکرد. این قضیه به او ربطی نداشت. به مادرم گفت:«ما فقط بهش میگویم که آنها مخالفند. ما سر پیازیم یا ته پیاز که خودمان را قاتی این چیزها کنیم؟»
پدر و مادرم از حرفهایی که پدر و مادر پراناب کاکو زده بودند به او چیزی نگفتند و دلشان نیامد بهش بگویند که تهدید کردهاند که عاقش میکنند. فقط گفتند که آنها راضی نیستند این ازدواج سر بگیرد. پراناب کاکو شانهاش را بالا انداخت و گفت:«مهم نیست. همه که مثل شما روشنفکر نیستند. همین که شما قبول کردهاید بسه.»
دبورا و پراناب کاکو بعد از نامزدی سر خانه و زندگی خودشان رفتند و دیگر کمتر به ما سر میزدند. با هم توی جنوبیترین محله بوستون آپارتمانی گرفتند، جایی که به نظر پدر و مادر من امن نبود. ما هم خانهمان را عوض کردیم و به ناتیک رفتیم. خانهای خریده بودیم اما پدر و مادرم باز هم طوری زندگی میکردند که انگار هنوز مستأجر هستیم. ترکهای کوچک دیوار را با رنگهایی که از نقاشی ساختمان مانده بود میگرفتند، به دیوارها میخ نمیکوبیدند و بعدازظهرها وقتی که آفتاب از پنجرهٔ آشپزخانه توی اتاق میافتاد مادرم روی مبلها را میپوشاند تا رنگشان نپرد.
چند هفته قبل از عروسی پدر و مادرم پراناب کاکو را تنها به خانهمان دعوت کردند و مادرم غذای مفصلی پخت تا پایان دوران مجردی او را جشن بگیریم. این تنها مراسم بنگالی عروسی بود، بقیهٔ مراسم قرار بود از اول تا آخر آمریکایی باشد؛ کیک سفارش داده بودند، کشیش توی کلیسا عقدشان میکرد و دبورا لباس سفید میپوشید و تور سفید روی سرش میانداخت. آن شب سر شام پدرم عکسی گرفت که تا جایی که من میدانم تنها عکس مادرم با پراناب کاکو است. عکس کمی تار است. یادم هست که پراناب کاکو به پدرم گفت که دوربین را چهطور تنظیم کند و پدرم از میز آشپزخانه و غذاهای روی میز که مادرم به افتخار آن شب درست کرده بود عکس گرفت. توی آن عکس دهن پراناب کاکو باز مانده و بازوهای لاغرش را دراز کرده و انگشتهاش را خم کرده تا به پدرم نشان بدهد که چهطور باید درجه نورسنج را کم و زیاد کند یا یک همچو چیزی. مادرم پشت او ایستاده و یک دستش را به نشانه آمرزش روی سر او گذاشته است. احتمالاً این اولین و آخرین باری بوده که این کار را کرده است. فردای آن روز مادرم به دوستهاش میگفت:«دبورا قالش میگذارد و میرود. زندگیاش را با این کار به باد میدهد.»
عروسی در کلیسای ایپسویچ بود و توی یک باشگاه خارج از شهر ناهار میدادند. گفته بودند مراسم جمعوجوری است و پدر و مادرم فکر کرده بودند که لابد منظورشان این است که به جای سیصد یا چهارصد نفر، دویست نفر یا دستکم صد نفر مهمان دعوت کردهاند. مادرم وقتی دید که کل مهمانها سی نفر هم نمیشوند جاخورد و از آنکه از بین آنهمه دوست و آشنای بنگالی پراناب کاکو ما تنها بنگالیهای مجلس هستیم به جای آنکه خوشحال شود تعجب کرد. توی عروسی، ما هم مثل بقیه مهمانها اول روی نیمکتهای سفت کلیسا و بعد دور میز بزرگ ناهار نشستیم. با آنکه آنروزها ما نزدیکترین کسان پراناب کاکو بودیم توی عکس دستجمعیشان نیستیم و فقط پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و برادر و خواهرهای دبورا توی باشگاه با عروس و داماد عکس گرفتند و نه پدرم و نه مادرم به افتخار عروس و داماد ننوشیدند. مادرم از این که دبورا برای آنها که گوشت گاو نمیخوردند ماهی سفارش داده بود تشکر نکرد. تمام مدت بنگالی حرف میزد و میگفت که از آنهمه دنگوفنگ خسته شده و دلخور بود که پراناب کاکو تاکسیدو پوشیده بود و ما را تحویل نمیگرفت، حتی وقتی از کنار ما رد شد رویش به طرف کس وکار آمریکاییش بود. مثل همیشه پدرم جوابی به نقونوقهای مادرم نمیداد و آرام و با حوصله غذایش را میخورد. چون همیشه با دست غذا میخورد گاهی کارد و چنگالش به کف بشقاب چینی میخورد و صدا میداد. بشقاب خودش را تمیز کرد و بعد غذای مادرم را هم تا ته خورد، چون او گفت که غذا خیلی بیمزه است. بعد پدرم گفت که زیادی خورده و دلش درد گرفته. مادرم فقط وقتی که دبورا پیشش آمد و گونهاش را بوسید و پرسید که بهمان خوش میگذرد یا نه، زورکی لبخندی زد. رقص که شروع شد پدر و مادرم از جاشان جم نخوردند و هی پشت هم چای خوردند تا آنکه حوصلهشان سر رفت و گفتند وقتش است که برگردیم خانه. مادرم که صدایم کرد همه تعجب کردند. من و بقیه بچهها دور پراناب کاکو و دبورا حلقه زده بودیم و میرقصیدیم. دلم میخواست بمانم و وقتی با لبولوچهٔ آویزان پیش پدر و مادرم رفتم دبورا دنبالم آمد. به مادرم گفت:«بودی، بگذارید یوشا بماند. بهش خوش میگذرد. خیلیها میآیند طرف خانه شما، یکی میرساندش.»
اما مادرم گفت که خوشگذرانی هم حد و اندازهای دارد و مجبورم کرد کتم را روی لباس آستین پفیام بپوشم. وقتی برمیگشتیم توی ماشین برای اولین اما نه آخرین بار توی زندگیم به مادرم گفتم که ازش متنفرم.
یک سال بعد چاکروبروتیها نامهای برامان فرستادند که عکس دخترهای دوقلوشان توش بود اما مادرم آن عکس را نه توی آلبوم گذاشت و نه به در یخچال زد. اسم دخترها را سرابونی و سابیتری گذاشته بودند اما بنی و سارا صداشان میکردند. بعد از کارتی که برای تشکر از هدیه عروسی برامان فرستاده بودند اولین باری بود که یادمان کرده بودند. وقتی پراناب کاکو کاری با حقوق عالی در آستون و وبستر گرفت و خانهای در ماربلهد خریدند ما را به خانهشان دعوت نکردند. تا مدتی پدر و مادرم و بقیه بنگالیها آنها را به مهمانیهاشان دعوت میکردند، اما آنها هیچوقت نمیآمدند، اگر هم سری به ما میزدند یکساعت بیشتر نمیماندند. بعد دیگر همه دورشان را خط کشیدند. بنگالیها نیامدن آنها را گردن دبورا میانداختند و میگفتند که دبورا چنان قاپ او را دزدیده که اصل و نسبش را فراموش کرده و پاک از همه بنگالیها بریده است و همین نشان میدهد که ازدواج با آمریکاییها چه به روز آدم میآورد.
ناگهان همه از اینکه آنها با دو دختر عین همشان سروکلهشان توی یک مهمانی پیدا شد تعجب کردند. دخترها هیچ به بنگالیها نمیبردند. انگلیسی حرف میزند و رفتارشان زمین تا آسمان با من و بقیهٔ بچههای بنگالی فرق میکرد. مجبور نبودند هر سال تابستان به کلکته بروند چون پدر و مادرشان توی حالوهوای زندگی هند نبودند تا هند جزیی از زندگی آنها باشد. دبورا شاد و شنگول بارشان آورده بود و من بهشان حسودیم میشد. دبورا تا چشمش به من افتاد گفت:«یوشا! نگاه کن چهقدی کشیدهای. چه خانم خوشگلی شدهای.»
انگار یک لحظه یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم افتاد. موهای بلند قشنگش را تا روی گردن کوتاه کرده بود. گفت: انگار آنقدر بزرگ شدهای که سر بچهها را گرم کنی. یک روز بهت زنگ میزنم بیای پیش ما. حتما دخترها خیلی ذوق میکنند.
اما هیچوقت این کار را نکرد.
کمکم بزرگ شدم و دیگر دختر بچه نبودم. دبیرستان میرفتم و پسرهای آمریکایی همکلاسیام ازم خوششان میآمد، هرچند نمیتوانستم به توجه خشکوخالی آنها دلم را خوش کنم. همانطور که دبورا گفته بود در آن سنوسال برورویی داشتم، اما مادرم هم که لابد چیزی دستگیرش شده بود اجازه نمیداد که به رقصهای توی کافه مدرسه که جمعه آخر هر ماه برپا میشد بروم. حرف بیرون رفتن با پسرها را که اصلاً نمیتوانستم بزنم. هر از گاهی یکهو میگفت:«یادت باشد نمیتوانی مثل پراناب کاکو با یک آمریکایی عروسی کنی و بزنی به چاک.»
تازه سیزدهسالم بود و فکر ازدواج هم به نظرم احمقانه بود با اینحال حرفهایش ناراحتم میکرد و احساس میکردم که دست و پایم را بسته است. وقتی بهش میگفتم که میخواهم سینهبند ببندم یا با دوستهام بروم میدان هاروارد جوش میآورد و به حد جنون عصبانی میشد. وسط دعواهامان همیشه یادآوری میکرد که با دبورا فرق دارد و مثل او بیخیال نیست.
- اگر او مادرت بود اجازه میداد هرکاری دلت میخواد بکنی، ککش هم نمیگزید. تو این را میخواهی یوشا؟ مادری که عین خیالش نیست دخترش چهکار میکند؟
تابستان سالی که کلاس نهم میرفتم وقتی به او گفتم که عادت ماهیانه شدهام به خیال خودش خواست چیزهایی بهم یاد بدهد. گفت که نباید اجازه بدهم هیچ پسری بهم دست بزند و پرسید که میدانم بچه چهطور درست میشود یا نه. من چیزی را که در علوم خوانده بودیم بهش گفتم، میدانستم که اسپرم چهطور تخمک را بارور میکند و بعد وقتی که از من پرسید که میدانم دقیقاً چهطور این اتفاق میافتد چنان هول کرده بود که دلم نیامد راستش را بهش بگویم و دروغکی گفتم این یکی را هنوز درسمان ندادهاند.
کمکم یاد گرفتم که چهطور سرش را شیره بمالم و زیرجلکی هر کار دلم خواست بکنم. وقتی میخواستم با دوستهام به مهمانی بروم میگفتم که شب خانه یکی میمانم و نمیگفتم که آبجو میخورم و میگذارم پسرها ببوسندم و سینههام را دستمالی کنند و وقتی بدون آنکه درست بدانیم چه کار داریم میکنیم روی کاناپه یا صندلی عقب ماشین دراز میکشیم میگذارم خودشان را به پشت من بمالند. بزرگتر که شدم بیشتر دلم برایش میسوخت. میدیدم چه زندگی یکنواختی دارد و چهقدر تنها است. هیچوقت سر کار نرفته بود. از صبح تا عصر پای تلویزیون مینشست و سرش را با سریالهای آبکی گرم میکرد. هر روز فقط خانه را تمیز میکرد و برای من و پدرم غذا میپخت. ما به رستوران نمیرفتیم. پدرم همیشه میگفت که ارزانترین رستورانها هم آدم را میچاپند و قیمتهاشان در مقایسه با قیمت غذای خانگی سرسامآور است. وقتی مادرم به او میگفت که از زندگی یکنواخت و آرام خسته شده و از تنهایی دلش دارد میترکد، پدرم دلداریش نمیداد و پیشنهاد میکرد:
- اگر اینقدر ناراحتی برو کلکته.
و یادش میآورد که با رفتن او زندگی پدرم لنگ نمیماند. من هم از پدرم یاد گرفته بودم و چندان به او محل نمیگذاشتم و او هرروز تنهاتر میشد. وقتی سرم داد میکشید که چرا آنقدر پای تلفن حرف میزنم یا زیاد توی اتاقم میمانم، جوابش را میدادم و داد میزدم که من دیگر بچه کوچولو نیستم و او باید دست از سرم بردارد چون هر دومان میدانیم که من هم مثل پراناب کاکو دیگر نمیخواهم کسی نازم را بکشد.
سال قبل از آنکه من به دانشکده بروم برای عید شکرگزاری به خانه چاکراوبروتیها دعوت شدیم. فقط ما نبودیم، تقریباً تمام همکاران قدیمی کمبریجشان را دعوت کرده بودند. معلوم شد که پراناب کاکو و دبورا میخواستند تمام کسانی را که قبلاً با هم دوست بودند دور هم جمع کنند. پدر و مادر من عید شکرگزاری را جشن نمیگرفتند. هیچوقت حال و حوصله نداشتند چند ساعت سر میز بنشینند و ناهار بخورند. برایشان آن روز هم یک تعطیلی آمریکایی بود. ما تا ماربلهد رانندگی کردیم و به خانه زیبای سنگی آنها رفتیم. راه شنریزی شدهٔ نیمدایرهای خانه پر از ماشین بود. خانهشان درست توی ساحل اقیانوس بود. از کنار اسکله رد شدیم. باد میآمد و اقیانوس اتلانتیک زیر نور خورشید میدرخشید و وقتی که از ماشین پیاده شدیم صدای مرغهای دریایی و امواج را شنیدیم. بیشتر مبلهای اتاق نشیمن را به زیرزمین برده بودند و میزهای کوچکتری کنار میز ناهارخوری گذاشته بودند و میز بزرگی به شکل U درست کرده بودند. روی آن رومیزی انداخته بودند و بشقابهای سفید دور نقرهای که وسطشان نقش کدو حلوایی داشت چیده بودند. از دیدن آنهمه اسباب بازی و عروسک هیجانزده شده بودم. سگی داشتند که موهای زردش همهجا ریخته بود و دیوارها پر از عکسهای بنی و سارا بود و یک عالمه عکس هم به در یخچال زده بودند. وقتی که ما رسیدیم هنوز داشتند غذا درست میکردند. مادرم از این کار خوشش نمیآمد و اخمهاش توهم رفت. همه توی آشپزخانه جمع شده بودند و بوهای جورواجور میآمد و ظرفهای کثیف روی هم تلانبار شده بود.خانوادهٔ دبورا که من آنها را توی عروسی دیده بودم همه آنجا بودند. پدر و مادرش، خواهرها و برادرها و زن و شوهرها یا دوستپسرها و بچههاشان. خواهرهایش سی سال را شیرین داشتند اما مثل خود دبورا با آن شلوارهای جین و تونیکهایی که تنشان بود میشد آنها را به جای دخترهای دانشجو گرفت. برادرش متی که توی عروسی با هم دور عروس و داماد رقصیده بودیم، حالا دانشجوی سال اول امهرست بود، چشمهای درشت سبزی داشت با موهای تابدار قهوهای و رنگ صورتش به سرخی میزد. تا خواهر و برادرهای دبورا را دیدم که تو آشپزخانه کار میکردند و سربهسر هم میگذاشتند از دست مادرم عصبانی شدم که آنقدر نق زده بود تا مجبورم کرده بود شلوار کامیز بپوشم. میدانستم که با آن سرووضع همه فکر میکنند که من با بنگالیها جورترم. اما دبورا من را به آشپزخانه برد تا بهشان کمک کنم و کنار متی نشاندم تا سیب پوست بکنم و وقتی پدر و مادرم حواسشان نبود به من آبجو داد. غذا که حاضر شد جاهامان را نشانمان دادند، یکی در میان زن و مرد نشاندمان که بنگالیها هیچ خوششان نمیآمد. دو تا بوقلمون پخته بودند که شکم یکی از آنها را با سوسیس پر کرده بودند. از بوی غذاها دهنم آب افناده بود اما میدانستم که موقع برگشتن به خانه مادرم توی ماشین میگوید که غذاشان بیمزه بوده. وقتی کسی میخواست برایش کمی شراب بریزد سرش را تکان میداد و دستش را بالای لیوانش میگرفت و میگفت:«اصلا امکان ندارد.»
جن، پدر دبورا، بلند شد و به ما خوشآمد گفت و خواست که دست همدیگر را بگیریم. سرش را خم کرد و چشمهاش را بست و شروع کرد.
- خدای بزرگ تو را به خاطر غذایی که به ما دادی شکر میگوییم.
پدر و مادرم کنار هم نشسته بودند. تعجب کردم که حرف جن را گوش کرده بودند و انگشتهای قهوهای پدرم روی دست رنگپریده مادرم قرار گرفته بود. دیدم که متی آنسر اتاق نشسته و تو نخ من است. بعد از آنکه همه آمین گفتند جن لیوانش را بلند کرد و گفت:«خدایا من را ببخش، فکرش را هم نمیکردم که یک روز کارم به جایی برسد که این را بگویم، اما این جشن شکرگزاری هندیها است.»
فقط چند نفر خندیدند.
بعد پراناب کاکو بلند شد و از همه تشکر کرد که آمده بودند. کلهاش گرم بود. سالهایی که ما ندیده بودیمش کمی چاق شده بود. با شور و هیجان از روزهایی که تازه به کمبریج آمده بود حرف زد. بعد ناگهان یاد اولین بار که من و مادرم را دیده بود افتاد و برای مهمانها تعریف کرد که چهطور تمام بعد از ظهر دنبال ما آمده بود. کسانی که ما را نمیشناختند میخندیدند و جریان این دیدار تصادفی آنطور که پراناب کاکو نقل میکرد براشان جالب بود. او از آن سر اتاق پشت صندلی مادرم آمد و بازوهای درازش را دور شانهٔ او انداخت و یک لحظه به زور بلندش کرد:«این خانم.»
همانطور که دستش را دور شانهٔ او حلقه کرده بود ادامه داد:«این خانم میزبان اولین جشن شکرگزاری من توی آمریکا بود. فکر کنم بعد از ظهری در ماه مِی بود، اما اولین غذای هندی که سر میز بودی خوردم جشن شکرگزاری من بود. اگر غذای آن روز نبود من برگشته بودم کلکته.
مادرم خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود. سیوهشت سالش بود و موهاش داشت خاکستری میشد و بیشتر همسن و سال پدرم به نظر میآمد تا پراناب کاکو که با وجود یک پرده گوشت اضافه هنوز خوشتیپ بود. پراناب کاکو سرجایش بالای میز کنار دبورا برگشت و حرفش را تمام کرد.
- و اگر این اتفاق افتاده بود هرگز تو را نمیدیدم عزیزم.
و جلو همه لبهای او را بوسید و ما براشان دست زدیم انگار عروسیشان باشد.
بعد از آنکه بوقلمون تمام شد چنگالهای کوچکتری بهمان دادند و خواهرهای دبورا مثل پیشخدمتها سه جور پای را که درست کرده بودند آوردند و ازمان پرسیدند که کدام را میخواهیم. بعد از دسر سگها را باید بیرون میبردند و پراناب کاکو پیشنهاد کرد:«چهطوره بریم ساحل قدم بزنیم؟»
خانواده دبورا گفتند که خیلی خوب است، اما هیچکدام از بنگالیها دوست نداشتند که بیرون بروند، ترجیح میدادند گوشهای دور هم جمع شوند و چایی بخورند. از گپ زدنهای زورکی سر غذا با آمریکاییها خسته شده بودند و دلشان میخواست با هم دو کلمه حرف حسابی بزنند. متی آمد و روی صندلی کنار من که تازه خالی شده بود نشست و پرسید چرا با آنها نمیروم. من خجالت کشیدم و لباس و کفشهام را که به درد راه رفتن نمیخوردند بهانه کردم. اما کمی هم از مادرم که با وجود آنکه ساکت بود چپچپ به ما نگاه میکرد احتیاط میکردم. اما او گفت:«حتما دبورا لباس دارد که بهت بدهد.»
رفتم طبقهٔ بالا و از دبورا شلوار جین و کفش ورزشی گرفتم. با آن لباس شبیه خواهرهاش شدم.
او لبه تختش نشسته بود و به من نگاه میکرد انگار دوستش باشم و پرسید که دوست پسر دارم یا نه. وقتی که گفتم ندارم گفت:«به نظر متی تو خیلی بانمکی.»
- خودش بهتان گفت؟
- نه اما من میدانم.
وقتی برگشتم پایین از چیزی که بهم گفته بود شنگول بودم و با شلوار جین فکر میکردم بالاخره خودم شدهام. دیدم که مادرم سرش را از روی فنجان چایش بلند کرد و به من خیره شد اما چیزی نگفت. با پراناب کاکو و فکوفامیلش سگها را بیرون بردیم. تا آخر جاده طولانی قدم زدیم و از پلههای چوبی سُری پایین رفتیم و به ساحل رسیدیم. دبورا و یکی از خواهرهاش توی خانه ماندند تا به مهمانها برسند و خانه را جمعوجور کنند. همه ردیف دنبال هم روی ماسهها راه میرفتیم اما دیدم که متی کمی عقب مانده و من هم پا سست کردم و یواشیواش از بقیه جدا شدیم. سربهسر هم میگذاشتیم و از چیزهای بیاهمیتی حرف میزدیم که درست یادم نمانده، دست آخر پشت تخته سنگی رفتیم و متی از جیبش سیگاری درآورد، پشتش را به باد کرد و آن را روشن کرد. خودش چند پک زد و بعد آن را به من داد. انگشتهای سردش به دستم خورد و لبهام را جای لبهاش گذاشتم. اول طوریم نشد، اما کمکم که به حرفهای او را دربارهٔ گروه موسیقیشان گوش میدادم به نظرم رسید صدایش را از دوردستها میشنوم و با آنکه چیز چندان خندهداری نمیگفت بیخودی غش و ریسه میرفتم. احساس میکردم که ساعتهاست از بقیه جدا شدهایم، اما وقتی که از پشت صخره بیرون آمدیم دیدمشان که روی یک دماغهٔ سنگی رفتهاند تا غروب خورشید را تماشا کنند. به طرف خانه که برگشتیم هوا تاریک شده بود و من هنوز آنقدر گیجوویج بودم که جرأت نداشتم پیش پدر و مادرم بروم. اما وقتی رسیدیم دبورا گفت که پدر و مادرم خسته بودهاند و رفتهاند و اجازه دادهاند که یک نفر من را برساند. آتش روشن کرده بودند، کنار آن نشستم و باز هم پای خوردم. ریختوپاشهای ناهار را جمع کرده بودند و اتاق مرتب بود. معلوم است که متی من را به خانه رساند و وقتی جلو در خانهمان رسیدیم بوسیدمش، نگران بودم که مبادا مادرم بیرون بیاید و ما را ببیند. شماره تلفنم را به متی دادم و تا چند هفته دایم توی فکر او بودم و مثل احمقها منتظر بودم که بهم زنگ بزند.
بالاخره حرف مادرم درست از آب درآمد و چهاردهسال بعد از آن عید شکرگزاری پراناب کاکو و دبورا بعد از بیستوسه سال زندگی مشترک از هم جدا شدند. پراناب کاکو عاشق یک زن بنگالی شوهردار شده بود و زندگی دوتا خانواده را به هم ریخته بود. پدر و مادرم آن زن را دورادور میشناختند. دبورا آن موقع چهل و چند سالی داشت و بنی و سارا دانشگاه میرفتند. دبورا که حال و روز خوشی نداشت به مادرم تلفن کرد. نتوانست جلو خودش را بگیرد و زد زیر گریه و سر درددلش باز شد. او در تمام مدت زندگی با پراناب کاکو به ما مثل خانواده شوهرش احترام گذاشته بود. وقتی پدربزرگم فوت کرد برامان گل فرستاد و وقتی من دانشکدهام تمام شد یک چاپ فشرده اُ.ای.دی بهم هدیه داد. دبورا از مادرم پرسید:«تو او را خوب میشناختی. چهطور دلش آمده این کار را بکند؟ شماها بو نبرده بودید؟»
مادرم صادقانه گفت که از هیچچیز خبر نداشته. مردی دل هر دو آنها را شکسته بود اما زخم او دیگر کهنه شده بود. برایم عجیب بود که پدر و مادر سالخوردهام آنقدر به هم خو گرفته بودند و به هم احترام میگذاشتند. صمیمتی بینشان بود که قبلاً سابقه نداشت. وقتی یکیشان مریض بود دیگری نگران و دستپاچه میشد. من و مادرم هم با هم کنار آمده بودیم. او قبول کرده بود که من فقط دختر او نیستم و چون توی آمریکایی بار آمدهام با او فرق دارم. کمکم به نظرش عادی شد که با پسرهای آمریکایی بیرون بروم و با آنها بخوابم و حتی وقتی خواستم با دوست پسرم زندگی کنم کاری به کارم نداشت. دوستپسرهام را به خانهمان میبردم و او براشان غذای هندی درست میکرد و وقتی با آنها به هم میزدم میگفت که حتما یک آدم بهتر سر راهم قرار خواهد گرفت. بعد از سالها که هیچ کاری نکرده بود پنجاه سالش که شد به دانشگاهی نزدیک خانهمان رفت و کتابداری خواند.
پشت تلفن دبورا حرفی زد که مادرم جا خورد. گفت که توی تمام سالهایی که با پراناب بوده با چنگ و دندان میخواسته او را برای خودش نگه دارد.
- من خیلی به شما حسودیم میشد. شما با هم از دنیایی حرف میزدید که من از آن هیچچیز نمیدانستم. او هم به خانوادهاش پشت کرد و هم به همه بنگالیها. اما من باز هم نگران بودم. هیچوقت نتوانستم از شر این حسادت خلاص شوم.
به مادرم گفت که سالها سعی کرده تا پراناب کاکو را با پدر و مادرش آشتی بدهد و کاری کند که او با دوست و رفقای بنگالیاش بیشتر رفت و آمد کند اما او خودش نمیخواسته. آن جشن شکرگزاری که همه ما را دعوت کرده بودند فکر دبورا بوده، دست برقضا آن زن بنگالی هم توی آن مهمانی بوده است.
- بودی امیدوارم از من دلچرکین نباشی. همیشه فکر میکردم شما خیال میکنید من او را از شما گرفتهام.
مادرم دبورا را خاطر جمع کرد که ازش گلهای ندارد. اما رازش را برای او نگفت و از اینکه او هم به دبورا حسودیش میشده حرفی نزد. فقط گفت که از مشکلی که برایشان پیش آمده خیلی ناراحت است. او به دبورا نگفت که چند هفته بعد از عروسی پراناب کاکو وقتی که من به جلسهٔ گروه پیشآهنگی دخترها رفته بودم و پدرم سر کار بوده او دور خانه گشته و تمام سنجاق قفلیهایی را که توی کشوها و جعبهٔ خیاطی و به دستبندش آویزان بودهاند جمع کرده و با آنها ساریاش را به زیرپیرهنش وصل کرده تا کسی نتواند آن را از تنش درآورد. بعد یک قوطی مایع فندک و یک جعبه کبریت برداشته و به حیاط رفته بود. برگهای زرد حیاط زیر پاهاش خشخش میکردهاند. بارانی بنفشِ تا سرِ زانویی روی ساریاش پوشیده بود. اگر کسی از همسایهها او را میدید لابد خیال میکرد که بیرون آمده تا هوایی تازه کند. دکمههای کتش را باز کرده و در قوطی مایع فندک را برداشته و آن را روی خودش خالی کرده و دوباره دکمههاش را انداخته و کمربندش را سفت کرده و قوطی خالی را توی سبد زباله پشت خانه انداخته بود. بعد قوطی کبریت را توی مشتش نگهداشته بود و برگشته بود وسط حیاط. یک ساعتی آنجا ایستاده بود و به خانهمان زل زده بود و سعی میکرد که دل و جرأتش را پیدا کند و کبریت بزند. من یا پدرم جانش را نجات نداده بودیم. همسایه بغلیمان خانم هولکامب که مادرم هیچوقت میانه خوبی باهاش نداشت وقتی بیرون آمده بود تا برگهای حیاط را جمع کند مادرم را صدا زده بود که بگوید غروب زیبایی است. گفته بود:«دیدم مدتی است ایستادهاید به آسمان خیره شدهاید.» مادرم گفته بود:«همینطور است» و برگشته بود داخل خانه. وقتی من و پدرم سرشب به خانه آمده بودیم او توی آشپزخانه برای شاممان پلو درست میکرد، انگار آنروز هم یک روز معمولی بوده است.
مادرم هیچ کدام از اینها را به دبورا نگفت. این را به من اعتراف کرد. وقتی مردی که دوستش داشتم و میخواستم با او ازدواج کنم دلم را شکسته بود.
جامپا لیری
برگردان: دنا فرهنگ
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات عراق مجلس شورای اسلامی حسن روحانی دولت سیزدهم حجاب دولت نیکا شاکرمی چین رهبر انقلاب مجلس شهید مطهری
ایران هواشناسی تهران یسنا سیل هلال احمر آتش سوزی روز معلم قوه قضاییه معلم پلیس شهرداری تهران
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا بازار خودرو حقوق بازنشستگان طلا قیمت دلار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو ارز سایپا
موسیقی عمو پورنگ تلویزیون سریال لیلا بلوکات ساواک عفاف و حجاب سینمای ایران تبلیغات مسعود اسکویی سینما تئاتر
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال آتیلا حجازی علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال تراکتور لیگ برتر جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
هوش مصنوعی ناسا اپل گوگل اینستاگرام عکاسی تلفن همراه کولر
خواب فشار خون کبد چرب