سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا
تاریخ شفاهی سینما و تئاتر کمدی
رضا ارحام صدر متولد اردیبهشت ماه ۱۳۰۲ در محله باقلعه بخش ۴ اصفهان است و فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۲۶ و با بازی در تئاتر آغاز کرده و در واقع از پایهگذاران تئاتر در اصفهان محسوب میشود او همچنین در سال ۱۳۳۶ با فیلم «شب نشینی» در جهنم وارد سینما شد و بعد از بازی در بیش از ۲۰ فیلم و سریال دوباره به دلمشغولی اصلیش، تئاتر بازگشت و آن را ادامه داد. وی در گفتوگویی تفصیلی از تاریخچه تئاترو سینمای کمدی انتقادی ،زندگی و خاطرات خود سخن گفت که درپی میآید.
▪ از دوران تحصیلتان بگوئید؟
ـ تحصیلات ابتدایی من در اصفهان گذشت و بعد از این که تصدیق ۶ ساله ابتدایی را گرفتم، وارد کالج انگلیسها شدم. آن زمان انگلیسها از طرف سازمان میسیونریشان یک کالجی تاسیس کرده بودند و من آنجا رفته و سه سال سیکل اول را در آن جا درس خواندم. بعد از این که سیکل گرفتم، پدرم گفت باید بروی آبادان. گفتم آبادان برای چی؟
گفت برای آن که خرج این سه سال را شرکت نفت ایران و انگلیس به دلیل این پرداخته که سیکل که میگیرید، بروید در آبادان و تحصیلاتتان را در آن جا ادامه بدهید و اجبار داری که بروی. گفتم چشم و به خوزستان و آبادان رفتم و در ترین شاپ جایی که به اصطلاح هنرآموزان و نوآموزان میآمدند مشغول شدم. استاد این قسمت آهن تراشی ، سون کشی ، چکش زنی و کارهای فنی را یاد میداد. یکی دو ماه که دراین کلاس مشغول فراگیری کارهای فنی شدیم، یک روز دیدم که در تابلویی نوشتند که فردا امتحان میگیریم و از شاگردانی که با داشتن سیکل اول از شهرستانها به آبادان آمدند پنج نفر را انتخاب و به عنوان دانشجو به دانشکده نفت اعزام میکنیم تا در رشته نفت تحصیل بکنند.
امتحان دادیم و من نفر دوم شدم و بنابراین بعد از سه ماه در پالایشگاه شرکت نفت انگلیس ایران در آبادان و در قسمت لابراتور و اتاق شماره ۱۹ آن که مخصوص آزمایش نفتهای سبک بود، مشغول کار شدم. آنجا یک استاد انگلیسی به نام مستر تالیس داشتیم. انواع و اقسام آزمایشهایی که از نمونههای نفت از انبارها و از بنچها به آنجا میآوردند را ما برای دیدن مقدار حرارت، گوگرد و به اصطلاح مقدار غلظتش با دستگاههای مختلف آزمایش میکردیم و نتیجهها را روی شیشههای نمونه مینوشتیم. بعد از شش ماه که آنجا کار کردم، طوری شد که دیگه رئیس هم خودش بالای سر ما میایستاد و کارمان را میدید و همه جا گزارش میداد که این ایرانیها و بخصوص اصفهانیها دارای چه هوش و حافظه و قدرت فراگیری هستند.
بنده بعد از ۶ ماه کار در لابراتوار، بهترین آزمایشها را در مواد سوختنی انجام میدادم. به طوری که هر کس بازدید پالایشگاه و قسمت لابراتوار میآمد، رئیس من میرفت جلو و میگفت ببینید، یک جوان دارای سیکل اول متوسط از اصفهان آمده اینجا و بعد از شش ماه کاملا مثل یک مهندس نفت،آزمایش روی نمونههای نفتی ما را انجام میدهد و آن وقت هم به من مژده داد که تو به لندن میروی و تحصیلاتت را در رشته نفت آنجا انجام میدهی تا مهندس نفت بشوی و برگردی، بدبختانه آن موقع در سرتاسر ایران اپیدمی بیماری مالاریا بود و در خوزستان که باتلاقهای فراوانی داشت بیشتر بود و بنابراین به مالاریا مبتلا و دو ماه در بیمارستان خود انگلیسها در آبادان بستری شدم تا یک روز یک خانم دکتر انگلیسی آمد و گفت ما هر چه داروهای ضد مالاریا به تو میدهیم بدنت نمیپذیرد و بیماریت علاوه بر این که ادامه پیدا میکند، روز به روز هم بدتر میشود من مینویسم که تو باید برگردی بروی در آب و هوای بومی خودت تا بلکه این داروهای ضد مالاریا روی تو اثر داشته باشد. بنده را فرستادند به شهرم اصفهان، چهارماه هم در اصفهان بستری بودم تا حالم کم کم بهتر شد.
حالم که خوب شد، یک نامه نوشتم به شرکت نفت که من دیگر به آبادان برنمیگردم، زیرا من آنجا بدنم آمادگی تحمل بیماریهای عفونی را ندارد. آنها هم دیگر چیزی نگفتند. بعد هم گفتم اگر من چیزی بدهکار هستم، میپردازم. آنها جواب دادند که نه خیر شما بدهی هم ندارید و در هر حال ما از کار شما رضایت کامل هم داریم. بنده رفتم وزارت فرهنگ و گفتم میخواهم ادامه تحصیل بدهم. گفتند شما دو سال ترک تحصیل کردید. گفتم ترک تحصیل نکردم. رفته بودم آبادان.
آنجا هم گوشهای از وطن من است و رفتم در شرکت نفت در رشته نفت دو سال درس خواندم. به هر جهت نامهای به اداره فرهنگ و دبیرستان ادب نوشتند. آن زمان دبیرستان ادب جای کالج انگلیسها آمده بود. یعنی خوشبختانه در آن موقع انگلیسها از آن جا خلع شده بودند و خود ایرانیها کارها را به دست گرفته بودند و از بهترین دبیران و ماموران فرهنگی زمان آن جا مدیر گذاشته بودند.
دو شخص به نامهای بدرالدین کتاب و استاد حسین عریضی که اینها واقعا دو ستاره درخشان از فرهنگ اصفهان بودند. بنده رفتم و کلاس چهارم متوسطه نشستم و به تحصیل ادامه دادم تا بعد از سه سال دیپلم ششم متوسطه تجارت گرفتم و بعد از آن هم به خاطر علاقهمندی به کارهای هنری یک سال هم در دبیرستان صارمیه به مدیریت مرحوم پرورنده تحصیل کردم و یک دیپلم ۶ ادبی هم از آنجا گرفتم.
▪ چگونه وارد بازار کار شدید؟
ـ یک روز در چهارباغ (اصفهان) قدم میزدم و آگهی استخدام شرکت سهامی بیمه ایران را دیدم که به دو نفر دیپلمه احتیاج داشت. با یکی از دوستانم رفتم و امتحان دادم و قبول شدم و از سال ۱۳۲۴ کار دولتی را در آنجا شروع کردم. سال اول کارآموز بودم و حقوق نداشتم از خرداد ۱۳۲۶ رسما حکم گرفتم و با ماهی ۱۵۰ تومان حقوق ثابت و ۶۰ تومان فوقالعاده مشغول شدم.
نصف این حقوق را به پدرم که بازنشسته و خانهنشین بود میدادم تا زندگی خواهر و برادرهایم را اداره کند. نصفش را هم قصد داشتم که خرج ادامه تحصیل بکنم و در قسمت شبانه دانشکده ادبیات اصفهان که تازه تاسیس شده بود،اسم نویسی کردم و بعد از دادن امتحان ورودی نفر هشتم شدم و تا زمانی که مرحوم دکتر فاروقی مدیر آنجا بود بعدازظهرها در رشته ادبیات تحصیل میکردم تا بعد از چهار سال موفق به اخذ لیسانس ادبیات در رشته فلسفه و امور تربیتی با معدل ۵/۱۴ شدم.
▪ از چه زمانی فعالیت هنریتان را آغاز کردید؟
ـ کلاس دوم متوسطه بودم که ناظم مدرسه آمد و گفت که معلم حساب مریض شدهاند و نمیآیند و ما از دبیرستان سعدی خواهش کردیم که آقای جهانشاه که لیسانس ریاضیات هستند و یک سال هم در انگلستان تکمیل تدریس حسابداری را خواندهاند دو هفته بیایند و درس بدهند. اینها را برای این میگویم که ایشان کاشف من بود. اول معلم من بود و بعد هم پدر خانم من شد. بنابراین آنچه که دارم از آن مرحوم است.
آمد سر کلاس و دفتر حاضر غایب را برداشت تا به اصطلاح حضور غیاب کند. به بچهها گفت وقتی من حضور غیاب میکنم، چون اولین باری است که من آمدم در این کلاس، هر کس را که اسمش را میخوانم، از سر جایش بلند شود و بگوید حاضر که من قیافهاش را هم ببینم و اسمش را در ذهنم بسپارم. نفر چهارم پنجم بود که گفت حسین خسروی حاضر، تقی کربلایی حاضر، بعد رسید به یک اسمی گفت عباس پنیری. کسی نگفت حاضر. ایشان گفت نفهمیدم،این آقا غایبند. کجا هستند این آقای پنیری؟ من از ته کلاس گفتم قربان تو خیکند. کلاس به خنده افتاد.
چون در آن زمان پنیری به بازار میآمد که تو پوست گوسفند بود. یک روغنی هم میآمد که تو پوست گوسفند بود و هر دو تا از اجناس مرغوب بازار بودند. من تا گفتم قربان تو خیکند، دیگه معلم خودش هم از زور خنده نتوانست درس بدهد. با خنده از کلاس بیرون و به دفتر رفت و به ناظم و مدیر گفت بیایید ببینید شما چه محصلین خوشبیان و خوش مزهای دارید.
مدیر و ناظم مدرسه هم با خنده و شادمانی مستخدم را به دنبال من فرستادند و من را به دفتر خواستند. من تو راه که میرفتم فکر میکردم حتما من را تنبیه خواهند کرد. تا رفتم تو دفتر دیدم که مدیر و ناظم من را بوسیدند. گفتند تو چقدر حاضر جوابی و این حاضر جوابی همان استعدادی است که خالق من، به من داده و من به یک هنرپیشه بدیهه سازمعروف هستم.
حاضر جواب و کسی که به دیالوگهایش از خودش چیزهایی اضافه میکند که همان جملات باعث گرمی کار میشود. بعد مدیر مدرسه گفت: میدونید، ما سالی یک مرتبه جشن داریم. چون انگلیسها که اینجا بودند، این کار را میکردند و این جشن یک پرده نمایش و یک پرده موسیقی است و از کسانی که سال قبل در این مدرسه فارغ التحصیل شده اند، با حضور والدینشان و بزرگان شهر دیپلمهایشان را میدهیم و بنا به پیشنهاد آقای جهانشاه، امسال غیر از هنرپیشههایی که از بیرون دعوت میکنیم، میخواهیم چند تا بازیگر هم از بین خود شاگردهای دبیرستان ادب بگذاریم و تو هم به عنوان اولین نفر انتخاب شدی. من تشکر کردم و گفتم نمیدانم که من بتوانم یا نه.
گفتند تمرین میکنید، یاد میگیرید مرحوم ناصر فرهمند و مرحوم محمد میرزای رفیعی که بچهها آقاجون خطابشان میکردند، دو نفری بودند که تحصیلاتشان به پایان رسیده بود وآزاد بودند. هر وقت هم که مدرسه جشن داشت اینها میرفتند و برنامه اجرا میکردند و برای نمایش آن سال دبیرستان ادب هم دعوت شده بودند. اسم کار هم رفیق ناجنس بود. در آن زمان موضوع نمایش در مدرسه این بود که یک بچهای درسخوان و یک بچهای درس نخوان است.
آن شاگردی که درس نمیخواند، مرتب آن شاگرد درسخوان را تشویق به بازیگری و بازیگوشی و این چیزها میکرد و به همین دلیل هم اسمش رفیق ناجنس بود. آن متن را به من دادند و من به قدری این را جالب بازی کردم که مدرسه به جای سه شب نمایش برای والدین و بزرگان شهر، هفت شب نمایش را اجرا کرد و از شب چهارم نفری ۵ تومان بلیت فروختند و پولی جمع شد و به من گفتند این پول جمع شده، چه کارش کنیم؟ من گفتم یک پیانو برای دبیرستان ادب بخرید و خریدند و این پیانو هم به عنوان یادگاری از اولین کار بازیگری من در تئاتر در دبیرستان ادب ماند.
تابستان شد. مرحوم ناصر فرهمند یک تئاتر حرفهای تاسیس کرده بود، به نام تئاتر اصفهان در دروازه دولت شهر که حالا تبدیل به ساختمان مرکزی شهرداری اصفهان شده است. آن موقع چند تا مغازه و یک حمام بود، حمام مرکزی و یک سالن هم داشت که متعلق به آقای محمودیه بود و برای پیشرفت تئاتر، به تئاتر شهرمان و بدون اجاره به مرحوم فرهمند داده بود. آقای فرهمند هم یک روز مرا صدا کرد و گفت چون تو توی مدرسه خوب بازی کردی، باید بیایی و به گروه ما بپیوندی. ما هم رفتیم و کار حرفهای را بین سال ۲۶ و ۲۷ در تئاتر اصفهان زیر نظر مرحوم فرهمند که او را استاد خودم میدانم شروع کردیم.
▪ ازکی نمایشهای انتقادی، کمدی را شروع کردید؟
ـ یکی از شبها که برای اجرا میرفتم، چند نفر جوان ایستاده بودند پای ویترین تئاتر و با هم بحث میکردند. یکی از آنها به دیگری گفت، میدونی اینها کی هستند که عکسشان را انداخته اند. گفت نه، گفت اینها مزه بندازهای شهر هستند. آن یکی گفت نه بابا.
اینها دلقکند. من از این دو تا حرف رنجش پیدا کردم. رفتم تو تئاتر شب بدی را گذراندم تا نقشم را بازی کردم. تئاتر هم پیسی بود به نام حاج عبدالغفار در تهران. حاج عبدالغفار هم رل یک نفر سدهای بود که یک دکان تعمیرات دوچرخه داشت که من هم اسدالله نوکر اصفهانی او بودم. نمایش که تمام شد،آخر شب راه منزلمان یکی بود. آخر شب من و آقای ثبوت هر دو با هم ساکت به سمت خانه میرفتیم. وسط راه به من گفت تو چرا امشب حرف نمیزنی؟ گفتم من دمقم، کسلم. گفت چرا؟
داستان را برایش گفتم که چند نفر بودند، این اظهارات را راجع به ما میکردند که ما مزه بنداز یا دلقکیم. گفت نه نه نه تو که الان دیپلم گرفتی و بعد هم میخواهی تحصیلاتت را ادامه بدهی، اصلا نباید به این حرفها توجه داشته باشی. گفتم حالا استاد یک نظر دارم. گفتم من نظرم این است که ما صرفا نباید که مردم را بخندانیم که آنها هم خیال کنند ما مزه بنداز یا دلقکیم.
من معتقدم یک صحنههای انتقادی هم در نمایشهایمان بگذاریم و اصلا ننویسید نمایش سراسر خنده و کمدی مثلا خسیس، بنویسیم نمایش کمدی انتقادی خسیس گفت: خوب این نظر را فردا عصر که بزرگان قوم و پیرمردهای تئاتر هم هستند، بگو. اگر آنها نظر دادند، شروع میکنیم.
انتقاد هم میکنیم. گذشت و فردا عصر شد و من زودتر آمدم و دیدم اتفاقا مرحوم جهانشاه و مرحوم رفیعی و مرحوم رشتی زاده که او هم از کمدیبازهای قدیمی اصفهان بود، نشستند و دارند چای میخورند. یک مرتبه من که آمدم، مرحوم فرهمند گفت: آقایان، این ارحام دیشب آخر شبی یک همچنین نظری داشت، شما چه میگویید؟ وقتی من نظریهام را برای آقایان گفتم، همهشان بالاتفاق گفتند چه خوب هدفش این است که وقتی ما مردم را بعد از این که ۲ ساعت خنداندیم، و از در سالن بیرون رفتند، یک چیز معنادار هم کف دستشان باشد.
یک موضوع اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و یک نتیجه اجتماعی و اخلاقی. مرحوم ناصر فرهمند گفت من حرفی ندارم، ولی یک مقدار انتقاد از دستگاههای دولتی بکنیم، ما را میگیرند. من گفتم نه خیر استاد. آنها وقتی وظایفشان را به خوبی انجام نمیدهند انتقاد میکنیم و مردم هم هو میکنند و در واقع ما در لفافه طنز یک گوشه کنایههایی میزنیم و این جیگر مردم را وقتی یک همچین چیزهایی بشنوند، خنک میکند. اجازه میدید از همین امشب شروع کنیم؟ گفت شروع کن.
گفتم موضوع پس این است که صبح اول پرده نشان میدهد که شما میروی سر کار، مثلا ۱۰ تومان به من میدهی، میگویی اسدالله این ۱۰ تومان را خرج کن، صورتش را بنویس و شب که من میآیم، صورت به من بده ، گفتم منتهایش من یک چیزی اضافه میکنم و امشب خواهم گفت که ۱۰ تومانی که به من دادی، مثلا ۲ زار ماست گرفتم، ۳۰ شاهی نون سنگک، ۱۰ شاهی پنیر گرفتم. عرض کنم که ۶ تومان هم مالیات دادم. تا من میگویم ۶ تومان مالیات دادم، شما میگویید دیگه اون ۶ تومان مالیات چی بوده؟ من میگویم یک ماموری آمده بود که حاج آقایی که دکان چرخ سازی دارند، باید سالی ۶ تومان هم مالیات بدهند.
این ورقه اخطار را بگیر، و اگر تا ۲ روز دیگر این مالیات را ندهید، دکانتان را میبندند. گفتند خیلی خوب. امید خدا تا ببینیم چی میشه، تئاتر شروع شد، رسید به اون صحنه که با لهجه گفت: بیا ببینم اسدالله، حساب امروزت را پس بده. ما هم گفتیم مثلا ۳۰ شاهی ماست، ۱۰ شاهی نان سنگک، یک قران سبزی خوردن، یک قران پنیر، دو تا نان سنگک هم ۳ زار، ۶ تومان هم مالیات.
گفت مالیات؟ ما که نباید مالیات بدهیم. تو دستهای من را ببین. از بس که من روزها دوچرخه تعمیر میکنم پینه دارد. گفتم حاج آقا شما نمیدانید مالیات تو این مملکت مال همین آدمهای زحمتکش است که دستشان پینه دارد. نجارها، آهنگرها، پینهدوزها،از اینها مالیات میگیرند. تصادفا من چند وقت قبل از این که نمایش شروع بشود یک روز به یک آهنگری برخورد کردم. او گفت یک قبض برای ما آوردند، ۶ تومان مالیات خواسته اند. گفتم اجازه میدید این چند روز پیش من باشد؟
گفت بله. آمدم جلوتر یک نجاری بود، که با او آشنا بودم. صدا زد ما را گفت آقای ارحام، شما که تو تئاتر بازی میکنید، ببینید آقا برای من نجار که ماهی ۶ تومان هم کار نمیکنم، ۶ تومان مالیات میخواهند این هم ورقهاش. گفتم اجازه میدهید چند روز پیش من باشد؟آن هم از او گرفتم و یک پنبه دوزی هم زیر پلههای تئاتر بود که به او اصغر واکسی میگفتند کفشها را واکس میزد و ۱۰ شاهی بهش میدادند. آن هم گفت یک ورقه برای من هم آوردند که اگر تا ۲، ۳ روز دیگر مالیات سالیانه ندهی، از کارت جلوگیری میکنیم. ورقه آن را هم گرفته بودم. اصلا وجود این سه چهار برگ اخطاریه از زحمتکشان اصفهان، هی وجود من را از داخل ناراحت میکرد که چه جور بیاییم اینها را منعکس کنیم تا شبی که به استاد فرهمند گفتم. موافقت کرد.
پیرمردهای تئاتر هم موافقت کردند و اولین شبی که من این را گفتم. باور بفرمایید وقتی گفتم در این کشور مالیات را از افراد زحمتکش و کسانی که دستشان پینهدار است، میگیرند، فرهمند اضافه کرد: پس آنها که کارخانه دارند و میلیون میلیون پول گیرشان میآید، آنها چقدر میدهند. گفتم آنها یک شب یک سور میدهند، یکیاش هم از همین آبزردیها (مشروب) و یک شام میدهند، بعد برایشان مینویسند که مردم اینها اینقدر وضع مالیشان خراب است بیایید برایشان پول جمع کنید و کمکشان کنید. ولی پینهدوز و نجار و آهنگر و کفاش که سوری نمیدهند و ویسکی نمیدهند، از شان پول میگیرند. شب اول که این صحنه را ما بازی کردیم، در سالن ولوله شد. یعنی مردم ضمن دست زدن ممتد، فریاد میکشیدند و براوو میگفتند. مثل فوتبالیستی که توپ توی دروازه زده باشد، شب نمایش گذشت و دو شب بعدش هم همین صحنهها را اجرا کردیم. از شب سوم دیدم که دم تئاتر قلقله است و برای یک هفته دیگر بلیت میفروشند.
از همین جا بود که ما انتقاد را در نمایش گذاشتیم و نمایش انتقادی کمدی سخت مورد توجه مردم قرار گرفت. مردم اصفهان گرایششان نسبت به تئاتر صدچندان شد و مرحوم فرهمند هم همان زمان، گفت که باید این سبک را به نام رضا ارحام صدر به ثبت برسانیم. یک هفته که از نمایش گذشت، دیدیم پلیس آمده دم تئاتر میگوید که مدیر تئاتر بیاید دارایی. من فورا مسئله را فهمیدم.
مرحوم فرهمند گفت حالا چه کار میکنی؟ گفتم جواب پیش من است و سه تا کاغذ که از کسبه گرفتم، توی جیب من برای جوابگویی مدرک است. گفت پس تو برو دارایی. من رفتم دارایی و پشت در اتاق پیشکار دارایی وقت، که شخصیتی واقعا بافرهنگ و انسان به نام ضرابی که از اهالی تبریز بود. من رفتم تو گفت بفرمایید. گفتم من ارحام صدر هستم که بنده را احضار فرموده بودید.
از تئاتر اصفهان آمدهام. گفت بفرمایید آقا. بنشینید. تا من نشستم گفت آقا این چی هست که شما چند شب است در تئاتر میگویید که از کارگرها و زحمتکشها مالیات میگیرند و از کارخانهدارها، پولدارها و سرمایهدارها نمیگیرند. گفتم بله قربان. من هستم که این جملات را میگویم و مردم هم بینهایت دوست دارند. گفت اولا من نمیگویم که انتقاد نباشد، ولی وقتی که شما خودت الان کارمند شرکت بیمه و کارمند دولتی از کارهای دولت انتقاد کنی، دیگه مردم تره هم برای ما خرد نمیکنند و به چشم انتقاد به ما نگاه میکنند.
گفتم آقای پیشکار دارایی، حقیقتش این است که من از در چند تا مغازه که رد شدم، دیدم به همهشان ابلاغ شده که سالی ۶ تومان باید مالیات بدهند. به کسانی که اصلا توانایاش را ندارند. به پینهدوز واکسی تو خیابون. به یک در و پنجرهساز آهنگر، به یک نجار که فقط کرسی برای زمستانهای مردم میسازد، آنها دیدند نمیتوانند این پولها را بدهند و شکایت کردند. من هم تئاتر را یک روزنامه گویا میدانم و فکرم هم این است که تئاتر باید در جهت برطرف کردن ناراحتیهای زندگی مردم مخصوصا طبقه مستضعف و مستمندان دیالوگ و نمایش بگذارد و انتقاد کند.
گفت من این فکر شما را هم میپسندم و اصلا میپرستم. بسیار عالی است. تئاتر اگر انتقاد نداشته باشد، اجرا نشود، بهتر از این است که اجرا بشود، اما خوب باید رعایت هم بشود. من کاغذ را که به کسبه ابلاغ شده بود در اوردم، گذاشتم روی میزش و گفتم آقای پیشکار دارایی ببینید، کارگران زحمتکش اصفهان با چه دیدی به دولت نگاه میکنند؟
گفت حق به جانب شماست. این کار را باید دولت بکند، ولی گام به گام. یک دفعه ما نباید بخشنامه میکردیم که از فلان تاریخ اگر مالیات ندهید، بسته میشوید . پیشکار زنگ زد و معاونش آمد و گفت فورا برای تمام کسبه بخشنامه بکنید که آن اخطاریه که فرستاده، بالاسرش بنویسید آگهی دوم و دارایی اصفهان تصمیم گرفت. سالیانه مالیات مقطوع را برای زحمتکشان باطل کند و از سالهای آینده با قانونی که از مجلس میگذارد، جدول مالیاتی تعیین شود. اگر بدانید تو اصفهان چه ولولهای با این اقدام ما افتاد که هم ما روحیه پیدا کردیم و هم در تمام نمایشنامهها یک انتقادی از بخشهای دولتی گذاشتیم.
▪ از تئاتر المپ بگوئید؟
ـ سالنی که در آن برنامه اجرا میکردیم طاقش خراب شده بود و چکه میکرد یک روز فرهمند آمد و گفت: یک باشگاه ورزشی است به نام المپ که متعلق به شخصی به نام روشن ضمیر معروف به کارگری است و این حاضر شده یک زمین والیبالش را در اختیار ما بگذارد و ما هم یک صحنه تئاتر دستی با تخته و الوار توی آن بسازیم و تابستان به اجرای برنامه بپردازیم.ما هم گفتیم بسیار خوب است.
تئاتر در اصفهان شروع شده، دیگه نباید تعطیل بشود. خلاصه رفتیم باشگاه المپ و اولین نمایش را به نام خلیفه یک روزه تمرین کردیم. من رل خلیفههارونالرشید را بازی میکردم و مرحوم فرهمند هم در یک نقش کمدی رل حسن قناد را بازی میکرد که نمایش خیلی گرفت. نمایش دوم را که آمدیم تمرین کنیم، فرهمند گفت همان رفیق ناجنس که در دبیرستان ادب بازی کردیم، حالا این جا بگذاریم؟ گفتم هر طوری که میدانید. به مدیر تئاتر صورت دادیم که برای ما دکورها را تهیه کند. یک روز عصر آمد آنجا و گفت آقا من دیگه یک قرون بابت دکور و لباس و اینها ندارم که بدهم.
شما تو همان دکورها این نمایش رفیق ناجنس را بازی کنید. گفتیم بابا اون دکورها قصر خلیفههارون الرشید بود. ما میخواهیم اتاق یک تاجر بازاری را نشان بدهیم. تو آن دکور که نمیشود گفت دیگه همین است که هست. میخواهید بایستید، نمیخواهید بروید. فرهمند هم عصبانی شد، گفت بچهها اثاثهایتان را بریزید توی چمدانها تا برویم هر کسی یک ساکی، چمدانی، چیزی داشت جمع کردیم و آمدیم و تئاتر المپ بسته شد.
▪ چگونه وارد تئاتر سپاهان شدید؟
ـ یکی از شبها که خلیفه یک روزه را بازی میکردیم، پسر عموی من به نام علی ارحام صدر که به خاطر یکی بودن نام فامیلیمان آن را صدری صدا میزدیم آمد و نمایش ما را دید و خیلی خوشش آمد. به من گفت ارحام، چقدر سرمایه میخواهد که آدم یک تئاتر باز کند؟ گفتم نمیدانم یک جایی را مثل اینجا میخواهد که به ما مجانی داده بودند و یک صحنه و لباس که تئاتر اجرا کنیم. صدری که صاحب یک موسسه و ماشین باری بود گفت من حاضرم این سرمایهگذاری را بکنم.
او سرمایهاش را نقد کرد و آورد با فرهمند تئاتر سپاهان را تاسیس کردیم. برنامه دوم سوم بود که اختلاف بین آقای صدری و آقای فرهمند پیدا شد که اختلاف مالی بود. آقای فرهمند هم گفت من میروم و تئاتر اصفهان را دوباره احیا میکنم. همان تئاتری که قبلا یک مدت کوتاهی توی آن بازی کرده بودیم، یک عده از هنرپیشهها هم به طرفداری از آقای فرهمند بلند شدند و رفتند تئاتر اصفهان را تاسیس کردند. آنهایی که توی تئاتر سپاهان مانده بودند، بنده بودم به همراه آقای وحدت، که رفیق دوران بچگی ما که مدرسه میرفتیم بود و روزهای تعطیل تو بیشههای اصفهان میرفتیم، پیس مینوشتیم و اجرا میکردیم و به اصطلاح آرتیست بازی درمیآوردیم. آقای وحدت هم ماند.
آقای عیوقی پسر خواهر آقای صدری هم بود و من هم که پسر عمویش بودم. فرهمند به من گفت تو نمیتوانی بیایی، با این که میدونم چقدر من را دوست داری. شما بایستید تئاتر سپاهان را اداره کنید و ما به تئاتر اصفهان میرویم.
در آن زمان شنیده بودیم شخصی به نام علیمحمد رجایی که از استادهای بزرگ تئاتر بود در کرمان یک سینما را اجاره کرده و روزها فیلم نمایش میدهد و شبها در یک سانس به همراه سه دخترش نقش نوکری به نام چراغ علی بازی میکند که در شهر هم به همین نام معروف شده بود. پسر عموی من با شادروان عزت الله نوید که از عاشقان تئاتر بود به کرمان رفتند و آقای رجایی را به همراه سه دخترش که بسیار زیبا، فهمیده ،عفیف و تحصیلکرده بودند را دعوت به همکاری کردند و با خود به اصفهان آوردند.
بنابراین تئاتر سپاهان دارای سرمایه بزرگی شد. سه تا دختر در آن موقع که هنرپیشه زن کم بود، باعث شد که مرحوم رجایی، نمایشهای زیبایی تنظیم میکرد، خودش هم آهنگ میساخت و دخترهایش هم بازی میکردند، اولین نمایش این گروه به نام گرگ دو پا روی صحنه رفت. من رل نوکر و آقای وحدت هم رل پسر کدخدا را بازی میکرد که عاشق دختر ارباب میشد و بعد هم به هم میرسیدند.
کم کم صدری که دو سالن تئاتر تاسیس کرده بود یکی از آنها را تبدیل به سینما کرد و دید درآمد سینما بهتر است. من هم مدتی قهر کردم و رفتم و به جای من همایون را آوردند که به او همایون چاق میگفتند و کمدی بازی میکرد. مرحوم جهانگیر فروهر هم بود. ولی اینها نتوانستند جای من را پر کنند. من طوری نقش کمدی را بازی میکردم که برای مردم خاطرهانگیز بود به هر حال آمدم بیرون و تئاتر را رها کردم. صدری هم آنجا را تبدیل به سالن سینما کرد.
▪ در مورد تاسیس گروه هنری ارحام توضیح دهید؟
ـ بعد از سه سال عدهای از جوانها به خانه ما آمدند. هنرمندان جوانی مثل مرحوم خندان، خدادوست زارع، محمد گلستان، منصور جهانشاه که تازه وارد تئاتر شده بودند و با عشق کار میکردند. آمدند خانه من و گفتند تو که به اصطلاح جلوداری، تو که پیشکسوتی و سابقهات از ما زیادتره، تو که برای ما کارگردانی میکردی، ما که عاشق این کار هستیم چکار کنیم؟
گفتم هر کاری میخواهید بکنید. گفتند ما میخواهیم یک گروه تئاتر آزاد تشکیل دهیم به نام گروه هنری ارحام. خودمان هم رفتیم با سینما پارس در جلفا که متعلق به ارامنه است صحبت کردیم و آنها حاضرند صبح تا ساعت ۵/۸ بعدازظهر فیلم نمایش دهند و از آن به بعد سالن را به ما بدهند تا شبی یک برنامه بگذاریم. به همین ترتیب گروه هنری ارحام از سال ۴۴ در جلفای اصفهان شروع به کار کرد و برنامهها یکی پس از دیگری با موفقیت تمام و استقبال شدید مردم مواجه شد.
سه تا از نمایشنامههای ما در آن زمان آخرش (ها) داشت. اولش گذاشتیم بوقلمونها. یعنی کسانی که برای چند روز گذران زندگی یک مرتبه در هر مورد ۱۸۰ درجه خودشان را عوض میکنند که مردم خیلی استقبال کردند. اسم دومیش را گذاشتیم رسواها.
کسانی که تظاهر میکنند به خداشناسی و از این راه در هر حال هر رقم که میتوانند در اجتماع به اصطلاح بدون رعایت منافع مردم فقط برای منافع جیبشان کار میکنند و اینها رسواهای اجتماع هستند. این هم استقبال شد. سومیش را گذاشتیم دلقکها. هر سه تا هم موفق شد و یکی از یکی بهتر. الان هم کپی فیلمبرداری شدهاش در بایگانی سازمان تلویزیون تهران است.
از این جا به بعد سعی ما در این بود که نمایشنامهها ۱۰ درجه از نمایشنامههای قبلی بالاتر باشد چه از لحاظ طرح و دکور و چه از لحاظ متن نویسی و نقش هنرپیشهها. گروه ما و تئاتر اصفهان به مدیریت مرحوم فرهمند در مقابل هم سعی میکردیم نمایشهای خوبی را اجرا کنیم.
مثلا آنها لمیزر بل و بینوایان به قلم ویکتور هوگو را اجرا میکردند و ما هم در مقابلش کدامیک از دو و یکی از بهترین نوشتههای لئون تولستوی را روی صحنه میبردیم. بنابراین میبینید که در آن موقع چه نمایشنامههایی در مقابل هم روی صحنه میرفت یا فرهمند تخت جمشید در آتش را اجرا کرد که البته داستان سر گشتگی ملت بود، ولی ما در مقابلش خونبهای ایران را گذاشتیم و گوشهای از تاریخ را برداشتیم و به اصطلاح برای خودمان آداپته کردیم و به روی صحنه بردیم.
در واقع این دو تئاتر در عالم رفاقت با هم دوست بودند، ولی در کار رقیب بودند و آن موقع مردم بهترین تئاترها را در اصفهان دیدند، تا این که کم کم مرحوم فرهمند مریض شد و نتوانست ادامه دهد و بنا کرد پیش پرده آوردن و ساز و آواز و موسیقی و رقص گذاشت و ما هم این طرف شروع کردیم و یک سری نمایشنامههای کمدی گذاشتیم. تقریبا گروه تئاتر اصفهان که از بین رفت. تئاتر صدری هم که تبدیل به سینما شد و فقط گروه هنری ارحام ماند به اتفاق بنده و یک سری جوانها که تا یک سال قبل از پیروزی انقلاب به اجرای برنامه پرداختیم و آخرین نمایش هم که اجرا کردیم نمایش کمدی، انتقادی «من میخواهم» بود.
باید ذکر خیری هم از شادروان مهری ممیزان بکنم که بازیگر و نویسنده بسیار باقدرتی بود و اصلا اصفهان ما یک تئاترنویس داشت و آن هم ایشان بود که یک مدتی در تئاتر اصفهان کار کرد و بعد از آنجا استعفا داد و به گروه هنری ارحام پیوست. در این جا بود که مجددا بعد از چند سال تئاتر قوه و قدرت کاملا شایستهای به دست آورد . گروه هنری ارحام در ۱۸ سال حیات خود برنامههای یکی از یکی قویتری روی صحنه برد. افراد هنرمندی هم از گروه ما وارد عرصه تئاتر کشور شدند. ما در اصفهان سه نفر داریم که دارای مدرک دکترای تئاتر هستند. علی رفیعی، پرویز ممنون و تقی نکته دان که به ترتیب در فرانسه، اتریش و آمریکا درس خواندند و مدرک گرفتند. هر سه اینها کارشان را با تئاتر ما شروع کردند. آنها لطف میکنند و میگویند ما شاگرد فلانی هستیم در صورتی که من خودم را تا زمانی که زنده هستم شاگرد دیگران میدانم و هیچ وقت هم داعیه استادی ندارم.
▪ چرا بعد از سال ۳۶ کمتر کار سینما میکردید؟ پیشنهاد کار کم بود یا...؟
ـ از سال ۳۶ که شبنشینی در جهنم را بازی کردم تا سال ۴۰ و حضور در فیلم «علی واکسی» پیشنهادات خیلی زیادی داشتم من فقط جواب میدادم که برای سینما ساخته نشدهام. من کارم تئاتر است و باید برگردم به تئاتر خودم. در مجموع فیلمهایی هم که بازی کردم هر کدام مورد خاصی پیش آمد که در رفاقت و رودروایسی قبول کردم.
مثلا سه فیلم «شوهر پاستوریزه»، «کی دسته گل به آب داده» و «لج ولج بازی» هر سه ساخته وحدت بود و ایشان هم به همراه احمد نجیب زاده که نویسنده بودند از دوستان دوران بچگی و جوانی من محسوب میشدند. دوربین را آورده بودند اصفهان و میخواستند من حضور داشته باشم. حتی کل صحنههای فیلم «شوهر پاستوریزه» در خانه من فیلمبرداری شد. بعد از این فیلم هم وحدت گفت: ارحام جون من یک مقدار از بدهیهایم را با این فیلم دادهام. بیا یک فیلم دیگر هم کار کن تا بتوانم از درآمدش دو فیلم دیگر بسازم و «لج و لج بازی» را بازی کردم و بعد هم گفت در فیلم «کی دسته گل به آب داده» نقش خودت است و من با سرور رجایی در فیلم بازی کردم.
برای فیلم «جاده زرین سمرقند» هم ملک مطیعی به اصفهان آمد و گفت من این فیلم را به عشق این که تو بیایی و نقش آن حلوافروش را بازی کنی میسازم و من قبول کردم. روی اصل علاقه در هیچ کدام از فیلمها حضور پیدا نکردم. مثلا صابر رهبر به اصفهان آمد و گفت یک فیلم به نام «مردان خشن» را دارم میسازم که تو همراه فردین و مشایخی شاخصهای این فیلم هستید. حتی فردین یک روز به هتل عباسی که آن موقع مشغول ساخت آن بودم آمد و تو رودروایسی قبول کردم. بعد از فیلم «لج و لج بازی» هم سینما را کنار گذاشتم و تئاتر را ادامه دادم. سه سریال هم کار کردم که در میان آن «علاءالدین و چراغ جادو» که مردم اسم آن را جعفر جنی گذاشته بودند بیشتر مورد توجه قرار گرفت. در مجموع ۱۷ فیلم و ۳ سریال بازی کردم که از کارهای سینماییام از «شبنشینی در جهنم» خیلی خوشم آمد.
▪ چرا بعد از انقلاب کم کار شدید؟
ـ انقلاب پیروز شد و آنقدر در اصفهان شهید داشتیم که همه عزادار بودیم و طبیعتا تئاتر هم تعطیل شد. بعد از ۱۰، ۱۲ سال که از انقلاب گذشت و اوضاع مقداری آرامش پیدا کرد، هرچقدر به ما گفتند دوباره شروع کنید، گفتیم دلمان نمیآید در شهری که این همه شهید و عزادار داشته تئاتر کار کنیم و ادامه ندادیم. وقتی علی حاتمی خواست «جعفر خان از فرنگ برگشته» را بسازد در آن بازی کردم. بعد از آن هم در فیلم «افسانه شهر لاجوردی» ساخته محمد علی نجفی نقش بهلول را بازی کردم که به خاطر صحنه رقص سماع که از مولانا جلال الدین رومی گرفته و در فیلم گذاشته بود، توقیف شد.
▪ چه طور شد که به اجرای برنامه در خارج از کشورعلاقه مند شدید؟
ـ حسن رجایی پسر برادر شهید رجایی که ریاست انجمن خدمات فرهنگی ایرانیان خارج از کشور را به عهده داشت، من را دعوت به کار کرد و تعدادی نمایش را در سراسر دنیا اجرا کردیم. نمایش «آقا معلم» را در سرتاسر آلمان بردیم که با استقبال خیلی زیادی مواجه شد. همچنین نمایش «خواستگاری» را در سراسر آمریکا، اروپا اجرا کردیم. یک نمایش هم به همراه امیر شروان و ناصر سپهرنیا به نام «ارحام صدر رئیس جمهور میشود» را در طول ۴۴ شب در سراسر آمریکا و کانادا به روی صحنه بردیم که با توجه به نزدیک بودن انتخابات ریاست جمهوری در ایران با استقبال خیلی خوبی مواجه شد.
▪ چرا الان دیگر کار هنری نمیکنید؟
ـ الان ۸۱ سال دارم و دیگر نمیتوانم آن انرژی گذشته را مصرف کنم نمیخواهم کار کنم و مردم بگویند که بیچاره پیر شده و دیگر نفس ندارد که حرف بزند. همه اینها باعث شده که خودم هم احساس کنم دیگر بازنشستهام و واقعا برای چی بروم و کار کنم!
بیش از این کسی میتواند شهرت پیدا کند؟ احتیاجی به پولش هم ندارم. با یک حقوق بازنشستگی جزئی از شرکت سهامی بیمه ایران راحت زندگی میکنم. خانمم هم زن بسیار متقاعدی است که واقعا من را حفظ کرده است. هر جا هم که صحبت میشود میگویند اگر ارحام صدر زن به این خوبی نداشت ارحام صدر نمیشد. الان با دو دخترم بنامهای مهناز و مهردخت در کنار هم زندگی میکنیم. اخیرا هم تا قبل از این که قلبم را عمل بکنم در طول دو سال در دانشگاه سوره مبانی بازیگری در رشته کمدی تدریس میکردم و بچهها را روی صحنه میبردم و عملا کار یادشان میدادم.
▪ در مورد تجربه بازی در نصف جهان بگوئید؟
ـ در این فیلم که در سال ۷۱ ساخته شد من نقش کوتاهی را ایفا کردم. با برادر کارگردان دوست بودم و او از من درخواست کرد تا در فیلم برادرش مرتضی شاملی که پایاننامه تحصیلیاش محسوب میشد یک پلان بازی کنم من هم به نیت کمک به او قبول کردم و گفتم فلان روز عازم تهران هستم و بیاید در فرودگاه و از من فیلم بگیرد و به همین صورت هم انجام شد.
فیلم مدتی توقیف بود بعد هم که اکران شد به خاطر اینکه فیلمهای پرقدرتی در مقابلش بودند فروش خوبی نکرد تا اینکه چندی پیش از طریق تبلیغات تلویزیونی متوجه شدم این فیلم مجددا در یک سینما در تهران بدون اینکه اطلاعی به من بدهند اکران میشود و با استقبال خوبی هم مواجه شده است. مردم به خاطر اسم من به سینما میرفتند و بعد از اینکه حضور کوتاه من را میدیدند اعتراض میکردند.
مسعود نجفی
منبع : روزنامه حیات نو
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رافائل گروسی دولت سیزدهم اصفهان دولت مجلس شورای اسلامی رهبر انقلاب محمد اسلامی نیچروان بارزانی شورای نگهبان مجلس رئیس جمهور
تهران شهرداری تهران زلزله قتل پلیس دادگاه حجاب آموزش و پرورش قوه قضاییه فضای مجازی سلامت شهرداری
خودرو مالیات سایپا مسکن قیمت طلا قیمت خودرو قیمت دلار ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان بورس
نمایشگاه کتاب تلویزیون سینما دفاع مقدس سریال موسیقی تئاتر سینمای ایران نمایشگاه کتاب تهران کتاب صدا و سیما رسانه ملی
دانش بنیان اینوتکس دانشگاه آزاد اسلامی
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین حماس رفح جنگ غزه آمریکا روسیه چین نوار غزه اوکراین
پرسپولیس فوتبال استقلال ذوب آهن لیگ برتر لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران نساجی بازی رئال مادرید سپاهان جواد نکونام
اپل هوش مصنوعی سامسونگ ناسا سرطان مایکروسافت آیفون گوگل ایلان ماسک باتری فضا فضاپیما
بیماران خاص رژیم غذایی کاهش وزن بیمه زیبایی دندانپزشکی فشار خون