یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


روی خط آتش


روی خط آتش
ترجمه این کتاب (در خط آتش) را به روح پاک و مطهر شهدای سرکنسولگری جمهوری اسلامی ایران در مزار شریف تقدیم می نمایم.تنها انگیزه من برای ترجمه این کتاب یادآوری درد و آلام فرو خفته از این فاجعه میباشد.تقدیر راه مرا از راه شهدای مزار شریف دور ساخت.
کتاب در خط آتش توسط ژنرال مشرف رئیس جمهور فعلی پاکستان به رشته تحریر در آمده است و در نوع خود کتابی ارزشمند از حیث بیان مطالبی نو و مکتوم در ارتباط با تحولات دهه اخیر پاکستان – افغانستان به شمار میرود و مطالعه آن آدمی را با حقایق و مسائل جالبی از روند تصمیم سازیهای سیاسی پاکستان و تحولات آن کشور روبرو و آشنا می نماید.در این کتاب هر چند که پرویز مشرف بر اساس وظیفه ملی خود چهره ای بی پیرایه و آراسته از شخص خود و همچنین سیاستهای پاکستان در قبال تحولات منطقه و به ویژه افعانستان ارائه نموده است، در عین حال با دقت نظر در بیان مطالب گفته شده میتوان به حقایق و مطالب ریز ارزشمندی دست یافت که ما را در شناخت هر چه بیشتر مسائل یاری خواهد داد.نقطه نظرات مشرف در خلال فصلها و همچنین نتیجه گیریهای او در خور توجه بوده و نشاندهنده هدف غائی او برای توجیه اقدامات آتی میباشد.
مجله تایم آمریکایی تایمز می نویسد که رئیس جمهور پاکستان خطرناک ترین شغل جهان را دارد. او دو مرتبه تا یک قدمی مرگ رفته است .افراد او ۶۷۰ تن از اعضای القاعده را کشته و این در حالی است که بسیاری از اعضای القاعده همچنان فعال هستند.
پاکستان از سال ۱۹۹۸ که اولین بمب اتمی خود را آزمایش کرد تا کنون دو مرتبه تا وقوع یک جنگ تمام عیار با هند پیش رفته است. مشرف به عنوان رئیس جمهور پاکستان برای امنیت و آینده سیاسی پاکستان جنگیده است. قابل پیش بینی نبود که رئیس یک دولت اقدام به نوشتن جزئیات خاطرات زندگی خود تحت عنوان روی خط آتش نماید، برای اولین مرتبه خوانندگان به مطالب دست اول در خصوص جنگ با ترور در مرکز تهدید دست پیدا می کنند.
مشرف برای اولین بار به مطالب جزئی و بیان و شرح کامل از حقایق مربوط به اسامه بن لادن و ایمن الظواهری و گریــــز و تعقیب ( بازی موش و گربه ) و منازعات خونین با آنان خواهد پرداخت. در این کتاب، مشرف به بیان تهدیداتی خواهد پرداخت که وی و شوکت عزیز (نخست وزیر) و یکی از نظامیان عالی رتبه را احاطه کرده است.
هنوز جنگ با تروریسم سر فصل و تیتر بسیاری از مسائل مهم جهان است و به همین دلیل عنوان این کتاب در خط اتش است. این کتاب داستان کاملی از چگونگی به قدرت رسیدن مشرف در سال ۱۹۹۹است، علاوه بر این در این کتاب جزئیات تقابل دو کشور پاکستان – هند در سرزمین کشمیر به تصویر کشیده شده و مواردی برای حل بحران پیشنهاد ارائه شده است. در این کتاب مطالبی از ملا عمر و آ.کیو.خان و نقطه نظرات مشرف در خصوص اسرائیل و زنان بیان شده است. خاطرات مشرف در برگیرنده تاریخ پاکستان از آغاز استقلال و جدایی از هند تا امروز است.
کتاب در خط آتش به بیان خاطرات پرویز مشرف می پردازد و توسط انتشارات سیمون اند اسچاستر از شرکت سی بی اس برای اولین بار در سال ۲۰۰۶ در بریتانیا منتشر شده است.
من این کتاب را به مردم پاکستان ، مردمی که برای کشورشان تلاش و با تحمل سختی در انتظار آینده بهتر هستند تقدیم می کنم.
و
به مادرم که نقش بی بدیلی در زندگیم ایفا نمود تقدیم می کنم.
● مقدمه نویسنده
این کتاب پنجره ای برای شناخت پاکستان و نقش من در ساختار و شکل دهی این سرزمین است. من در سنین جوانی زندگی پر فراز و نشیب و مملو از شور و شادی و غم و اندوهی را پشت سر گذاشتم، اما همواره به خودکفایی و آینده بهتر کشورم می اندیشیدم. اغلب به دلیل رک گویی و رو راست بودنم مورد سرزنش و عتاب دیگران قرار گرفته ام و من مطمئنم که شما در این کتاب به خوبی به صداقت سخنانم در این خصوص پی خواهید برد. من از بیان مطالب هراسی ندارم و تنها زمانی از ذکر آنان خودداری امتناع خواهم کرد که موضوع امنیت ملی کشورم در میان باشد.
زمانی اقدام به نوشتن خاطرات زندگی خودم گرفتم که پاکستان نقش بی بدیل و مهمی در مبارزه با تروریسم پیدا کرده بود و من مایل بودم تا همه جهانیان را از این مسئله آگاه کنم.
پاکستان کشوری است که از بخشهای مختلف شهری و روستایی ، ثروتمند و فقیر، تحصیل کرده و یا بیسواد تشکیل شده است.جمعیت ۱۶۰ میلیونی کشورم به زبانهای مختلفی صحبت می کنند. در کشورم مدرنیسم با بنیادگرایی و غرب گرایی با فرهنگ سنتی محافظه کار در تقابل است، بنابراین می توان اداره پاکستان یه عنوان یکی از سخت ترین کارها در جهان معاصر نام برد. حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ پاکستان را وارد تحولات پیچیده و عمیقی کرد و این رویداد عظیم، کشورم را در چه در داخل پاکستان و چه از لحاظ بین المللی تحت تاثیر قرار داد.
ملت ما نقش مهمی در تحولات قرن بیست و یکم دارد. آنچه در پاکستان اتفاق می افتد چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ اقتصادی و سیاسی می تواند تاثیر مهمی در فرایند مبارزه جهانی با تروریسم طی سالهای اخیر و آتی داشته باشد و به شکل گیری روابط فی مابین اسلام و جهان غرب کمک کند. من به آینده ای توام با صلح و آرامش برای کشورم و جهان معتقدم. این مسئله تنها زمانی قابل دستیابی خواهد بود که جهان اسلام و غرب با هدایت و رهبری آمریکا بسیج شوند و قبل از پاکستان به حل این معضل توجه کنند.
همسرم صهبا و دیگر نزدیکانم و اعضای خانواده ام، هدایت خائیشیگی، هوما، آفتاب و شبنم علیرغم فعالیت های زیاد و کار فراوان مرا با اعتماد و دلگرمی اشان در نگارش و تهیه این کتاب یاری کردند. از همایون گوهر و بروس نیکولاس نیز برای تصحیح خوب این کتاب متشکرم. همایون تا دیر وقت از خواب خود میزد و به تصحیح کتاب می پرداخت. همچنین از تلاش وافر افسر ستاد آقای عاصیم باج وا بابت ضبط و نگارش مطالب متشکرم.
نهایتا متذکر می شوم که خاطرات من همانگونه که بیان زندگی خصوصی من است از سوی دیگر در بر گیرنده تحولات و حوادثی است که در طول این سالها روی داده است./پرویز مشرف ، اول آگوست ۲۰۰۶، اسلام آباد ، پاکستان
● مقدمه - رو در روی ترور
چهره به چهره با ترور.
صبح ۱۴ دسامبر سال ۲۰۰۳، در اسلام آباد در راه منزل به پایگاه نظامی بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد. افراطیون مذهبی قلبم را نشانه گرفتند و مرا هدف قرار داده بودند و تنها با لطف و مشیت خدا بود که نجات یافتم.
من با مرگ روبرو شده بودم، درگذشته نیز چندین بار با مرگ دست و پنجه کرده بودم ولی هر بار تقدیرم به رویم لبخند زده بود. من فقط به این دلیل شکر این نعمت را بجا آوردم که گویا همانند گربه نه جان دارم.
اولین مرتبه در سال ۱۹۶۱ میلادی هنگامیکه نوجوانی بیش نبودم از بالای درخت مانگو (انبه) آویزان شده بودم که ناگهان درخت شکست و من از بالای آن به زمین سقوط کردم. دوستان من که صحنه را دیده بودند تصور می کردند من مرده ام اما من از مرگ نجات یافتم.
در سال ۱۹۷۲ هنگامیکه که مسوول تعلیم کماندوهای نظامی در کوههای شمال منطقه بودم، مجبور بودم سوار هواپیمای خطوط بین المللی پاکستان شوم که قرار بود در منطقه هیمالیا از گیلگت به سمت اسلام آباد حرکت کند. این هواپیما در برخورد با کوه متلاشی شد و تاکنون اثری از این هواپیما بدست نیامده است. من سوار هواپیما نشدم چرا که در لحظه آخر تعلیم، اجساد دو تن از همراهانم که از کوه سقوط کرده بودند پیدا شد و من به دستور فرمانده ارشد خود سوار هواپیما نشدم.
در حادثه ای دیگر، که در تاریخ ۱۷ آگوست سال ۱۹۸۸ اتفاق افتاد قرار بود به عنوان افسر منشی رئیس جمهور با ژنرال ضیاءالحق در هواپیمای C۱۳۰ وی را همراهی کنم که در آخرین لحظه از بخت خوبم، افسر دیگری به جانشینی من به این سمت گمارده شد و بیچاره به کام مرگ رفت. سفیر آمریکا آرنولد لویس رافائل نیز در میان مسافران بخت برگشته انفجار هواپیما بود. این حادثه هرگز به درستی بیان نشد و همانند یک راز سر به مهر در تاریخ پاکستان باقی ماند.
حادثه بعدی در سال ۱۹۹۸ اتفاق افتاد. در آن زمان من به عنوان فرمانده قرارگاه مانگولا فعالیت میکردم. باید برای شرکت در یک کنفرانس به مقر فرماندهی ارتش در راولپندی می رفتم .متعاقب اتمام مراسم رسمی با دوستم اسلم چیما از قرارگاه خارج شدیم تا در دفتر او بریچ بازی کنیم. در همین زمان فرمانده نیروی هوایی تحت فرمانم با یک فروند بالگرد به مانگولا آمد تا به جای اینکه از طریق جاده زمینی به راوالپیندی سفر کینم با بالگرد به آنجا برویم. اما آنها مرا پیدا نکردند، هنگام بازگشت این یالگرد دچار سانحه شده و وی کشته شد. بازی بریج با دوستم مرا از مرگ نجات داده بود.
در ۱۲ اکتبر سال ۱۹۹۹ من رئیس ستاد مشترک ارتش، بالاترین مقام نظامی پاکستان بودم. هواپیمای من قرار بود از کلمبو به کراچی پرواز کند.
در این زمان بود که نخست وزیر پاکستان (نوازشریف) با بستن تمامی فرودگاههای پاکستان بر روی هواپیمای من و صدور فرمان برای خروج هواپیما از فضای پاکستان در صدد نابودی من بر آمده بود و سوخت هواپیما بصورت جدی در حال اتمام بود و اگر ارتش (با فرمان من) قادر به کنترل فرودگاه کراچی نشده بود معلوم نبود چه حادثه ای در انتظارم بود. هواپیما در آخرین دقایق بر روی باند فرودگاه کراچی نشست. تقابل بسیار جدی با نخست وزیر مرا به قدرت رساند، داستانی که شرح کامل آن را در این کتاب نوشته ام.
در جنگ ۱۹۶۵پاکستان و هند نیز دو مرتبه با مرگ روبرو شدم. ظاهرا این حوادث که ذکر کردم کافی نبود. در سال ۲۰۰۱ هنگام بازگشت از اجلاس سازمان ملل متحد در نیویورک به سمت پاکستان ناگهان خلبان به من اطلاع داد که برج مراقبت به وی هشدار داده است که هواپیما حامل بمبی است. ما سریعا به نیویورک بازگشتیم و پس از ساعتها جستجوی فنی مشخص شد که این حادثه تنها یک شوخی و شایعه بود.
اما حوادث دسامبر سال ۲۰۰۳ مرا در خط مقدم جنگ با تروریسم قرار داد و این حوادث بخشی از دلایل نوشتن این کتاب است. در ۱۴ دسامبر سال ۲۰۰۳ از کراچی وارد پایگاه نیروی هوایی چاک لاله در ۴ کیلومتری قرارگاه نظامی راولپندی و ۱۰ کیلومتری اسلام آباد شدم. آجودان مخصوص من برایم دو خبر آورد. پاکستان در مسابقات چوگان هند را شکست داده بود و صدام حسین به اسارت نیروهای آمریکایی در آمده بود.
من به سمت قرارگاه نظامی به راه افتادم و در حال صحبت با نادیم تاج مشاور نظامی خود بودم که ناگهان صدای مهیب انفجاری از پشت سرم شنیده شد و من متوجه شدم که چه حادثه ای روی داده است. به این می اندیشدم که در زمانیکه سایر رهبران کشورها حوادث انفجار و رویدادها را تنها بر روی صفحه تلویزیون به تماشا می نشینند من در قلب این حوادث قرار دارم. نه تنها در متن حوادث که هدف اصلی این حوادث هستم. من به عنوان یک سرباز و رئیس ستاد مشترک و فرمانده قوای مسلح پاکستان همواره آماده مبارزه با تروریسم بوده ام.
هنگامیکه از یک پل در نزدیکی قرارگاه نظامی گذشتیم انفجار مهیبی روی داد. چهار چرخ اتومبیل ناگهان از جا کنده شد و فاصله ای را در هوا تا محل سقوط پرتاپ شدیم. صدای مهیب انفجار مرا متوجه بمب کرد.
مشاور من همین نظر را داشت. من می دانستم که این انفجار از بمبی قوی است چرا که سه اتومبیل بنز را به راحتی از جاده منحرف و به زمینهای اطراف پرتاب کرده بود.به پشت سرم که نگاه کردم موجی از دود و خرابی روی پلی دیدم که لحظاتی پیش از روی آن گذشته بودیم. بعد از طی مسافت ۴۰۰ متری به پایگاه نظامی رسیدیم و معاون مشاور من عاصیم باج وا که با اتومبیل دیگری در پشت سر ما حرکت می کرد تائید کرد که این انفجار تلاشی برای کشتن من بوده است.
وارد خانه شدم تا همسرم و مادرم را ببینم .همسرم صهبا در تمامی سختیها و ناملایمات زندگیم همراهی همیشگی برایم بوده است. او صدای انفجار را شنیده بود و به محض ورودم از من در مورد انفجار سوال کرد. مادرم پشت در بود و متوجه ورود من نشد با اشاره صهبا را به راهرو خانه هدایت کردم و بدون آنکه مادرم متوجه شود به صهبا گفتم که هدف این انفجار بوده ام. او را آرام کردم و بار دیگر به سمت پل به راه افتادم تا اوضاع را بررسی کنم، پل تقریبا به طور کامل از بین رفته بود. اگر فقط چند ثانیه دیر از روی پل عبور کرده بودیم نمی توانستیم جان سالم به در ببریم. مردم با دیدن من شگفت زده شده بودند.
پنهان کردن حادثه از مادرم تقریبا غیر ممکن بود. خیلی زود از تمامی ماجرا باخبر شد چرا که بسیاری از نزدیکان ما بعد از شنیدن این خبر به منزل ما تلفن کردند.
روز بعد از حادثه خبر انفجار تیتر اول تمامی روزنامه ها و رسانه های پاکستان بود و خبرهای پیروزی پاکستان بر هند و دستگیری صدام حسین در مرحله بعدی قرار داشت.عصر همان روز من و صهبا بدون اینکه تردیدی به خود راه دهیم بر اساس برنامه قبلی برای شرکت در مراسم عروسی یکی از دوستان به هتل سرنا در اسلام آباد رفتیم.
تصمیم ما موجب شگفتی کلیه مهمانان در مراسم عروسی شد چرا که آنان فکر می کردند که ما پس از وقوع انفجار حداقل برای مدتی در محلی آرام استراحت خواهیم کرد. این کار من هم تروریستها را از اینکه نتوانسته بودند صدمه ای به من وارد کنند و هم محافظان مرا که ناچار بودند با این شرایط به مراقبت از من بپردازند بشدت نگران کرده بود.
قبل از این حادثه همواره به طور عادی در خیابانهای شهر به عبور و مرور می پرداختم و از هیچ چراغ قرمزی عبور نمی کردم اما پس از این حادثه، محافظان اقدام به محافظت در دو سوی اتومبیل کردند و هنگام حرکت نیز پلیس اقدامان جدیدی را در خصوص توقف سایر اتومبیل ها اعمال می کرد. البته برنامه حرکت من را تنها نزدیکان من می دانستند و دیگران از آن بی اطلاع بودند.
مردم هنوز از این حادثه نگران بودند که در ۲۵ دسامبر ۲۰۰۳ پس از اتمام سخنرانی در کنفرانس سران اسلام آباد هنگام بازگشت به پایگاه نظامی در راولپندی، درست یک و پانزده دقیقه ظهر ساعت همراه با مشاور نظامی خود بودم و از کنار همان پلی که منفجر شده بود گذشتیم. کارگران سرگرم تعمیر پل بودند. ما به پمپ بنزینی در سمت راست رسیدیم .
پلیس عبور اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف کرده بود. اتومبیل ون سوزوکی نظرم را جلب کرد که به صورت غیر عادی در کنار جاده ایستاده بود. انگار می خواست از سمت راست به کنار اتومبیل من بیاید. اتومبیل من در حال حرکت بود و من سرم را به سمت راست چرخاندم تا آن اتومبیل را بهتر ببینم. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری مهیب به گوشم رسید و اتومبیلم بار دیگر به هوا پرتاب شد. وضعیت رقت آوری بود. دود و آتش همه جا را احاطه کرده بود.
تعدادی از مردم بر اثر انفجار تکه تکه شده بودند.هر چند بعدازظهر بود اما همانند غروب به نظر می رسید. جان محمد، راننده من پایش را روی گاز اتومبیل فشار داد و من همزمان با کشیدن گلن گدن، اسلحه همراه خود از او خواستم که سریعتر براند. او بیشتر از ۹۰ متر به جلو نرفته بود و ما نزدیک یک پمپ بنزین دیگر بودیم که بار دیگر انفجار وحشتناکی رخ داد. انفجار نخست از سمت راست و عقب ما بود و این انفجار دقیقا در روبروی ما اتفاق می افتاد. برخورد چیزی سنگین را با شیشه جلوی اتومبیلم احساس کردم نمی دانم چه بود.
ولی هر چه بود آسیب جدی به شیشه ضد گلوله اتومبیل وارد کرد.
بار دیگر دیدم که انسان های زیادی تکه تکه شدند و اتومبیل های فراوانی بر اثر انفجار از بین رفته رفتند. به نظر می آمد که نیمه شب در ظهر پدیدار شده است. تایرهای اتومبیل از جای خود کنده شده بودند و من می دانستم که این نوع اتومبیلها قادرند بدون تایر مسافتی در حدود پنجاه تا شصت کیلومتر را روی رینگها بروند. بار دیگر جان محمد با فریاد من گاز اتومبیل را فشار داد و اتومبیل که اکنون بدون تایر بود و روی رینگ ها حرکت می کرد زوزه کشان براه خود ادامه داد و بالاخره ما به پایگاه نظامی رسیدیم.
صهبا، صدای مهیب انفجارها را شنیده بود و هنگامیکه ما به پایگاه نظامی رسیدیم او تا اولین اتومبیل را دید که روی رینگ حرکت می کند و همراه با صدای دلخراش زوزه دود هم از آن خارج می شود و تکه های گوشت انسان به آن چسبیده است شروع به فریاد زدن کرد. او بی وقفه فریاد می کشید .او که در همراهی با من حوادث خطرناک زیادی را تجربه کرده بود هرگز چنین بی تاب ندیده بودمش. من رو به روی او بودم ولی او مرا نمی دید و به سمت درب پایگاه می دوید. فقط فریاد می کشید.
حرفهایش را نیم فهمیدم. به نظرم دچار حمله عصبی شده بود. به سختی با همراهی چند نفر از همراهانم توانستم او را کنترل کنم و به داخل خانه هدایت ببرم. با زحمت او را آرام کردم .به او گفتم خوب نگاه کن. من سالم هستم. همه چیز عادی است. او را آرام کردم و از خانه بیرون آمدم.
به اتومبیل ها نگاه کردم و متوجه شدم که بیشتر آنها بشدت آسیب دیده اند. موج انفجار صدمات زیادی را به این اتومبیلها وارد کرده بود و یقینا اتومبیل های معمولی که در معرض این موج انفجار قرار گرفته بودند به طور کامل منهدم شده بودند..تکه های بدن انسان ها بر روی اتومبیها به صورت رقت آوری خودنمایی میکرد و صحنه بسیار مشمئز کننده ای را بوجود آورده بود. اتومبیل اسکورت عقبی من بشدت آسیب دیده بود.
در این انفجارها ۱۴ نفر کشته و سه نفر هم زخمی شدند. پلیس بیچاره ای که بخاطر من حرکت اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف کرده بود بر اثر انفجار اول کشته شده بود و اتومبیل پلیس که خود را برای نجات جان من به دومین اتومبیل انفجاری کوبیده بود کاملا از بین رفته و هر ۵ پلیس که داخل آن قرار داشتند مرده بودند. به این می اندیشیدم که اگر پلیس راهنمایی و رانندگی رفت و آمد در جاده را متوقف نمی کرد تنها خدا می داند که چه چیزی در انتظار من بود.
بعد از مدتی متوجه شدیم که قرار بود تا سومین حمله انتحاری بعد از این دو انفجار رخ دهد. به این فکر می کردم که شاید نفر سوم با دیدن دو انفجار و کشته شدن دوستان خود اعصابش به هم ریخته و از انجام این کار منصرف شده است و یا اینکه فکر کرده است که کار تمام شده است و تنها خواسته تا خود را نجات دهد و از معرکه گریخته است. احتمالا اگر او کار خود را رها نمی کرد موفق به کشتن من می شدند چرا که اتومبیل من بعد از وقوع دو انفجار کاملا سیستم دفاعی خود را از دست داده بود و کاملا بی دفاع شده بود.
تحقیقات بعدی دخالت مقامات بلند پایه القاعده در پاکستان در طرح ریزی این ترورها را نشان داد. لازم است که داستان کامل این حادثه را بگویم چرا که یکی از بزرگترین پیروزیهای ما در مقابله با ترور محسوب می شود.
من در صفحات بعدی خواهم گفت که چرا به یکی از اهداف اصلی تروریست ها تبدیل شده ام. داستان زندگی من مصادف است با تاریخ تشکیل کشورم. بنابراین فصلهای بعدی کتاب نه تنها سرگذشت زندگی یک مرد، بلکه تاریخ پاکستان را نیز بازگو می کند.
● بخش اول - سرآغاز راه
▪ فصل اول - قطاری به پاکستان
▪ تاریخ : ۱۴ آگوست ۱۹۷۴
▪ مکان : هند و پاکستان
روزگار سختی بود. روزهای خاطره انگیزی بود. کور سوی درخشش آزادی در افق نمایان بود. تهدید قتل عام بر سرمان سنگینی می کرد. امید جای کوچکی داشت. گرگ و میش امپراطوری بود. داستان پیدایش دو کشور بود.
در یک روز داغ و مرطوب تابستان، قطاری خاک آلود از دهلی نو به سمت بندر کراچی به راه افتاد. صدها نفر در کوپه های قطار جا گرفتند. از اطراف و اکناف آن آویزان شدند و بر کف راهروهای آن نشستند. چنان جمعیتی در قطار موج می زد که اگر سوزن از دست کسی می افتاد به زمین نمی رسید. گرما و کثیفی قطار کمترین آزار را بر مسافران این قطار تحمیل می کرد.
به راهروهای قطار که نگاه می کردم گویی اجساد مردان، زنان و کودکانی را که به طور فجیعی کشته شده اند روی یکدیگر تلمبار کرده اند. مسافران قطار به امید آغاز یک زندگی جدید در یک کشور جدید به نام پاکستان دل به راهی سپرده بودند که قطار در آن موج می خورد و پیش می رفت. پاکستان با مبارزه و تقدیم کشته های فراوان بدست آمده بود.
هزاران خانواده مسلمان در ماه آگوست با جا گذاشتن تمام دلبستگیها و خانه های خود درهند تنها با همان لباسهایی که به تن داشتند سوار این قطار شدند تا به سرزمین جدید بروند. قطاری از پس قطاری دیگر آنها را به سرزمین جدید می رساند.
بسیاری از آنهایی که نمی توانستند و قادر نبودند دل به این سفر ببندند توسط سیکهای افراطی هندو مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار گرفتند و کشته شدند. بسیاری از هندوها و سیکهای افراطی نیز در مسیری مخالف، پاکستان را ترک کردند و وارد هند شدند. هر چند آنان نیز مورد آزار و خشونت بیحد مسلمانان قرار گرفتند و بسیاری از آنان به قتل رسیدند. قطار با انبوه مسافرانی که هند را برای همیشه به مقصد پاکستان ترک می کردند در سکوتی فلج کننده، گنگ و دهشت آور به پیش می رفت هرچند تمامی مسافران این قطار حرفهای زیادی برای گفتن داشتند.
این داستان یک خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه است. داستان یک مرد به همراه همسر و سه فرزند پسرش که از دهلی خارج شدند .پسر دوم این خانواده در آن زمان تنها چهار سال و سه روز داشت وتنها خاطره ای که از آن قطار بر ذهن او نقش بسته است تشویش و نگرانی مادرش بود.
او نگران قتل عام خانواده اش توسط سیکهای افراطی بود. با توقف قطار در هر ایستگاه، چشمان مادر به اجساد بی شماری می افتاد که در اطراف ایستگاه بر زمین افتاده اند. دلشوره اش فزونی می گرفت. قطار ناگزیر از عبور از منطقه پنجاب بود، منطقه ای که مملو از اجساد بود.
این پسر کوچک همچنین به یاد دارد که پدرش به شدت نگران جعبه ای کوچک بود که تمام مدت با خود به همراه داشت. او محافظ این جعبه بود. این جعبه زندگی او بود و حتی هنگام خواب بجای بالش بر زیر سرش قرار می داد. در این جعبه نزدیک به هفت صد هزار روپیه بود که قرار بود برای وزارت خارجه کشور جدید هزینه شود.
پسر کوچک به خاطر دارد که در ۱۵ آگوست قطار وارد کراچی شد و مورد استقبال مردم زیادی قرار گرفت. در آنجا غذا ، شادی ، اشک، خنده و در آغوش کشیدن و بوسه بود. اینها همه بشکرانه سلامتی مسافران قطار بود
داستان زندگیم را با فعل سوم شخص آغاز کردم چراکه از داستان قطار، آن را گفتم که از بزرگترهای خود شنیده بودم و نه آن چیزی که خود با جزئیات به یاد داشتم. از سالهای آغازین زندگی خاطره زیادی به یاد ندارم. من در ۱۱ آگوست سال ۱۹۴۳ در موگال جنوبی، بخشی از دهلی، در خانه ای که نهر والی حاویلی نامیده می شد به دنیا آمدم. برادرم جاوید که بسیار باهوش بود یکسال زودتر از من بدنیا آمده بود و برادر کوچکترم نوید نیز بعد از من بدنیا آمد و خانواده ما کامل شد.
نهر والی حاویلی متعلق به جد بزرگم، خان بهادر قاضی محتشم الدین معاون اداره مالیات دهلی بود. او دخترش آمنه خاتون را به عقد سید شرف الدین در آورد. سید به کسی گفته می شود که ریشه نسل اندرالنسل او به پیامبر گرامی اسلام می رسد. گفته می شود که پدر بزرگم مردی خوش سیما و فردی متمول در پنجاب بود. او مادر بزرگم آمنه خاتون را رها کرد و با زنی دیگر را به عقد خود درآورد. او دو پسرش سید کشرف الدین (پدرم) و سید اشرف الدین را نیز به مادر بزرگمان سپرد و رفت. آمنه خاتون به خانه پدری آمد و در آنجا ساکن شد. در همین خانه من متولد شده ام.
پدرم سید مشرف الدین و برادر بزرگترش هر دو فارغ التحصیل دانشگاه معروف اسلامی علی گره بودند. عمویم هنوز در دهلی زندگی می کند. پدرم پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه در وزارت خارجه به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و در مدتی بعد به عنوان مدیر آن بخش انتخاب شد. پدرم چند ماه پس از آنکه من به ریاست جمهوری کشورم رسیدم دیده از جهان فرو بست.
خان بهادر قاضی الهی ، پدر مادرم یک قاضی بود. او بسیار دست و دل باز بود و برای تحصیل فرزندانش همت زیادی کرد. مادرم زرین مدرک فارغ التحصیلی خود را در زمانی از دانشگاه دهلی گرفت که بسیاری از زنان مسلمان جرات فکر کردن به تحصیل را نیز نداشتند. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی با پدرم ازدواج کرد. پدر و مادرم وضعیت خوب مالی نداشتند و ناچار بودند تا با رنج و زحمت فراوان هزینه آموزش فرزندانشان را تامین کنند. خانه ما در سال ۱۹۴۶ فروخته شد و خانواده ام به خانه دولتی در حوالی میدان حالو در امتداد جاده یارن در دهلی نو کوچ کردند. ما تا سال ۱۹۴۷ که به پاکستان مهاجرت کنیم در این خانه ساکن بودیم.
مادرم برای تامین برخی از هزینه های خانواده به تدریس در یک مدرسه را آغاز کرد. خانواده گرمی داشتیم و تمامی سعی مادر و پدرم در این بود که فرزندان خوبی را برای جامعه پرورش دهند. مادرم هر روز مسیر خانه تا مدرسه را پیاده می رفت تا بتواند با پول کرایه ای درشکه برایمان میوه بخرد و به خانه بیاورد.
ارزشهایی که پدر و مادرم از والدینشان به ارث برده بودند در طول زمان به ما منتقل شد. می توانم بگویم اگر چه ثروتمند نبودیم ولی در بهترین مدرسه درس خواندم. اما از دوران کودکی هیچ به یاد ندارم.
صابر قاسمی
آنکارا
منبع : دیپلماسی ایرانی


همچنین مشاهده کنید