یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

چقدر سنگ شده ام ولی امیدوارم


چقدر سنگ شده ام ولی امیدوارم
چشمهایم را به زحمت باز می کنم. هنوز سایه تاریک شب بر سرزمینیان گسترده است و خلوت سحرگاه تو را به نیایش می خواند.
با آبی به گوارایی راستی وضو می گیرم و به نماز می ایستم، نماز نمی خوانم، آن را اقامه می کنم، بالای سرم می برم تا در زیر سایه آن از بسیاری از وسوسه های شیطان مصون بمانم و از هر آن چیزی که مرا به غیر خدا می خواند.
زمان سپری می شود و من راهی اداره می شوم. برنامه های صبحگاهی را از رادیو تاکسی می شنوم گوینده می گوید: به ما آن قدر امید بده تا شاد باشیم به ما آن قدر غم بده تا انسان بمانیم و ...
بقیه حرف هایش را نمی شنوم. به «قدر» انسان بودن می اندیشم؛ به «غم» به «درد» به «تنهایی» به راستی هر یک از ما چه قدر تنهاییم؟! و برخی از ما چه بیشتر از دیگران.
شریعتی می گوید؛ ارزش یک انسان به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد اما من می گویم؛ ارزش یک انسان به اندازه غم هایی است که برای نهفتن دارد.غم تنهایی، غم بی هم دردی، غم سرگردانی، غم دوری و ... غم تنهایی، مردمان غزه را به یادم می آورد که چه مردانه ایستادند اگرچه که بسیار رنج کشیدند اما استواری شان آتش و پولاد و بمب و همه فناوری های عصر جدید را به زانو درآورد، همه نامردان را هم به عزای شکست نشاند و نشان داد اینک زمان آن گذشته که صرفا با تکیه بر زور و سلاح بر گروهی پیروز شد.
رفتار انسانی بسیاری از مردمان در سراسر جهان نشان داد که بسیاری از انسان ها بیدار شده اند و مرعوب قدرت نمی شوند و ...
تنهایی در اداره دوباره خودش را به رخ می کشد. سکوت سالن بزرگ محل کار که به زودی با حضور همکاران می شکند فضایی دلپذیر برای نوشتن فراهم کرده است. ناخودآگاه این شعر در ذهنم مرور می شود:
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آن قدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
برسفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
کم کم سالن شلوغ می شود. سرم درد می کند، اما غم گرانبار تنهایی همچنان همراهی ام می کند و در میان جمعم اما گویی فرسنگ ها از این وادی فاصله دارم.
به این می اندیشم که چه قدر سنگ شده ام! زمانی چه چشمه خروشانی بودم از نوشتن! همان گونه که اشک ها بر گونه هایم سرازیر می شد قلم بر کاغذ می دوید و رکورد نوشتن کلمات را ثبت می کرد اما اکنون هر زمان که می خواهم بنویسم گویی وزنه ای سربی به قلمم وصل شده و باید آن را حمل کنم.
و من چه خاکستری شده ام ، نکند رنگم را از هوا به عاریت گرفته باشم ،اما اگر چنین باشد غمی نیست .غبار این آلودگی ها زیرشعاع گرم لطف او به زودی پاک می شود
روزی به زودی پاک می شود و رفتن و رهایی، اگرچه کوله بار مشعشعی هم نداشته باشی تنها نویدی است که عمیقا بر لب هایت لبخندی می نشاند و عمق وجودت را گرم می کند.اما همه می روند، شاید تنها دغدغه این باشد که خوب رفتن را بیاموزی اکنون خوب زیستن را فرا گرفته ام اگرچه که به اندازه خود مردن سخت بود.همان گونه که روی خطی بی شروع آمدم در انتها از مسیر بیرون می زنم بی آن که دغدغه داوری داشته باشم چرا که برای «جان» زنده بودن خود هنری است که بسیاری از ما از آن بی بهره ایم.

ف - علوی
منبع : روزنامه خراسان