دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

امتناع استنتاج «باید» از «است»


امتناع استنتاج «باید» از «است»
فلسفه اخلاق در قرن بیستم با پرینكیپیا اتیكا (اصول اخلاق) جورج ادوارد مور شروع شد و استدلال های او علیه طبیعت گرایی در اخلاق و آنچه به مغالطه طبیعی گرایانه معروف است تا مدت ها بحث اصلی فلسفه اخلاق بود و هنوز هم كم وبیش مطرح است. از نتایج این بحث ها یكی هم این بود كه بسیاری از بحث كنندگان به یاد فیلسوف دیگری افتادند كه یك قرن و نیم پیش از مور بحث های مهمی در فلسفه اخلاق مطرح كرده بود كه گرچه دیدگاهی متفاوت با مور داشت، وجه مشترك هایی نیز با آن داشت. این فیلسوف هیوم بود كه نظریه های اخلاقی خود را در دو كتاب «رساله در سرشت بشر» و «تحقیق درباره اصول اخلاق» بیان كرده بود. نارسایی ها و كاستی هایی كه در استدلال مور وجود داشت و او خود نیز به برخی از آنها متوجه بود، باعث می شد این استدلال ها برای دفاع از موضع خود او كافی تلقی نشوند و مخالفت با طبیعی گرایی به كمك استدلال هایی دیگر نیز نیازمند باشد. همین یكی از عواملی بود كه دیدگاه های هیوم را از سده هجدهم به میانه صحنه سده بیستم كشاند و جالب آن است كه قدرت پایداری و اقناع آن از استدلال های مور بیشتر می نمود، چندان كه امروز شاید هیوم حتی بیش از مور مطرح باشد. هیوم درباره اخلاق زیاد حرف زده و نكته های مهمی را مطرح كرده است كه خواه موافق آنها باشیم یا مخالف، به هر حال در آن حد از اهمیت هستند كه گمان نمی رود هیچ بحثی درباره فلسفه اخلاق از اشاره به آنها مستغنی باشد. اما از میان همه آن نكته های مهم یك یادآوری حاشیه ای او كه در واقع جزء استدلال ها و تحلیل های اصلی او نبود، بیش از همه تاثیرگذار و ماندگار شد و آن یك پاراگراف بود، در بخش اول از فصل اول از كتاب سوم «رساله در سرشت بشر» كه در آن در مورد چگونگی رسیدن از «است» به «باید» در استدلال های اخلاقی ابراز تردید می كند. چكیده حرف او این بود كه انتقال از گزاره ها و جمله های حاوی «است» به جمله ها و گزاره های حاوی «باید» معمولاً به گونه ای ناگهانی و ناموجه و به قول جان مكی «دزدكی» انجام می شود و چگونگی این گذار توضیح و تبیین نمی شود. این نكته را آیندگان چنین تفسیر كردند كه از است نمی توان به طور منطقی به باید رسید و همین بیش از همه نظرات هیوم در قرن بیستم مورد بحث بود. چنان كه گفتیم یادآوری هیوم یك پاراگراف بیشتر نیست و آن این است: «ناچارم به این استدلال ها نكته ای بیفزایم كه چه بسا شاید دارای اهمیت شمرده شود. در هر سامانه اخلاقی كه تاكنون مشاهده كرده ام، همیشه متوجه شده ام صاحب آن چندگاهی در مسیر معمولی استدلال پیش می رود، وجود خدایی را ثابت می كند، یا درباره امور انسانی ملاحظاتی دارد. آن گاه ناگهان در شگفت می شوم كه به جای واژه های ربطی معمول گزاره ها یعنی «است» و «نیست» گزاره ای نمی یابم كه واژه ربطی آن «باید» یا «نباید» نباشد. این تغییر نامحسوس است. اما به هر حال بیشترین اهمیت را دارد، چون از آنجا كه این باید یا نباید یك رابطه یا تصدیق جدید را بیان می كند، لازم است كه ملاحظه و تبیین شود و دلایلی برای آن ارائه شود. چون روی هم رفته نافهمیدنی است كه چگونه این رابطه جدید می تواند استنتاجی از رابطه های دیگری باشد كه به كلی با آن متفاوتند. اما چون مولفان معمولاً این احتیاط را نمی كنند، من توجه به آن را به خوانندگان توصیه می كنم و حدس می زنم كه این توجه كوچك همه سامانه های عوامانه اخلاق را سرنگون خواهد كرد و اجازه خواهد داد، ببینیم كه تمایز خیر و شر صرفاً متكی بر روابط چیزها نیست و با عقل دریافت نمی شود.»رساله در سرشت بشر كه این قطعه معروف در آن آمده، اثری بود متعلق به عنفوان جوانی هیوم كه تالیف آن را در بیست و پنج سالگی به پایان برد و خیلی زود از انتشار آن «صدها و صدها بار» پشیمان شد. در مدت عمرش هیچ گاه با نام خود او منتشر نشد و او درباره آن نوشت، در اثر شور جوانی آن را پیش از موعد منتشر كرده است.سرانجام هم درخواست كرد این اثر به كلی ندیده گرفته شود. بعدها بخش سوم آن را كه به اخلاق اختصاص دارد، به صورتی جدید با نام تحقیق درباره اصول اخلاق به انتشار رساند و این اثر اخیر را بهترین اثر خود دانست. نكته مهم این است كه چرا در این «بهترین اثر» كه در دوره كمال و پختگی فكری او انتشار یافته است، از آن قانون مهم كه در آن قطعه معروف آمده، خبری اصلاً نیست؟ آیا نمی توان نتیجه گرفت هیوم توضیح و اثبات كامل بر نهاد خود را آسان نیافته و استدلال خود برای آن را كافی ندیده و آن را نیز جزء سخنانی شمرده كه در اثر شور جوانی به زیور طبع آراسته شده است؟ به هر صورت نخستین نكته ای كه درباره این قطعه باید گفت، این است كه پشتیبانی خود هیوم پشت سر آن نیست. البته یادآوری باید كرد كه آیندگان درباره كتاب رساله در سرشت بشر قضاوتی چنین منفی چون خود هیوم نداشتند و انصاف باید داد كه شاید از لحاظ اهمیت و ارزش نظری كتاب آیندگان درست تر از خود هیوم قضاوت كردند. چرا كه به راستی آن كتاب پر از ایده ها و اندیشه های بكر و مهمی است كه هنوز موضوع بحث دست اندركاران فلسفه اخلاق است. كمااینكه جان رالز در پایان درس گفتارهای خود درباره هیوم می گوید: «تاسف آور است كه می بینیم او از رساله با آن همه بخش های شگفت انگیزش برائت جست، بدون آن كه جای دیگری جایگزینی اصلاح شده یا همتای آن ارائه كند.»دومین نكته آنكه چنان كه در نوشته هیوم مشاهده می شود، او صراحتاً نمی گوید نمی توان از است، باید را استنتاج كرد و این امكان را به كلی رد نمی كند، بلكه می گوید این انتقال باید توضیح و تبیین شود. كوششی هم برای اثبات مدلل امكان ناپذیری آن نمی كند. آیندگان بودند كه توصیه هیوم به توضیح و تبیین را تبدیل به یك اصل یا قانون عام كردند و حتی آن را قانون هیوم نامیدند كه می گوید نمی توان از است باید را نتیجه گرفت.البته از قسمت پایانی سخن هیوم پیدا است كه برای این نكته اهمیت زیادی قائل بوده است. اما می توان پرسید پس چرا در اثر بعدی خود درباره اخلاق كه آن را برای تكمیل و تصحیح كتاب قبلی نوشته و مهمترین نكات آن را بسط و توضیح داده، این نكته فهم را بسط بیشتری نداده و حتی اشاره ای به آن نكرده است، نكته ای كه معتقد بود ممكن است بتواند اساس علم اخلاق عوامانه را سرنگون كند. باید توجه داشت كه اساس نظریات اخلاقی هیوم در دو كتاب یكی است، یعنی او موضع جدیدی اختیار نكرده است، پس این اصل در كتاب جدید هم می توانست به كار آید. آیا می توان حدس زد كه او نتیجه گرفته در نظریه اخلاقی خود محتاج این اصل نیست یا نمی تواند از آن یاری جوید، یا شاید حتی به عكس آن محتاج باشد؟ زیرا اساس نظریه هیوم این است كه عواطف و احساس ها و امیال انسانی عقلانی نیستند، اما بشر برای رسیدن به این هدف های نه لزوماً عقلانی باید از عقل استفاده كند یعنی وسایل باید عقلانی باشند و از این رو قاعدتاً «بایدها» به وسیله عقل و با اتكا به واقعیت ها كشف می شوند.اما دلیل آنكه این یادآوری كوتاه هیوم را آیندگان چنین جدی گرفتند و بدان پر بها دادند، چیست؟ به نظر می رسد علت اصلی آن این باشد كه این نكته ظاهراً بسیار معقول و منطقی و مطابق عقل سلیم می رسد.اما مطلب آنچنان كه به ظاهر به نظر می رسد، بدیهی نیست. سخن هیوم حاكی از آن است كه نتیجه یك استدلال نباید چیزی داشته باشد كه در مقدمه های آن استدلال نیامده باشد و چون در مقدمه ها «باید» دیده نمی شود و همه گزاره ها «استی» هستند، پس استدلال معیوب است. اما همچنان كه بسیاری از ناقدان هیوم همچون فیلیپا فوت و جان لزلی مكی به درستی یادآور شده اند، فقط ظاهر قضیه این است كه «باید» در مقدمه ها نیامده است. در بسیاری از استنتاج های منطقی یك یا چند مقدمه استدلال به دلیل آنكه بدیهی و بر شنونده معلوم فرض می شوند، ناگفته می مانند و در میان دیگر مقدمه ها دیده نمی شوند. اینگونه مقدمه های محذوف همان هستند كه در منطق با نام قیاس ضمیر (Enthymeme) یاد می شوند و مقدمه های پوشیده ای هستند كه آگاهی مخاطب از آنها مفروض انگاشته می شود. ما در فرایند استدلال خواه در زندگی روزمره و خواه در منطق بسیاری از پله ها و گام های استنتاج را با این فرض كه «گفتن ندارد» و مسلماً مورد قبول هست، ندیده می گیریم و ناگفته می گذاریم، اما این نه به معنی بی اعتباری استنتاج بلكه فقط صرف نظر از تكرار و تذكر بدیهیات است. اگر من از این مقدمه كه سیانور كشنده است، نتیجه بگیرم كه نباید سیانور خورد، یك مقدمه دیگر استنتاج را ناگفته گذاشته ام و آن این است كه من باید یا می خواهم زندگی خود را حفظ كنم.تا جایی كه اطلاع دارم در زبان فارسی نخستین كسی كه مسئله استنتاج باید از است را مطرح و درباره آن بحث كرد، دكتر سروش بود كه در كتاب دانش و ارزش (و نیز در تفرج صنع) بدان پرداخت. البته این بحث اصلی آن كتاب نیست، اما ایشان از آن بهره گرفته اند و البته قویاً آن را تائید كرده اند. آنچه اینجا باید بدان اشاره كرد، آن است كه ایشان نیز در آن كتاب به این مسئله مقدمه های پنهان یا ناگفته بی توجه مانده اند. از این رو می گویند از اینكه سیانور كشنده است، نمی توان نتیجه گرفت كه سیانور نباید خورد و اینجا است كه باید گفت مگر فقط از یك مقدمه هرگز می توان نتیجه ای گرفت؟ یك مقدمه به تنهایی نامتنج است از یك مقدمه استی نه فقط نمی توان نتیجه بایدی گرفت، بلكه نتیجه استی هم نمی توان گرفت. در استنتاج حداقل دو مقدمه لازم است. به اصطلاح با یك مقدمه تك، نتیجه دچار نقص تعین (Under determinate) است. در مثال فوق هم یك مقدمه دیگر هست كه عبارت از این است كه باید حیات خود را حفظ كرد.نه از مقدمه اول و نه از دومی به تنهایی هیچ نتیجه ای نمی توان گرفت و فقط همراه هم منتج هستند. هر یك از آنها هم با مقدمه های دیگر به نتایج دیگری ختم می شوند و مثلاً كسی كه بخواهد خودكشی كند، از جمله سیانور كشنده است، می تواند نتیجه بگیرد كه باید سیانور خورد. توجه نكردن به این نكته باعث بی توجهی به بسیاری واقعیت های آشكار می شود. آیا اینكه من و شما سیانور نمی خوریم، دلیلی جز این دارد كه سیانور كشنده است؟ اگر آن تكلیف را از این واقعیت استنتاج نكرده ایم، از كجا آورده ایم؟ در پاره ای از موارد هم همه مقدمه ها ذكر می شوند، اما دست كم یكی از آنها گرچه در ظاهر یك گزاره توصیفی شامل «است» است، در واقع و در بطن معنایی خود جمله ای بایدی شمرده می شود، یعنی باید در است پنهان و مضمر است. یعنی مثلاً اینكه فلان كار صحیح است، به مفهوم باید آن كار را كرد، تلقی می شود. اما در بیشتر موارد آن مقدمه دیگر بیان یك خواست است و گذر از است به باید بی واسطه نیست، بلكه به كمك یك خواست انجام می شود. در اینجا ممكن است كسی بگوید بسیار خب، در مقدمه ها باید یا خواست هست اما خود آن باید اولیه كه در مقدمه هست از كجا آمده است. نخستین نكته ای كه در پاسخ باید گفت، این است كه در منطق بحث بر سر اعتبار و صحت استنتاج است، نه صحت و اعتبار مقدمه ها. مقدمه ها می توانند از جاهای گوناگونی آمده باشند و در كتاب های منطق ده، پانزده منبع برای اخذ مقدمه ها یاد كرده اند (همان اولیات و محسوسات و متواترات و غیره) و مقدمه ها می توانند حتی معتبر نباشند، اما استنتاج درست باشد و عیبی نتوان بر آن گرفت. آن باید اولیه كه در استنتاج می آید، معمولاً یك باید تجربی است، نه حاصل استنتاج و اگر منبع و ماخذ آن معتبر نباشد، می توان درباره اعتبار خود آن بحث كرد. اما این ربطی به صحت استنتاج متكی به آن ندارد. دوم آنكه یكی از مقدمه های اولیه معمولاً یك خواست است (و نه یك ارزش. خواست می تواند علت یا معلول ارزش ها باشد، اما خود به تنهایی ارزش نیست.) بدین ترتیب «باید» معمولاً از یك «است» به علاوه یك «خواست» نتیجه می شود، پس یك مقدمه «استی» داریم كه وصف واقعیت است و یك مقدمه «خواستی» كه میل و انگیزه عامل است و از مجموع این دو نتیجه ای حاصل می شود كه شامل «باید» است. اما این رسیدن از خواست به باید یك امر تجربی است نه منطقی. این كه آدمی اگر چیزی را می خواهد كاری را كه مناسب رسیدن به آن است بكند امری است تجربی و حتی غریزی برای انسان هر چند كه منطقی هم باشد، به همین دلیل اغلب بدیهی شمرده شده و جزء مقدمه های محذوف است. بر همین اساس است كه جان مكی در كتاب نظریه اخلاقی هیوم می نویسد: «این ادعای هیوم كه نمی توان از است به باید رسید جای بحث دارد... نخست به این دلیل كه گزاره های بایدی اغلب امر شرطی هستند و از گزاره های علی پیروی می كنند. اگر انجام عمل x وسیله ای برای حصول y باشد، اگر كسی y را بخواهد باید x را انجام دهد. گفتن این نكته فقط جلب توجه به یك وضعیت علی است.»البته خواست ممكن است عقلانی و منطقی نباشد و شاید منظور اصلی هیوم هم فقط همین باشد. خواست ناشی از دانستن واقعیت ها نیست بلكه خود یك واقعیت است اما باید چنین نیست و متكی به واقعیت ها به علاوه خواست ها است. اما گذشته از این كه در مقدمه ها یك باید با یك خواست پنهان یا ناگفته هم وجود دارد، این پرسش را نیز باید مطرح كرد كه آیا به راستی بین است و باید چنین فاصله عبورناپذیر و چنین عدم تجانس قاطعی وجود دارد؟ اگر دقت كنیم ما چه در استدلال های نظری و چه در استدلال های معمولی زندگی روزمره اغلب مشاهده می كنیم نتیجه استدلال حاوی فعل های مختلفی می تواند باشد، فعل هایی چون داشتن یا توانستن یا خواستن یا كردن به فراوانی در نتیجه به چشم می خورند در حالی كه ممكن است در مقدمه ها آنها را به طور صریح و آشكار نبینیم و آنجا هم ممكن است رسیدن از «است» به مثلاً «داشتن» به درستی تبیین و توضیح نشده باشد. می پرسیم چرا این حساسیتی كه در مورد فعل «باید» نشان داده می شود در مورد هیچ یك از آن فعل های دیگر نشان داده نشده است. حال آن كه اگر از است نتوان به باید رسید از است به می توان و نمی توان و داشت و دارد و خواست هم نمی توان رسید.قاعدتاً دلیلش آن است كه این فعل ها فعل هایی توصیفی و خبری شمرده می شوند كه «است» را در خود پنهان دارند و معنای آنها به نحوی وصف واقعیتی است. كمااینكه هر یك از این گونه فعل های اخباری را می توان به صورت تركیبی از «است» با یك صفت بیان كرد و مثلاً «دارد» به صورت «دارای... است» قابل بیان است. چرا فعل باید در میان همه این فعل ها مستثنا تلقی شده است؟ برای یافتن پاسخ، بهتر است بپرسیم آیا باید یك فعل خبری است یا فعل امری؟ ظاهر فعل «باید» آن را با فعل امر مشتبه می كند، اما اگر دقت شود روشن است كه باید نیز مانند آن فعل های دیگر خبری است و نه امری و جالب آن كه این فعل خبری اصلاً صیغه امر ندارد. به همین دلیل است كه مثل هر خبری قابل صدق كذب است. یعنی مثلاً «باید رفت» می تواند صادق یا كاذب باشد اما فعل امر «برو» قابل صدق و كذب نیست، یعنی نمی توان گفت گوینده دروغ (یا راست) می گوید. همین قابلیت صدق و كذب مهمترین گواه بر خبری بودن فعل بایستن است و نشان می دهد باید هم یك فعل وصفی اخباری است و «است» را در خود نهفته دارد، پس استنتاج باید از است را استنتاج است از است می توان دانست. معنای آن هم خبر از ویژگی های یك عملی می دهد یعنی وصف می كند كه فلان عمل لازم است یا بایسته است یا پسندیده است یا شایسته است یا بجا است یا قابل تایید است یا درست است و امثال اینها. بدین ترتیب مانند آن فعل های دیگر قابل بیان به صورت تركیب «است» با یك صفت است.اما فعل امر چنین خاصیت هایی ندارد. چیزی وصف نمی شود و خبری داده نمی شود و واقعیتی گزارش نمی شود، قصد این نیست كه مخاطب صادق بودن گفته را بپذیرد بلكه خبر از لزوم یا درستی عمل داده می شود تا مخاطب به انجام آن اقناع شود. پوزیتیویست های منطقی با ندیده گرفتن این تفاوت های آشكار، به قصد اثبات دیگر فرضیه های خود، مدعی شدند كه فعل بایدی در واقع همان فعل امر است در نقابی دیگر. می خواستند فعل بایدی را هم چون فعل امر به مقوله تحقیق ناپذیری تبعید كنند و این با صدق و كذب پذیری آشكار فعل باید و كاربرد عملی كاملاً متفاوت آن با فعل امر تناقض روشنی دارد.در واقع برخلاف نظر كسانی كه بعضی «است»ها را حاكی از یك باید پنهان می دانند و معتقدند كه مثلا ً «فلان كار درست است» یعنی «باید فلان كار را كرد»، عكس این قضیه برقرار است و «باید» حاكی از «است» و تاویل و تحویل پذیر به آن است.تجویزگرایان (رونالد هیر و هم نظران او) كه به همراهی معنای توصیفی و تجویزی و حضور همزمان آنها معتقدند نیز تجویز را با امر متفاوت می شمارند و به هر حال موضع آنان نیز نافی معنای توصیفی برای «باید» نیست. بحث درباره دیدگاه آنان در این مختصر نمی گنجد اما روی هم رفته می توان پرسید آیا درست تر نیست تجویز را هم كه خبر از جایز شمردن می دهد نوع خاصی از توصیف بشماریم و نه مقوله ای به كلی مجزا از آن.معروف ترین مقاله ای كه در مخالفت با دیدگاه هیوم نوشته شده مقاله جان سرل فیلسوف معروف معاصر آمریكایی است كه ترجمه ای فارسی از آن نیز موجود است. (نظریه های فلسفه اخلاق، ویراسته فیلیپا فوت ترجمه حسین كاجی، روزنه، ۱۳۸۲) عیب مقاله سرل آن است كه با ارائه یك مثال ناقض یعنی یك مورد خاص كه در آن در نظر او می توان از است به باید رسید عمومیت نظر هیوم را زیر سئوال ببرد اما همچنان كه خود نیز متوجه هست یك مثال ناقض به تنهایی برای رد نظریه كافی نیست و او نتوانسته از حد مثال فراتر رفته و به یك نظریه برسد. شاید منظور از امكان ناپذیری رسیدن از است به باید فقط در مورد محتوای احكام اخلاقی باشد نه درباره صورت استنتاجی آن، همان گونه كه دیدیم از كشنده بودن سیانور هم می توان باید خوردن آن را نتیجه گرفت هم نباید خوردن آن را. در هر دو مورد به باید رسیده ایم اما با دو محتوای متفاوت. و این بستگی به مقدمه دوم استدلال ما دارد. پس استنتاج باید از است به طور صوری عملی است و محتوای آن مشروط به مقدمات دیگر است كه البته آنها هم می توانند وصفی باشند اگر در همین حد بود، اگر بحث بر سر این بود كه واقعیت های دنیا به احكام اخلاقی معینی دلالت نمی كنند، جای تامل و تائید داشت. اما حرف هیوم چنین محدود نیست. عمومیت دارد و به طور عام در مورد باید و است حكم می دهد. و بعد از او هم آن را به صورت یك نظریه عام یا یك قانون درآورده اند و این واقع بینانه نمی نماید. تمام زندگی بشر و تمام فعالیت آگاهانه بشر عبارت است از استنتاج باید از است. ما لاینقطع و هر روزه بر اساس اطلاعات خود از واقعیات و براساس نظریه های توصیفی كه در مورد واقعیت های جهان و محیط خود داریم تصمیم می گیریم كه چه كنیم و چه نكنیم و كدام كار درست و مناسب است و این استنتاج باید از است، است. آیا وقتی می گوییم امروز هوا سرد است پس باید لباس گرم تری پوشید هیچ ظنی به معیوب بودن این استدلال می بریم؟ «نظریه تصمیم» كه بخشی از نظریه اطلاعات است و امروز در اقتصاد و مدیریت و امثال آن كاربرد دارد و فیلسوفان برجسته ای چون دانلد دیویدسن به جنبه های فلسفی آن پرداخته اند به همین رابطه بین واقعیت ها و تصمیم های ما می پردازد یعنی نتیجه گیری می كند از فلان مجموعه واقعیت ها كدام مجموعه از بایدها براساس هدف ها و خواست های ما كه آنها هم جزء واقعیت اند، حاصل می شوند. دیویدسن در نظریه تصمیم خود برای هر تصمیم دو مولفه قائل می شود كه یكی عبارت است از یك خواست و دومی عبارت است از یك واقعیت. در نظریه تصمیم از مجموعه واقعیت و خواست می فهمیم اكنون چه باید كرد، یعنی می فهمیم فلان كار در این موقعیت معین درست و بجا است و دقیقاً در اینجا متوجه معنای خبری و توصیفی واژه باید می شویم. در واقع كل علم و تكنولوژی گواهی است بر امكان استنتاج باید از است. تكنولوژی مجموعه بایدهایی است كه از است های علم نتیجه می شوند. نه تنها در علم و تكنولوژی بلكه در هر جا كه پای عمل انسانی به میان می آید، ما از نظر به عمل می رسیم یعنی از واقعیت هایی كه می دانیم برای تعیین عملی كه باید انجام دهیم بهره می گیریم. اعتقاد به جدایی است از باید آنگونه كه هیوم و پیروانش مطرح می كنند یعنی كشیدن خط جداكننده قاطعی بین نظر و عمل انسانی و این به كلی خلاف واقعیات مشهود می نماید. و در این مورد نمی توان بین اعمال اخلاقی و دیگر اعمال انسانی تفاوت و تمایز بنیانی قائل شد. همه انواع مختلف عمل انسانی هستند. چگونه می توان بدین ترتیب پیوند بایدها با معلومات را برید و چشم بر این واقعیت های آشكار بست و گوش به حرف فیلسوفی بزرگ سپرد در كتابی كه خودش هم آن را قبول نداشت؟ روح بزرگ آن فیلسوف بی تردید از این سخنان آزرده نخواهد شد چرا كه ما نه فقط بیش از دو برابر سن او در هنگام صدور این نظریه را داریم بلكه روی شانه های او نیز ایستاده ایم.
منبع : روزنامه شرق