دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا


دریای عشق را به حقیقت کنار نیست


دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
واسکودوگاما در سال ۱۴۹۷ میلادی پس از حدود یک سال مسافرت دریائی به بندر کالیکوت (کلکته) رسید. آلوارز کاپرال از همراهان واسکودوگاما در این سفر، شرح مسافرت ناوگان پرتغالی از بندر لیسبون تا کالیکوت را نوشت. در دست‌نوشته‌های کاپرال ثبت شده است که با توجه به وقایع و پیشامدهای مختلف در طول سفر، در آخرین روزهائی که ناوگان دریائی واسکودوگاما به دلیل اتمام آذوقه در حال نابودی بود، این ناوگان با راهنمائی ایرانیان به سواحل هند راه یافت.
در طول تاریخ، با توجه به سابقه مسافرت‌های دریائی ایرانیان، برخی از واژه‌های دریائی از زبان فارسی به زبان‌های سرزمین‌های دور انتقال یافته‌اند. اندیشمندان ایرانی در مسیر اشاعه تجربه‌های دریائی اندوخته شده، به حوزه نوشتن راه‌نامه‌ها وارد شده و در مرحله عمل، تحت نام معلم و راه‌بان به هدایت کشتی‌ها در آبراهه‌های سخت روی آوردند و از این مسیر نیز به انتقال برخی از واژه‌های فارسی یاری رساندند. پس از ورود صنعت‌گران ایرانی به عرصه ساخت شناور، صنعت‌گران فارسی‌زبان با به کار بستن ابتکارها و نوآوری‌های مختلف به ساختن انواع شناورهائی که توانائی سفر به قاره آفریقا و شبه جزیره هندوستان را داشته باشند روی آوردند، از این طریق نیز برخی واژه‌ها به زبان‌های دیگر انتقال یافت.
اتیمولوژی واژه‌های دریائی نشان می‌دهد که یکی از واژه‌هائی که به برخی زبان‌های حوزه اقیانوس هند و دریای چین وارد شده است، واژه دریاست که ردپای آن در زبان‌های سواحلی (شرق آفریقا)، هندی، بنگالی، مالائی (مجمع‌الجزایر مالزی و اندونزی)، برونئی، مارانائو (جنوب فیلیپین) و حتی در برخی زبان‌های آسیای میانه قابل پیگیری است.
در پژوهش حاضر به اهمیت واژه دریا در زبان فارسی می‌پردازیم:
واژه دریا در اوستا به شکل ”زرینگه“ zarayngh آمده و با توجه به تغییر ”ز“ به ”د“ در دوران گذار ادبیات اوستائی به ادبیات پهلوی، واژه ”زرینگه“ به ”درینگه“ و نهایتاً ”دریا“ تغییر شکل داده و در کتیبه‌های پارسی باستان به شکل ”دریا“ به کار رفته است. در ادبیات غنی و مفخم فارسی، بسیاری از ادیبان به واژه دریا عنایت داشته و به آن اشاره نموده‌اند:
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد/ رودکی
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید/ رودکی
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون/ دقیقی
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره‌ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید/ دقیقی
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید/ فردوسی
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می/ فردوسی
چون این کرده شد چاره آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت/ فردوسی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه‌ پیدا و بن ناپدید/ فردوسی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد/ فردوسی
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب/ فردوسی
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب/ فردوسی
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون/ فردوسی
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون/ فردوسی
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد/ فردوسی
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم/ فردوسی
خجسته در گه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست/ فردوسی
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی/ فردوسی
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم/ معروفی
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر/ فرخی
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا/ فرخی
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند/ عنصری
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام/ عنصری
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی/ ویس و رامین
نشاید باد را در بر گرفتن
نه دریا را به مشتی بر گرفتن/ ویس و رامین
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ/ لغت فرس اسدی
تاریخ بیهقی: گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست.
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود هم‌چو غضنفر/ ناصرخسرو
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی/ ناصرخسرو
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم/ ناصرخسرو
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود/ ناصرخسرو
وز باب‌های علم نکو در رس
مشتاب بی‌دلیل سوی دریا/ ناصرخسرو
مردم روزی نبود بی‌حسود
دریا هرگز نبود بی‌ نهنگ/ مسعود سعد سلمان
بسته خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند/ خاقانی
ز آرزوی قطره ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد/ خاقانی
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا/ خاقانی
پی یک بوسه گرد پایه حوض
بسی گشتم تو دل دریا نکردی/ خاقانی
موج‌ها دیدی که چون خیزد زد دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی/ خاقانی
به دامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جوئی ندارد/ خاقانی
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هر صدفی جدات جویم/ خاقانی
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ/ خاقانی
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم/ خاقانی
جوهر و عنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده‌ام/ خاقانی
چون بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
به هم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا/ ادیب ترمذی
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی‌باران شود دریا مهیا/ نظامی
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود/ سلمان
ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است/ صائب
دریا به وجود خویش موجی دارد/ خس پندارد که این کشاکش با اوست/ واعظ قزوینی
● معانی:
دریا نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب‌الوجود است (برهان)
دریا در اصطلاح تصوف، هستی است، چنان‌چه نطق را ساحل و کناره دریا و حروف و الفاظ را صدا نامند (شرح گلشن راز):
بیا با من درین دریا بسر بر
از این‌جا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنو حبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هر دو آب است
شاه نعمت‌ا... ولی
▪ دریا به معنی انسان کامل و هستی مطلق که عالم همه امواج آن است:
جنبش دریا اگرچه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود/ شاه نعمت‌ا... ولی
▪ دریا کنایه از ذات الهی است (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهر گوینده و بیناورست/ مولوی
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی‌اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دید شد بی‌غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
آنکه دریا دید آسوده شود/ مولوی
▪ دریا کنایه از باطن و درون و عالم معانی دارد (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر منثوی با ساز گشت/ مولوی
▪ دریا کنایه از بحر بیکران توحید دارد (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان/ مولوی
دریا کنایه از شرمگاه زنان دارد (آنندراج):
عشق می‌آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب ار توفان بود دریای لنگردار را/ صائب
گوهر خود را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتی تن را به این دریای بی‌لنگر گذار/ صائب
▪ اِبحار: در دریا نشستن (تاج‌المصادر بیهقی)
▪ اجتسار: به دریا افتادن کشتی و روان شدن (منتهی‌الارب)
▪ اجودان: دریا و باران (دهار)
▪ افیح لجی: دریای فراخ (منتهی‌الارب)
▪ انجزار: برگردیدن آب دریا (منتهی‌الارب)
▪ بحیره: دریای خرد (دهار)
▪ تبحر: دریا شدن در علم (دهار)
▪ جفل: انداختن دریا ماهی را بر کنار (دهار)
▪ خضرم: دریای بزرگ بسیار آب (منتهی‌الارب)
▪ خلیج: پاره‌ای از دریا (دهار)
▪ زاخر: غطامط؛ دریا که آب او موج می‌زند (دهار)
▪ شرم: پاره دریا (دهار)
▪ طبس، غمر، قاموس،
▪ لجی و مغمم: دریای بسیار آب (منتهی‌الارب)
▪ عاقول: موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط: دریای بزرگ بسیار آب؛ غِطَمّ، غَطَمطَم، غطومط، قلهدم، لهم: دریای بزرگ، عَظیم: دریای بزرگ بسیار آب (منتهی‌الارب)
قاموس، شرم: میانه دریا (دهار)
▪ قلاس: دریا کف انداز (دهار)، (منتهی‌الارب)
▪ لافظه: دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد (منتهی‌الارب)
▪ لجه: میان دریا (دهار)
▪ لجی: دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ (دهار)
▪ دریای مغ: (ترجمان القرآن جرجانی)
▪ مجداح: کناره دریا (منتهی‌الارب)
▪ مسجور: دریائی که آبش زائد از آن باشد (منتهی‌الارب)
▪ مهرقان: دریا جای که آب روان گردد در وی (منتهی‌الارب)
ناجخ، نَجوخ: دریای پرشور (منتهی‌الارب)
▪ هضم: شکم دریا (منتهی‌الارب)
هود: دریای خرد که به ریزش آب بیشه‌ها و مانند آن فراخ گردد (منتهی‌الارب)
هیقم: آواز موج دریا (منتهی‌الارب)
▪ منشآت خاقانی
و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره دریا که قصد آن دارد نگاه‌ دار (ص ۳۳)
قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد (ص ۷۲)
نقش فریبنده دنیا به‌صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد (ص ۸۰)
چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آنست که نزدیکان را جوهر بخشد (ص ۱۳۱)
از افواه‌الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه آب گرم است خرامیده است (ص ۳۰۳)
● ترکیبات با واژه دریا
▪ به دریا دادن: شستن و غسل کردن، کشیدن و نظر برداشتن، راندن (ناظم‌الاطباء)
) دریا بر سرکشیدن: کنایه از خوردن شراب و آب و مانند آب به اقصی الغایت (آنندراج):
دل چه تلخی‌های رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید (صائب)
▪ دریا به جوی خویش بستن: آب را به جوی خود آوردن که همیشه هم آن‌جا باشد و به‌جای دیگر نرود (آنندراج):
موج گوهر می‌زند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست/ راقم
▪ دریا به روی زدن: مبالغه در بیدار کردن، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می‌کند (آنندراج):
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی‌آیم/ ملاقاسم مشهدی
▪ دریا خوردن: کنایه از شراب خوردن (آنندراج):
نشکند از چشمه کوثر خمار عاشقان
تشنه گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست/ ملاقاسم مشهدی
▪ دریا درون: سخت فاضل، علامه، بسیاردان:
به اندک عمر شد دریادرونی
به هر فنی که گفتی ذوفنونی/ نظامی
▪ دریا دریا: بسیار بسیار، قید است مقدارهای عظیم را:
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی/ ناصرخسرو
▪ دریادست: بسیار بخشنده، که دستی چون دریا بذّال دارد:
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال/ فرخی
▪ دریادیده: چیزی که دریا را دیده باشد (آنندراج)، قرین دریا (که به دریا رسیده باشد):
عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش توفان چه باک/ صائب
▪ دریازن: دزد دریائی
▪ دریا سیاست: بسیار سائس، پرتدبیر: (منشآت خاقانی: از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها الله هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند)
▪ دریا شدن دیده: سخت اشکبار شدن چشم، پر شدن دیده از اشک:
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالادهنی
که نه از حسرت او دیده، ما دریا شد/ سعدی
بس دیده که شد در انتظارات
دریا و نمی‌رسد به ساقت/ سعدی
▪ دریاشعار: نماینده دریا در بخشندگی و کرم:
شروان که زنده کرده شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست/ خاقانی
▪ دریاشکاف: شکافنده بحر
▪ دریاشکافتن: بحر پیمودن
▪ دریاشکل: همانند دریا
▪ دریاشکوه: با جلال و عظمت دریا
▪ دریاشناس: عالم به خصوصیات وضع دریا
▪ دریاصفت: عظیم و بزرگ و گران
▪ دریاضمیر: دریادل
▪ دریا کشیدن: کنایه از خوردن شراب و آب و مانند آن به اقصی الغایت باشد (آنندراج):
دریاکش از آن چمانه زر
کو ماند کشتی گران را/ خاقانی
▪ دریامثابت: همانند دریا، دریاسان، عظیم:
گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا/ خاقانی
▪ دریا نهاد: با طبیعت دریا، عظیم:
چه صعب‌ رودی دریا نهاد و توفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سوار او بار/ فرخی
▪ دریا و کان: جهان و بر و بحر (آنندراج)
▪ دریای آب: بحر:
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب/ فردوسی
▪ دریای آزاد: یا دریای باز. دریائی است که همه ملل حق کشتیرانی آزادانه در آن دارند، بدون این‌که مأمورین یا کشتی‌های ملت دیگری تعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند.
▪ دریای بسته: در مقابل دریای باز یا دریای آزاد.
▪ دریای بی‌پایان: بحر قعیر، دریای ژرف:
وقتی در آبی تامیان ‌دستی و پائی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب/ سعدی
▪ دریای بی ‌چون ‌و چند: بحر بی‌ کم و کیف، عالم بی‌رنگی، بحر بیکران و بی‌اندازه توحید:
جان‌شناسان از عددها فارغند
آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند
تن‌شناسان زود ما را گم کنند
غرقه دریای بی چونند و چند/ مولوی
▪ دریای خون گشادن: کشتن و قتل بسیار کردن:
سپه راندن از ژرف دریا برون
کشادن به شمشیر دریای خون/ نظامی
▪ دریای ساحلی؛ در حقوق بین‌الملل، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنا بر برخی ملاحظات، بعضی از قوانین داخلی در آن جاری است.
▪ دریایسار: دارای دولت و ثروت بی‌اندازه (ناظم‌الاطبا)
▪ دریای شیرین: دریائی که آبش شور و تلخ نیست:
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد/ سعدی
▪ دریای عدم: بحر نیستی، عالم بی‌نشانی:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آن‌جا قدم/ مولوی
▪ دریای کل: جهان، هستی:
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل/ مولوی
▪ دریای هفتگانه: اشاره به سبعه ابحر قرآن کریم:
سگ به دریا هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد/ سعدی
▪ دریایمین: دریادست:
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین/ خاقانی
▪ در به دریا زدن: خطر کردن (یادداشت علامه دهخدا: علی الله گفتن، هرچه باداباد گفتن)
▪ دل به دریا فکندن: دل به دریا زدن (یادداشت علامه دهخدا: حافظ علیه‌الرحمه، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است):
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم/ حافظ
دلش دریاست: از بذل و عطای فراوان نهراسد (یادداشت علامه دهخدا: از خرج بسیار نترسد، بسی صبر و شکیبائی دارد)
ژرف دریا: دریای عمیق
هفت دریا: هفت آب، هفت بحر، هفت محیط
در شواهد زیر دریا به کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار به کار رفته است (دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و ...)
دریای سخن منم اگر چه
که دریای درون می‌آورد جوش/ سعدی
جهان دانش و ابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار/ سعدی
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری/ سعدی
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد/ سعدی
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا/ سعدی
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان/ سعدی
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست/ سعدی
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند/ سعدی
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش/ سعدی
▪ دائرهٔ‌المعارف فارسی: بعضی از دریاچه‌های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا).
مراد خاقانی از واژه دریا، در بیت ذیل دریاچه خزر است:
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کایمنی بر طبرستان به خراسان یابم/ خاقانی
▪ در یکی از یادداشت‌های علامه دهخدا آمده است که دجله را ”کودک دریا“ نیز گویند.
علی‌اکبر عابدیان
منبع : ماهنامه پیام دریا