سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


آزادی، کرامت، جرأت


آزادی، کرامت، جرأت
● گفت وگو با محمد الماغوط شاعر سوری
محمد الماغوط (۲۰۰۶-۱۹۳۴) شاعر شهیر سوری كه بزرگترین سراینده «قصیده النثر» (شعر منثور) در جهان خوانده می شود، ظهر چهارم آوریل در سن ۷۲ سالگی در سوریه درگذشت. روزنامه الحیات به این مناسبت گفت وگویی را با او منتشر ساخت كه گویا آخرین گفت وگوی او است.
محمد الماغوط سه روزی كه برای دریافت جایزه موسسه سلطان عویس به دبی آمده بود، جهان ویژه خود را نیز به هتل محل اقامتش منتقل كرده بود؛ جهانی كه در خانه دمشق خود خلق كرده بود. به اتاقی آمده بود كه در آن نیاز چندانی به جابه جایی نداشت؛ كه جابه جایی و حركت به ویژه در محیط خارج از خانه یا اتاق برایش سخت دشوار شده بود. در محوطه هتل در لحظات كوتاه خروجش از اتاق، یا برای حضور در جلسه بزرگداشت با ویلچری جابه جا می شد كه خواهرزاده و پزشك جوانش محمد بدور آن را هدایت می كرد. در جلسه بزرگداشت نیز تنها چند قدمی با اتكا بر عصا برداشت و بر جایگاه خود نشست. در اندك مواردی كه تصمیم به خروج می گیرد ویلچر و عصا تنها دو وسیله یاری گر او برای بازیافتن جهان بیرون شده اند. با این همه محمد الماغوط مرد بسیار مقتدری است كه هنوز در اوج هوشیاری ذهنی است و روحیه سخره، خشم، اعتراض، تمرد و نازك بینی های خود را حفظ كرده است... و كالبد خیانت كرده به او پاهای سنگین شده و بدن چاقش او را از ادامه زندگی باز نداشته است. زندگی ای كه با تمامی اندوه، اندك رغبت های بازمانده در آن، شادی های كم و خاطراتش آن را دوست می دارد. خاطراتی كه در تنهایی طولانی، پیوسته و شبانه روزی خود كه شاید تنها با دیدارهای دوستان اندك شمارش گسسته می شود به یاد می آورد.
در ۷۲ سالگی شمایل بازمانده از كودكی دیرینه ای در سیمای او به چشم می خورد كه با آثار پیری درآمیخته است و در چشمانش برق زندگی موج می زند كه به رغم افسردگی فضای پیرامون بر آن اصرار دارد. شاعر «اندوه در نور ماه» بر نوشتن هرچه كه باشد، اصرار دارد. با دستانی كه اندك لرزه ای دارند، متن ها، مقالات و قصاید خود را می نویسد بی آنكه میان آنها تفاوتی قائل باشد. می گوید تا آخرین نفس به نوشتن ادامه خواهد داد، حتی اگر خود را تكرار كرده باشد. نوشتن تنها روزنه او به روی زندگی و انگیزه همیشگی او برای «آزادی»، «سر باز زدن»، «اعتراض» و... و همه اصول ثابت دیگری است كه به آنها ایمان می ورزد. به هیچ وجه از مرگ نمی هراسد و آن را از نزدیك زیسته است. مرگ، در نگاهش، بریدن از نوشتن است. در اتاقش در هتل با او دیدار كردم. (۹ مارس ۲۰۰۶) برداشت نخستین ملاقات كنندگانش آن است كه شاعر تغییر كرده است، گرچه روحیه معروفش تغییری نیافته است. نه شور و حماسه اش و نه احساس عبثی كه به زمان و تاریخ دارد. سیگار انگشتانش را ترك نمی گفت. بر میز كوچك كنار تخت نیز بشقاب هایی از خوراكی های ساده دیده می شد. این حال و هوایی است كه محمد الماغوط هرجا كه باشد می آفریند. صدای بم دورگه همان است كه بود و كم حرفی و پرهیز از درازگویی همچنان شیوه اش در سخن.
این شاعر كه زیباترین قصاید نثر را از سر تصادف نگاشت و مكتبی شعری را بی آنكه بداند، پایه نهاده است به همان میزان كه شاعر واقعیت های امروز است، شاعر آینده هم به شمار می آید. شعرش برآمده از زیستن شعر و خود زندگی است، از تلخی عزلت گرفته تا ترسی كه زودهنگام در زندان كشف كرد، تا خیابان كه از آن بسیار آموخته است. قریحه و استعداد والای او در كنار فرهنگ ساده ای كه به داشتن آن اعتراف می كند، شعرش را پایه نهاده اند. موهبت ماغوط طبعی وحشی و غریزی دارد؛ شعر را تنفس می كند بی آنكه درصدد باشد آن را بسازد یا به آن پایه معرفتی و تئوریك بخشد. شاعری كه از نخستین چهره های منادی خروج از قالب و محتوای شعر سنتی بود و در این راه بسیاری را جذب و همراه كرد؛ گرچه شعرش هیچ گاه از نوستالژی پیچیده، جنبه تراژیك و دغدغه های زیبایی شناختی و زبانی تهی نبود. همه دلمشغولی اش اعتراض، پا در خاك داشتن و گوش سپردن به نوای جریان روزمره و در حال گذر زندگی بود. دیوان شعرش به ویژه سه دفتر اول [اندوه در نور ماه (۱۹۵۹)، اتاقی با میلیون ها دیوار (۱۹۶۱)، شادی پیشه من نیست (۱۹۷۰)] همچنان ماندگار مانده است؛ هیبتی برآمده از اعماق تجربه ای زنده. گفت وگو با ماغوط دشوار است، پیش از آغاز اعتراف می كند كه از گفت وگو با روزنامه ها خسته است (این گفت وگوها بسیار كم شمارند) و هر آنچه تاكنون گفته كفایت می كند و حرف تازه ای ندارد. اما با آغاز گفت وگو پاسخ هایی بدیع و سرشار از نگاهی ظریف، تمسخرآلود و تراژیك به جهان می دهد. پاسخ هایی چون همیشه كوتاه.
▪ هنوز هم از گفت وگوهای مطبوعاتی و «سین جیم» شدن متنفری! چگونه می توان با محمد الماغوط گفت وگو كرد؟
با عاطفه. سئوال و جواب كردن ها هنوز مرا یاد «سازمان امنیت» و مردان آن می اندازد، به یاد مدرسه و معلمانش و من از آغاز نوجوانی از مدرسه بدم می آمده است و با اكراه از آن گریخته ام.
▪ دستیابی به جایزه سلطان عویس برایت چه معنایی دارد؟ فكر نمی كنی در رسیدن به تو تاخیر داشته است؟
خوشحال شدم. مهم نیست كه رسیدنش با تاخیر بوده باشد. از این جایزه مثل كودكی از یافتن اسباب بازی، شاد شدم.
▪ و با این مبلغ یك صد و بیست هزار دلار چه خواهی كرد؟
بسیاری اش صرف دارو خواهد شد.
▪ و كارها یا لذت های كوچكت؟
لذتی نمانده است. تنها سیگار و شاید انتظار و البته دوستان اندكی كه دوستشان دارم و دوستم دارند. اعتراف می كنم كه این گونه راحتم و در پی چیزی نیستم؛ حتی در پی جایزه نوبل هم نیستم. فكر می كنم جایزه عویس در بنیادها و اهداف خود از نوبل صادق تر است.
▪ همیشه از شاعری سخن می گویی به نام «سلیمان عواد» و تاثیر او بر خود. ماجرای این شاعر گمنام چیست؟
سلیمان عواد شاعری سوری است كه فرانسه خوانده بود. او را بسیار دوست می داشتم و همین طور بعضی از شعرهایش. دوستم بود ولی خیلی رشد نكرد و در فقر درگذشت. هنوز هم او را بسیار دوست دارم و می ستایم.
▪ وقتی برای اولین بار در «جلسات پنجشنبه» مجله «شعر»۱ در لبنان شركت كردی و حاضران قصاید تو را با صدای آدونیس شنیدند، بعضی از حاضران تو را به «رمبو» شاعر فرانسوی تشبیه كردند. نظرت درباره این تشبیه چیست؟
آن موقع برایم معنایی نداشت. رمبو را نمی شناختم و هیچ شعری از او نخوانده بودم. خاطرم هست كه یك شاعر و ناقد استرالیایی گفته بود: اگر چهار یا پنج شاعر بزرگ جهان را بخواهیم برگزینیم، ماغوط یكی از آنها خواهد بود. او البته شعر مرا به انگلیسی خوانده بود. یك شاعر استرالیایی دیگر نیز به نام جان عصفورد كه اصالت عربی دارد، تعریف مرا از شعر زیباترین خوانده بود. منظورش جمله ای بود كه در متن شعری آمده بود و می گفت: «از تو دلزده شدم ای شعر/ ای مردار جاودان.»
▪ چه احساسی داری وقتی می بینی اشعارت به زبان های مختلف ترجمه شده؟
برایم اهمیتی ندارد. خود شهرت هم برایم مهم نیست. من با هیچ زبان بیگانه ای آشنا نیستم.
▪ اما شاعران همیشه در پی جهانی شدن از راه ترجمه هستند.
جهانی شدن هم برایم اهمیتی ندارد، مسئله دیگرانی چون آدونیس است؛ به علاوه من می گویم كه هر قصابی هم می تواند جهانی شود: كافی است سر زنش را ببرد. این راهی است كه من برای جهانی شدن پیشنهاد می كنم.
▪ رابطه ات با آدونیس چطور است؟
سرانجام با هم آشتی كردیم. وقتی بیمارستان بودم با من تماس گرفت و گفت: «شعری بنوش و ما را بنوشان» سبب بیشتر اختلافاتم با آدونیس خودم بودم. همان طور كه همه می دانند «ریاض الریس»۲ از آدونیس خوشش نمی آید. یك بار مجله «المنار» كه او منتشر می كرد با من گفت وگویی كرد كه در آن حمله بی رحمانه ای به آدونیس كردم، هوش و حواس درستی نداشتم.
▪ و «خالده سعید»۳ خواهرخانمت؟
او را بسیار دوست دارم. یك بار به من گفت تو زیر نظر هستی و نگاه ها به تو دوخته شده است، بسیاری هم در پی فرصتی هستند تا حساب تو را برسند. بعد هم گفت: تو بزرگترین شاعر عرب در گذشته، حال و آینده هستی.
▪ احساس می كنم نفرت تو را رها نمی كند؟
«نفرت دشوارتر از مهر است» این مثل شخصی من است.
▪ آیا سخره و نفرت از تیره اندیشی های آشنایت می كاهد؟
نه. تیره بینی را جز حضور عشق و زن نمی كاهد. و نیز احساس آزادی و محبت مردم به من. وقتی با لباس معمولی از خیابان می گذشتم، مردم با شیفتگی و لطف به من نگاه می كردند. هرچه می گویم، مردم با محبت گوش می دهند. حتی هنگامی كه مرا در حال غذا خوردن می بینند، ابراز شیفتگی می كنند. یك بار زنی محجبه در خیابان مرا متوقف كرد، پرسید دستی كه با آن می نویسم كدام است و آن را بوسید. یك بار هم «طلال حیدر» كه خود شاعر است در برابرم زانو زد و به مدحم پرداخت. دختر خواهر همسرم رامه فضه نیز یك بار كتاب شعری از آدونیس پرتاب كرد و گفت: «ماغوط خدای شعر است.» یوسف الخال هم گفت: ماغوط چون یكی از خدایگان یونانی بر ما فرود آمد.
▪ به نظر می رسد از ستایش خوشت می آید.
تحمل مدح و اهانت، هیچ كدام را ندارم.
▪ از درس خواندن چه، با این نفرت كه از مدارس داری؟
بازی سرنوشت من روستازاده فقیر را به شاگرد مدرسه كشاورزی «غوطه» بدل كرد. از جمله شاگردان این مدرسه ادیب الشیشكلی، انور سادات و صدام حسین بودند. تصور كن! اینها در این مدرسه درس می خواندند.
▪ ماجرای زندان اولت چه بود؟
سال ۱۹۵۵ به خاطر انتساب به حزب قومی- سوسیالیستی سوریه به زندان افتادم.
▪ حزبی بودی؟
نه، من از احزاب خوشم نمی آید. آدم تكی هستم كه همیشه به تنهایی تمایل دارم.▪ و حزب قومی سوسیالیستی؟
بدون هیچ اطلاعی از مبانی حزب به آن پیوستم. جوانك فقیری بودم كه احساس نیاز به پیوستن به یك مجموعه را داشتم. در روستای ما اندیشه حزب گرایی موج می زد و تنها دو حزب وجود داشت: حزب قومی و حزب بعث، من حزب قومی را انتخاب كردم چون نزدیك خانه ما بود و در مركز حزب بخاری داشتند و در نتیجه فضا گرم بود، درحالی كه مركز حزب بعث بخاری نداشت. من حتی مرامنامه حزب را نخوانده بودم و در جلسات چرت می زدم و خمیازه می كشیدم. یادم می آید كه وقتی درباره امتیازات حزبی گفت وگو می كردند، من به یك بالش فكر می كردم. وقتی هم كه سرما تمام می شد از جلسات می گریختم. یك بار مرا مامور جمع آوری اعانه و كمك های مردمی به حزب كردند. به اندازه پول خرید یك شلوار جمع كردم و گریختم.
▪ یعنی آدم ایدئولوژیكی نبودی؟
اصلاً. تازه جوان بودم. با این همه به اتهام وابستگی به این حزب زندانی شدم. البته این به معنای آن نیست كه احساس شوری علیه ظلم و فقر و سرافكندگی های قومی نداشتم. اما سیاست و احزاب چندان برایم مطرح نبودند. من آدمی بسیار فردگرا هستم با این همه اعتراف می كنم كه آنطوان سعاده [رهبر و موسس حزب قومی _ اشتراكی سوریه] را بسیار دوست داشتم و برایش احترام قائل بودم. اعدام او مرا به شدت له كرد.
▪ درباره اش چیزی نوشته ای؟
نه. گرچه اعدامش مرا بسیار متاثر كرد، درباره او چیزی ننوشتم و اعتراف می كنم كه كتاب هایش را نخواندم من مخالف اعدام هستم. اعدام تروتسكی هم مرا بسیار آزرده كرد.
▪ آیا مانند بعضی از مبارزان عرب به تروتسكی گرایش داشتی؟
تروتسكی را دوست داشتم، اما ماركسیسم را نه.
▪ برگردیم به زندان، چند بار زندانی شدی؟
دوبار، و اثر زندان هیچ گاه مرا رها نكرد. درست است كه زندان من سال ها به طول نینجامیده اما ماه هایی كه در آن گذراندم كافی بود تا تمام زندگی مرا دگرگون كند. در سال ۱۹۸۵ به مدت ۹ماه زندانی شدم و در سال ۱۹۶۱ سه ماه هر ماهش، سالی بود، بلكه بیشتر.
▪ آیا زندان نگاهت را به زندگی عوض كرد؟
بسیار. ۲۰ساله بودم و گمان می كردم زندان جایگاه مجرمان و قاتلان است. بار اول احساس كردم كه چیزی در من فرو شكست. هر آنچه نوشته ام یا می نویسم، تلاشی است برای ترمیم آن تجربه تلخ و دشوار. هنوز و تا امروز در حال ترمیم این تجربه ام. گزاف نیست اگر بگویم كه امید به زندگی در زندان از میان رفت و زیبایی و شادی نیز. آنجا ترس زیاد بود. خشونت و ترس.
من ضعیف بودم و ناتوان از درك آنچه رخ می دهد و ناتوان از تحمل خواركردن ها و ستم ها. چكمه پلیس را فراموش نمی كنم. مامور موقع شكنجه عق می زد و هولناك اینكه اصلاً نمی دانستم اتهامم چه بود. من كودك كشاورز و روستایی ساده دلی بودم كه هیچ از جهان نمی دانستم و پیوستنم به حزب قومی از سر تصادف و نه گرایش های سیاسی بود.
▪ از زندان چه آموختی؟
زندان مدرسه ای بود كه از آن بسیار آموختم. شلاق به من آموخت. چكمه های نظامی به من آموخت. زندان در آغاز جوانی بر من تاثیر بسیاری گذاشت. در آن رنگ تیره زندگی را كشف كردم و فكر می كنم آنجا درونم چیزی شكست كه هنوز مرهم نهادن بر آن برایم دشوار است. در زندان ترس را شناختم و با آن آشنا شدم. هنوز هم ترس همراهیم می كند. احساس امنیت را در زندان از دست دادم و به زندگی با احساس نگرانی، عدم امنیت و طمانینه عادت كردم. از تو پنهان نمی كنم كه در زندان و به ویژه هنگام تحقیق گریه می كردم و داد می زدم.
▪ یك بار گفته ای كه با آدونیس در زندان «مزه» آشنا شده ای.
او در بندی دیگر بود و سلولش مقابل سلول من.
▪ اما آدونیس توانست از این تجربه گذر كند.
بله. آدونیس جنبه خاص خود را دارد و من نمی دانم چگونه توانست از آن گذر كند.
▪ توانستی در زندان بنویسی؟
بله. بعضی خاطرات و یادداشت ها كه توانستم هنگام آزادی، آنها را لای لباس هایم از زندان خارج كنم.
▪ قصیده «قتل»۵ را نیز در زندان نوشتی؟
نمی دانستم قصیده خواهد بود. آن را همان طور كه نوشته بودم، منتشر كردم و انعكاس بسیار خوبی داشت.
▪ امروز این قصیده را چگونه می خوانی؟
با درد.
▪ اما نخستین حضور شاعرانه تو بود.
بله، زندان مرا شاعر كرد، مرا مجبور به كشف معنای زندگی، زن، آزادی، آسمان و ... كرد.
▪ پیش از افتادن به زندان چیزی ننوشته بودی؟
سعی هایی كرده بودم. سعی هایی آغازین. اما قصیده «قتل» درگاه ورود من به جهان شعر بود.
▪ پشت میله ها چگونه زمان را می گذراندی؟
سیگار می كشیدم و با وجود ترس و دلهره، رویا می دیدم و می خواندم، بسیار خواندم.
▪ كتاب از كجا؟
دوستم «ذكریا تامر»۶ به ملاقاتم می آمد و برایم كتاب می آورد.
▪ آیا هرگز به فكر بازدید از زندان «مزه» پس از تعطیلی آن افتادی؟
نه. این خاطره دردناك است.
▪ آیا از زندانیان سیاست و اندیشه دفاع می كنی؟
بله. من از همه آنها حمایت می كنم. من مخالف زندانی شدن سیاستمداران و اندیشمندان، هر كه باشد، هستم. ستم است كه در جهان زندانی سیاسی باقی بماند.
▪ آیا روزی را تصور می كنی كه در آن زندانی سیاسی وجود نداشته باشد؟
بله زندان چیز زننده و كشنده ای است. تصور كن زندان هایی هست كه فاقد دستشویی اند.
من در زندان سردم می شد و گرسنگی می كشیدم. هنوز هم احساس می كنم سیر نمی شوم. در زندگی من گرسنگی همیشگی ای وجود دارد كه از من قوی تر است. این گرسنگی تاریخی است.
▪ همیشه از اعتقادات ثابت خود سخن می گویی. این اعتقادات آیا با گذر زمان دگرگون می شوند؟
قناعت هایم ثابتند و هر چه پیش آید تغییری نخواهند كرد. اصول ثابت: آزادی، كرامت، لقمه نانی با كرامت و جرات ... هستند. من آدم بسیار واقع گرایی هستم و فلسفی كردن مسائل را دوست ندارم. من شاعر تصویرم و شاعر اندیشه نیستم. در شعر من اندیشه نیست و تصویر شعر من شفاف و قابل رویت است.
▪ اندیشه «تغییر جهان» كه بسیاری از شاعران را مسحور خود كرد، برای تو چه معنایی دارد؟
برایم مهم نیست و اهمیتی ندارد كه جهان را تغییر دهم و برای پیوستن به هیچ جنبشی برای تغییر جهان تلاش نكرده ام . مهم ترین چیز كلمه است. من به انقلاب هایی كه به ریختن خون می انجامد، اعتقادی ندارم. به گلوله هم. من شاعرم و از خون متنفر.
▪ هیچ مرزی میان شعر و مقاله قائل نیستی؟ گاهی خواننده احساس می كند مقاله ات به شعر نزدیك تر است و برعكس.
درست است. مرزی میان متن هایی كه می نویسم وجود ندارد. این یك بازی نیست كه با خودم و خواننده بكنم. من فقط می نویسم. گاهی مقاله از كار درمی آید و گاهی قصیده. همه چیز برای من سوژه ای برای نوشتن است. حتی آب دهان هم سوژه ای شاعرانه است. فقط باید بدانی چگونه آن را تف كنی و به چه كسی. هر كلمه، كلمه ای شاعرانه است اگر در جایگاه خود قرار بگیرد.
▪ هیچ وقت نگران شدی مقاله نوشتن، شعر را از تو بگیرد؟
نه. من هیچ وقت نگران شعر نشدم. نه از مقاله و نه از هیچ چیز دیگر.
▪ «ریشخند» در مقالات تو بسیار جلب توجه می كند.
من ریشخند را سخت دوست دارم. هر نویسنده جدی به نظرم نیازمند روانكاو است. از سمج بودن هم متنفرم. سبك بار بودن را دوست دارم.
▪ تنها نوشته داستانی ات «ارجوحه» آیا یك اتوبیوگرافی نیست؟ و آیا «فهدالتنبل» قهرمان آن خودتو و «غیمه»، همسر شاعرت «سنیه صالح» نیست؟
این داستان را من این طور كه منتشر شده است، ننوشته ام. ریاض الریس پیش ام آمد و مطلبی برای مجله تازه تاسیس شده اش «الناقد» از من خواست. من هم متنی را كه دم دستم بود، به او دادم . او خودش این نام را انتخاب كرد. من نوشتن این متن را زمان زندان آغاز كردم و بعد از آن نزد مادرم پنهان كردم. بیست و پنج سال بعد كه آن را خواندم، دیدم متن تغییراتی كرده است. من آن را با زبانی رمز آلود نوشته و به ریاض داده بودم. آنها آن را رمزگشایی كردند و چاپ كردند. نام «غیمه» را هم آنها انتخاب كرده بودند تا اشاره ای باشد به همسرم «سنیه».
▪ چرا خودت آن را بازنویسی نكردی؟
من نمی توانم داستان بنویسم. خلقم تنگ تر از اینهاست. رمان نیاز به منطق دارد و من از منطق، به ویژه در نوشتن متنفرم.
▪ به زودی دیوان كامل همسرت «سنیه صالح» منتشر خواهد شد. چه احساسی داری؟
در اوج سعادتم. سنیه شاعری بزرگ است كه در انتشار دیوانش تاخیر زیادی شده است و به او بسیار ظلم شده است.
▪ فكر نمی كنی این ستم را سایه سنگین تو بر توانایی های شعری او رواداشته است؟
قبول دارم. نام من برنام او سایه افكند و ستم نمود. اما نگاه من به او لحظه ای تغییر نكرد. او شاعر بسیار بزرگی است كه باید جایگاه واقعی خود را بازیابد. دفتر شعر «یادگل» او، قله ای در شعر است. او حتی در بستر مرگ هم شعر می نوشت.
▪ رابطه میان شما به عنوان دو شاعر چگونه بود؟
من قصاید خود را پیش از چاپ برای او می خواندم، اما اشعار او را قبل از نشر نمی خواندم و در واقع او به من نشان نمی داد. آدونیس از نقدهای او بسیار دلهره داشت و حس شاعرانه عظیمی داشت.
پی نوشت ها:
۱- مجله شعر، مجله ای بود كه با حضور پاره ای از چهره های مطرح ادبی جهان عرب چون یوسف الخال، آدونیس و... برای نشر و دفاع تئوریك و تجمع نیروهای نوگرا در ادبیات عرب، پایه گذاری شد و نقش بسزایی در این زمینه یافت.
۲- نویسنده و ناشر عرب مقیم لندن و صاحب انتشاراتی معروف «ریاض الریس».
۳- نویسنده و ادیب نام آشنا و همسر آدونیس.
۴- شاعر پرآوازه نوگرا، كه از چهره های پایه گذار و موثر جریان نوگرای «مجله الشعر» به شمار می رود.
۵- اولین قصیده منتشر شده از ماغوط كه در قالب «قصیده النثر» (شعر منثور) بود و بر جریان نوگرای شعر و پیدایش این سبك تاثیر بسیار نهاد.
۶- نویسنده پرآوازه سوری به ویژه در نوشتن داستان كوتاه.
ترجمه: محمدرضا فرطوسی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید