پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پس کوچه‌های تشنه عاطفه


پس کوچه‌های تشنه عاطفه
روزهای میانی خرداد همراه است با داغ جانگداز ارتحال حضرت امام (ره) در این ایام، داغ دیگری بر دل سنگرنشینان و نخبه شناسان نشست و آن داغ از دست دادن سید و سالار آزادگان مرحوم ابوترابی بود. وی كه سال ها مصائب اسارت را به شوق دیدار خمینی عزیز تحمل كرده بود پس از رحلت امام (ره) به میهن بازگشت و در شوق وصال یار، جمع یارانش را خیلی زود ترك گفت و به معبود پیوست.
به مناسبت سالگرد درگذشت این روحانی مجاهد و عارف وارسته مراسمی در محافل اصحاب جبهه و جنگ و همسنگران و همبندی های آن مرحوم در زندان های عراق برقرار است و یاد و خاطره اش به همراه ده ها شهید آزاده كه مظلومانه دور از وطن به شهادت رسیدند، گرامی داشته می شود.صفحه «ادب و فرهنگ پایداری» به همین مناسبت چند خاطره از شهدای آزاده را برگزیده است تا به قدر سهم خود برای شهدای آزاده و سید آنان قدمی برداشته باشد.
● درس شجاعت
زمان آشنایی مرحوم ابوترابی با امام خمینی (قدس سره) به سال های قبل از قیام ۱۳۴۲ برمی گردد. آن گونه كه ما از لابه لای پرس و جوهامان فهمیدیم، مرحوم والد ایشان آشنایی قبلی با امام (ره) داشتند. فرزند ایشان به یاد می آورد كه شاهد تشكیل جلسه ای در منزلشان بوده كه حاج آقا روح الله نیز در آن حاضر بوده است.
سیدعلی اكبر از همان دوران جذب امام (قدس سره) می شود. بنابراین، به هنگام وقوع حادثه غم بار و خونین پانزده خرداد، عاشقانه پی امام (ره) را می گیرد و در یاری او از بذل هیچ چیز دریغ نمی ورزد. وقتی رژیم طاغوت مرادش را به نجف تبعید می كند، آتش شوق در اندرونش شعله می كشد تا آن جا كه او را به منزل معشوق می كشاند. او چند سالی را در نجف اقامت می كند و از محضر استاد خویش و دیگر علما خوشه علم و تقوا می چیند. او خود در این باره می گوید: «چند سالی در نجف اشرف افتخار حضور در محضر ایشان (امام خمینی قدس سره) و استفاده از درسشان را داشتیم.
یكی از درس های ایشان در مسجد بازار (قبیشی) بود. یك روز كه طبق معمول برای تدریس، تشریف آوردند، در ابتدای درس فرمودند: «آقایان مطلع هستند كه مزدوران رژیم، تیمور بختیار را در بغداد ترور كرده اند. البته، این تیمور بختیار خودش مؤسس ساواك بوده است، ولی چون سودای سلطنت و كنار زدن محمدرضا را در سر می پروراند مجبور به فرار به آمریكا شد. از آن جا كه به لحاظ توانایی امنیتی، فردی قوی محسوب می شد، حزب بعث در قبال قیمت كلانی از او دعوت به عمل آورد تا سازمان امنیت و اطلاعات عراق را پی ریزی كند.»
پس از آن، رژیم به امام (ره) پیام می دهد همان گونه كه توانستیم بختیار را از پای درآوریم، شما را نیز ترور می كنیم، مگر این كه دست از فعالیت سیاسی علیه رژیم بردارید.
حزب بعث به همین بهانه افرادی را از بغداد فرستاد تا مثلاً برای جان امام قدس سره سیستم حفاظتی دایر كنند. امام (ره) فرمودند: من حتی به یكی از این ها هم اجازه ماندن در اطراف بیت را ندادم. سپس خطاب به رژیم شاه فرمود: مرا تهدید به مرگ می كنید؟ خدا می داند من از این كه تا امروز زنده ام و نتوانسته ام به مكتب و میهنم خدمت كنم رنج می برم؛ بنابراین، افتخار می كنم كه خونم در این راه ریخته شود.
آن گاه ایشان افزود: امام قدس سره در طول شبانه روز معمولاً سه بار از منزل خارج می شدند. یك بار برای درس كه به همان مسجد بازار (قبیشی) می آمدند؛ یك بار به مسجد شیخ انصاری كه در همان جا اقامه نماز می كردند و فاصله نسبتاً زیادی هم با بیتشان داشت؛ یك بار هم پس از نماز مغرب و عشا به حرم مطهر حضرت امیر علیه السلام مشرف می شدند كه در تمام این دفعات جز یك پیرمرد به نام شیخ عبدالعلی، كه احیاناً نامه یا درخواست هایی را كه افرادی برای امام (ره) داشتند جمع آوری می كرد، كسی همراه او نبود.
ابوترابی رحمت الله نه تنها درس و بحث را از استاد خویش می آموخت، درس شجاعت و مجاهدت در راه خدا و اخلاق و اطمینان خاطر به سرنوشت مقدر از جانب حق را نیز از او تحصیل می كرد.
یكی از بزرگان می گوید: روزی، او به محضر امام (ره) رفت و گفت: هر مأموریتی را كه احساس می كنید از همه مشكل تر است و دیگران در انجام آن تأمل و تأنی دارند به من واگذار كنید.
به راستی كه او مرد مأموریت های سخت و دشوار بود.
یكی از بستگانش می گوید: سالی فرارسید كه او به اتفاق خانواده، عزم تشرف به حرمین شریفین را داشت و فارغ از دغدغه های امنیتی، در آن شرایط حساس كه چتر سیاه ارعاب و ترس جهنمی ساواك بر همه جا گسترده شده بود، مقدار زیادی از اعلامیه ها و بیانات امام قدس سره را به همراه برد و در میان زائران ایرانی توزیع كرد. وقتی حضرت امام قدس سره از این ماجرا مطلع شدند، او را به خاطر همراه داشتن خانواده و خطراتی كه ممكن بود از این بابت متوجه او شود، به مراقبت و دقت فراخواندند.
البته، تو گویی او را عهدی با جانان بود كه هیچ علقه ای مانع وفایش نمی شد. همراهی و همرزمی آن عزیز سفر كرده با شهید سیدعلی اندرزگو بهترین گواه برای سعی و تلاش مجاهدت پیگیر او در تحقق انقلاب اسلامی ملت ایران و دستیابی به آرمان های بلندش است.
یك بار، دستگیری او توسط مزدوران رژیم و محكومیتش به زندان به لحاظ ارتباطش با آن شهید والامقام بود و بار دیگر، به دلیل كشف اعلامیه های امام قدس سره در محموله همراهش كه قصد رساندن آن را از نجف به ایران داشت.
خالی از لطف نیست اگر بدانیم آشنایی ایشان با رهبر معظم انقلاب نیز به اواخر دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ برمی گردد. زمانی كه همراه شهید اندرزگو به منزل ایشان در مشهد رفت و آمد می كرده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا شروع جنگ تحمیلی در شهریور ،۱۳۵۹ حاج سیدعلی اكبر ابوترابی مسئولیت های متعددی داشته است؛ از جمله، حفاظت از كاخ سعدآباد، مسئولیت كمیته انقلاب اسلامی قزوین، كمیته امداد امام خمینی (ره) قزوین، عضویت در شورای شهر قزوین و ... . با شروع تجاوز ناجوانمردانه ارتش بعث عراق، به سنگرهای دفاع از مرز و بوم و دین و شرف می شتابد و بی آن كه وقتی را تلف كند، از طریق فردی معتمد رضایت و اذن امام قدس سره را برای رفتن به جبهه تحصیل می كند.
عجیب آن است كه این مرد خدایی، در آغازین روزهای جنگ تحمیلی، بی نام و نشان و به طور ناشناخته راهی اهواز می شود، در آن جا، مثل یك روحانی ساده، امامت جماعت جمعی از رزمندگان را كه در ستاد جنگ های نامنظم گرد آمده بودند برعهده می گیرد؛ گویی هرگز سابقه جهاد و همرزمی با شهید اندرزگو را نداشته و از فنون نظامی هیچ نمی داند. لذا چون رزمنده ای تازه وارد به فرمان فرماندهان، دوره آموزشی را طی می كند.
یك بار كه شهید رجایی برای بازدید به جبهه ها رفته بود، به طور اتفاقی سید را می بیند و اصرار می كند كه به پشت جبهه برگردد، اما سیدعلی اكبر نمی پذیرد، آن گاه شهید رجایی به طور اكید به شهید چمران درباره او سفارش می كند. این جاست كه شهید چمران به عظمت او پی می برد و متوجه می شود كه چه رفیق شفیق و مؤنس و انیسی در كنار اوست، آری، درك حقیقت شخصیت ابوترابی رحمت الله را باید در لابه لای بیان شیوا و دل انگیز چمران جست. چه خوش است وصف قهرمانی را از قهرمانی شنیدن و مقام عرفانی اش را از جام بیان عارفی واصل چشیدن.
آن روز كه خبر شهادت سیدعلی اكبر منتشر شد و والد ماجدش، آیت الله سید عباس ابوترابی رحمت الله به اتفاق خانواده به محضر امام راحل رسید، امام قدس سره فرمودند: «سیدعلی اكبر مثل فرزند من بود و در این حادثه، درواقع من عزادار شدم.»چنین تعبیری از عمق شناخت و محبت و ارادت آن بزرگوار به ایشان نشان دارد و به راستی كه سیدعلی اكبر شایسته چنین تعبیری بود.
● گداخته
اردیبهشت ۶۱ بود . در آمبولانسی شبیه به مینی بوس باز شد. همه ما را به صورتی متراكم در آن ریختند. هیچ پنجره ای نداشت، جز روزنه ای در سقف كه آن هم دارای در آهنی محكمی بود.
دیگر كسی یارای آن نداشت كه یاوری برای مجروحان باشد؛ چون تكان خوردن و جا به جا شدن غیرممكن بود.
اسیری با چند ضربه مشت كه منجر به شكستن یكی از انگشتانش شد، كمی از آن دریچه كوچك داخل سقف را باز كرد تا شاید كمی از هوای بیرون به داخل نفوذ كند.
تلاطم آمبولانس در طول مسیر و كم و زیاد شدن سرعت آن، مصیبت بار بود و صدای «یا زهرا» و «یا مهدی» از حنجره برادران مجروح بلند می شد كه دل ها را می سوزاند.خون گرم زخمی ها كه با عرق بدن بچه ها مخلوط شده بود بر كف خودرو جاری می شد. خورشید نیز با تمام توان بر سقف فلزی آن می تابید و داخل را چون تنوری داغ، گداخته كرده بود.در آن مسیر سخت و توانفرسا، مجروحی بر اثر فشار زیاد و كمبود هوا و تشنگی، غریبانه شهید شد.
... وقتی ما را پیاده كردند، نفهمیدیم كه عراقی ها پیكر پاك آن شهید اسیر را به كجا منتقل كردند.
● دست های بی رحم
سال ۶۵ در منطقه مهران تیر خورده و قطع نخاع شده بود. ۶ ماه زیر دست پزشكان عراقی، دست به دست می شد. هیچ كس به فكر درمانش نبود. همه می خواستند آموخته های نظری شان را روی او عمل كنند.
... و سرانجام ، «اسماعیل جعفری» آن بسیجی دوست داشتنی، با همان چهره معصومانه اش چشم از دنیا فرو بست.
● تشنه ای در شط
«جمشید» از بچه های سپاه بود. اواخر مرداد ۶۴ در حیاط استخبارات عراق بودیم، به عنوان اسیرانی تازه وارد.گرما و تشنگی مان طوری بود كه عراقی ها مجبور شدند به همه آب بدهند. به جمشید كه رسیدند، لیوان آب را تا نزدیك لبش بردند. تا آمد آب بخورد، ظرف آب را عقب كشیدند. بعد هم یك ضربه به سرش زدند. چند بار این كار را تكرار كردند.
جمشید همچنان تشنه ماند.شب كه همه را داخل بازداشتگاه كردند، یك شیلنگ آب دادند داخل. همه بچه ها لوله آب را بردند به طرف جمشید تا شاید بتواند آبی بنوشد؛ اما داد و فریاد نگهبان عراقی و كشیدن لوله آب، همه را متحیر كرد.
جمشید باز هم تشنه ماند.ساعت ۲ بامداد، غریب و مظلوم شهید شد. همه اشك می ریختند و می گفتند: یا حسین مظلوم!
● قبرستان بی زائر
مرا با مترجم به بیمارستان بردند؛ در اتاقی كه اسیران زخمی و بیمار را آنجا می بردند. از اردوگاه تا آنجا چشمم بسته بود. چشمانم را كه باز كردند، زیر پارچه سفیدی آغشته به خون، بدن پاره پاره شده ای قرار داشت.
از ما خواستند تا او را غسل میت بدهیم. كار سختی بود. به هرجای بدنش دست می كشیدم، جز استخوان چیز دیگری حس نمی كردم. دنده هایش بیرون زده بود وجای گلوله در بدنش بود.
به سختی او را با آب غسل دادم. اشك، امانم نمی داد و دست هایم می لرزید. بر او كفن پیچیدیم و در آن حال غربت، برادر اسیرمان را در آمبولانسی كه شیشه هم نداشت حمل نمودیم و با چند سرباز مسلح به سوی قبرستان حركت كردیم.
در بین راه داخل آمبولانس ، ذكر الله اكبر، لااله الاالله و شهادتین می گفتیم و فاتحه می خواندیم. بعثی های كافر هم ما را مسخره می كردند. مسافتی نه چندان طولانی را با آمبولانس پیمودیم. وقتی از آمبولانس پیاده شدیم، اطرافم بیابانی وسیع بود پر از قبر. قبرستان در حاشیه شهر بود و یك قسمت آن را كه روی تپه واقع شده بود، قبرستان اسرا كرده بودند و دور تا دور آن راخاكریز كوتاهی زده بودند.
آمبولانس كنار قبری ترمز كرد و من، شهیدمان را داخل قبر گذاشتم. دست هایم كفن را رها نمی كرد. رو به پیكر شهید گفتم: « تو را به رسم امانت اینجا می گذاریم. ان شاءالله به زودی به وطن خودمان بر می گردیم و تو را هم بر می گردانیم».
اشك جلوی دیدگانم را تار كرده و اندوه و دلتنگی ، ناله ام را در گلو خفه ساخته بود. خود را تنها و بدون همسنگر می دیدم. برایم گران بود كه عزیزی را در غربت رها كنم و بروم.
بعد از خواندن تلقین، خاك بر بدن پاكش ریختم . نام و مشخصات او را روی تكه كاغذی نوشتم و در شیشه ای سربسته، بالای سر او قرار دادم.حدود شصت، هفتاد قبر اسیر، در آن قبرستان بود.● لحظه افتادن نخل
گفتیم: از «ابراهیم رضایی» برایمان بگویید! یكی گفت: دو چشمم تیر خورده، بینایی ام را از دست داده بودم. به اردوگاه عنبر كه رسیدیم، مرا به داخل آسایشگاهی پرت كردند. دو دست مهربان نگذاشت بر زمین بیفتم. كنارم نشست و گفت: «ابراهیم هستم و مثل تو اسیرم. تا زنده ام از تو مواظبت می كنم». اضطراب را زدود و آرامش یافتم. وقت اذان هم مرا به صف نماز هدایت كرد. خودش امام جماعت بود و من نمی دانستم. می گفت: «با جانفشانی بچه ها، هنوز نماز جماعت برپاست.»
یك سال آنجا بودم و ابراهیم همه كارهایم را انجام داد. روزی كه می خواستند مرا زودتر از بقیه آزاد كنند، دستهایم را گرفت و مرا سوار خودرو كرد. او ماند و من در آروزی دیدنش، راهی ایران شدم. دیگری گفت: ششم مهر ماه ۵۹ با هم اسیر شدیم. دائماً در تكاپو بود تا گره از كار بچه ها بگشاید. می گفت: «بچه ها قرآن بخوانید تا قلبهایتان آرام شود.»
تبعیدش كردند به رمادی. چندین بار هم او را به زندان انداختند. آخر، بچه ها به او خیلی احترام می گذاشتند. همه كاره بود. وقتی تنها می شد كف دستهایش را می گذاشت پشت سرش و از درد می نالید. خیلی كابل به سرش زده بودند. پائیز ۶۵ هم دوباره تبعیدش كردند.
یك نفر دیگر هم گفت: آنجا هم تحت شكنجه بود. یك روز سخت، عراقی ها خلاف معمول سوت آمار زدند. سكوت، اردوگاه را گرفت. چند لحظه بعد، جسد «ابراهیم» روی دست چند نفر از بچه ها بود. او را از بهداری بیرون آوردند. عراقی ها جسد را تحویل گرفتند. خبر پیچید: «ابراهیم رضایی، بر اثر خونریزی مغزی شهید شده است.»
بند از بندم جدا كنید، به امام ناسزا نمی گویم، چند روزی بیشتر از زمانی كه ما وارد اردوگاه شده بودیم نگذشته بود و هنوز خستگی راه و مسائلی كه در بین راه پیش آمده بود از تن مان بیرون نرفته بود كه دیدیم سر و كله سرگرد محمودی (همان فرد جلاد فحاش بی ادب) پیدا شد. این بار خبرنگاران رادیو بغداد برای تهیه گزارش و خبر همراه او آمده بودند. محمودی در حالی كه چوبی در دست داشت وارد آسایشگاه شماره ۱۲ كه ما در آن بودیم شد.
این را بگویم كه تعدادی از بچه های ما كه آنجا بودند سن كمی داشتند و بعضی ها هم پیرمرد بودند. او تعدادی از این بچه های كم سن و سال را برای مصاحبه بیرون برد. خبرنگار با اینها مصاحبه می كرد كه اسم تان را بگویید و بگویید ما اینجا میهمان صدام هستیم و از ما خوب پذیرایی می شود و جای ما خوب است و به خانواده هایتان این طور پیام بدهید و... خلاصه، باید هر چه آنها می گفتند گفته می شد.
از قضا، در میان این بچه ها، پیرمرد ۵۳ ساله ای از اهالی تهران بود به نام حاج یحیی كه الآن از دنیا رفته اند؛ خدا رحمت شان كند! او مردبسیار خوش اخلاقی بود و با این كه روحانی نبود از احكام، اطلاعات نسبتاً كاملی داشت. تاریخ اسلام را هم خیلی خوب بلد بود. حوادث كربلا را هم خیلی خوب می دانست به خاطر این كه پای منبر بزرگ شده بود. گهگاه بچه ها دور این مرد را می گرفتند و او برایشان قصه می گفت و از مسائل و تجربیات و قضایایی كه دیده بود تعریف می كرد. خلاصه در آنجا برای بچه ها، پدری مهربان و دلسوز بود.
آن روز، محمودی ایشان را از بچه ها جدا كرد و داخل اتاق برد و با ایشان حرف زد. ابتدا پرسید: نامت چیست؟ گفت: معروفم به حاج یحیی. پرسید: چرا به جبهه آمده ای؟ گفت: چون شما آمدید با ما دعوا كردید و خاك ما را اشغال كردید. ما آمده ایم از شما پس بگیریم و...
با این جواب ها، محمودی برآشفته شد و گفت: مقلد كی هستی؟ - مقلد آیت الله العظمی خمینی. این جملات همچون پتكی بر سر محمودی فرود آمد. تصویری آنجا بود كه صدام را در حال نماز نشان می داد. محمودی پرسید: این عكس كیست؟ ـ رئیس جمهور عراق. گفت: او در این عكس چه كار می كند؟ - آن طور كه نشان می دهد، نماز می خواند. پرسید: شما می گویید صدام كافر است، پس چطور او نماز می خواند؟ حاج یحیی گفت: من از این مسائل چیزی نمی دانم.
كار به این جا كه می رسد، محمودی می گوید: حالا به خمینی توهین كن. حاج یحیی با صلابت جواب می دهد: خمینی مرجع تقلیدمن است و من مسلمان هستم و انسان مسلمان فحش نمی دهد. معلوم است كه وقتی حاج یحیی این طور جواب می دهد پاسخ او چه خواهد بود. محمودی با چوبی كه در دست داشت، به جان این پیرمرد می افتد و تا آنجا كه می تواند می زند، به طوری كه چوب خرد می شود. حاج یحیی هم روی زمین می افتد و سرش می شكند و در كف اتاق خون جاری می شود. اینها همه در حالی است كه بچه ها داخل اتاق هستند و صدای ضربات و اهانت هایی كه به حاج یحیی می شود و صدای داد و بیدادهای حاج یحیی را می شنوند و متأثر می شوند. دوباره محمودی می گوید: بلند شو به خمینی توهین كن تا تو را اذیت نكنم و رهایت كنم. حاج یحیی بعد از این همه كتك دوباره با كمال شهامت می گوید: ببین، اگر بند از بندم جدا كنید هرگز به امام فحش نمی دهم.
لازم به تذكر است كه بنده تمام جملاتی را كه در اینجا آوردم از قول خود ایشان نقل كردم و اینها جملاتی است كه ایشان بعداً برای من نقل كرد. او می گفت: محمودی تعادلش را از دست داده بود و با هرچه به دستش می آمد به سر من می كوبید و دوباره من را روی زمین می انداخت و شروع به زدن می كرد.
● افسر عراقی كه ترسید
عراقی ها تا ۳ روز كاری نكردند كه باعث ایجاد تشنج شود. رادیو را هم كه همیشه موسیقی پخش می كرد خاموش كردند، اما بعد از ۳ روز دوباره رادیو شروع به پخش برنامه كرد و باعث آزار بچه ها شد. یكی از بچه های دزفول به نام حسین بختیاری به مسئول آسایشگاه گفت: به افسر استخباراتی اردوگاه بگو اگر رادیو را خاموش نكند، من خودم به تنهایی تمام بلندگوهای اردوگاه را ازكار می اندازم و می شكنم. تأكید هم كرده بود كه بگو فلانی چنین حرفی زده است.
مسئول آسایشگاه هم در جلسه ای كه مسئولان آسایشگاهها با افسر استخباراتی و فرمانده اردوگاه داشتند به آنها گفته بود یكی از اسرا قصد انجام چنین كاری را دارد. افسر عراقی هم او را احضار كرد و به او گفت: تو این حرف را زدی؟ او گفته بود: بله. او تهدید كرده بود كه اگر تو این كار را بكنی من خودم دو دستت را با میخ به دیوار می كوبم. او هم در پاسخ گفته بود: حتماً این كار را بكن؛ چون من هرگز اجازه نمی دهم در ایام عزاداری رهبرم به او توهین شود و حتماً این كار را خواهم كرد. افسر عراقی هم از شجاعت او ترسید و دستورداد بلندگوها را خاموش كنند.
● خبری كه راست بود
در اردوگاه تكریت كه بودیم، یك روز دو نفر از بچه ها - كه آشپزهای خودمان بودند - سراسیمه وارد آسایشگاه شدند. اشك در چشمانشان حلقه زده بود و گریه می كردند. وقتی من متوجه موضوع شدم، آنها را به گوشه ای بردم و گفتم: شما عرب زبان نیستید، ممكن است خبر را درست نشنیده باشید. ازطرفی، حضرت امام(ره) كسالت دارند، شاید شما این خبر را به جای خبر فوت شنیده باشید. پس به كسی چیزی نگویید تا به شما بگویم چه كار كنید.
با این دو نفر هنوز مشغول صحبت بودم كه مسئول ایرانی اردوگاه آمد و گفت: ابوترابی، با من بیا، كارت دارم! او مرا به آسایشگاه خودشان برد و گفت: تا حالا چندین بار خبر فوت امام(ره) را به دروغ به ما داده اند، اما این بار این خبر را از رادیو شنیده ایم. من خودم فكر كردم باز هم دروغ است. اما تحقیق كردم و دیدم تمام رادیوهای بیگانه هم این خبر را منتشر كرده اند. فرمانده عراقی اردوگاه نگران بود كه اگر بچه ها خبر را بفهمند درگیری و شورش ایجاد شود. من به او گفتم: اگر شما بخواهید جلو آنها را بگیرید اوضاع خراب تر می شود، ولی اگر با آنها كاری نداشته باشید، طبق معمول عزاداری خودشان را خواهندكرد و مشكلی هم به وجود نخواهدآمد و مسأله تمام می شود.
آنها برای عاشورا و تاسوعا و مراسم عزای امام حسین(ع) به ما اجازه عزاداری نمی دادند، ولی این بار از ترس و وحشت تسلیم شدند و اجازه عزاداری دادند و گفتند هرطور خواستید عزاداری كنید.
من از آنها خواستم خبر را منتشر نكنند، چون اگر یكباره این خبر منتشر می شد، می توانست اثرات منفی ای برای بچه ها و خود آنها داشته باشد. برای همین، من به برادران گفتم، حضرت امام(ره) كسالتشان شدیدتر شده است. با شنیدن این خبر، بچه ها خیلی ناراحت شدند و بعضی ها شروع به گریه كردند و عده ای به برگزاری مراسم دعای توسل پرداختند. عراقی ها هم كاری نداشتند، چون خودشان قبول كرده بودند كه بچه ها عزاداری كنند.
● تحمل، ایثار و فروتنی سیدآزادگان
در بیست و هشتم فروردین سال ،۶۳ هنگامی كه در اردوگاه موصل،۲ از اسرا آمار عصر را گرفتند و همه به آسایشگاه ها داخل شدند، ناگهان در اردوگاه بازشد و حدود ۵۰ اسیر داخل شدند. عراقی ها اسرای تازه وارد را در آسایشگاه ۱۳ جای دادند. آنها دو روز پیش، آن اتاق را خالی كرده بودند. ساعتی از این واقعه گذشته بود كه خبری در همه اتاق ها نفوذ كرد؛ خبری بسیار آرامبخش و شادی آفرین؛ «حاج آقا هم در میان اسرای تازه وارد است.»
بیشتر اسرا آن شب را با دلی شاد و به امید دیدار با سرپرست اسرا خوابیدند. صبح، همین كه در اتاق ها باز شد، صفی طولانی درجلوی اتاق ۱۳ بسته شد. هركس به نوبت دست در گردن حاج آقا می انداخت و او را از صمیم دل می بوسید. جمعیت، مشتاقانه هجوم آوردند. همه فراموش كرده بودند كه عراقی های كینه توز ممكن است حساس گردند و دردسرساز شوند. كار به جایی رسید كه آنها سررسیدند و بچه ها را متفرق ساختند. آن روز؛ یعنی ۲۹ فروردین به غروب نزدیك شد و بیشتر بچه ها موفق شده بودند، لحظاتی چشمانشان را به دیدار آن «انسان ملكوتی» آرام كنند.
وقتی اسرا در آسایشگاه های خود قرار گرفتند و درها قفل شد، بعثی های كینه توز دسته جمعی به سوی اتاق ۱۳ رفتند. «ضابط احمد»، ستوانیار قدكوتاه و شكم گنده، ابتدا صحبت كرد: «ما به شما احترام گذاشتیم؛ ولی شما امروز با اجتماعتان از مقررات اردوگاه تخلف كردید و باید مجازات شوید!»
او دستور حمله را صادر كرد و عراقی های آماده، با كابل و چوب و نبشی و مشت و لگد به اسرای تازه وارد یورش بردند. آن قدر زدند كه خودشان هم خسته شدند و همه را خون آلود كردند. اما این مرحله اول بود. در مرحله دوم، ضابط احمد فریاد زد: «ابوترابی كیست؟»
حاج آقا با آن چهره آرام و چشمان محجوب و نجیب و بدنی لاغر و استخوانی، ایستاد و گفت: «من هستم.»
بعثی بی ادب، او را به جلو فراخواند و با یك سوت، سربازانش را به حمله مجدد دستور داد. آنها هم هیچ كم نگذاشتند. در میان ضربه های فراوان و نامنظم، می گفتند: «به خمینی توهین كن!» و سید سكوت كرده بود و تحمل می كرد. بچه ها با چشم های اندوهبارشان نگاه می كردند و سخت ترین لحظه های اسارت را غریبانه می نگریستند.
وقتی فشارها زیاد شد، سرپرست اسرا سكوت را شكست و با فریاد «یا زهرا، یازهرا»، توان خویش را برای تحمل ضربه های ناجوانمردانه مضاعف كرد. كابل ها بر پیكر نحیف سید فرود می آمد و او تنها فریاد می زد: یا زهرا! گویا پاتكی را آغاز كرده بود تا به تنهایی، به جای آن كه شكسته شود، دشمن را درهم بشكند.
در این میان، یكباره خون از سینه سید فوران زد. لباس او پر از خون شد و باز فریاد «یازهرایش» قطع نمی شد. عراقی ها با مشاهده پیكر خون آلود او، دست از حمله ناجوانمردانه شان برداشتند. یكی از بچه ها، به سرعت، حاج آقا را بغل كرد و به سوی بهداری اردوگاه دوید. پزشك ایرانی، كه حاج آقا را از روی چهره نمی شناخت. فوراً پیراهنش را درآورد. معلوم شد كه تیغی در جیب او بوده و یكی از ضربه های كابل، تیغ را در سینه حاج آقا فرو برده و سینه اش شكافته شده است.
دكتر بلافاصله بدون بی حسی موضعی، زخم را بخیه كرد. پس از آن كه خون بند آمد و مقداری حال سید بهتر شد، از حاج آقا پرسید: ببخشید آقا! آیا حاج آقا ابوترابی را هم زدند؟ حاج آقا تبسمی كرد و فرمود: بله، حالش را هم جا آوردند كه مزاحم شما شد و الآن هم در خدمت شماست. دكتر تا فهمید كه او حاج آقا ابوترابی است بی حال شد و نزدیك بود غش كند؛ اما حاج آقا او را آرام كرد. فردا صبح، جمعیت عظیمی پشت پنجره بهداری تجمع كردند. اما از داخل به اسرا اعلام شد: حال حاج آقا خوب است. كسی تجمع نكند!
چند روزی سید در بهداری ماند با بدنی كاملاً كبود و زخمی بر سینه. او این گونه به اردوگاه موصل۲ واردشد و پس از آن كه از بهداری مرخص شد، بی وقفه و با تدبیر، فعالیت هایش را آغاز كرد.
با تشكر از مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان
منبع : روزنامه ایران