دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

کادوی مشکی


کادوی مشکی
از اتاق صدای جر و بحث می آمد...پیدا بود كه زن و مرد دوباره سر مساله ای درگیری دارند.مثل همیشه و برای همیشه.از حرفاشون میشد حدس زد كه مشكل سر خرید چیزی هست.انگار زن اصرار می كرد كه چیزی برای كسی خریده بشه و مرد هم زیر بار نمی رفت..دقت كردن به بحث و شنیدن مبهم حرفهای آزار دهنده آنها،به نظر پسرحماقت بود.پس به این نتیجه رسید که صدای تلوزیون باید بلند تر بشه!
بلاخره مرد از اتاق بیرون اومد و در رو محكم بست،لباساشو پوشید و رفت بیرون...بعد از مدتی زن هم از اتاق بیرون اومد.با همون صورت سرد، افسرده و بی احساس همیشگی که برای پسر آشنا بود. یك لیوان آب خورد، آمد نشست و طبق معمول به دیوار خیره شد.خاموش و خالی.
پسر دراز كشید و سعی كرد بخوابه.مادرش هنوزبه دیوار خیره بود و این بار سرش رو روی دست تكیه داده بود.صدای باز شدن در اومد.پسرک می دونست که پدرش هست.تو خواب و بیداری با چشمای نیمه بازمسیرش رو دنبال كرد. مرد بی هیچ حرفی وارد اتاق شد و بسته كوچكی كه با كاغذ مشكی كادو شده بود رو از جیبش درآورد و جلوی زن روی زمین انداخت.اون هم با پا كادو رو به طرفی پرت كرد...
غروب بود و قارقار كلاغها..بیدار شد.به نظر می رسید که كسی خونه نیست.همه چیز معمولی و همه جا ساكت.پسرک از روی عادت به اتاق خودش رفت..چراغ كه روشن شد چیز غریبی به چشمش خورد،روی میزش یك كادوی مشكی تقریبا مچاله خودنمایی میكرد...
پوز خندی زد: تولدم مبارك!
منبع : مجله آینه


همچنین مشاهده کنید