شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


ارواح مرطوب جنگلی


ارواح مرطوب جنگلی
شاید قبلاً هم به این فکر کرده بودم. حالا که نشسته ام و سرم دارد به دوران می افتد، دارد می چرخد و می چرخد و کوچک می شود، آن قدر که گمان می برم دارم با سر سقوط می کنم، فکر می کنم (یا دارد یادم می آید) آن سال ها را که درهمین کلبه ی جنگلی سه ماه اول سال را می گذراندیم و حتی با پانته گاهی در جنگل قدم می زدیم و آسمان پاره پاره ی جنگل را تماشا می کردیم، یا از رودخانه ماهی می گرفتیم و همان جا کباب می کردیم و زیر درختان کاج با هم می خوابیدیم ومی شد که سه یا چهارروز میان جنگل زندگی کنیم و وقتی به آن کلبه ی قدیمی بازمی گشتیم، انگار پا به دنیای جدیدی گذاشته ایم و باز غروب ها لب کلبه نشستن و از پانته نی لبک زدن و از من دنبال خرگوش ها کردن و زمین خوردن. گاهی حتی تنه ی یک درخت، از میان آن همه درخت جنگل، می توانست من یا پانته را ساعت ها و شاید روزها به خود مشغول دارد و هیچ کدام نمی دانستیم چرا؟! فقط می شد فهمید، چشم ها یمان درد می گیرد و می سوزد، و دست کم بیست و چهار ساعت تمام را باید بخوابیم، آن هم تنها! شاید بتوانیم فردا دوباره روح مان را میان آب رودخانه غرق کنیم و شاخه های درختان، همراه با دست و پا زدن هایمان ریتم بگیرند و چاچا برقصند.
راستش سی سال پیش شاید می توانستم، اما حالا دیگر حتی به دست هایم اعتماد ندارم. اگر آن پرنده ی نادر، باز پیدایش شود و باز بخواند و این رودخانه ی لعنتی طغیان کند هم مطمئن نیستم دوباره بتوانم پیدایش کنم، و اگر پیدایش کردم دست ها یش را بگیرم و از لابه لای این گل و لای روان بالایش بکشم و بپرسمش که کجا بوده این همه مدت؟!
"رفته بودم چیزی گیر بیاورم، باهم بخوریم؛ امروز به غیر از این قور باغه ها سهمی از رودخانه نداشتیم." و با انگشتش قورباغه ای را که از پا گرفته بود،از توبره اش درآورد و به صورتم پرتاب کرد. چندشم شد. درست همان طور که لاشه ی باد کرده اش را میان رود خانه، که مثل دیوانه ها می غرید و بالا می آمد، لابه لای چند تنه ی شکسته ی درخت دیدم و چندشم شد. به کلبه برگشتم و تمام شب، همراه با باران که حالا دوازده روز بود با سکوتم ریتم گرفته بود و رودخانه را دیوانه می کرد، زل زدم به لامپای آویخته بر دیواره ی کلبه که شعله اش مثل چشم های باد کرده و نم کشیده ی یک جانور غرق شده، در برابر این همه باد و سر و صدا کوچک ترین حرکتی نمی کرد.
نزدیک های صبح بیدار شدم؛ باران می آمد، هفت روز و هشت شب تمام بود که می بارید. پانته نبود.
همیشه خوابم بدقلق ترازخودم بوده.ساعات خوابم را با دفعات بیدارشدنم میزان می کردم. در طول یک شب یا یک وعده خواب، اتفاق می افتاد که به دفعات معین و سر ساعات مشخص بیدار می شدم و مجبور بودم در جایم بنشینم و باز بخوابم. نزدیک های صبح بیدار شدم؛ پانته نبود. صدایی مثل ناله ی پرنده ای از جنگل می آمد، طبیعی نبود. دوباره خوابیدم و با هرای خرد شدن یک درخت، بیدار شدم. نی لبک پانته بر دیوار چوبی کلبه آویزان بود و خودش هنوز نیامده بود.
بیرون رفتم. به جز صدای باران و آواز گنگ پرنده ای که از دور جنگل می آمد، هیچ چیزبه گوش نمی رسید. حتی صدای پوتین هایم برخاک مرطوب را نمی شنیدم.نزدیک های غروب به کلبه برگشتم. باران چهار روز دیگر هم بارید و پانته نیامد.
تمام این چهار روز را در کلبه ماندم و روز آخر، باران چنان شدید بود که انگار می خواست تا ابد ببارد؛ اما تا ظهر بند آمد و ساعتی بعد، هوا کاملاً آفتابی بود. حتماً زیر آفتاب، با شکم برآمده و دست و پای کبود و چشم هایی که زل زده بودند به شاخه های دور درختان، درازکشیده بود. مثل این که آن دم آخری تنها نبوده؛ نمی دانم چرا، اما حس کردم کسی همراهش بوده، پابه پایش رفته و آخرسر، کنار رودخانه ولش کرده و برگشته، یا برنگشته و هنوز آن دوروبرها می پلکیده.
شاید این فکر ازآن جا بود که درطول مسیر گمان می کردم یکی دارد تعقیبم می کند. یکی که نه فقط آن وقت، بلکه هنوزهم گاهی صدای پایش را پشت کلبه می شنوم وهر بار به نظرمی رسد این دوروبرها دنبال چیزی می گردد.
بیدار شدم و یک راست رفتم به سمت رود خانه. باران از ظهر بند آمده بود. همین که در را باز کردم، جلوی کلبه از روی اولین درخت، کلاغ سفیدی با قارقاری که بیشتر شبیه ناله ی گربه بود، درست از بالای سرم پر کشید و رفت. تمام ساحل رودخانه را گشتم و نه آن روز بلکه تمام روزهای دیگر هیچ چیز نیافتم؛ مثل رؤیا بود که بود و نبود. از دور می دیدمش و از نزدیک نه.
حتی صدایی هم از جنگل نمی آمد.
زمان فقط برای کسی که محاسبه اش می کند، می گذرد. شاید واقعاً همین طور باشد. حالا که نشسته ام و دارم این ها را می نویسم، زمان آن قدر سریع می گذرد که حس می کنم، دارم با سر سقوط می کنم؛ زمان تنها ترین موجودی است که می شناسم.
سال پنجم، صبحی که مثل صبح تمام زمستان های جنگل قهوه ای می زد، با پوتین های ناراحتم کنار رودخانه می پلکیدم. نمی دانم چرا آن قدر مطمئن بودم که بعد از پنج سال آن روز صبح باید پیدایش شود. حتی صدای مرموز پرنده ی ناشناس از همیشه واضح تر به گوش می رسید. همیشه گردش هایم ازکنارتخته سنگی که به نظرمی رسد، رویش لکه ی لخته شده ی خونی چند هزار ساله خشکیده است، شروع می شود.
هنوز راهی نرفته بودم که چند قدمی آن طرف تر از لابه لای درختچه ی کوتاهی صدایی شبیه ناله ی پیرزنی به گوشم رسید. قدم هایم را کند کردم و آرام پیش رفتم. نرسیده به درختچه حس کردم صدا کمی آن طرف تر است. جایی حوالی رودخانه و زیر تخته سنگی سبز رنگ. نزدیک تخته سنگ باز محل صدا را کمی دورتر، شاید از میان یک نارون عظیم تشخیص دادم و این گونه بود که تا قسمتی از شب که فقط صدای رودخانه قابل تشخیص است، مسافت زیادی را در جنگل پیش رفته بودم.
سال های بعد در زمان های مختلف، این حادثه به صورت های گوناگون تکرار شد. یک بار حتی شبح اش را دیدم ( یا شاید خودش را ) و آن قدردنبالش دویدم که صدای قدم هایم در خنده های دیوانه وار رودخانه محو شد.
تا سال بیست و سوم هر سال و هر ماه قصد بازگشت داشتم، اما هربار تصور پرنده ای ناشناس ،که به نحو غریبی وجودم را مسخر کرده بود، مانع می شد.فقط هم این نبود، راحت بودم. تازه فهمیده بودم وقتی مشکلی از لحاظ ابتدایی ترین نیاز های حیات نباشد، به تنها یی حتی در جنگلی دور افتاده مانند این جا زندگی چندان سخت نخواهد بود.
چوب های کلبه اگرچه مدام پوسیده تر و خراب تر می شد، اما بعد از چند سال که فهمیدم نفس سنگین آدمی سهم مهمی در این خرابی دارد، بیشتر ایام را بیرون از کلبه و مثل درختی بین جنگل می گذراندم و فقط برای انجام بعضی کارهایی که در جنگل برنمی آمد به کلبه بازمی گشتم.
به این ترتیب هفت سال عجیب دیگر را سپری کردم. هفت سالی که ماهی ها دست به یک نوع خود کشی گروهی زدند و هر روز کنار رودخانه تا چشم کارمی کرد پر از ماهی های ریز و درشت مرده بود، که بوی تعفن شان گربه های وحشی را از اعماق تاریک جنگل به کنار رودخانه می کشاند.
این جریان تا همین اواخر همچنان ادامه داشت و در همین سال با قطع شدن صدای پرنده ی مجهول، خاتمه یافت. دیگر بی فایده بود، باید برمی گشتم. باید همان هفت سال پیش دل می کندم و برمی گشتم. نباید چشم به راه صدایی می ماندم که حنجره اش را هرگز نیافته بودم، که نمی دانستم حقیقتاً هست یا زاده ی روح مرطوب جنگل است.
حالا سی سال از تمام این قضایا می گذرد و من دیگر حتی به دست هایم اعتماد ندارم. مدتی است که باز قصد کرده ام برگردم. فکر کردم اگر می خواست پیدایش شود، تا به حال شده بود. منتظر بودم باران بند بیاید تا راه بیفتم. در باران نمی شود رفت؛ اگر رودخانه بخواهد بالا بیاید، آن وقت هیچ چیز جلودارش نیست. اما دیشب با صدای عجیبی بیدار شدم. صدایی مثل ناله ی پرنده ی ناشناسی که از آن طرف جنگل می آمد. بعد طنین گام های کسی را شنیدم که گویی این طرف ها دنبال چیزی می گردد. همین است که حس می کنم باید با وجود باران، هرطور شده امشب بروم.
محسن حکیم معانی
منبع : کانون ادبیات ایران