دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا

پیدا شدن کلمه‌ی «صوفی» و «متصوف» و اصل آن دو کلمه


پیدا شدن کلمه‌ی «صوفی» و «متصوف» و اصل آن دو کلمه
در صدر اسلام، غالب مسلمین اهل دین و زهد بودند و حاجتی نبود كه اهل تقوی و طاعت را به وصف خاصی نام ببرند. آنهایی كه صحبت پیغمبر را درك كرده بودند «صحابه» نامیده می‌شدند و نسل بعد از آنها، یعنی آنهایی كه با صحابه محشور بودند، «تابعین» خوانده می‌شدند.
از زمان معاویه و تسلط بنی‌امیه به بعد، دنیادوستی بر تقوی و خداپرستی غلبه نمود، معدودی از مسلمین كه شدیداً مواظب امر دین و متعبد و متقی بودند «زهّاد» و «عبّاد» نامیده می‌شدند.
پس از انشقاق مسلمین به فرقه‌های گوناگون، هر فرقه مدعی بود كه زهاد و عبادی در بین آنها هست. در این هنگام، دسته‌ی مخصوصی به نام «صوفیه» و «متصوفه» پیدا شدند و در حدود سنه‌ی دویست هجری این نامها شایع و معروف گشت. البته، به دقت نمی‌توان گفت كه در چه سالی از سالهای قرن دوم هجری این اسم پیدا شده، ولی قدر مسلم این است كه در دوره‌ی «صحابه» و «تابعین» این كلمات نبوده بلكه از نامهای قرن دوم است.(۱)
ابن‌الجوزی می‌گوید: «در زمان رسول‌الله نسبت به ایمان و اسلام بود، یعنی گفته می‌شد "مسلم" و "مؤمن"، بعد نام "زاهد" و "عابد" پیدا شد. بعد جماعتی پیدا شدند كه تعلق شدید به زهد و تعبد داشتند، چندان‌كه از دنیا اعراض كرده، آن را ترك كردند و یكسره به عبادت و انزوا پرداختند. گفته‌اند اول كسی كه به كلی خود را وقف خدمت به خدا كرد مردی بود مجاور خانه‌ی كعبه، به نام "صوفهٔ"(۲)، كه اسم واقعی او "غوث بن مرّ" بود. و زهادی كه از حیث انقطاع از ماسوی‌الله شبیه به او بودند "صوفیه" نامیده شدند.
جماعتی گفته‌اند كه "تصوف" منسوب به اهل صُفه است، كه جماعتی از فقرای بدون مال و خانواده مسلمین صدر اسلام بوده‌اند كه در صُفه مسجد رسول‌الله منزل داشته‌اند و با صدقه زندگی می‌كرده‌اند تا آنكه بعد از فتوحات اسلام بی‌نیاز شدند. اما نسبت صوفی به اهل صفه غلط است، زیرا اگر منتسب به اهل صفه بودند، می‌بایست "صفی" نامیده شوند.»(۳)
سمعانی در «انساب» در نسبت «الصوفی» می‌گوید: «هذه النسبهٔ اختلفوا فیها منهم من قال منسوبهٔ الی لبس الصوف و منهم من قال من الصفا و منهم من قال من بنی صوفهٔ و هم جماعهٔ من العرب كانوا یتزهدون و یقللون من الدنیا فنسبت هذه الطایفهٔ الیهم.»
بعضی گفته‌اند كه لغت «صوفی» از «صوفانهٔ»(۴) می‌آید كه گیاه نازك كوتاهی است و چون صوفیه به گیاه صحرا قناعت می‌كردند به این مناسبت «صوفی» نامیده شدند. ولی این نیز غلط است، زیرا نسبت به «صوفانهٔ»، «صوفانی» است نه «صوفی».
بعضی گفته‌اند كه لغت «صوفی» منسوب به «صوفهٔالقفا» یعنی موهایی است كه در قسمت مؤخر پشت سر می‌روید(۵) و نیز جماعتی گفته‌اند «صوفی» منسوب به «صوف» است و این محتمل است. «و این اندكی قبل از سنه دویست هجری پیدا شد.»(۶)
قشیری(۷)، از صوفیان اواخر قرن چهارم كه تا اواسط قرن پنجم می‌زیسته، در «رساله‌ی قشیریه» می‌گوید: «این طایقه غالباً به نام صوفی نامیده می‌شوند، به این معنی كه پیرو طریقه "صوفی" و جماعت آنها "صوفیه" یا "متصوف" و "متصوفهٔ" نامیده می‌شوند.»
به عقیده‌ی قشیری(۸) این كلمه لفظ جامد غیرمشتقی است كه نظایر آن در لغت عرب بسیار است مثل كلمه «لقب» و «اما قول آنهایی كه گفته‌اند كلمه "صوفی" از "صوف" مشتق است و "تصوف اذا لبس الصوف كما یقال تقمس اذا لبس القمیص فذلك وجه ولكن القوم لم یختصوا بلبس الصوف" و اما آنها كه گفته‌اند كه صوفی منسوب به "صفه" است، یعنی صفه مسجد رسول‌الله، صحیح نیست، زیرا نسبت به "صفه"، "صوفی" نیست. و نیز بعضی گفته‌اند كه كلمه‌ی صوفی از "صفا" می‌آید، ولی اشتقاق صوفی از صفا بعید است. و اینكه بعضی دیگر گفته‌اند كه صوفی مشتق از كلمه "صف" است، به این مناسبت كه از جهت قلب در صف اول هستند، این معنی صحیح است، ولی در مقتضای لغت چنین نسبتی صحیح نیست.» به طوری كه قشیری اشاره می‌كند بعضی از صوفیه معتقدند كه كلمه‌ی «صوفی» مشتق از «صفا» یا «صفو» است و مراد از آن صفای قلب اهل تصوف و انشراح صدر و مراتب رضا و تسلیم به مقدرات الهی است، به اضافه صوفیه با خداوند در حال صفایی هستند كه هیچ چیز آنها را از آن بازنمی‌دارد؛ و همچنین وجه مناسبت آن است كه صوفیه به واسطه‌ی موهبت الهی از كدورت جهل صاف شده‌اند. ولی صوفیه از این غفلت كرده‌اند كه نسبت به «صفا»، بر حسب لغت عرب، «صوفی» نخواهد بود. لذا، برای فرار از اعتراض اهل لغت، گفته‌اند كه «صوفی» در اصل «صفوی» بوده و در نتیجه‌ی تغییر «صوفی» شده است.
ابونصر سراج طوسی در كتاب «اللمع» می‌گوید: «اگر كسی بپرسد كه هر صنفی را به "حال" یا "علم" مخصوصی منسوب می‌داند، مثلاً اصحاب حدیث را "محدّث" و اصحاب فقه را "فقیه" و اهل زهد را "زاهد" و اهل توكل را "متوكل" و اهر صبر را "صابر" می‌نامند، چرا صوفیه را به حال یا علمی منسوب نمی‌داری، می‌گویم برای اینكه صوفیه منفرد در یك علم دون سایر علوم یا متصف به یكی از احوال و مقامات دون سایر احوال و مقامات نیستند، بلكه معدن جمیع علوم و مستجمع جمیع احوال و اخلاق محموده شریفه‌اند. بنابراین، ظاهر آنها را مناط تسمیه قرارمی‌دهم و آنها را "صوفی" می‌نامم، زیرا پشمینه‌پوشند و پشمینه‌پوشی دأب انبیا و صدّ یقین و حواریون و زهّاد بوده است.» تا آنجا كه می‌گوید(۹): «اما اینكه گفته شده است كه كلمه‌ی "صوفی" نام تازه‌ای است كه اهالی بغداد به وجود آورده‌اند، محال است، زیرا در عهد حسن بصری این اسم معروف بوده و حسن به درك صحبت جماعتی از صحابه رسول نایل شده بود و از قول او روایت شده كه گفته: مردی صوفی را در طواف دیدم. چیزی به او دادم، نگرفت و گفت چهار پاره پول با من است و همان مرا كافی است. و از سفیان ثوری(۱۰) روایت شده كه گفت اگر ابوهاشم صوفی(۱۱) نبود، من دقایق ریا را نمی‌شناختم. و نیز در كتاب راجع به اخبار مكه از قول محمد بن اسحاق بن یسار نقل شده كه او گفته و جماعتی حدیث كرده‌اند كه قبل از اسلام گاهی مكه چنان خالی می‌شد كه حتی یك نفر برای طواف بیت نبود و از یكی از شهرهای دور مردی صوفی می‌آمد و طواف می‌كرد و برمی‌گشت. و اگر این حدیث صحیح باشد، دلیل بر آن است كه قبل از اسلام این اسم معروف بوده و جماعتی از اهل فضل و صلاح به این اسم موسوم و منسوب می‌شده‌اند.»
به طوری‌كه ملاحظه می‌شود، ابونصر سراج اشتقاق كلمه‌ی «صوفی» را از «صوف» قبول می‌كند، ولی با تحقیق و نظر خاصی، كه خلاصه‌اش این است كه می‌گوید: اگر بپرسند كه چرا هر فرقه‌ای را به آن چیزی كه واجدند نسبت می‌دهند ولی صوفی را به حال یا به علمی نسبت نمی‌دهند، جواب می‌گویم كه صوفیه اختصاص به حال یا مقام یا علمی دون حال یا مقام یا علم دیگر ندارند، بلكه مجمع جمیع علوم و محل جمیع فضایلند. به اضافه، در طریقت و سلوك دایماً از حالی به حال دیگر منتقل می‌شوند و با خدا حالات مختلفه‌ای دارند.(۱۲)لذا، نمی‌توان اسم خاص یا حال خاص یا علم خاصی به آنها نسبت داد و آن را صفت لازم و دایم آنها شمرد، بلكه لازم خواهد آمد كه هر دم به مقتضای حال و مقام و علم آن لحظه، اسم خاصی به صوفی داده شود. به این جهت، آنها را به لباس پشمینه‌ای كه زی انبیا و شعار اولیا و اصفیا است، نسبت داده‌اند. این اضافه‌ی به ظاهر و نسبت به لباس، اسم مجمل عامی است كه از جمیع علوم و اعمال و اخلاق و احوال شریفه‌ی آنها حكایت می‌كند، همان‌طور كه خداوند خواص اصحاب عیسی را حواریون نامیده و حواریون قومی بوده‌اند كه لباس سفید می‌پوشیده‌اند. پس، همان‌طور كه خدا اصحاب خاصی عیسی را به علم یا عمل یا حال مخصوصی ننامیده و نسبت نداده، بلكه به لباس انها منسوب ساخته است، ما هم صوفیه را به ظاهر لباسشان، كه لباس انبیا و اولیا و صدیقین و شعار انقیا و زهّاد است، نسبت می‌دهیم.
ماسینیون در مقاله‌ای كه در دایرهٔالمعارف اسلامی راجع به تصوف نوشته می‌گوید كه كلمه‌ی صوفی برای اولین بار در قسمت اخیر قرن دوم هجری با جابر بن حیان، كه طریقه‌ی تزهد خاصی داشته، و ابوهاشم كوفی، عارف معروف، دیده می‌شود.
كلمه‌ی جمع «صوفیه» به مناسبت بلوای مختصری كه در اسكندریه واقع شده، یعنی در سال صد و نود و نه هجری، در ضمن آن حادثه دیده می‌شود و نیز در همان حدود در آثار محاسبی(۱۳) و جاحظ(۱۴) نامی از فرقه‌ی نیمه‌شیعی عارفانه‌ای كه در كوفه تأسیس شده و آخرین پیشوای آن فرقه عبدك الصوفی بوده، به نظر می‌رسد.
عبداك الصوفی در حدود دویست و ده هجری در بغداد مرده است و او مردی منزوی و زاهد بود و او كسی است كه به لقب «صوفی» ملقب شده است و در آن ایام، این لفظ بر بعضی زهّاد شیعه‌ی كوفه و نیز بر یك‌دسته مردمی كه مانند آنها بوده‌اند، از قبیل شورشیان اسكندریه، در سال صد و نود و نه اطلاق می‌شده است. چون عبدك گوشت نمی‌خورده، بعضی از معاصرین او را از زنادقه محسوب می‌داشته‌اند.
و نیز ماسینیون می‌گوید: «در قرون اول، سالكین طریقت به اسم صوفیه معروف نبودند و لفظ صوفی در قرن سوم معروف شد و اول كسی كه در بغداد به این نام معروف شد عبدك صوفی است، كه از بزرگان مشایخ و قدمای آنها است، و او قبل از بشر بن حارث حافی، متوفی در سنه‌ی دویست و بیست و هفت، و نیز قبل از سری سقطی، متوفی در سنه‌ی دویست و بیست و پنج(۱۵)، است.» بنابراین، كلمه‌ی صوفی، كه در ابتدا در كوفه شایع شده، قریب پنجاه سال بعد، اهمیت فوق‌العاده پیدا كرد، زیرا در این تاریخ مقصود از «صوفیه» جامعه‌ی عرفای عراق بوده، در مقابل «ملامتیه» كه عبارت بوده‌اند از عرفای خراسان و از قرن چهارم به بعد دیگر این حد از میان رفته و مقصود از صوفیه همه‌ی عرفای مسلمین بوده‌اند.
پوشیدن صوف، یعنی جبه‌ی سفید پشمی(۱۶)، كه در حدود سال صدم هجری عادت خارجیان و لباس مسیحیان شمرده می‌شد، در اواخر قرن دوم هجری و اوایل قرن سوم شایع شد و حتی لباس اسلامی خالص به شمار می‌رفت و احادیث بسیاری ذكر می‌كردند كه این قسم لباس پسندیده‌ی پیغمبر بوده است.
البته، لازم به ذكر نیست كه این قسم احادیث و امثال آن غالباً مجعول است، زیرا در جمیع مسایل كه بین صوفیه و مخالفین آنها، مخصوصاً فقها، محل اختلاف و گفتگو بوده، هر دو طرف در اثبات مدعای خود به حدیث متوسل شده و روایاتی را شاهد آورده‌اند و چنان‌كه بر اهل تتبع معلوم است، در طی قرون این‌قدر روایات نقل شده و احادیث زیر و رو شده و صحیح و غلط به هم درآمیخته كه حتی با موازین حدیث‌شناسی و نقد روایت باز تمیز درست از نادرست بر اهل فن هم دشوار است.
غالب بزرگان صوفیه زیر بار این تحقیق تاریخی نمی‌روند و راضی نمی‌شوند كه كلمه‌ی «صوفی» و «متصوف» از لغات مستحدثه باشد، حتی بعضی از آنها گفته‌اند كه كلمه‌ی «صوفی» لفظ جاهلی است كه قبل از ظهور اسلام هم طوایف عرب آن لغت را می‌دانسته‌اند.
در هر حال، خواه لفظ صوفی و متصوف، به عقیده‌ی ابن خلدون(۱۷)، در اثنای قرن دوم پیدا شده باشد، خواه این تعبیر در بین مسلمانهای قبل از قرن دوم هم دیده شود، و خواه به عقیده‌ی صاحب «اللمع» كه نمی‌خواهد زیر این بار برود كه كلمه‌ی «صوفیه» اسم مبتدعی باشد كه صحابه و تابعین به آن واقف نبوده‌اند، قدر مسلم این است كه استعمال این لفظ در اواخر قرن دوم شروع شده و بعد شایع شده است.(۱۸)
ابن تیمیه در رساله‌ی «صوفیه و فقرا» پس از ردّ اقوال مختلف می‌گوید: «قول معروف آن است كه صوفی نسبت به "صوف" است و اول ظهور صوفیه در بصره بود و نیز اول كسی كه دیر كوچكی برای صوفیه ساخت، بعضی از پیروان عبدالواحد بن زید بودند و عبدالواحد از اصحاب حسن بصری است. صوفیه‌ی بصره در زهد و عبادت و ترس از خدا مبالغه می‌كردند و در این جهت از مردم سایر شهرها ممتاز بودند، این است كه ضرب‌المثل شده، می‌گفتند "فقه كوفی" و "عبادت بصره‌ای".»
اینها است اقوال و عقاید مسلمین راجع به اصل و اشتقاق كلمه‌ی "صوفی" و "متصوف".
بعضی از مستشرقین اروپایی كه تتبع كافی نداشته‌اند، به واسطه‌ی شباهت صوتی كه بین كلمه‌ی «صوفی» و لغت یونانی «سوفیا» هست و نیز مشابهت بین دو لغت «تصوّف» و «تئوسوفیا» قایل شده‌اند كه كلمه‌ی صوفی و تصوف مأخوذ از دو لغت یونانی «سوفیا» و «تئوسوفیا» است. ولی به طوری‌كه نیكلسن و ماسینیون تأیید كرده‌اند، نولدكه غلط بودن این فرض را ثابت كرده و اضافه بر دلایل متین دیگری كه اقامه كرده، نشان می‌دهد كه سین یونانی (سیگما) همه‌جا در عربی «سین»(۱۹) ترجمه شده نه «صاد»؛ و نیز در لغت آرامی كلمه‌ای نیست كه واسطه‌ی انتقال «سوفیا» به «صوفی» محسوب شود.
حاصل آنكه نزدیك‌ترین قولها به عقل و منطق و موازین لغت، این است كه «صوفی» كلمه‌ای است عربی و مشتق از لغت «صوف»، یعنی پشم، و وجه تسمیه‌ی زهاد و مرتاضین قرون اول اسلام به صوفی آن است كه لباس پشیمنه‌ی خشنی می‌پوشیده‌اند. و نیز لغت «تصوف» مصدر باب تفعل است كه معنای آن پشمینه پوشیدن است، همان‌طور كه «تقمص» به معنی پیراهن پوشیدن است.
لغت صوفی، كه در اول به مناسبت آنكه عادتاً لباس زهّاد صوف، یعنی از پشم، بوده، پیدا شده، بعدها مترادف با لغت «عارف» شده است، اعم از اینكه آن عارف لباس پشمی بپوشد یا نپوشد؛ به طوری‌كه در لغت عرب، اصطلاع «لبس الصوف» به معنی «عارف شدن» و در زمره‌ی فقرا و صوفیه درآمدن است، مثل آنكه در فارسی هم اصطلاح «پشمینه‌پوش» عیناً به همان معنی است و از مترادفات «صوفی» و «عارف» و «درویش» است.(۲۰)
در بین صوفیه هم از عوام طایفه كه بدون رعایت قواعد لغت یا تحقیق تاریخی به اصرار می‌خواهند بقبولانند كه «صوفی» مشتق از «صفا» یا «صفه» یا «صف» یا امثال آن است، بگذریم. جماعتی از بزرگان صوفیه، از قبیل ابونصر سراج صاحب كتاب «اللمع»، و نیز دسته‌ای از بزرگان علمای غیرصوفی، از قبیل ابن خلدون و ابن تیمیه و ابن الجوزی، همه متفق‌اند بر اینكه دو كلمه‌ی «صوفی» و «تصوف» از لغت «صوف» مشتق شده است.
دكتر قاسم غنی
پی‌نوشتها:
۱. رجوع شود به مقدمه‌ی ابن خلدون، كلمه‌ی «تصوف».
۲. ابن الجوزی می‌گوید كه غوث بن مرّ به این مناسبت «صوفهٔ» نامیده شد كه چون برای مادرش پسری باقی نمی‌ماند، نذر كرد كه اگر غوث زنده بماند، او را وقف خدمت كعبه كند و چون طفل را مجاور كعبه كرد و وقتی شدت گرما به او آسیب رسانیده، مدهوشش ساخت، مادرش گفت پسرم چون «صوفانهٔ» شده است، به این مناسبت از آن به بعد «صوفهٔ» نامیده شد.
۳. اهل الصفهٔ عبارتند از جمعی زاهد فقیر غریب از مهاجرین صحابه كه در حدود هفتاد نفر بوده و گاهی كمتر و بیشتر می‌شده‌اند. این جماعت به واسطه‌ی نداشتن مسكن و مال و اولاد، در صفهٔ مسجد نبوی منزل داشته‌اند و به نقل ابن تیمیه، اضافه بر مهاجرین، بعضی از غربای وارد به مدینه، اعم از غنی یا فقیر، همین‌كه جایی برای منزل كردن پیدا نمی‌كرده‌اند، به آن صفه می‌رفته‌اند و پس از تهیه‌ی محل و مأوی از اصحاب صفهٔ جدا می‌شده‌اند. این است كه اهل صفهٔ عدد ثابتی نداشته‌اند و كم و زیاد می‌شده‌اند، مثلاً گاهی ده نفر یا كمتر بوده و گاهی به شصت یا هفتاد نفر می‌رسیده‌اند و از اول تا آخر مجموعه‌ی صحابه‌ای كه اهل صفه شده‌اند، بیشتر از چهارصد نفر بوده‌اند كه بعضی به كسب معاش می‌كرده‌اند و بعضی مهمان سایر مسلمین بوده‌اند و پیغمبر خود اعانت بسیار به آنها می‌فرموده است. معاریف اهل صفه عبارتند از: بلال بن رباح، سلمان فارسی، عمار بن یاسر، صهیب بن سنان، زید بن خطاب (برادر عمر)، مقداد بن الاسود، ابوذر، ابوعبیده عامر بن عبدالله بن الجراح (برای تفصیل رجوع شود به كشف المحجوب، چاپ ژوكوفسكی، صفحه ۱۰۷-۹۷).
۴. «الصوفانهٔ بالضم بقلهٔ زغباء قصیره» (قاموس). «صوفانه بضم تره‌ای است زرد موی دار خرد» (منتهی الارب).
۵. از تعبیرات باردیكی این است كه چون صوفی مانند این مو هین و لین و آرام است، «صوفی» نامیده می‌شود.
۶. «تلبیس ابلیس»، ترجمه به معنی و تلخیص.
۷. ابوالقاسم عبدالكریم بن هوازن القشیری در سنه‌ی ۳۷۶ متولد شده و در ربیع‌الآخر سنه‌ی ۴۶۵ در نیشابور وفات كرده است.
۸. نقل به معنی و به تلخیص از رساله‌ی قشیریه و نیز عوام صوفیه می‌گفته‌اند كه چون اضافه بر اینكه از حیث حضور قلب و مناجات و بلندی همت و تقرب به خدا در صف اول محسوبند، در نماز زودتر از سایرین حاضر می‌شده و در صف اول قرارمی‌گرفته‌اند «صوفی» نامیده شده‌اند؛ در حالی كه نسبت به «صف»، «صفی» است نه «صوفی».
۹. كتاب «اللمع فی التصوف» تألیف ابونصر عبدالله بن علی السراج طوسی، چاپ لیدن ص۲۲-۲۰.
۱۰. سفیان ثوری، در سال ۱۶۱ در بصره وفات یافته است (نفحات الانس).
۱۱. جاحظ، كه در سال ۲۵۵ وفات كرده، در كتاب «البیان و التبیین» (جزء اول، چاپ مصر، ص۲۳۲) در «باب ذكر النساك و الزهاد من اهل البیان» می‌گوید: «و اسماء الصوفیهٔ من النساك ممن یجید الكلام "كلاب" و "كلیب" و "هاشم الاوقص" و "ابوهاشم الصوفی" و "صالح بن عبدالجلیل".»
۱۲. از جنید بغدادی پرسیدند: «فرق میان دل مؤمن و منافق چیست؟» گفت: «دل مؤمن در ساعتی هفتاد بار بگردد و دل منافق هفتاد سال بر یك حال بماند.» (تذكرهٔالاولیا، ج۲، ص۳۵)
۱۳. متوفی در سال ۲۴۳ (نفحات الانس)
۱۴. متوفی در سال ۲۵۵ (ابن خلكان)
۱۵. به ضبط ابن خلكان و جامی، تاریخ وفات سری سقطی سال ۲۵۳ بوده است.
۱۶. در ادوار بعد این جبه سیاه بوده است و «دلق ازرق» و «دلق سیه» در اشعار فراوان وارد شده است.
۱۷. مقدمه‌ی ابن خلدون، صفحه‌ی ۳۹۲، چاپ مصر (الفصل الحادی عشر فی علم التصوف).
۱۸. در كتاب «الفصول المهمهٔ فی معرفهٔ الائمهٔ» تألیف شیخ نورالدین علی بن محمد بن احمد المالكی الشهیر به ابن الصباغ، كه در سنه‌ی هشتصد و پنجاه و پنج وفات كرده، در فصل راجع به حضرت رض این روایت را به سند معتبر نقل كرده كه چون حضرت رضا به نیشابور رسید، جماعتی از صوفیه نزد حضرت آمدند و سوالی از حضرت كردند كه عین آن برای مزید فایده در اینجا نقل می‌شود: «و دخل علی علی بن موسی الرضا علیه‌السلام بنیشابور قوم من الصوفیهٔ فقالوا انّ امیرالمؤمنین المأمون لمّا نظر فیما ولاه من الامور فرآكم اهل البیت اولی من قام بامر الناس ثم نظر فی اهل البیت فرآك اولی بالناس من كل واحد منهم فرد هذا الامر الیك و الامامهٔ تحتاج الی من یأكل الخشن و یلبس الخشن و یركب الحمار و یعود المریض و یشیع الجنایز قال و كان الرضا متكئا فستوی جالساً ثم قال كان یوسف علیه‌السلام ابن یعقوب نبیاً اقبیهٔ الدیباج المزورهٔ بالذهب و القباطئی المنسوجهٔ بالذهب و جلس علی متكات آل فرعون و حكم و امر و نهی و انما یراد من الامام قسط و عدل اذا قال صدق و اذا حكم عدل و اذا وعد انجز انّ الله لم یحرم ملبوساً و لامطعماً و تلا قوله تعالی قل من حرم زینهٔ الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق» (فصول المهمه فی معرفهٔ الائمه، ص۲۶۹، چاپ تهران). قشیری در «رساله قشیریه» می‌گوید: « و اشتهر هذا الاسم لهولاء الاكابر قبل المأتین من الهجرهٔ» (رساله قشیریه، ص۷).
۱۹. ابوریحان محمد بن احمد البیروتی در كتاب «تحقیق ما للهند من مقولهٔ مقبولهٔ فی العقل او مرذولهٔ» نیز شرحی در این موضوع نوشته كه ترجمه‌ی آن ملخصاً این است كه قدماء یونانیان، یعنی حكمای سبعه، از قبیل سولن آتنی و ثالس ملطی، قبل از تهذب فلسفه مانند هندیها معتقد بودند كه اشیاء شیء واحدی هستند و می‌گفتند فضل انسان بر سنگ و جماد نیست، مگر به واسطه‌ی نزدیكی به علت اولی در رتبت و بعضی از آنها عقیده داشتند كه وجود حقیقی همان علت اولی است، زیرا مستغنی به ذات است و ماسوای او در وجود محتاجند به غیر، پس وجود آنها در حكم خیال است. حق همان واحد اول است فقط.
۲۰. برای مثال، ابیات ذیل كه در آن لغت «پشمینه‌پوش» وارد شده، از دیوان خواجه حافظ انتخاب و ذیلاً نقل می‌شود:
- برق عشق از خرقه‌ی پشمینه‌پوشی سوخت سوخت/ جور شاه كامران گر بر گدایی رفت رفت
- پشمینه‌پوش تندخو از عشق نشنیده است بو/ از مستی‌اش رمزی بگو تا ترك هشیاری كند
- سرمست در قبای زرافشان چو بگذری/ یك بوسه نذر حافظ پشمینه‌پوش كن
- شرممان باد ز پشمینه‌ی آلوده‌ی خویش/ گر بدین فضل و هنر نام كرامات بریم
- مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم/ آه اگر خرقه‌ی پشمین به گرو نستانند
- منش با خرقه‌ی پشمین كجا اندر كمند آرم؟/ زره مویی كه مژگانش ره خنجرگذاران زد
- حافظ این خرقه‌ی پشمینه بینداز كه ما/ از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم
- آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت/ حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
- نمی‌ترسی ز آه آتشینم/ تو دانی خرقه‌ی پشمینه داری
‹این مقاله، بخشی است از كتاب «بحث در آثار و افكار و احوال حافظ، تاریخ تصوف در اسلام از صدر اسلام تا عصر حافظ»، دكتر قاسم غنی. جلد دوم- قسمت اول، صص۴۶-۳۷. تهران، زوار، ۱۳۵۶.›
منبع : بلاغ