شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

پسر فقیر و پادشاه


پسر فقیر و پادشاه
یکی بود، یکی نبود. پسر فقیری بود که تک و تنها زندگی می‌کرد. او در مهربانی و پهلوانی رقیب نداشت. روز به روز هم شهرت و قدرت او زیاد می‌شد. تا این که خبر به پادشاه رسید که چرا نشسته‌ای و خبر از دور و بر خود نداری؟
وقتی پادشاه خبر را شنید که چنین پسری شاید تاج و تختش را سرنگون کند، تصمیم گرفت پسر را از بین ببرد. به همین منظور به وزیر گفت: «فردا اول صبح می‌روی و پسر را به قصر می‌آوری و به دست جلاد می‌سپاری».
حرف پادشاه را یکی از نوکرها که با پسر فقیر دوست بود شنید. او شبانه، دور از چشم ماموران از قصر خارج شد و پیش پسر فقیر رفت و ماجرا را برای او گفت: پسر فقیر گفت:‌ «حالا چه کار کنم؟» نوکر گفت: «من یک اسب تندرو برای تو می‌آورم. تو به جای بسیار دور برو و آن جا زندگی کن.»
پسر قبول کرد. نوکر از اصطبل پادشاه اسب قوی و تندرو آورد. پسر آذوقه برداشت و شبانه از آن جا رفت. او بعد از طی چند شبانه روز به کوهی رسید که کوه دیوها بود. پسر بی‌خبر از دیوها وارد غار آنها شد و به استراحت پرداخت. هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که دیو گنده، نعره‌زنان آمد و گفت: «ای آدمیزاده، حالا که با پای خودت به اینجا آمدی، چند روز از تو نگهداری می‌کنم تا چاق و چله شوی، یک شب به جای شام تو را بخورم.»
دیو، پسر را برداشت و به پشت غار برد و او را به پسرش سپرد و گفت: «پسرم، از این آدمیزاد خوب مواظبت کن. من برای شکار می‌روم، اگر شکاری گیرم آمد که هیچ، وگرنه همین را برای شام می‌خوریم.»
پسر قبول کرد. دیو گنده، تنوره‌کشان رفت. پسر فقیر وقتی دید که دیو پدر رفته است، سرگذشت خود را برای دیو پسر تعریف کرد. دیو پسر وقتی سرگذشت او را شنید، دلش به رحم آمد و گفت: «پس بیا با هم دست برادری بدهیم و درسختی‌ها و مشکلات از همدیگر مواظبت کنیم.»
پسر فقیر و دیو کوچک با هم برادر شدند. شب که شد، دیو گنده نعره‌کشان و دست خالی از شکار برگشت. تصمیم گرفت پسر فقیر را بخورد؛ ولی دیو پسر گفت: «پدر، من با او پیمان برادری بستم، دیگر کاری به کارش نداشته باش.»
دیو گنده ناراحت شد و گفت: «تا به حال چه کسی دیده که دیوها با آدمیزاده شیر خام خورده برادر شوند؟ مگر می‌شود به برادری آنها اعتماد کرد؟» بعد ادامه داد: «پسرم گول او را نخور و بیا با هم آن را نوش جان کنیم.» ولی پسر زیر بار نرفت و با دیو گنده درگیر شدو او را محکم به زمین زد و بیهوش کرد. دیو پسر وقتی دید که دیو پدر بیهوش شده است، به پسر فقیر گفت: «بیا زودتر از این جا فرار کنیم و در جای امنی زندگی کنیم.»
دیو پسر این را گفت و پسر فقیر را بر پشت خود سوار کرد و پا به فرار گذاشت. بعد از چند روز رفتن، در پشت کوهی بزرگ وارد غاری شدند و در آنجا شروع به زندگی کردند. آنها روزها به شکار می‌رفتند و شبها به استراحت می‌پرداختند. روزها و ماهها و سالها گذشت تا این که پسر هوای شهر و دیار خود را کرد. هر روزغمگین و غمگین‌تر می‌‌شد، تا این که دیو پسر متوجه غصه او شد و پرسید: «چی شده؟ هر روز غمگین و غمگین‌تر می‌شوی؟»
پسر فقیر، علت ناراحتی‌اش را گفت و ادامه داد: «خیلی دلم می‌خواهد در شهر و دیار خودم زندگی کنم و تو را هم با خودم به آن جا ببرم.»
دیو پسر گفت: «حالا که این طوری است بیا برویم آنجا. شاید پادشاه هم سر عقل آمده باشد.»
آنها تصمیم گرفتند برگردند، و برگشتند. پادشاه وقتی دید که پسر فقیر با یک دیو به شهر برگشته است، کمی ترسید و مدتی کاری به کار آنها نداشت؛ ولی پادشاه همیشه به آنها فکر می‌کرد و دنبال راهی بود که آنها را از بین ببرد.
تا این که آنها را یک روز به قصر آورد و گفت:‌ «اگر برای من از جنگل گرگها، صد شتر هیزم بیاورید، دیگر کاری به کارشما نخواهم داشت.»
فردای آن روز صد شتر جلو خانه پسر فقیر بود. پسر فقیر که دست و پایش را گم کرده بود، رو به دیو گفت: «حالا برویم ببینیم چه می‌شود.»
آنها با کاروان شتر رفتند و رفتند و رفتند، تا این که به جنگل گرگها رسیدند. پسر و دیو مشغول کندن هیزم شدند. شترها وقتی زوزه گرگها را شنیدند، از ترس، طنابشان را پاره کردند و پا به فرار گذاشتند و یکراست وارد قصر شدند. پادشاه وقتی دید که شترها خالی به قصر برگشته‌اند منتظر ماند تا پسر فقیر و دیو هم دست از پا درازتر برگردند و منتظر تنبیه خود باشند. از آن طرف دیو وقتی دید که شترها از ترس گرگها پا به فرار گذاشتند، رفت و صد تا گرگ گیر آورد، هیزم‌ها را بار آنها کرد و به طرف قصر به راه افتاد. پادشاه که در ایوان نشسته بود، دید که قطاری از گرگها به قصرش می‌آید. وقتی خوب دقت کرد، پسر فقیر و دیو را هم دید، و دید که همه گرگها بار هیزم دارند و به طرف قصر می‌آیند. گرگها وقتی به قصر نزدیک شدند، نوکرها در آن را باز کردند. پسر فقیر و دیو هیزم‌ها را از روی گرگ‌ها پایین آوردند.
پادشاه وقتی دید که پسر شرط را به جا آورده است، تصمیم گرفت به کمک لشگریانش آنها را از بین ببرد. دیو متوجه شد و به پسر گفت: «تا این پادشاه هست، روزگار خوشی نخواهیم داشت. پس الآن بهترین فرصت است که به کمک گرگها او را از بین ببریم.»
دیو، گرگها را صدا زد و آنها را به جنگ سربازان پادشاه فرستاد. پادشاه وقتی دید که دارد گرفتار می‌شود، بار و بندیلش را بست و پا به فرار گذاشت. پسر فقیر به کمک مردم و دیو به پادشاهی رسید. او از دیو خواست که تا آخر عمر در کنار او باقی بماند. او سالهای سال به عدالت پادشاهی کرد و مردم بعد از آن به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید