یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

ادوار تاریخی مدرنیته


ادوار تاریخی مدرنیته
عهد مدرن که تقریباً از اواخر قرن چهاردهم میلادی آغاز شده است در تاریخ حیات خود و به عبارت بهتر در تاریخ بسط و تطور خود ادواری را طی کرده است. من اعتقاد دارم که روزگار زوال و مرگ مدرنیته و انحطاط آن بیش از یک قرن است که آغاز شده است و این انحطاط‏، دیر یا زود موجب انقراض قطعی و نهایی غرب مدرن خواهد شد.
مدرنیته در تاریخ بسط و تطور خود‏، چند مرحله را پشت سر گذاشته است. این مراحل یا دوره‌های فرعی را می‌توان این گونه فهرست کرد:
▪ دوره اول: آغاز مدرنیته یا دوران رنسانس - زمان تقریبی آن از نیمه قرن ۱۴ تا نیمه قرن ۱۶ میلادی
▪ دوره دوم: دوران بسط رفرماسیون مذهبی و تکوین فلسفه مدرن – زمان تقریبی آن از نیمه قرن ۱۶ میلادی تا نیمه قرن هفدهم {مرگ دکارت}
▪ دوره سوم: دوران مهم کلاسیسیسم و عصر روشنگری و آغاز انقلاب صنعتی – زمان تقریبی از نیمه قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم {تا سال ۱۸۰۰}
▪ دوره چهارم: دوره اعتراض رمانتیک به عقل گرایی و کلاسیسیسم عصر روشنگری - زمان تقریبی از آغاز قرن نوزدهم تا نیمه قرن نوزدهم {۱۸۵۰ - ۱۸۰۰}
▪ دوره پنجم: روزگار بروز بحران‌های گسترده اقتصادی – اجتماعی و بسط انقلاب صنعتی در اروپا و گسترش آن به ایالات متحده و ظهور زندگی و تولید صنعتی – شهری مدرن به عنوان وجه غالب معاش و سلوک مردمان در غرب و آغاز تردیدها نسبت به مبانی مدرنیته – زمان تقریبی از ۱۸۵۰ تا ۱۹۰۰
▪ دوره ششم: آغاز زوال مدرنیته و سرعت گرفتن سیر انحطاطی آن و بسط وضعیت پست مدرن به عنوان نحوی خود آگاهی نسبت به بحران – از آغاز قرن بیستم تا حدود سال ۱۹۸۰ میلادی
▪ دوره هفتم: عصر موسوم به فراصنعتی، تداوم و تعمیق رویکرد پست مدرن‏، قدرت گیری نئولیبرالیسم راست گرا در کشورهای اصلی غربی و گسترش دامنه و نفوذ رویکرد معنوی در جوامع غربی – زمان تقریبی از ۱۹۸۰ میلادی تا امروز.
باید تأکید کرد که تقسیم بندی ارایه شده در این رساله، صرفاً یک طرح اعتباری است و می‌توان با برجسته کردن برخی وجوه دیگر، زمان بندی یا عناوین برخی ادوار تقسیم‌بندی را تغییر داد. در خصوص ادوار فرعی ذکر شده، در بیانی جزیی‌تر و با تفصیل بیشتر می‌توان چنین گفت:
● دوران تکوین {رنسانس و رفرماسیون}: از نیمه قرن چهاردهم تا مرگ مارتین لوتر (۱۵۴۶)
«ویل دورانت» مورخ پرآوازه معاصر، «پترارک» و «بوکاچیو» شاعر و نویسنده ایتالیایی قرن چهاردهم را نخستین انسان‌های عصر مدرن می‌نامد. هر چه هست از حدود اواسط قرن چهاردهم نهضت فرهنگی – ادبی‌ای در برخی شهرهای ایتالیا به ویژه فلورانس پدید آمد که حکایتگر ظهور تدریجی بشر جدیدی بود که دیگر دلبستگی‌ها و علایق و افق و تعلقات قرون وسطایی نداشت. این بشر جدید که خود را در نهضت فرهنگی – ادبی گسترده «رنسانس» {در لغت به معنای نوزایی} بیان می‌کرد بیشتر علاقمند به افق ناسوتی حیات و زندگی سوداگرانه و منش سودجویانه بود.
با «رنسانس» تاریخ غرب مدرن آغاز می‌گردد. در این دوره تدریجاً واقعه موسوم به «انقلاب تجاری» رخ می‌دهد و بشر غربی در هیأت یک سوداگر سودجوی متهور و دنیازده، حرکت گسترده‌ای جهت تجارت با مشرق زمین و کشف سرزمین‌های ناشناخته را به منظور سودجویی هر چه بیشتر آغاز می‌کند. در دل این تلاش اکتشافی، نحوی استعمار پنهان و غارت ثروتهای ملل دیگر و کشتار و آزار بومیان آن مناطق نهفته است.
بدینسان نقطه مدرنیته در رنسانس با اومانیسم و دنیاگرایی و روی گردانی از اندک مایه‌های میراث معنوی تفکر غربی در دوره پیش و توجه به ادبیات و رسوم مشترکانه یونان و روم باستان از یک سو و غارت منابع و امکانات و ثروت‌های سرخ‌پوستان آمریکای جنوبی و شمالی و دزدیدن و به بردگی گرفتن سیاه‌پوستان آفریقایی و تلاش سودجویانه به منظور تجارت توأم با خدعه و نیرنگ با ملل مشرق زمین بسته می‌شود.
رنسانس، فصل نخست تاریخ غرب مدرن است. روح رنسانس، اومانیسم و رسیدن به این معنا است که بشر نیازی به هدایت غیبی ندارد. {هر چند این معنا در عهد رنسانس تلویحی و ضمنی است} «یاکوب بورکهارت» صفت بارز رنسانس را «فردگرایی مدرن» می‌داند. «فردی» که با رنسانس و پس از آن تدریجاً مبنا قرار می‌گیرد، تجسم اراده نفسانی و سوداگر و دنیادوست خودبنیادی است که در طلب تصرف جهان برآمده است.
اگر بخواهیم یک شخصیت تاریخی را به عنوان مظهر وضع اخلاقی و روحی دوران رنسانس مطرح کنیم، آن شخص همانا «سزار بورژیا» است. «سزار بورژیا» شاهزاده‌ای ایتالیایی بود که به هیچ امر و محدوده اخلاقی و قید و اعتقادی پای‌بند نبود، او سوداهای بلندپروازانه و قدرت طلبانه داشت و فردی فاسد و ریاکار و هرزه و حتی جنایتکار و مکار بود. برخی از مورخان غربی نیز «بورژیا» را مظهر اومانیسم رنسانس دانسته‌اند. «پترارک» و «بوکاچیو» شاعران و نویسندگان پیشتاز رنسانس بوده‌اند. در زمان آغاز رنسانس و اندکی پس از آن در قرن پانزدهم، پنج دولت قوی در سرزمین ایتالیا برقرار بوده است: جمهوری‌های «فلورانس»، «میلان»، «ناپل»، «ونیز» و «رم». این دولت‌های کوچک اغلب توسط خانواده‌هایی از تجار و سرمایه‌داران منتفذ اداره می‌شدند. تدریجاً از پایان وسطی و به ویژه در عهد رنسانس و پس از آن، طبقه اجتماعی جدیدی ظهور کرد که شهرنشین، صاحب سرمایه و دارای معیارها و موازین و افقی کاملاً دنیوی و ناسوتی بود و «بورژوازی» {شهرنشین سرمایه‌سالار} نامیده می‌شد. نسل نخستین بورژواها که تجار و رباخوارانی سودجو و طماع و در اندیشه انباشت سرمایه بیشتر بودند، در ایتالیا و اسپانیا و پرتغال ظهور کردند و در سده شانزدهم و هفدهم در دیگر نقاط اروپا به عنوان طبقه توانمند اقتصادی و طالب قدرت سیاسی ظاهر شدند. از قرن هفدهم و هجدهم این بورژواها صاحب شاخه نیرومند صنعتی نیز گردیدند و با انقلاب‌های دموکراتیک قرن هجدهم در اروپا و آمریکا، صاحب قدرت سیاسی گردیدند. بورژوازی فراتر از یک طبقه، به عنوان صورت مثالی بشر مدرن مطرح است و طبقه سرمایه‌داران تجاری و صنعتی صرفاً صورتی از صور تحقق «انسان بورژوا»(۱) هستند.
ایتالیا در سال‌های قرون چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم گرفتار نابسامانی‌های گسترده سیاسی، تشتت و فقدان وحدت میان جمهوری‌های کوچک و نیز فساد اخلاقی شدیدی است که با رنسانس به جلوه‌گری پرداخته است. «لویی یازدهم» پادشاه متجدد مآب فرانسه و «هانری هشتم» پادشاه بوالهوس انگلیسی که به خاطر گرفتن یک زن جدید به فکر تأسیس کلیسایی مستقل از روم بود، دو تن از پادشاهان مشهور این دوره هستند.
در قرن پانزدهم و باشکوفایی رنسانس در ایتالیا، «لورنزو والا» (۱۴۵۷)، «نیکولای کوزایی» (۱۴۶۴) و به ویژه «پیکودلا میراندولا» (۱۴۹۴) و «مارسیلیو فیچینو» (۱۴۹۹) هر یک به طریقی شؤونی از روح اومانیستی رنسانس را با خود جلوه‌گر ساخته‌اند. «لورنزو» داعیه‌دار لذت‌طلبی جسمانی و دنیوی و «هدونیسم» فارغ از قیود اخلاقی و دینی بود. «مارسیلیو فیچینو» روح سیطره جویانه بشر مدرن را در رساله «الهیات افلاطونی درباره جاودانگی روح»‌ منعکس کرده و آشکارا از بشر سالاری نام می‌برد. در نگاه «فیچینو» بشر، سالار مستبد هستی بود و مصداق بشر نیز در این زمانه بیشتر در اشراف و به ویژه بورژواهای اروپایی جستجو می‌شد. این نگرش خودبنیادانه به آدمی به عنوان دائر مدار عالم به نحوی دیگر در «پیکودلا میراندولا» خودنمایی می‌کند. نیکولای کوزائی اگرچه گرایش‌های پررنگ نوافلاطونی داشت اما با اهمیت ویژه ای که برای «عقل» و «حس» و تفسیر «نومینالیستی» مفاهیم «کلی» قائل بود و نیز تأکیدی که بر دور کردن فلسفه از صبغه دینی و بخشیدن صبغه طبیعی بدان داشته است از پیشروان تفکر مدرن غربی است.
پیکودلا میراندولا، مارسیلیو فیچینو و به ویژه نیکولای کوزایی هیچ یک آشکارا ملحد نبودند و حتی ظاهری مذهبی و مسیحی داشتند اما تفسیری که از عالم و نسبت بشر با خود و جهان و جایگاه و حقیقت بشر ارایه می‌دادند (به ویژه فیچینو و میراندولا) به گونه ای بود که نحوی خودبینانه نفسانی در آن غلبه داشت و این چیزی نبود مگر بیان روح عهد مدرن.
اگرچه میراندولا و فیچینو و کوزایی مایه‌های دینی و ظواهر مذهبی داشتند اما روح رنسانس ایتالیا در قرن چهاردهم و پانزدهم، رگه‌های نیرومند و آشکار الحاد و دنیاگرایی و «هدونیسم» داشت و «فرانچسکو پترارک» و «جووانی بوکاچیو» به عنوان نخستین سخنگویان آن گرایش‌های پررنگی به ادبیات مشرکانه و بت‌پرستانه داشتند. به هر حال روح رنسانس در ایتالیا {جنوب اروپا} که مهد غرب مدرن نیز بوده است، همانا توجه به افق ناستونی و روی گرداندن از ساحت روحانی حیات در قالب دنیاگرایی سودگرانه و سودجویانه و عشرت طلبانه و پشت پا زدن به حریم و حدود اخلاقی است. تا حدی می‌توان گفت که این روح دنیازده اومانیست ناخشنود از فساد و قشری‌گرایی‌های افراطی قرون وسطی، عکس‌العملی به افراط در بی‌توجهی به زندگی دنیوی آدمی در قرون وسطی بوده است؛ اما نکته اینجا است که با رنسانس اساساً یک عهد تاریخی – فرهنگی و یک افق و نسبت تازه ظهور می‌کند و این امر {به ویژه فراگیری و عمق و وسعت و قدرت و همچنین تداوم آن در تاریخ پانصد ساله اخیر} بسیار شدیدتر از آن است که بتوان تحقق‌اش را صرفاً به عکس‌العمل در قبال قرون وسطی محدود و از این طریق توجیه کرد.
در این میان هنرمندانی چون «لئوناردو داوینچی» {۱۵۱۹}، «رافائل» {۱۵۲۰} و «میکل آنژ»{۱۵۶۴} در گستره نقاشی و پیکره سازی به ارائه تصویری بشرانگارانه از آدمی و حتی موضوعات و روایت‌های مذهبی پرداختند. لئوناردو داوینچی به ویژه تفسیری ریاضی و کمی‌اندیشانه از طبیعت داشت و نگاه او به شدت تکنیکی بود.
اگر مدرنیته در ایتالیا در هیأت رنسانس فرهنگی – هنری ظاهری غیرمذهبی و دنیاگرا داشت اما در قرن شانزدهم در آلمان و سوئیس و انگلستان تا حدودی با حفظ ظواهر مذهبی به صورت پررنگ‌تر و در قالب «رفرماسیون مذهبی» و ظهور کشیش‌های اومانیستی مثل «دنیس اراسموس» (۱۵۳۶)، «مارتین لوتر» (۱۵۴۶) و «ژان کالون» (۱۵۶۴) ظاهر گردید.
«اراسموس روتردامی» را «پرنس اومانیست‌ها« می‌نامیدند، وی اومانیستی میانه‌رو بود که تمایل به تفسیر نوینی از مفاهیم و معانی و آثار و ادبیات مسیحی داشت، به گونه‌ای که بسیاری از نویسندگان مشترک یونان و روم در آثار او، هم پایه آباء کلیسا در نظر گرفته می‌شدند. اراسموس، فلسفه اسکولاستیک قرون وسطایی را مورد حمله قرار داد و از نحوی رفرم یا «اصلاح مذهبی» {به گونه‌ای که برخی مواریث تفکر کاتولیک در پرتو میراث ادبیات مشرکانه و احیاناً موازین نوظهور رنسانس تفسیر شوند} سخن گفت. او در نامه‌ای به «پاپ لئوی دهم» به سال ۱۵۱۷ از آغاز قریب الوقوع عصری طلایی سخن گفته است. در واقع ارسموس گمان می‌کرد که زهد و دینداری حقیقی در پرتو احیاء و باززایی ادبیات کلاسیک یونان و روم باستان امکان پذیر است. او در واقع بیانگر تمایل پررنگ رنسانس به تفسیر میراث تفکر کاتولیک در پرتو نگرش دنیاگرایانه و بعضاً مشرکانه یونانی – رومی بود. اراسموس کشیشی معتقد بود اما افق دریافت او از نسبت مفاهیم کلیسای کاتولیک با ادبیات مشرکانه یونان و روم به گونه ای بود که نهایتاً به اصالت یافتن ادبیات مشرکانه می‌انجامید و مفاهیم کلیسایی را تا حدودی به نفع روح دنیا گرای عصر مدرن تفسیر می‌کرد؛ این جوهر «اصلاحات» مورد نظر اراسموس بود.
سال ۱۵۱۷ میلادی یعنی سال نگارش نامه اراسموس به لئوی دهم، واقعه بزرگی در شهر «ویتنبرگ» آلمان روی داد و آن انتشار رساله «نود و پنج تز» مارتین لوتر علیه کلیسای کاتولیک بود. مارتین لوتر کشیشی آلمانی بود که علی‌الظاهر نسبت به اعمال خطاکارانه کلیسای کاتولیک در خصوص «فروش عفو و بخشش گناهان مردم» و پاره‌ای از رفتارهای غیراخلاقی کشیشان اعتراض می‌کرد. اما این اعتراض {Protest} از وجه ایجابی خود در واقع نحوی بیان مذهبی و آلمانی همان جنبش رنسانس ایتالیا در حدود قرن شانزدهم بود. «لوتر» از سال ۱۵۲۲ م اقدام به راه‌اندازی کلیسای پروتستان کرد. جنبش پروتستانتیزم مسیحی علیه کلیسا به ویژه به مذاق بورژواها و شاهزادگان محلی خوش آمد و از طرف آنها مورد حمایت و استقبال قرار گرفت. لوتر معتقد بود که هر فرد مسیحی خود می‌تواند کتاب مقدس را تفسیر نماید و منکر نقش و جایگاه کشیش‌ها در این میان گردند.
مارتین لوتر روح فرد گرایی بورژوایی رنسانس را به حوزه تفکر مسیحی وارد کرد. در واقع ژروتستانتیسم او نحوی تداوم روح رنسانس در قالبی به ظاهر مذهبی‌تر در اروپای شمالی بود. اگر کاتولیسم مذهب مطلوب قرون وسطای غرب و مورد حمایت و پذیرش فئودال‌ها، پادشاه و روستاییان تنگدست بود، پروتستانتیسم، صورتی از مذهب مدرن شده‌ای بود که مورد حمایت و استقبال شاهزادگان و بورژواهای نوظهور آلمانی بود.
پروتستانتیسم لوتر صورت تندروانه‌تر همان اصلاح مذهبی مورد نظر اراسموس است، با این تفاوت که توجه آن به میراث ادبیات کلاسیک یونان و روم کمتر بوده و بیشتر متوجه ترویج نحوی روح دنیاگرایی و سوداگرای است که مطلوب تجار آن روزگار و همسو با خواست زمانه مبنی بر دنبال کردن سوداگری و غلبه افق زندگی دنیوی بر ساحت حیات اخروی بود. اصولاً پروتستانتیسم روح ماورایی تعالیم مسیحی {مسیحیت ممسوخ} را تا حدودی تسلیم افق تمنیات ناسوتی عصر جدید نمود. این ویژگی تطابق با مقتضیات سوداگرانه و روح سرمایه‌دارانه عهد مدرن، به ویژه در آراء «ژان کالون» دیگر رهبر تأثیرگذار پروتستانتیسم خودنمایی کرده است.
«ماکس وبر» جامعه‌شناس آلمانی معتقد بود که از جهاتی اساساً سرمایه‌داری غربی محصول تأثیرگذاری تعالیم پروتستانیستی به ویژه شاخه «کالون» است. پروتستانتیزم مسیحی را می‌توان مسامحتاً و تا حدودی یک رویکرد سنت گریز و سنت ستیز که بازتاب خواست‌های روح مدرن است دانست. «آناباتیست‌ها» یکی دیگر از فرق پروتستانتیزم مسیحی است که آشکارا علایق سکولاریستی داشتند و خواهان جدایی کلیسا و دولت بودند.
با رنسانس و جنبش رفرماسیون مذهبی، مدرنیته خود را در هیأت هنر و ادبیات و کلام و مباحث دینی ظاهر ساخت اما صورت فلسفی آن هنوز از حدّ آراء «فیچینو» و «کوزایی» فراتر نرفته بود که در قرن شانزدهم و هفدهم به ویژه با ظهور «ماکیاولی» و «ژان بدن» و «جوردانو برونو» و «فرانسیس بیکن» و از همه مهم‌تر «رنه دکارت» صورت مدوّن و منسجم فلسفی به خود گرفت. مارتین لوتر به سال ۱۵۴۶ م مرد و تدریجاً از نیمه قرن شانزدهم، گرایش‌های فلسفی مدرن شروع به خودنمایی کردند.
● دوره دوم: بسط رفرماسیون و ظهور فلسفه جدید ۱۶۵۰ - ۱۵۴۶
در دوره اول در آراء کسانی مثل «فیچینو»، «میراندولا» و تا حدودی «کوزایی» جنبه‌هایی از تفکر اومانیستی در وجه فلسفی ظاهر گردید. اما آن را نمی‌توان یک ظهور تمام عیار فلسفی دانست، بلکه می‌توان گفت رگه‌هایی از چشم انداز تفکر مدرن در این آراء وجود داشته است.
اما فلسفه جدید در قلمروهای مابعدالطبیعی و معرفت‌شناسی، در واقع در اواخر قرن شانزدهم و به ویژه قرن هفدهم در تفکر «فرانسیس بیکن» و «رنه دکارت» ظاهر گردیده است. بر این پایه می‌توان گفت که آنچه «داوینچی» و «پترارک» و تا حدودی «فیچینو» و «میراندولا» حس می‌کردند، چشم‌اندازی حضوری از مدرنیته بود که البته در داوینچی و پترارک پررنگ‌تر و یا شاید صریح‌تر بود. اما مبنای تفکر حصولی عصر مدرن به صورت یک دستگاه نظام‌مند فلسفی در اندیشه «رنه دکارت» و نیز «فرانسیس بیکن» پی‌ریزی شده است. رنه دکارت {متوفی به ۱۶۵۰ م} را می‌توان بی‌اغراق پدر فلسفه جدید غربی و بیکن {متوفی به ۱۶۲۶} را می‌توان از بانیان و تئوریزه سازان مبانی نظری علوم جدید دانست.
دوره دوم از تاریخ تطور غرب مدرن را می‌توان دوره پیدایی فلسفه مدرن دانست. بزرگ‌ترین نماینده و سخنگوی اصلی و پدر معنوی این فلسفه جدید چنان که گفتم رنه دکارت است {زیرا روح عصر جدید و افق مدرنیته بیش از هر فیلسوف این دوره در آراء او به صورت یک دستگاه منسجم فلسفی ارایه گردیده است} هرچند که می‌توان از «مونتنی» (۱۵۹۸) و «جوردانو برونو» (۱۶۰۰) نیز به عنوان چهره‌هایی که پیشتاز و نماینده برخی افق‌های فلسفه جدید بوده‌اند نام برد.
اما فلسفه سیاسی مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نیکولو ماکیاولی» آغاز گردیده است. ماکیاولی به بیان اجمالی مبانی اندیشه سیاسی غرب مدرن در دو کتاب معروف «شهریار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستی جالب است که در بحث‌هایی که ماکیاولی در خصوص مفاهیمی نظیر «آزادی»، «وحدت ملی» و «قدرت سیاسی» کرده است، به روشنی گرایش‌های سلطه طلبانه و امپریالیستی و نفسانیت مدار مشهود است.
شاید بعضی بگویند که اساس رفتار سیاسی پیش از ماکیاول هم بر پایه خدعه و فریب و نیرنگ بوده است و ماکیاول فقط این‌ها را صراحت بخشیده است. اما در این خصوص یک نکته مهم را نباید از یاد برد و آن این است که در اعصار ماقبل مدرن، بنای تئوریک و نظری سیاست را بر پایه غیراخلاقی و غیردینی بودن پایه‌ریزی نکرده بودند. بلکه در آن روزگار، قانون ماهیت اخلاقی و دینی داشته اما در مقام اجرا از آن تخلّف می‌شده است، حال آن که در عصر جدید بنای قانونی و تئوریک سیاست را بر اصالت دادن به سیاست مستقل از اخلاق و دیانت پی‌ریزی کرده‌اند. پس بحث بر سر تخلف از اخلاق و دیانت در عمل نیست، بلکه بحث این است که ساختمان تفکر سیاسی و نظام حقوقی در غرب مدرن بر مبنای انکار اخلاق و دین بنا شده است و غیراخلاقی و ضداخلاقی بودن، یک تخلف نیست بلکه قانونی است که باید بدان عمل کرد. با ماکیاولی، فلسفه سیاسی غرب مدرن برای خود ماهیت و مبنایی غیردینی و غیراخلاقی تعریف می‌کند و تفکر سیاسی در این افق سیر می‌کند.
عمده توجة دکارت و بیکن به مباحث معرفت‌شناسی بوده است و در هیأت آراء دکارت و بیکن، کلیات مباحث معرفت‌شناسی و مابعدالطبیعی فلسفه مدرن مطرح گردید. اما چنان که خواهیم دید در دوره بعدی بسط غرب مدرن، فلسفه جدید از افق اجمال خارج شده و به تفصیل می‌گراید؛ اما در دوران مورد بحث ما ظهور فلسفه جدید هنوز اجمالی است.
آنچه که در فلسفه سیاسی ماکیاولی و پس از او «ژان بدن» (متوفی به ۱۵۹۶) ظاهر گردید نیز همانا صورتی اجمالی دارد و هنوز بسط نیافته است. بنابراین می‌توان ماکیاول را پدر اندیشه سیاسی مدرن دانست اما هنوز دو قرن و بیش از آن مانده است تا با ظهور «جان لاک» و «شارل منتسکیو» و نویسندگان عصر روشنگری، تفکر سیاسی مدرن به صورت تفصیلی فرموله و بیان گردد.
در این دوره با ظهور «سروانتس» و «رابله» نخستین آثار ادبیات داستانی مدرن و آنچه که بعدها «نول» Novel و «رمان» خوانده شد ظاهر می‌گردد.
در فاصله زمانی مرگ «مارتین لوتر» (۱۵۴۶) تا مرگ دکارت (۱۶۵۰) که مورد بررسی ما است، نظام سرمایه‌سالاری در هلند و به ویژه انگلستان پایه‌ریزی می‌شود و ساختار استعماری – کاپیتالیستی دولت بریتانیا در عهد ملکه الیزابت (۱۶۰۳ م) صورت عینی می‌یابد و رقابت‌های منفعت طلبانه مابین قدرت‌های استعماری بزرگ آن روز نظیر انگلیس و هلند و اسپانیا آغاز می‌شود. در این سال ها تدریجا سرمایه‌داران به یک طبقه مسلط اقتصادی تبدیل می‌شوند، طبقه‌ای که هنوز فاقد قدرت سیاسی است و نزاع پادشاهان با کلیسا جهت اعمال سلطنت‌های مطلقه گسترش می‌یابد. از همین رو است که فیلسوفان سیاسی بزرگ این دوره یعنی افرادی مثل ماکیاولی یا هابز طرفدار سلطنت‌های مطلقه‌ای هستند که مورد حمایت بورژواها است. در این دوره رفرماسیون بیش از گذشته بسط می‌یابد و سکولاریزم عملاً بر فضای روابط میان دولت و دین سایه می‌افکند و در «پیمان وستفالی» (۱۶۴۸ م) صراحتاً از سکولاریستی شدن حکومت‌ها حمایت می‌شود. سرمایه‌داری غالب این دوران عمدتاً تجاری و متکی به غارت استعماری است و اشراف فئودال در مسیر زوال و حضیض قرار گرفته و روز به روز به لحاظ اقتصادی و سیاسی ضعیف‌تر می‌شوند.
● دوره سوم: کلاسیسیسم و عصر روشنگری، تدوین جهان‌بینی مدرن ۱۸۰۰ - ۱۶۵۰
دورانی که از نیمه قرن هفدهم میلادی در تاریخ غرب مدرن آغاز می شود و تا قرن نوزدهم ادامه دارد و «عصر روشنگری» و دوران غلبه کلاسیسیم نامیده می‌شود، شاید مهم‌ترین مقطع در پی ریزی بنای تمدن مدرن بوده است. این دوران از چند نظر اهمیت دارد: اولا از نظر تدوین جهان بینی مدرن و این که اصالت عقل منقطع از وحی خود بنیادنفسانیت مدار ابزاری و در عبارت کوتاه‌تر «عقل‌گرایی اومانیستی» یا «راسیونالیسم دکارتی» در عصر روشنگری از صورت معرفت‌شناختی و مابعدالطبیعی خارج شده و در هیأت اندیشه‌ها و تئوری‌های سیاسی و نظریات اقتصادی و نظام‌های حقوقی، بسط و تفصیل می‌گیرد. در این دوره مبانی نظری لیبرالیسم در آراء «جان لاک» و «منتسکیو» تدوین می‌گردد و «فرانسوا ماری ولتر» درباره تساهل و تسامح لیبرالی و سکولاریسم و ضدیت با تفکر دینی به بحث می‌پردازد و «ژان ژاک روسو» با طرح نظریه «اراده اجتماعی» خود، مبانی تئوریک دموکراسی‌های مدرن را بیش از پیش بسط می‌دهد.
در «عصر روشنگری» عده‌ای از نویسندگان فرانسوی تحت سرپرستی «دنیس دیدرو» گرد آمده و دائره المعارفی را منتشر می‌کنند که خلاصه و چکیده نگاه اومانیستی و لائیک تفکر مدرن است. نویسندگان فرانسوی‌ای چون «هلوسیوس»، «هولباخ»، «دالامبر»، «ولتر»، «روسو»، «منتسکیو» و «دیدرو»، «کندرسه» و «کندیاک» نهضت فکری و ادبی‌ای را پیش می‌برند که معتقد به اصالت عقل اومانیستی و بی‌نیازی بشر از هدایت وحیانی و خرافی پنداشتن ارکان تفکر دینی و تبلیغ سکولاریسم و لائیسم (بی‌خدایی) ودر برخی موارد «دئیسم» (اعتقاد به خدا بدون باور داشتن به نبوت و معاد و شرایط آسمانی) است. برخی از چهره‌های اصلی این جریان در فرانسه و انگلستان یعنی افرادی مثل «جان لاک»، «دیوید هیوم» و «آدام اسمیت» انگلیسی و «ولتر» و «دیدرو» و «منتسکیو»ی فرانسوی آشکارا مبلغ و ایدئولوگ اندیشه‌های لیبرالی بوده‌اند. برخی از این‌ها مثل «هولباخ» و هلوسیوس» صریحاً ماتریالیست و بعضی دیگر مثل «روسو» و «ولتر» و «دیدرو»، «دئیست» بوده‌اند.
جهان‌بینی روشنگری تفسیری مکانیکی از عالم ارایه می‌کرد و با تکیه بر روش‌شناسی تجربی – حسی طرح شده توسط بیکن و جان لاک و دیوید هیوم، ارکان تئوریک علوم جدید، به ویژه بر پایه فیزیک نیوتونی، تدوین گردید. نویسندگان عصر روشنگری به ویژه افرادی مثل جان لاک و ژان ژاک روسو مروج تئوری‌های تربیتی متجددانه و ماهیتاً غیردینی بوده‌اند. در واقع نگرش کمی انگارانه، استیلاجویانه و مکانیکی علوم جدید به طبیعت و معرفت‌شناسی شکاکانه و آمپریستی (تجربه گرا) آن، ریشه در آراء نویسندگان عصر روشنگری دارد. در این دوره «ژولین دولامتری» کتاب «انسان، یک ماشین» را منتشر کرد و «اتین کوندیاک» در کتاب «رساله در باب حسیات» و «بارون هولباخ» در کتاب «نظام طبیعت» نحوی تفسیر ماتریالیستی از بشر ارایه دادند که مبنای انسان شناسی بیولوژیک قرون نوزده و بیست قرار گرفت. در چارچوب جهان نگری عصر روشنگری و نگاه سکولار، دئیستی، مکانیکی – ماشینی و بعضاً ماتریالیستی این جماعت به بشر و جامعه و مناسبات انسانی، بنیان‌های روان‌شناسی و جامعه‌شناسی و اخلاقیات و زیبایی‌شناسی مدرن که در قرون بعد بسط و تفصیل یافت و هر یک به صورت حوزه‌های تخصصی مطرح شد، پی‌ریزی گردید.
این نویسندگان «عصر روشنگری» در واقع نخستین «روشنفکران» تاریخ بشر نیز بوده‌اند. اینان روزنامه‌نگاران و داستان و رساله‌نویسان و منتقدانی بودند که خود را نماینده عصر روشنایی {یعنی عصر حاکمیت عقل اومانیستی: عصر مدرن} در مقابل روزگار پیش از آن دانسته و قرون وسطی را دوران تاریکی و جهالت و هر نوع تفکر دینی را «کهنه پرستی» و «تاریک اندیشی» و «خرافه پرستی» نامیدند. آن‌ها طرفداری از وحی و اندیشه‌های شهودی و قدسی را دفاع از «تحجر» و «ارتجاع» و «فناتیزم» و مخالفت با «ترقی» و «پیشرفت» و ستیز با «علم و تمدن و خردگرایی» می دانستند.
ژورنالیسم در معنای عام و نیز ژورنالیسم تخصصی، در این دوره ظاهر شد و بسط یافت و به یک رکن مهم زندگی مدرن تبدیل شد. روشنفکران از طریق فعالیت ژورنالیستی، باورهای شکاکانه و ضددینی خود را به میان مردم می‌بردند. این ژورنالیست‌های روشنفکر، مورد حمایت مالی و سیاسی بورژواها و برخی مادام‌های اشرفی روشن‌اندیش قرار داشتند و برخی از آن‌ها نظیر جان لاک و ولتر، برده‌دار و مزرعه‌دار و یا صاحب کارخانه بودند. در واقع ارکان جهان‌ بینی مدرن تحت عنوان «روشن فکری» و از طریق روشنفکران و با تکیه و تأکید بر اصالت عقل جزوی اومانیستی و نفی صریح یا تلویحی دینداری و نیز نقش تفکر دینی در هدایت زندگی مردمان سامان گرفت.
«امانوئل کانت» یکی از بانفوذترین متفکران مدرن و مظهر عصر روشنگری و فیلسوف دوران روشنگری است که مبانی تفکر اخلاقی و سیاسی غرب مدرن تا حدود زیادی توسط او پی‌ریزی شده و تاریخ فلسفه مدرن را می‌توان به یک اعتبار به کانت و پس از کانت تقسیم کرد. {درباره این فیلسوف در ادامه این رساله سخن خواهیم گفت}
عصر روشنگری به این جهت در تاریخ غرب مدرن اهمیت دارد که دوران آغاز انقلاب صنعتی است. انقلاب صنعتی، رویدادی است که از نیمه قرن هجدهم آغاز گردیده و تا نیمه قرن نوزدهم و چند دهه پس از آن امتداد یافته است. در واقع نطفه انقلاب صنعتی در قرن هجدهم و جهان‌نگری عصر روشنگری بسته شده است و در همین دوره به مرحله عینیت و عمل رسیده است، هر چند که روزگار شکوفایی و بسط آن به سراسر اروپا و آمریکا از نیمه قرن نوزدهم است.
عصر روشنگری دوران بزرگ‌ترین جنبش‌های سیاسی و انقلاب عصر مدرن یعنی «انقلاب باشکوه انگلستان» {۱۶۸۸} و جنگ‌های استقلال آمریکا و تشکیل دولت ایالات متحده آمریکا {۱۷۸۳ - ۱۷۷۶}، انقلاب پرآوازه فرانسه موسوم به «انقلاب کبیر فرانسه» {۱۷۸۹} است. در این دوره، مبارزات سیاسی طبقه نوظهور سرمایه‌داران علیه اشراف انگلیس و نیز علیه پادشاه سرانجام به نتیجه می‌رسد و در قالب انقلاب سال ۱۶۸۸ که موسوم به «انقلاب باشکوه» شده است، بورژواها قدرت غالب سیاسی را در ائتلاف با اشراف به دست آورده و پادشاهی مشروطه انگلستان به عنوان یک حکومت لیبرال - بورژوا {که عمدتاً حامی منافع سرمایه‌داران و تا حدودی نیز نماینده منافع اشراف انگلیسی بود} توسط «ویلیام اورانژ سوم» و همسرش «ماری دوم» تأسیس می‌گردد. این رژیم لیبرال به دلیل ماهیت بورژوایی آن، به مبارزه گسترده باخواست‌ها و منافع دهقانان فقیر و ورشکسته انگلیس پرداخت و در قالب مجازات‌های سنگین علیه گدایی و ولگردی و دزدی، بسیاری از زنان و مردان مستمند را اعدام نمود و یا کودکان خردسال را مورد تنبیهات خشن قرار داد. این دولت همچنین پیش برنده سیاست‌های استعماری ویرانگر علیه مردمان آسیا و آ‏فریقا و به ویژه سرزمین بزرگ و پرنعمت هندوستان بوده است.
جنگ‌های استقلال آمریکا در این دوره آغاز و با پیروزی به انجام می‌رسد و دولت ایالات متحده آمریکا به عنوان یک جمهوری لیبرال – دموکراتیک حامی منافع سرمایه‌داران و اشراف آمریکایی بر پایه دفاع از اقتصاد سرمایه سالاری لیبرال و ترویج ایده‌های عصر روشنگری تشکیل می‌شود. رهبران «انقلاب آمریکا» که تقریباً همگی فراماسونر بوده‌اند، شدیداً تحت تأثیر جهان‌بینی عصر روشنگری و به خصوص آراء «جان لاک» و «فرانسوا ولتر» قرار داشته‌اند. جمهوری تشکیل شده در آمریکا را که ملهم از اندیشه‌های عصر روشنگری و لیبرالیسم کلاسیک است می‌توان «جمهوری فراماسونرهای سرمایه‌دار» نامید.
اما معروف‌ترین انقلاب قرن هجدهم، «انقلاب فرانسه» {۱۷۸۹} بوده است که سیری پرفراز و نشیب و پرحادثه داشته است. این انقلاب نیز شدیداً ملهم از آراء و عقاید عصر روشنگری و به ویژه اندیشه‌های «لاک» و «ولتر» و به خصوص «روسو» بوده است. انقلاب فرانسه به دلیل ابعاد و نحوه بروز و کیفیت ظهور و مراحلی که طی کرده است و نیز میزان تأثیرگذاری در تاریخ جهان پس از خود، به عنوان بزرگترین رویداد سیاسی عصر جدید و مدرنیته نام گرفته است. انقلاب فرانسه نیز یک انقلاب بورژوا - دموکراتیک بوده است و هدف آن کنار گذاردن رژیم منحط لویی شانزدهم و استقرار نحوی نظام لیبرال – بورژوایی بوده است، هرچند که میان انقلابیون فرانسوی نظیر «میرابو»، «دانتون» و «روبسپیر» بر سر تداوم حیات و یا سرنگونی سلطنت مشروطه اختلاف نظر وجود داشته است.
با انقلاب فرانسه، سرمایه‌داران فرانسوی موفق به در دست گرفتن قدرت سیاسی می‌گردند و بر پایه ایده‌های لیبرال – سرمایه‌داران نظیر «حکومت پارلمانی» «حقوق بشر» و مفهوم لیبرالی «آزادی» ضمن حذف گمرکات و مزاحمت‌ها و موانع فئودالی که مانع بسط تجارت و صنعت بورژوایی در فرانسه می‌گردید، فضا را بر پایه یک رژیم مدرنیست سکولاریست برای انباشت گسترده سرمایه توسط کاپیتالیست‌های فرانسوی و نیز پیشبرد منافع تجاوزگارانه و توسعه طلبانه طبقه سرمایه‌داری فرانسه در قالب جنگ‌های ناپلئونی فراهم می‌سازد. پس از پیروزی انقلاب فرانسه و به قدرت رسیدن بورژواها و حذف اشراف، از یک سو مبارزات اعتراضی مردمی توسط اقشار فرودست علیه سرمایه‌داران حاکم آغاز می‌گردد که توسط نیروهای نظامی جمهوری فرانسه و بعدها امپراطوری ناپلئون سرکوب می‌گردد؛ و از سوی دیگر کشمکش میان جناح‌ها و لایه‌های مختلف طبقه سرمایه‌داری فرانسه یعنی بانکداران رباخوار و تاجران و کارخانه‌داران آغاز می‌گردد و در قرن نوزدهم ادامه می‌یابد. با انقلاب فرانسه، ایده‌های عصر روشنگری به هیأت یک رژیم سیاسی ظاهر می‌شود و خودنمایی می‌کند.
در فاصله نیمه دوم قرن هفدهم و سراسر قرن هجدهم، عقل‌گرایی اومانیستی در قلمرو ادبیات و هنر‏، خود را در قالب کلاسیسیم ادبی و هنری ظاهر می‌کند و نقش جریان اصلی را در قلمرو هنر و ادبیات غرب مدرن به ویژه در اروپا بر عهده می‌گیرد. نمایندگان اصلی این کلاسیسیم در حوزه ادبیات و نقد ادبی کسانی مثل «لسینگ»، «وینکلمان»، «راسین»، «کورنی» و «ولنز» هستند. کلاسیسیم اگرچه در قرن نوزدهم قدرت خود را از دست می‌دهد اما به عنوان اولین مکتب هنری عصر جدید و تبلور افق نگاه و خواست‌های بورژوازی قرن هفده و هجده، از جایگاه خاص و ویژه‌ای بهره‌مند است. در دل جهان‌بینی عصر روشنگری و عقل‌گرایی حاکم بر آن، نطفه نگاه رمانتیک در قالب گرایش ادبی «ژان ژاک روسو» و «نوول هلوئیز» او بسته شده است. در آراء انتقادی روسو علیه مالکیت خصوصی و گرایش‌های انتقادی برخی گروه‌های طرفدار انقلاب فرانسه نظیر «بوفون» و «بلانکی» جوانه‌های ایدئولوژی سوسیالیستی {گاه حتی با صراحت} به چشم می‌خورد و این امر نشان می‌دهد که جهان‌بینی روشنگری، مادر ایدئولوژی‌های سیاسی و مکتب‌های هنری و ادبی و حتی تربیتی مدرن معاصر است.
● دوره چهارم: رمانتیسم مدرن و گسترش آراء سوسیالیستی و تدوین علوم انسانی ۱۸۵۰ - ۱۸۰۰
قرن نوزدهم در حالی آغاز شد که توپخانه ارتش ناپلئون جهت گسترش و پیشبرد اهداف سرمایه‌داران فرانسوی، اروپا را در کام جنگ و خون و آتش فرو برده و بنیان نظام‌های سیاسی فئودالی را در نقاطی مثل «پروس»، اسپانیا، ایتالیا و اتریش سست و متزلزل ساخته بود. جنگ‌های ناپلئونی و طمع ورزی سرمایه‌داران در سودجویی و بی‌رحمی روزگار و خشکی کلاسیسیسم عصر روشنگری وبی‌اعتنایی آن به عواطف و احساسات، موجب عکس‌العملی گردید که رمانتیسم در اندیشه و ادبیات و هنر نامیده شد.
رمانتیسم، صورتی از بسط تفکر مدرن و عقل‌گرایی اومانیستی است اما صورتی که به خشکی و نگاه مکانیکی عصر روشنگری تا حدودی معترض است. پدر معنوی رمانتیسم، «ژان ژاک روسو» خود از نویسندگان عصر روشنگری است اما به دلیل توجهی که به قلمرو احساسات و عواطف و برخی قابلیت‌های‌ناخودآگاه بشری {باید توجه داشت که ناخود‌آگاهی که در رمانتیسم مطرح می‌شود، اساسا «ناخودآگاه ناسوتی» است که رجوع آن به لایه‌های زیرین و درونی نفس خودبنیاد بشری است و از این رو با ناخودآگاه ملکوتی که متصل به عالم مثال و مرتبه وجودی ملکوتی است ماهیتاً فرق دارد} نشان می‌داد، از کسانی مثل ولتر، هولباخ، لامتری و دیدرو متمایز می‌گردید. روسو، از تئوریسین‌ها و مدونین اصلی اندیشه دموکراسی است و در افق کلی، بیانگر روح عصر روشنگری است. اما او ذیل مدرنیته به عواطف و احساسات و ناخودآگاه نفسانی بشر توجه می‌کرد و تا حدود زیادی به صبغه مکانیکی و ماشینی تفسیر روشنگری از بشر معترض بود.
رمانتیسم در تفکر سیاسی غرب بیشتر در «ناسیونالیسم» و «سوسیالیسم مارکسیستی» و «فاشیسم» تبلور یافته است. رمانتیسم در عین اعتراض به عقل‌گرایی عصر روشنگری، نهایتاً آن را اثبات می‌کرد ودر واقع تا حدودی پتانسیل ناخشنودی و اعتراض علیه خشک‌اندیشی‌های روشنگری را تخلیه می‌کرد. در عین حال با رمانتیسم، ناخود‌آگاه بشر مدرن تدریجاً سربرمی‌آورد؛ همان ناخودآگاهی که ظهور قرن بیستمی آن در قالب سوررئالیسم و هنر آوانگارد قرن بیستم چیزی نیست مگر بیان تهوع‌آور لایه‌های درونی نفس بیمار و عمیقاً نیهیلیست بشر امروز. جنبش ادبی و هنری رمانتیسم در فاصله سال‌های ۱۸۳۰ تا ۱۸۵۰ به اوج خود رسید و شاعران و نویسندگان معروف رمانتیک {شاتو بریان، لامارتین، آلفرد موسه} بازار پررونقی پیدا کردند. ادبیات رمانتیک ضمناً محملی بود برای عقده‌گشایی‌ها و ابراز دلتنگی‌های اشراف فئودال لگدکوب شده توسط بورژوازی، تا به یاد دوران حکومت خود فغان و ناله سردهند و شعر بسرایند.
در نیمه اول قرن نوزدهم، «علم حقوق» مدرن و نیز برخی رشته‌های علوم انسانی و تجربی نظیر «اقتصاد» و «جامعه شناسی» و «زیست شناسی» تدوین شدند. حکومت بورژواها در اکثر نقاط اروپا بر سر کار ود و صنعت مدرن و علوم جدید و تکنوکراسی به سرعت رو به گسترش بودند. به همراه این گسترش حاکمیت سرمایه‌سالاری، موج گسترده و رو به افزایش فقر و بی‌عدالتی و فاصله طبقاتی و آوارگی و ورشکستگی روستاییان و استثمار وحشیانه کارگران، حتی زنان و کودکان، رو به تساعد بود و این امر موجب اعتراض‌ها و جنبش‌های گسترده طبقات فرودست گردید. جنبش‌هایی که جناح‌ها و محافل مختلف سرمایه‌داران بر آن سوار می‌شدند و به حساب مردم فقیر و معترض با یکدیگر معامله قدرت و تسویه حساب سیاسی می‌کردند. از سوی دیگر در فرانسه و انگلستان رژیم‌های لیبرال – بورژوایی بر سر کار بودند و در پروس و اتریش و روسیه باقیمانده لرزان و ورشکسته سلطنت‌های مطلقه مدرن که در رأس آن ائتلافی از فئودال‌ها و سرمایه‌داران قرار داشتند، دائماً به بورژوازی امتیاز می‌دادند.
انقلاب ۱۸۴۸ در فرانسه، از منظر مردم انقلابی علیه حاکمیت سرمایه و استثمار بود اما گروه‌های بورژوا با بهره‌گیری از امکانات مالی و تشکیلاتی و نفوذ سیاسی خود بر آن سوار شده و به داد و ستد امتیازات سیاسی و مالی با یکدیگر برخاستند. در این میان جوانه‌های اندیشه سوسیالیستی در اعتراض نسبت به لیبرالیزم رو به گسترش بود و تضادهای درونی کاپیتالیسم مدرن را شدت بخشیده بود.
● دوره پنجم: گسترش اعراض‌های اقتصادی – اجتماعی علیه سرمایه‌سالاری لیبرال، فراگیری انقلاب صنعتی، آغاز تردید افکنی در مبانی مدرنیته ۱۹۰۰ - ۱۸۵۰
در نیمه دوم قرن نوزدهم، ایدئولوژی لیبرالی تقریباً در همه کشورهای اصلی اروپا و آمریکا یا حاکم مطلق العنان بود و یا شریک قدرت. نظام سرمایه‌سالاری لیبرال در همه نقاط قاره خیمه زده بود و غالباً نظام مسلط اقتصادی نیز بود. انقلاب صنعتی پیش می‌رفت و نتایج شگرف خود را در انگلستان و آلمان و آمریکا عیان می‌کرد و سرمایه‌داران، هر چه بیشتر به انباشت سرمایه می‌پرداختند.
اما در مقابل، وضع مردمان فقیر و کارگران کارخانه‌ها و انبوه کودکان یتیم و زنان بی‌سرپرست و روستائیان ورشکسته آواره در شهر بسیار رقت آور بوده است. آثار داستانی نویسندگانی چون «چارلز دیکنز» و «امیل زولا» ما را با جهان تلخ زندگی سراسر محرومیت این مردمان در انگلستان و فرانسه آن سال‌ها آشنا می‌کند. اوضاع در آمریکا هم چندان بهتر نبوده است و اغلب در خیابان‌ها می‌شد گرسنگان و بیکاران و آسمان جل‌هایی را دید که لقمه‌ای غذا گدایی می‌کردند و شب را دزدکی در واگن سوخت قطارها و در میان انبوه ذغال سنگ صبح کرده‌اند. قلم شیرین «جک لندن» این صحنه‌ها را با توانایی‌ به تصویر کشیده است. در چنین اوضاعی است که جریان‌های سوسیالیستی در اعتراض به اقتصاد لیبرال – سرمایه‌دارانه بیش از پیش فعال می‌شوند و هر چه به دهه‌های واپسین قرن نوزدهم نزدیک می‌شویم، شعله‌های تردید تدریجاً زبانه می‌کشند و یقین عصر روشنگری به صلح و رفاه و خوشبختی ذیل هدایت عقل خودبنیاد و ایدئولوژی لیبرالیسم را خاکستر می‌سازند.
در حالی که اعتراضات اجتماعی علیه نظام سرمایه‌داری لیبرال بالا می‌گیرد و بحران‌های اقتصادی ادواری این نظام خودنمایی می‌کند، کارل مارکس {هر چند که در مبادی و غایات یک مدرنیست و معتقد به اومانیسم و تداوم سیطره نظام تکنیک بود} با کالبد شکافی اقتصاد لیبرالی اعلام می‌کند که بحران و فقر و بیکاری و بی‌عدالتی از صفات ذاتی و لاینکف این رژیم است و از سوی دیگر متفکر ژرف‌اندیشی به نام «فردریش نیچه» در مبانی و مفروضات اومانیستی تمدن مدرن از جهات و زوایایی تردید می‌افکند و بدینسان سیر انحطاطی مدرنیته آغاز می‌شود: آغاز یک پایان.
نیچه متفکر عجیب و شگفت‌انگیزی است، هم با نحوی الهام شاعرانه قلب افق پیش روی مدرنیته را می‌کاود و از سیطره بی‌چون چرای نیهیلیسم در غرب مدرن و آتش افروزی‌های این نیهیلیسم فعال ویرانگر سخن می‌گوید؛ و هم گاه خود از منظر یک نیست‌انگار به طلب اراده معطوف به قدرت برمی‌خیزد و ظالمانه و ویرانگر سخن می‌گوید. او هم نیهیلیست است و هم افشاکننده‌ای که تا حدودی از مرزهای نیست انگاری هولناک مدرن فاصله گرفته است. مقام او در این میانه عجیب و به دشواری قابل هضم است. اما هرچه است این است که در زمانه‌ای که عقل کوته‌اندیش عوام، به ویژه خرده بورژواها و بورژواها، خوشبینانه از تجارت و سوداگری و سودجویی سخن می‌گفت، نیچه در پاره‌ای دریافت‌های الهامی و شاعرانه خود پرده‌هایی از عمق فاجعه و چشم‌انداز ویرانگر نیست‌انگاری مدرن را دیده و به تصویر کشیده است. هر چند که خشک مغزان آکادمیسین و پوزیتیویست و ظاهربینان اسیر مشهورات زمانه از درک آن دریافت‌ها عاجز ماندند. و این همه، البته به معنای تأیید نیچه و انکار ساحت نیهیلیستی شخصیت و تفکر او نیست بلکه جهت روشن‌تر کردن فضایی است که او در آن زندگی می‌کرده است.
در دهه‌های پایانی قرن نوزدهم، رژیم‌های لیبرالیستی و اقتصادهای سرمایه‌سالارانه وارد فاز جدیدی شدند که مبتنی بر اقتصاد متکی بر انحصارات غول آسا بود و آن را «امپریالیزم» نامیده‌اند. کشمکش استعماری دیرین قدرت‌های بزرگ اروپایی اینک به صورت رقابت میان امپریالیست‌ها درآمده بود و تدریجاً به نقطه انفجار نزدیک می‌شد؛ انفجاری که در دهه دوم قرن بیستم و در هیأت یک جنگ جهانی عینیت یافت.
در دهه‌های پایانی قرن نوزدهم، حضور دول امپریالیستی در کشور ما {که از ابتدای قرن نوزدهم صورت مستمر و غالب یافته بود} شدیدتر از قبل گردید و با تشکیل و گسترش فعالیت لژهای فراماسونری و محافل روشنفکری و نیز نفوذ در ساختار قدرت سلسله قاجاریه، عملاً پروسه غارت و چپاول ایران و نفی استقلال سیاسی آن را شدت بخشیدند. امپریالیزم انگلستان غیر از ایران در بسیاری مناطق دیگر نظیر جنوب آفریقا و به ویژه هند فعال‌تر شده بود و امپریالیزم فرانسه که داغ شکست جنگ واترلو را هنوز بر پیشانی داشت، به دلیل رقابت بر سر مناطق نفوذ با امپریالیزم آلمان درگیر جنگی سهمگین شد و در آن شکست خورد{۱۸۷۱ - ۱۸۷۰} و دولت نیمه فئودالی - نیمه مدرن روسیه علیرغم همه ضعف‌ها و سستی ذاتی و با این که هنوز به اندازه رقیبان اروپاییش {انگلیس و فرانسه و آلمان} مدرن نشده بود، خود را از تکاپو باز نمی‌داشت و به ویژه در ایران و حوزه سرزمین‌های بالکان، سیاستهای استیلاجویی مبتنی بر چپاول و تجاوز را دنبال می‌کرد.
اما اتفاق شگفت‌انگیز و جالب این دوره آن است که دولت ژاپن از نیمه قرن نوزدهم، به ویژه با اتکا بر مآثر فرهنگ قومی‌اش که ملهم از آیین اسطوره‌ای «شینتوئیسم» بود، اصلاحاتی را سازمان‌دهی کرد که توانست تمدن ژاپنی را در عقل عربی سهیم گرداند. ژاپن از فرصت تاریخی‌ای که در واپسین دهه‌های تداوم چراغ عقل مدرن{که در حال کم فروغ شدن بود} برایش پدید آمد، بهره گرفت و در حالی که غرب مدرن در نیمه قرن نوزدهم هنوز امپریالیست نشده و عقل غربی رو به خاموشی نگذارده بود، در افق تاریخی غرب مدرن سهیم گردید و تدریجاً در پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به یک قدرت امپریالیستی غربی بدل گردید. باید توجه کرد که ژاپن، غرب زده نشد، غربی شد و به دلیل غربی شدن {ونه غرب زده شدن} به مراتب و سطوح بالای مدرنیته {یعنی فاز امپریالیزم توسعه طلب} رسید و ژاپن امپریالیست امروز، محصول همان سهیم شدن در عقل غربی است.
اما این امکان برای مردم دیگر وجود ندارد {فعلاً کاری به این بحث نداریم که مدرنیته کعبه آمال طلبیدنی نیست و پر از غفلت و مصیبت و فجایع و بینوایی و بی‌عدالتی است} زیرا امروزه چراغ عقل غربی از توان افتاده و سهیم شدن در عقل غربی برای هیچ قومی امکان ندارد. امروزه دیگر هیچ کشوری نمی‌تواند غربی شود بلکه فقط می‌تواند غرب زده شود و غرب‌زدگی نیز در دو سطح محقق می‌گردد:
۱) غرب زدگی مدرن
۲) غرب زدگی شبه مدرن
و این آخری بدتر از همه سطوح و مراتب غرب‌زدگی است و متأسفانه مسیری که روشنفکران و دولتمردان و تکنوکرات‌ها و آکادمیسین‌های ما در نزدیک به دو قرن اخیر برای ما برگزیده‌اند، همین مسیر شبه مدرنیته عقیم بالذات بیمار بوده است که سال‌ها است مبتلا و گرفتار آن هستیم.
به هر حال ژاپن غربی مدرن، در قرن نوزدهم و دیرتر از دیگر دولت‌های غربی پدید آمد و بدینسان آرایش قدرت‌های امپریالیستی غربی در پایان قرن نوزدهم، جهت تقسیم دنیا به عنوان مناطق نفوذ و رقابت برای به چنگ آوردن طعمه و شکار طرف‌های دیگر و انحصار همه مستعمرات برای خود، آغاز گردید و در این میانه از همه تلخ‌تر وضع مردمان و جوامعی بود که امپریالیست‌ها جهت غارت آنها با یکدیگر رقابت می‌کردند.
● دوره ششم: اعتراض پست‌مدرن، وقوع جنگ‌های جهانی، ظهور دولت‌های سوسیالیستی و فاشیستی در غرب، جنبش‌های ملل تحت ستم علیه امپریالیزم غرب ۱۹۸۰ - ۱۹۰۰
قرن بیستم به راستی قرنی پر از تحولات و فراز و نشیب و در سیر بسط مدرنیته بود. در این قرن، به ویژه گسترش رویکرد پست مدرن از اهمیت بسیاری برخوردار است. از نیمه دوم قرن بیستم و به ویژه در دهه‌های هفتاد و هشتاد و نود این قرن، تردیدهای عمیقی نسبت به ماهیت مدرنیته و حقیقت شعارها و آرمان‌ها و نیز دستاوردها و سمت و سوی حرکت و مبانی نظری آن توسط متفکران غربی‌ای که از جهات مختلف منتقد عقل‌گرایی عصر روشنگری بودند پدید آمد.
در این قرن، گرایش سوسیالیسم مارکسیستی سیری را به سوی اوج و سپس حضیض و افول طی کرد. در مقطع مورد بررسی ما، لیبرالیسم دچار بحران و مخمصه‌های جدیدی گردید و لیبرالیسم کلاسیک قرن نوزدهم اصلاً مضمحل گردید.
در نیمه اول قرن بیستم، دو جنگ بزرگ جهانی ظهور کرد و در عمل برای چندمین بار نشان داد که عقل مدرن نمی‌تواند جهانی عادلانه و بسامان و مبتنی بر صلح و خردورزی برپا کند. لطمات و خسارات ناشی از جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم بسیار سهمگین و شدید بود و فجایع مختلف انسانی در پی داشت. جنگ جهانی اول به دلیل رقابت گسترده میان امپریالیسم نوظهور و مهاجم آلمان با امپریالیسم انگلیس و مؤتلفین آن رخ داد و در نهایت جز طمع‌ورزی و حرص شدید قدرت‌های سرمایه‌داری اروپا انگیزه دیگری نداشت. با وقوع جنگ جهانی اول، سه تغییر اساسی در آرایش سیاسی جهان پدید آمد: اول این که رژیم تزاری که هنوز مایه‌های پررنگی از میراث فئودالیسم روسی را با خود داشت منهدم گردیده و یک دولت سرمایه‌سالار از نوع سوسیالیسم بوروکراتیک مارکسیستی جانشین آن گردید. این دولت سوسیالیستی، روسیه را که دیگر «جمهوری شوروی» نامیده می‌شد، به یک قدرت امپریالیستی جهان خوار بسیار نیرومندتر از رژیم‌تزاری تبدیل کرد. دوم این که در آلمان، پس از شکست این کشور در جنگ جهانی اول، برای مقطع کوتاهی یک رژیم لیبرال به حکومت رسید اما فشار بحران‌های سرمایه‌داری جهانی به حدی بود که نهایتاً موجب روی کار آمدن یک دولت سرمایه‌داری فاشیستی در آن کشور گردید. توسعه‌طلبی‌های شدید دولت مدرن فاشیستی آلمان از عوامل شکل‌گیری جنگ جهانی دوئم بود.
سومین تغییر مهم، ظهور فعال امپریالیزم آمریکا به عنوان یک قدرت جها‌ن‌خوار توسعه طلب تازه نفس در عرصه تعاملات سیاسی جهان بود. امپریالیسم آمریکا به نفع ائتلاف فرانسه و انگلیس وارد جنگ شد و کفه آنها را سنگین تر نمود. پس از پایان جنگ، از طریق برنامه صلح «ویلسون» رییس جمهور وقت، تلاش کرد تا یک نظام جهانی با مدیریت خود بر پایه مدل لیبرال دموکراسی پدید آورد. اگرچه ایالات متحده پس از جنگ جهانی اول، حضور جهانی گسترده‌تری را بر عهده گرفت اما اعمال قدرت جهان خوارانه و فراگیر و امپریالیست و توسعه طلبانه محافل سرمایه‌داری حاکم بر آن، از مقطع جنگ جهانی دوم به بعد، فعلیت و عینیت تام و تمام گرفت.
جنگ جهانی دوم هم در نتیجه اختلاف و کشمکش بر سر منافع توسعه طلبانه میان قدرت‌های امپریالیستی غربی {که ژاپن هم در زمره آنها بود} پدید آمد. آلمان در دهه سی قرن بیستم، با روی کار آمد رژیم فاشیستی «نازی‌ها» از توانایی‌ ویژه‌ای برخوردار گردید و تلاش کرد با استفاده از ضعف رقیبانش به ویژه فرانسه و انگلیس، شرایط سختی را که پس از جنگ جهانی اول برای اهداف توسعه طلبانه‌اش پدید آمده بود به نفع خود تغییر دهد. در واقع قدرت‌های سرمایه‌داری مدرنی مثل انگلیس و فرانسه در رقابت با سرمایه‌داران آلمانی و به دلیل پیروزی در جنگ جهانی اول، شرایط سختی را بر آلمان شکست خورده اعمال کرده و سرمایه‌داران آن کشور را به نفع منافع سرمایه‌داران فرانسوی و انگلیسی و آمریکایی تحت فشار شدید قرار داده بودند.
سرمایه‌داری انحصاری آلمان به رهبری هیتلر و پیروان فاشیست او، تلاش کرد تا تحت لوای شعار «فضای حیاتی برای آلمان» در واقع رقبا را وادار سازد که در پروسه غارت جهان توسط نظام بین‌المللی، سهم بیشتری را برای سرمایه‌داری آلمان در نظر بگیرند. هیتلر با بازسازی ارتش آلمان تلاش کرد که خواست بورژواهای آلمانی را به رقیبان تحمیل نماید و این امر، دلیل اصلی وقوع جنگ جهانی دوم بود.
جنگ جهانی دوم خشونت‌بارترین جنگ تاریخ حیات آدمی بوده است. سبعیت و خشونت رژیم‌های لیبرال – دموکرات فرانسه و انگلیس در جنگ، هم پایه بربریت و میلیتاریزم فاشیست‌های آلمانی و متحدین آنها بود اما چون آلمان و ژاپن بازندگان جنگ بودند، فاتحان آمریکایی – انگلیسی با ارائه تصویری اهورایی از خود هرچه جنایت و شقاوت بود به رقیبان منسوب داشتند. غرض از این سخن، انکار ماهیت جنایت کارانه فاشیسم آلمانی نیست، بلکه تأکید مجدد بر این نکته است که فاشیسم آن روی سکه لیبرالیسم و هر دو مظاهری از عقل مدرن بوده و به لحاظ خشونت‌ و سرکوبگری همانند یکدیگر هستند.
جنگ جهانی دوم بایک فاجعه بسیار بسیار هولناک در تاریخ بشر همراه بود که عامل تحقق آن لیبرال – دموکراسی ایالات متحده آمریکا بود و آن همانا، فروریختن بمب‌های اتمی بر سر مردم دو شهر ژاپن {هیروشیما و ناکازاکی} است. این فاجعه شاید هولناک‌ترین جنایت تاریخ حیات بشری به لحاظ وسعت و ابعاد کشتار مردم غیرنظامی و شهروندان در یک جنگ بوده است. به هر حال پس از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، امپریالیزم آمریکا به عنوان ابرقدرت اصلی و سرکرده جهان امپریالیستی مطرح شد.
از این پس سه ویژگی عمده، شاخص مقطع تاریخی مورد بررسی ما است:
۱) وقوع بحران‌های گسترده رکودی و تورمی – رکودی در کشورهای کوچک و بزرگ سرمایه‌سالاری.
۲) گسترش دامنه نفوذ ایدئولوژی‌های مارکسیسم و لیبرالیسم سوسیال – دموکراتیک در نقاط مختلف عالم و در عین حال ناتوانی این ایدئولوژی‌ها از به وجود آوردن جهانی عادلانه، انسانی و آزاد که موجب سرخوردگی تدریجی مردمان از توانایی و حقانیت این ایدئولوژی‌ها گردید.
۳) بسط و گسترش تدریجی اندیشه پست مدرن که در قالب توجه به آموزه‌های نیچه و نیز آراء «مارتین هیدگر» و پیروان «حلقه فرانکفورت‌» و آراء انتقادی «میشل فوکو» ظاهر گردید.
اندیشه پست مدرن هویت و مبادی و حتی غایتی جدای از مدرنیته ندارد. بلکه پست مدرنیزم در واقع یک انتقاد و اعتراض نسبت به مدرنیته است. پست مدرنیست‌ها اساساً گرایش انتقادی و سلبی نسبت به باورها و مفروضات مدرنیته و عصر روشنگری دارند. گرایش‌های مختلف پست مدرنیست‌ها اگرچه حول محور مخالفت با مفروضات مدرن و یا حداقل تردید افکنی نسبت به حقانیت و اصالت آنها با یکدیگر مشترکند اما به هیچ روی با یکدیگر بر سر یک سلسله اصول یا مفروضات ثابت وواحد وحدت نظر ندارند.
به عنوان مثال، مارتین هیدگر متفکری است که به صورتی رادیکال و ریشه‌ای جوهر غرب مدرن یعنی اومانیسم و حتی متافیزیک غربی را زیر سؤال برده و مورد انتقاد قرار می‌دهد. اما در وجه ایجایی جز به ابهام و اشاره سخنی نمی‌گوید و بیشتر متفکری معترض و منتظر است و اگرچه جهت‌گیری کلی و سمت و سوی حرکت و نیز انتقادات اساسی‌ای که به تفکر غربی و اومانیستی وارد می‌کند بسیار ارزشمند، روشنگر، قابل استفاده و پیشتازانه است اما به هیچ روی منطبق با منظر یک اعتقاد اصیل دینی به ویژه تفکر اسلامی – شیعی نیست؛ هرچند که رگه‌های جالب و قابل تأملی از یک نگرش معنوی را داراست.
اساساً تفکر پست مدرن فاقد وجوه روشن اثباتی است و بیشتر به عنوان یک اندیشه انتقادی و نقاد و سلبی نسبت به مدرنیته مطرح است و اگر مارتین هیدگر را در این میان استثنا کنیم {زیرا انتقادات او نسبت به تکنولوژی جدید و اومانیسم و تاریخ غرب به راستی فاصله او را از ساحت تفکر مدرن بسیار زیاد کرده است} نویسندگان و اندیشمندانی چون: «هربرت مارکوزه»، «تئودور آدورنو»، «ماکس هورکهایمر»، «میشل فوکو» و «دریدا» و «بودریار» به هر حال در چارچوب کلی تفکر غرب مدرن قرار دارند.
بنابراین بهتر این است که بگوییم، پست مدرنیته مرحله‌ای جدا و مبنائاً متفاوت از مدرنیته نیست بلکه صورت و مرتبه‌ای از بسط آن است که ویژگی اصلی آن، خودآگاهی نسبت به بحران مدرنیته است و چنان که گفتیم، این خودآگاهی نسبت به بحران، صرفاً از وجه سلبی مطرح می‌گردد. پست مدرنیسم نحوی اندیشه شکاکانه وفاقد یقین عقلی و قلبی است که از پایان گرفتن هر نوع باور یقینی و ایمان {حتی نسبت به مبانی و مفروضات و غایات مدرنیته} حکایت می‌کند. بنابراین پست مدرنیته در تلازم ذاتی با بحران تفکر در عالم مدرن است و اگر «نیچه» را آغازگر آن بدانیم، می‌توان گفت که در «فوکو» و «دریدا» به نحوی آنارشیسم سوفسطایی‌گرانه و بی مبنا {که طبعاً مانند هر نوع نسبی‌انگاری صرف، نافی خود نیز هست} تبدیل شده است و این صورتی دیگر از بسط نیهیلیسم در غرب مدرن است که در آن اراده نیست‌انگارانه مدرن به نفی خود برخاسته است.
در این دوره دولت‌های لیبرالیستی سوسیال – دموکراتیک در انگلستان و آلمان و تا حدودی فرانسه بر سرکار آمدند. این حکومت‌ها مروّج نوعی لیبرالیزم بودند که خشونت ضد کارگری و ضدمردمی آن تا حدودی و با استفاده از مکانیسم‌هایی «نظیر پرداخت بیمه بیکاری»، «خدمات درمانی بیمه شده» و نظایر اینها تعدیل شده بود تا بدین وسیله از بروز انقلاب‌های گسترده علیه کلیت نظام سرمایه‌داری لیبرال جلوگیری شود.
● دوره هفتم: عصر فراصنعتی، شدت گیری بحران محیط زیست، تداوم اعتراض پست مدرن، گسترش رویکرد معنوی
از حدود دهه هشتاد میلادی چند تحول بارز در فضای فرهنگی و سیاسی غرب مدرن پدید آمده است. این تحولات را می‌توان اینگونه برشمرد:
▪ اولاً، رژیم‌های سوسیالیستی بوروکراتیک که میراث لنین و استالین {بیشتر دومی} بودند در بن‌بست عمیق و سپس فروپاشی کامل قرار گرفتند. نقطه اوج این وضعیت، فروپاشی «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» در سال ۱۹۹۱ میلادی بود. فشارهای رقیب لیبرالیست و توطئه‌های پیچیده محافل فراماسونری و سیا، در این فروپاشی نقش مهمی بازی کردند.
▪ ثانیاً، بسط تکنولوژی و نظام تکنیک موجب شکل‌گیری نظام پیچیده‌ای مبتنی بر صنعت الکترونیک گردید که آن را «جامعه فوق صنعتی» نامیدند. جامعه فوق صنعتی یک جامعه سرمایه سالاری لیبرال است که به دلیل گستردگی و پیچیدگی تکنولوژیک امکان بیشتری جهت کنترل توتالیتاریستی حیات جامعه توسط دولت لیبرال مدرن و اعمال «توتالیتاریسم پنهان» فراهم می‌کند.
«آلوین تافلر» ژورنالیست غربی مدافع مدرنیته، با سروصدای بسیار از شکل‌گیری یک تمدن جدید سخن گفت و آن را «موج سوم» نامید. اما واقعیت این است که مبادی و غایات و ارکان «جامعه اطلاعاتی» یا موج سومی «آلوین تافلر» همان مبادی و ارکان جامعه صنعتی مدرن است و به لحاظ مبانی نظری و ریشه‌های فرهنگی نیز هر دو به رنسانس و عصر روشنگری برمی‌گردند، بنابراین تمدنی متفاوت از تمدن مدرن پدید نیامده است بلکه با «موج سوم» و «انقلاب الکترونیک» در واقع تمدن مدرن به صورت پیچیده‌تر و حادتری در گرداب تکنوکراسی فرو رفته است و غلبه تکنیک بر تفکر صورت عمیق‌تری یافته و از این رو بحران ماهوی مدرنیته عمیق‌تر شده است. هرچند که ظواهر و زرق و برق‌های ظاهربینانه و هیاهوی تبلیغاتی رسانه‌های مدرن، بسیار قوی‌تر عمل می‌کنند.
جامعه فراصنعتی همان نظام لیبرال - سرمایه‌داری است که بیش از پیش اسیر تقدیر تکنولوژیک خود گردیده است و بحران فقدان تفکر در آن، در هیأت سیطره تکنیک بر تفکر و انحلال تفکر مدرن، - که از قرن نوزدهم آغاز شده بود - در بحث‌های تحلیل زبانی صورت صریح‌تری به خود گرفته است. تمدن مدرن را از آغاز متفکرانی پدید آوردند که در افق بازرگانان ثروتمند و استعمارگر می‌اندیشیدند. سپس مهندسان با تکیه بر پول کارخانه‌داران رهبری این تمدن را بر عهده گرفتند و امروزه با به تمامیت رسیدن تفکر در آن سامان، اهل اندیشه و همه مردم در خدمت اغراض تجار و کارخانه‌داران بین‌المللی و بوروکرات‌ها و تکنوکرات‌های حاکم هستند. دموکراسی صورت سیاسی این تمدن و کاپیتالیسم، ساختار اقتصادی آن است.
▪ ثالثاً، رژیم‌های لیبرالیستی سوسیال – دموکراتیک به شدت دستخوش بحران‌های اقتصادی و رکود مزمن گردیده و راه چاره را در احیای لیبرالیسم کلاسیک تحت عنوان «نئولیبرالیسم» با همان خشونت استثماری بهره کشانه صریح آن دانستند. این همان کاری بود که برای دو دهه تا پایان قرن بیستم در اغلب جوامع اروپایی و آمریکایی دنبال شد. در ایالات متحده «ریگان» و پس از او «بوش» نمایندگان اصلی این سیاست بودند و در انگلستان، «تاچر» و «جان میجر» این استراتژی را پیش می‌بردند. سیاست نئولیبرالیسم که همان سیاست مشت آهنین در عرصه اقتصاد علیه محرومان و قطع یا کاهش شدید بیمه‌های بیکاری و خدمات درمانی و سیاست‌های حمایتی دولت است، در سال‌های پایانی قرن بیستم تا بحران جدی روبرو شد که به ویژه در آمریکا موجب روی کارآمدن «کلینتون» و در انگلستان باعث قدرت‌یابی «تونی بلر» گردید. اما به هر حال در عرصه ایدئولوژی، غرب مدرن به سمت نحوی نئولیبرالیسم توأم با نسبی انگاری سوفسطایی مآبانه حرکت کرده است.
▪ رابعاً، اندیشه پست مدرن نفوذ و گستره بیشتری پیدا کرده و مفروضات مهم عصر روشنگری مثل راسیونالیسم به عنوان اصلی‌ترین صورت معرفت، اصل پیشرفت و ترقی، اصالت و حقانیت علوم جدید به عنوان کامل‌ترین صورت معرفت و برخی از اصول دیگر را مورد نفی و انکار اساسی قرار داد. این امر اگرچه موجب افزایش سردرگمی و سوفسطایی‌گری و فقدان اصول اعتقادی به نحو گسترده‌ای می‌شود {و این امر تباهی آفرین است} اما از سوی دیگر موجب سستی روزافزون سیطره عقل مدرن و مشهورات آن نیز می‌شود و طلیعه زوال نهایی این تمدن است. در سال‌های پس از ۱۹۸۰، بیش از پیش روشن شد که غرب مدرن دچار انحطاط گردیده و شمارش معکوس انقراض نهایی آن آغاز شده است. پست مدرنیته همان گونه که در پیش گفتیم، چیزی نیست مگر تجسم رویکرد انتقادی تردید آفرینانه نسبت به مبادی و غایات مدرنیته. تردیدی که اگرچه فاقد جنبه ایجابی است اما پایه‌های تعیین نظری مدرنیته به حاکمیت عقل اومانیستی و نظام تکنیک و حقانیت علوم جدید و اصل پیشرفت را به شدت تقویت می‌کند.
▪ خامساً، بحران محیط زیست در طی دو دهه پایانی قرن بیستم به صورت یک معضل جدی و مشکل خطرناک درآمد. مشکلی که دیگر پنهان کردن آن توسط مدرنیست‌ها ممکن نیست. این مشکل عمدتاً ناشی از سیطره ویرانگر تکنولوژی مدرن وحرص مادی و طمعکارانه بشر جدید و درک کمی و استثمارگرانه از «طبیعت» است.
بحران محیط زیست امری ذاتی مدرنیته است و هرچه برایش تدبیر بیندیشند ممکن است کاهش یابد اما منتفی نمی‌شود زیرا ریشه در نسبت خودبینانه {سوبژکیتویستی} میان بشر و طبیعت دارد، نسبتی که در هیأت تکنولوژی مدرن ظاهر گردیده است. بحث بحران محیط زیست امروزه به یک بحث جدی تبدیل شده است و شدت و وخامت فجایع ناشی از آن به حدی است که مدرنیست‌های متعصب نیز بدان اذعان داشته و نسبت به آن اظهارنگرانی می‌کنند.
▪ سادساً، اتفاق جالب و تعیین کننده این دوره، گسترش علاقه و توجه مردم در غرب نسبت به آئین‌ها و باورهای معنوی و دینی{در طرق و اشکال مختلف} به صورتی فراگیر است. توجه به امور معنوی، طیف گسترده‌ای از اشکال آمیخته به خرافات و انحرافات مثل انواع و اقسام فالگیری‌ها و ارتباط با اجنه گرفته تا توجه به آئین‌های شرق دور مثل هندوئیسم و بودائیسم و ادیان توحیدی نظیر اسلام و صور مختلف اندیشه عرفانی را شامل می‌شود. این گسترش صبغه معنوی به راستی جالب، جذاب و امیدوارکننده است و اگرچه در مقطع فعلی صورت پالایش شده و تهذیب یافته‌ای ندارد و چنان که گفتیم آمیخته به خرافات و نیز انحرافات بسیاری است، و اگرچه به نظر می‌رسد در مقطع فعلی میزان توجه به آئین‌هایی نظیر «ذن بودیسم» و عرفان هندو بیش از توجه به اسلام است؛ اما نفس حرکت و روند پرشتاب آن و نیز چشم‌انداز و سمت و سوی آینده این روند بسیار امیدبخش است. زیرا به نظر می‌رسد ناتوانی آئین‌هایی نظیر هندوئیسم و ذن بودیسم در پاسخ‌گویی جامع به همه نیازهای ظاهری و باطنی و فردی و جمعی بشر بحران زده معاصر، لاجرم آنها را به سمت ادیان توحیدی و به ویژه اسلام که به نحوی فراگیر دربرگیرنده همه این وجوه است سوق خواهد داد و این امر در چند سال اخیر به خصوص در گسترش پیروان دین اسلام در آمریکا و اروپا جلوه‌گری می‌کند.
وقوع انقلاب اسلامی ایران نیز اتفاق بزرگ و سترگی است که حکایت از چشم‌اندازی معنوی در آینده بشر دارد. هرچند که انقلاب اسلامی در دو دهه و اندی از عمر خود به صورت یک حرکت فراگیر جهانی درنیامده و حتی در داخل محدوده جغرافیایی خود در مقابل تهاجم امواج لیبرالیسم و تکنوکراتیسم تا حدودی دستخوش انفعال گردید اما تأثیر جهانی و تاریخی آن به عنوان یک نقطه آغاز و سرفصل در سمت‌گیری نوین تاریخ جهانی به سوی معنویت و عدالت دینی به هیچ روی انکارپذیر نیست. در واقع در خصوص انقلاب اسلامی، شرنوشت تجربه حکومتی برآمده از آن چندان مهم نیست که نفس ظهور سیاست دینی و عبور {هرچند نسبی و خام و نپخته} از سکولاریسم و گشودن افق‌های تازه بر روی نگاه تاریخی بشر است که اهمیت دارد و این اتفاقی است که با انقلاب اسلامی محقق گردیده است. در واقع اگر با انقلاب فرانسه، افق سیاسی جدیدی به روی بشر اروپایی گشوده شد، هرچند که خود آن انقلاب در فراز و نشیب کشمکش‌ گرایش‌های رادیکالی {ژاکوبن} و لیبرالی {ژیروند} و کودتای «دیرکتوار» و نهایتاً «ناپلئون بناپارت» به لحاظ سیاسی و اجتماعی از نفس افتاد؛ انقلاب اسلامی ایران نیز نقش خود را جهت گشودن افق تازه معنوی بر زندگی فردی و جمعی بشر تا حدود زیادی ایفا کرده و پس از این خواهد کرد، حتی اگر تجربه حکومتی آن ناموفق شد و این ویژگی‌ انقلاب‌های بزرگ و دوران ساز است که به صورت سرفصل در تاریخ بشر عمل می‌کنند.
نویسنده: شهریار - زرشناس
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب مبانی نظری غرب مدرن، نوشته شهریار زرشناس، انتشارات کتاب صبح، ۱۳۸۳.
پاورقی‌ها:
۱ - درباره مفهوم «انسان بورژوا» و نیز «سرمایه سالاری» و شاخه‌ها و صور آن در دو کتاب ذیل سخن گفته‌ام:
- مدرنیته، آزادی، پسامدرنیسم / شهریار زرشناس / فرهنگسرای اندیشه ۱۳۷۸.
- سرمایه‌سالاری / شهریار زرشناس / کتاب صبح / ۱۳۸۰.
آموزه‌های مقاله
۱ - غرب مدرن از حدود نیمه قرن چهاردهم میلادی ظهور کرده و تا به حال ادوار و مراحلی را طی کرده است.
۲ - دوره آغازین در تاریخ مدرنیته، رنسانس و سپس رفرماسیون است که می‌توان تاریخ تقریبی آن را از نیمه قرن چهاردهم تا نیمه قرن شانزدهم دانست. ویژگی برجسته این دوره، آغاز رویکرد دنیاگرایانه و اومانیستی در قالب رنسانس و نیز تحقق اولین صور دین ذیل اومانیسم در هیأت رفرماسیون مذهبی است. پروتستانتیزم مسیحی به ویژه در قلمرو تعالیم «ژان کالون» آئین مسیح را به گونه‌ای تفسیر می‌کرد که به استخدام منافع بورژوازی درمی‌آید.
۳ - از نیمه قرن شانزدهم تا نیمه قرن هفدهم، در آراء «فرانسیس بیکن» و به خصوص «رنه دکارت» مبانی و ارکان فلسفه جدید تدوین می‌شود. از این پس فلاسفه، معلمان و راه آموزان غرب مدرن هستند. این دوره، مرحله تکوین کلیات و اساس فلسفه مدرن غربی است.
۴ - عصر روشنگری را شاید بتوان مهم‌ترین دوره به لحاظ تأثیرگذاری در ادوار تطور مدرنیته دانست. این دوره، روزگار تثبیت اندیشه مدرن و ظهور تفصیلی فلسفه جدید و شکل‌گیری نظام‌های تفکری سیاسی و حقوقی و ایدئولوژی‌ها و وقایع تأثیرگذار سیاسی نظیر انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه و انگلیس است. زمان تقریبی آن از نیمه قرن هفدهم تا پایان قرن هجدهم است. در این دوره اساس علوم تجربی و علوم انسانی و جهان‌بینی مدرن به صورت تفصیلی و اجمالی تدوین گردید. انقلاب صنعتی نیز در این دوره آغاز گردید.
۵ - نیمه اول قرن نوزدهم، روزگار بروز اعتراض رمانتیک به افراط در عقل‌گرایی کلاسیک عصر روشنگری است، هر چند که رویکرد رمانتیک، خود ذیل تفکر مدرن و جهان‌بینی عصر روشنگری قرار داشت و در مبادی و غایات به غرب مدرن تعلق داشته و دارد. رمانتیسم برای ناخودآگاه نفسانی {ناسوتی} و قابلیت‌های حسی و خیالی بشر اهمیت زیادی قائل شد.
۶ - از نیمه دوم قرن نوزدهم تا پایان آن، انقلاب صنعتی آثار منفی خود {زندگی ماشینی، از خودبیگانگی در کار، شهرهای صنعتی شلوغ و آلوده} را تدریجاً عیان ساخت. کارگران و زنان و کودکان در شرایطی رقت بار به کار گرفته شدند، به همین دلیل ایدئولوژی سوسیالیسم تقویت گردید و نیچه به عنوان تجسم نیست‌انگاری مدرن که نوعی نیهیلیسم خودآگاه است، به شکلی دو سویه، به بیان صریح این نیست‌انگاری هولناک پرداخت و هم برخی ریشه‌ها و خطرات آن را کاوید. نیچه خود اسیر نیست‌انگاری بود و همین نیهیلیسم ویرانگر {که او تا اعماق آن را تجربه کرده بود} بیمارش ساخته بود اما او این امکان را داشت که با نگاه به آینده، برهوتی راکه نیست انگاری مدرن داشت پدید می‌آورد، در عباراتی شاعرانه به تصویر بکشد.
۷ - از آغاز قرن بیستم تا سال ۱۹۸۰، شاهد وقوع دو جنگ جهانی، جنگ‌های متعددمحلی، استعمار گسترده و غارتگرانه اکثر مردم جهان توسط امپریالیزم لیبرال و سوسیال امپریالیزم، بن‌بست‌های عملی و افول لیبرالیسم کلاسیک، بحران‌های بزرگ اقتصادی نظام‌های کاپیتالیستی و افزایش تردیدها و انتقادات پست مدرن نسبت به ماهیت و حقیقت و حقانیت مدرنیته بودیم. پست مدرنیته مرحله‌ای ماهیتاً متفاوت از مدرنیته نیست، بلکه صورتی از بسط آن است. پست مدرنیته، مدرنیته‌ای است که به بحران ذاتی خود، آگاهی پیدا کرده است. پست مدرنیته تجلی بحران در آگاهی مدرنیته است. دولت‌های لیبرال غربی در این مقطع، غالباً به نحوی اقتصاد ارشادی سوسیال دموکراتیک روی آوردند تا از خطر وقوع انقلابی مردمی جلوگیری کنند.
۸ - از سال ۱۹۸۰ به بعد، بحران ماهوی مدرنیته که در حوزه اقتصاد به دنبال سودجویی هرچه بیشتر است، خود را در هیأت بحران رکودی نشان داد. رژیم‌های دموکراسی لیبرال جهت رهایی از رکود مزمن و کاهش نرخ سود، از بخشی از سیاست‌های حمایتی و سوسیال – دومکراتیک خود دست کشیدند و بدینسان با احیاء نئولیبرالیسم، خشونت نظام‌های سرمایه‌داری در عرصه اقتصاد صریح‌تر شد.
رژیم‌های سوسیال - بوروکراتیک داعیه دار مارکسیسم فرو ریختند و به گونه‌ای عینی اثبات شد که راه حل مظالم و بن‌بست‌های لیبرال – سرمایه‌داری، سوسیالیسم مارکسیستی و یا هیچ مدل ایدئولوژیک دیگر غربی نیست. در این مقطع فاجعه نابودی محیط زیست عینیت فراگیر یافت و همگان خطرات وحشتناک ناشی از آن را دریافتند. اعتراض پست مدرن، به تخریب هرچه گسترده‌تر مبانی تفکر مدرن پرداخته و موجب بسط نحوی سوفسطایی گری شبه آنارشیستی گردید. در این دوره، رویکرد معنوی در میان مردمان غربی با شتاب گسترش یافته است و با وقوع انقلاب اسلامی ایران افق‌های تازه‌ای از نوعی تفکر سیاسی مبتنی بر دین در چشم‌انداز حیات بشر ظاهر گردیده است.
جهت مطالعه
اسامی برخی از کتبی که مطالعه تمام یا بخشی از آنها تا حدودی به تفصیل مباحث این مقاله کمک می‌کند. کتاب‌هایی که با علامت * مشخص شده ‌اند بسیار مفید و مناسب بوده و مطالعه آنها توصیه می‌شود:
صورتبندی مدرنیته و پست مدرنیته / حسینعلی نوذری / انتشارات نقش جهان
تاریخ قرون جدید / آلبرماله / سید فخرالدین شادمان / دنیای کتاب
تاریخ عصر جدید از انقلاب انگلستان تا کمون پاریس / آ. افیموف و دیگران / فریدون شایان / انتشارات شباهنگ {این کتاب گرایش‌های پررنگ مارکسیستی دارد اما استنادات آن در خصوص مظالم رژیم‌های لیبرال قابل استفاده است}
*مبانی اندیشه اجتماعی در غرب / دکتر محمد مددپور / انتشارات تربیت
*نیچه، هایدگر وگذار به پسامدرنیته / گرگوری بروس اسمیت / علیرضا سید احمدیان / نشر پرسش
تاریخ مختصر قرن بیستم / ریچاردگاف و دیگران / خسرو قدیری / نشر زلال
منبع : باشگاه اندیشه