شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان­سرود رویای رویا


داستان­سرود رویای رویا
رویا خوابید و دید تنهاست. با این که در اطرافش همه چیز آشناست اما نمی داند در کجاست. بالای سرش، بر دیوار، قاب عکس زنی آویخته که بی خیال و جدا از دور و برش، دارد برای خودش می­خواند. دایره­یی نیز در دست دارد، می­زند و می­چرخاند دور صورتش؛ خودش هم می­چرخد دور خودش. دریکی از این چرخاندن­ و چرخیدن­ها می افتد بیرونِ قاب. پایش اما نمی رسد به زمین و می­ماند میان زمین و هوا.
آسمان، زمین، درخت، آب، کوچه، دیوار، تخت، ایوان . . . . همه، آرام، در جای خود قرار دارند. رنگ همه چیز اما به رنگ که رباست.
در جهانِ که­ربایی، کوچه­یی­ست و در میان کوچه در بزرگی­ست گشوده به دالانی که می­رسد به حیاطی بزرگ. تهِ حیاط ایوانی­ست؛ و می بیند: زنی خوابیده در ایوان و می­بیند دارد آواز می­خواند و در آوازش آرزو می­کندکه صداش خوش-تر و رساتر می­بود تا در میان جمع بخواند: " ای خفته بیا. . .حفته/ نزدیک بیا. . . خفته / آرام بیا. . .حفته، بی آن که شوم بیدار// نزدیک بیا. . . نزدیک/ . . . ای خفته­ی رام، آرام ، نزدیک بیا. . .نزدیک/ بیدار مشو . . . خُف! "
آمده و نیامده، بین خواب و قاب در جهانِ که­ربایی، جلنگاجلنگِ حلقه­های دایره به رقص می­آوردش و می­چرخاندش دور خودش، آن­قدر، تا از مدار خود پرتاب شود به هوا و در آن دور دورها، فرود آید تهِ یک جنگل. جنگل تاریک است و پر درخت. طولی نمی کشد که زنِ پرتاپ شده برمی خیزد از جا. گرد و غبار و خار و خاشاک از تن می­گیرد و بی اختیار، هی می­نشیند و پا می­شود و هیزم جمع می­کند. آخر کار، با کوله­باری هیزم خشک پرسان پرسان بر می­گردد سر ِ همان کوچه­یی که دیده بود در خانه­یی در آن زنی تنها برای خودش می­خواند.
همان­جا، آتش روشن می­کند و آتش تا آتش شود دود می­کند، دود می­آید بالا و همه­جا را فرامی­گیرد. در لابلای دود، می­بیند زنی خوابیده­ست و می­بیند تنهاست و می­بیند ایستاده در میان باد و باد پنجه انداخته در موهاش و می­بیند که دارد می­خواند باصدای بلند؛ و در آوازش آرزو می­کند که مردی که مانده در یادش از رویای پیشین، بیاید و ببوسد لبانش را و می­بیند که مرد پا پیش می­گذارد و می­آید بیرون از رویا و می­بوسدش و می­گوید:
ـ "همین بود آرزویت؟ این که چیزی نیست عزیز دلم. تو جان بخواه!"
و دستش را می گیرد و به لب می­برد و می­بوسد. جشمانش را هم می­بوسد. بوسه که تمام شد پس و پس می رود و می ایستد گوشه­یی به تماشا.
باز باد می­آید و باز می­بیند که مردی دارد می­آید. این بار مرد با لباس نظامی از میان باران می­آ­ید به سویش و نزدیک که می­شود دستش را می­گیرد پشت سرش و نمی­گذارد که دستش را ببیند. گویا چیزی دردست دارد که می­خواهد کسی نبیند. زن می­خواهد بی اعتنا رو برگرداند و برود دنبال کارش اما نمی­تواند. پس، می ماند تا سرباز برسد از راه. سرباز نزدیک می­شود. چشم در چشم زن، خیره، نگاهش می کند. با حلقه­ی اشکی در دیده­اش. زن می­پرسد:
ـ "تو کیستی؟"
نظامی می گوید:
ـ "اگر خوب نگاهم کنی می­شناسی­ام. من قرار بوده با تو باشم اما کسانی آمدند و تو را از با من بودن پشیمان کردند، من هم حرصم گرفت و رفتم و خود را به حوزه­ی سربازی معرفی کردم. حالا هم داشتم از این جا رد می شدم که دیدم کسی مثل تو ایستاده این جا و مردی که شکل من است دارد کسی را که مثل توست می بوسد؛ آمدم تا بگویم که اینی که می بوسدت من نیستم. اما دیدم که تو بی اعتنا داری سر بر می گردانی. گفتم شاید مرا ندیده­ای، پس طوری آمدم بلکه چشمت به من بیافتد و به یادت بیایم و بدانی که زنده هستم هنوز و بگویم چشم هایت را دست کم نگذار کسی ببوسد چون من هنوز چشم های تو را با خود دارم و هر گاه می خواهم به کسی نگاه کنم و او را با خودم کنم با همان چشم ها نگاهش می کنم. اگر کسی چشم های تو را ببوسد من سخت افسرده می شوم."
زن دید که سرباز کلاهش را برداشت و چشم های او را بوسید. و او دید که خود را پس نکشید و آن مردی که ایستاده بود و صورت و دست و چشم او را بوسیده بود حتا اخم هم نکرد. رفت آن طرف تر ایستاد تا سرباز با او راحت باشد. اما سرباز هم پس از بوسه رفت و کنار مرد نخست ایستاد و نگاه کرد و دید که دارد جوانی از راه دور می آید با شاخه­ی گلی در دست. قبراق راه می­رود و اطرافش را می­پاید و به او که رسید نه دست دراز کرد به دست دادن و نه تلاشی برای بوسیدن. مغرور منتظر ماند در کنار دو مرد، گویا زیر لب گفت ببینم چه می­شود.
دوباره باد می­آید و با باد مردی دیگر می­آید با دفتری در دستش و بعد که دفتر را باز می کند و می­خواند، می­شود فهمید که دفتر، دفتر شعر ­است. مرد چهارم می­خواند:
عزیزکم که مرا دیده­ای به خواب و می­بینی،
دوباره آمده­ام که بیایی برون ز بیداری
و، هم، ببوسمت و گویمت که نزدیک­ام
و، هم، بگویمت ای خفته جانک دلم ای.
زن می رود آن سوتر و چشم های ناباورش را می مالد. ناگهان باد فروکش می­کند و زن از جا می­پرد و می­بیند که آفتاب سر زده و اگر نجنبد از پرواز جا می­ماند و به موقع نمی­رسد به مقصدی که در آن مردی ایستاده به انتظارش؛ و رویا می­بیند و می­داند که آن چهار مرد هنوز هم آن­جا ایستاده­اند در انتظار.
منبع : صمصـام کشـفی


همچنین مشاهده کنید