پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

خروج از مرکز ... تشنج مدرن


خروج از مرکز ... تشنج مدرن
● تحول و دگرگونی بنیانهای اندیشه و تفکر
فرآیندهایی تحت تاثیر و تحولات علمی محقق میشوند که موقعیت انسان را از مرکز خارج کرده و او را به حاشیه می رانند. این حاشیه نشینی و خروج از مرکز در پی وارد آمدن سه ضربه یا شوک اصلی بر پیکره انسان مدرن صورت گرفت و موقعیت او را دستخوش تغییر کرد.
● وارد آمدن سه ضربه (شوک) به پیکره انسان مدرن
۱) ضربه علمی
ضربه اول ضربه ای است کیهانی. این ادعا که زمین مرکز عالم نیست بلکه سیاره ای است سخت ناچیز و کوچک که به دور ستاره ای به نام خورشید در گردش است و همه اینها در مجموعه ای تحت عنوان منظومه شمسی قابل بررسی است. انسان را که تا این زمان در مرکز و مدر هستی قرار داشت به حاشیه می راند.
۲) ضربه زیستی
دومین ضربه، ضربه ای است موسوم به ضربه زیستی که توسط زیست شناسان و خصوصا داروین بر پیکر انسان وارد شد. براساس نظریه تکامل تدریجی" داروین" انسان در زنجیره تکامل زیستی در مرحله تک ساخته ای به مرحله انسانی تکامل و تطور پیدا کرده و در این زنجیره با گروهی از حیوانات احتمالا همسان و یا دارای پیوندهای زیستی است. بر این اساس انسان که تا آنزمان خود را اشرف مخلوقات و در راس همه آفرینش قلمداد می کرد، به یکباره همه قدر و منزلت و اعتبارش در هاله ای از ابهام فرو رفت و در یافت به هیچ وجه موجودی برگزیده و منتخب نیست.
۳) ضربه روان کاوانه
سومین ضربه، ضربه ای بود "روان کاوانه" که با نظریه فروید در خصوص ساحت ناخود اگاه ذهن بشر مطرح شد. فروید برای نخستین بار اعلام کرد "مجموعه رفتار و حرکات انسان از انگیزش هایی سرچشمه می گیرد که ریشه آنها در ساحت نا خود آگاه شکل گرفته و معرفت و دانش انسان به ضمیر ناخوداگاه او بسته و محدود است. "حقیقتی سخت شگرف تکان دهنده و عبرت آموز که با ویرانی و فروپاشی انگاره های قبلی، قرائت تازه ای از کل هستی عرضه میکند. بنا براین هرمنوتیک جدیدی پا به عرصه وجود میگذارد که مضامین تازه ای را به همراه می آورد.
● رهیافت نیچه:
در تکمیل دگرگونی و تحول ناشی از بی اعتبار شدن سوژه مدرن و رهیافت های مدرنیتی اندیشمند دیگری واپسین حلقه اطمینان آدمی را بالحنی سخت مطالبه آمیز از او میگیرد و او را از غرور و نخوت ناشی از مرکزیت معرفت شناسی بر حذر میدارد. "نیچه"نخستین فیلسوفی است که مفاهیمی چون حقیقت، اخلاق و معرفت را به داوری گذاشته و پرسش تاز ه ای را در مورد این مفاهیم مطرح میکند.
از جمله اعلام میکند که: حقیقت چیزی نیست جز پنداری که ما در اثر مرور زمان ماهیت وهم آلود آن را فراموش کرده ایم.
حقیقت گونه ای خطاست که بدون آن نمیتوان زیست.
هیچ حقیقتی وجود ندارد آنچه هست تاویل و تفسیر است و بس.
گفتنی است که در فرهنگ متافیزیک غرب تفکر فلسفی همواره در چنگال عناصری دو قطبی قرار داشته باشد. در واقع این تقابل های دوقطبی است که پدیده ها، رویدادها و مناسبت های موجود در جهان را سامان میبخشد و نظمی عقلی را برای انها اعتبار میکند و تصمیم گیری در مورد امور و پدید ه ها را سهولت میبخشد. این دوقطب همواره نظامی ارزشی را اعتبار کرده و اعتبار یکی برای اعتبار ی مفهومی مخالف آن دلالت کند. نتیجه هویت ناشی از ذهنیت و اگاهی را مورد پرسش قرار داده و مدعی است که هر مفهومی در تعیین امور متجانس و فاقد وحدت بدست می آید و نتیجه میگوید هر چند از دید متافیزیک هر نظامی بر شالوده و اساس عقلی استواراست. اما کار فیلسوف امروز باید این باشد که این شالوده ها را در هم ریزد.
● طرد واقعیت بیرون – انتخاب رویکرد درون گرایانه
مدرنیست ها اوایل قرن بیستم دریافتند که تکیه گاه های اصلی انسان در هم فرو ریخته و ارزش های اخلاق کهن و از جمله امید به آینده در خشان در سایه حوادث مهیبی چون جنگ جهانی اول و دوم به خصوص عقل و خرد انسان مدرن، پنداری بیش نیست. هنرمند مدرنیست سخت کوشیده است تا تصویری راستین و حقیقی رااز این برداشت ها در آثارش منعکس کند. هنرمندان مدرنیست به تاسی از رهیافت های نیچه اعلام کردند که" حقیقت واحدی وجود ندارد و شناخت واقعیت امریست سخت واهی و پندار گونه و بنا براین این ذهن ماست که هر چیزی را به گو نه ای خاص در یافت میکند و در واقع به آن تجسم و بازنمایی میبخشد. هیچ چیز نمیتواند واجد حقیقتی مطلق باشد مگر آنکه کسی آن حقیقت را بداند". به بیان نیچه: پس حقیقت چیست؟
شهری از استعاره ها، مجاز ها، تمثیل ها، حدیث نفس و در یک کلام مجموعه ای از مناسبات انسانی که به گونه ای بیانی و بلاغی آرایش یافته است. حقیقت ها عبارتند از: پندار هایی که از یاد رفته اند که پندار هستند. سکه هایی که نقش آنها از میان رفته و دیگر به پول سیاه تبدیل شده است.
از این رو هنرمندان مدرنیست سرچشمه های حقیقت را در اعماق ذهن آدمیان جستجو کردند. مدلول از میان رفت و دال، اصالت و اعتبار یافت. به همین ترتیب آثار هنرمندان مدرنیست به نا آشنا ترین پدیده های هنری تبدیل شد.
نمود این رویکرد را میتوان در مکتب اکسپرسیونیسم مشاهده کرد. طرفداران این مکتب در مقابل مضامین محاکاتی که از مکتب ناتورالیسم و رئالیسم بر امده بود سر به شورش برداشتندواعلام کردند: هنرمند نباید از طبیعت و واقعیت تقلید کند بلکه باید واقعیت را خلق کرد و مجددا آفرید. اکسپرسیونیست ها با بکارگیری رنگ ها، حالات درونی انسان را به صورتی ملموس در آثار خودشان تجلی دادند. اکسپر سیونیست ها در هماهنگی و انسجام و همنوائی در امور و پدیده ها سخت گریزان بودندو در پی ایجاد شکاف در فرم، یک بار دیگر در معرض فروپاشی قرار بگیرد.
● شکل گیری هیجانهای انسجام گریز و غیر خطی
فرهنگ مدرنیستی اواخر قرن بیستم معیار های عقلی را رها کرد و هنجار های تازه ای را جانشین ان کرد. این هنجار ها دارای ماهیتی غیر خطی بودند. در واقع هنجارهای جدید در تقابل با رویکردی متافیزیکی و مفاهیم ناشی از انها از جمله حقیقت در مقابل مجاز، عقل در مقابل احساس، حضور در مقابل غیاب، ذهن در مقابل عین، جسم در برابر روح، زن در برابر مرد، طبیعت در فرهنگ، گفتار در برابر نوشتار، جوهر در مقابل عرض بودند که درامی مقابل انسان مدرن محسوب می شدند.
کسانی چون نیچه و بعد از او دریدا، فوکو و لوز سعی کردند این سلسله مراتب را واژگون کنند و مدعی شدند که این دید گاه به یکه تازی و سلطه گری عقلی منجر شده است. به همین جهت بود که مکتب نیویورک با چنین رویکردی بوجود امد. هدف اصلی هنرمندان متعلق به مکتب نیویورک رهایی از قید محدودیت های متافیزیک به خصوص مضامین متافیزیکی چون حقیقت، عقل، جوهر و به طور کلی موارد مشابه بود. تقسیم عالم به دو ساحت حقیقت و مجاز با ظاهر و باطن و یا صورت و محتوا که بیشتر در هنر مورد بحث قرار می گرفت موجب شده است که انسان در ساحت تک معناها اسیر شده و از فضای چند معنائی و افق های گسترده استعاری محروم بماند. وظیفه هنر به قول دریدا "در گذشتن از تقابل های دوتایی متافیزیک و رسیدن به معناهای هنری فارغ از تنگناهای هنری ارسطو می باشد. هنر بیشتر با تجربه مستقیم پیدا میکند و از معیار های عقلی و به خصوص عقل دکارتی که ناشی از مضامین بینش های بعد از دوران دکارت به خصوص جنبش روشنگری است باید اجتناب شود. "
ارسال کننده: زهرا غیور
منبع : باشگاه اندیشه