جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا


پاداش


پاداش
منشی مطب برای چندمین بار بود که اسم مریض را، از روی لیست انتظار می خواند و کسی جوابش را نمی داد. مریضهایی که دور تا دور اتاق نشسته بودند، به همدیگر نگاه می کردند و بین خودشان، دنبال صاحب اسم می گشتند. منشی جوان این بار ته خودکارش را چندبار محکم به میز کوبید و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
-آقای عباسی!
صدای کوبیدن خودکار، پیرمرد را به خودش آورد و به زحمت شنید که خانم منشی او را صدا زده است. به کمک عصا از روی صندلی بلند شد و به طرف منشی رفت. مریضهای بی حوصله وقتی صاحب اسم را شناختند، پچ پچ کنان پیرمرد را ملامت کردند و او خجالت زده، جلوی میزمنشی ایستاد. دختر جوان نگاه ملامت باری به او انداخت و گفت:
-آقا! اینجا چشم پزشکی یه، اگه گوشتون ایراد داره، باید برید طبقه بالا.
پیرمرد طعنه دختر جوان را هم درست نشنید و تنها از طرز نگاه و صورت نیمه برافروخته اش فهمید که باز سنگینی گوشهایش، کار دستش داده و خانم منشی از دست او عصبانی است. به قصد عذرخواهی، اول نگاهی به آدمهای دور اتاق انداخت و بعد در حالی که دستش روی عصا می لرزید، سرش را جلوی منشی پایین آورد. چشمهای پیرمرد آب مروارید آورده بود و همه چیز رامات و لرزان می دید.
دختر جوان، دفترچه بیمه پیرمرد را، با اکراه جلوی او روی میز گذاشت و با لحن آمرانه ای گفت:
-مگه نمی بینید این همه آدم می خوان برن دکتر و ببینن؟! زود برید تو! پیرمرد خجول نگاهی به چهره منشی انداخت و با صدایی آهسته از او عذرخواهی کرد. برای قدم برداشتن، اعتمادی به چشمهایش نداشت. نگرانی از این که مبادا چیزی را لگد کند، عصای چوبی اش را جلو انداخت و خودش پشت سر عصا، به طرف اتاق دکتر راه افتاد. جلوی در که رسید، با انگشت لرزان و استخوانی اش، به رسم ادب ضربه آرامی به در زد و داخل اتاق شد. دکتر پشت میز شلوغی مشغول مطالعه یکی از کتابهای چشم پزشکی بود. از صدای در متوجه شده بود که مریضی وارد اتاق شده است. نگاه پرسنده ای به پیرمرد انداخت و در حال که سرش را دوباره به طرف کتاب می برد، از او خواست که روی صندلی دستگاه لیزری بنشیند. پیرمرد جلو رفت و با گفتن سلام، دفترچه اش را روی میز گذاشت و به طرف دستگاه برگشت. دو قدم مانده به صندلی، به طرفش خم شد و یکی از دسته هایش را گرفت و با احتیاط روی آن نشست. دکتر هنوز به انتهای مطلب مورد نظرش در کتاب نرسیده بود و پیرمرد گوش راستش را که سالم تر بود- به طرف دکتر گرفته بود تا اگر یک وقت صدایش کرد، راحت تر بشنود. مطالعه دکتر زیاد طول نکشید. کتاب را بست و روی بقیه کتابها و کاغذهای پراکنده روی میز گذاشت. طبق عادتی که قبل از معاینه هر مریضی داشت، دفترچه بیمه پیرمرد را برداشت و برای کنترل اصالت و اعتبار آن، صفحه داخل جلدش را، به دقت از نظر گذراند. یک لحظه سرش را به سرعت بالا آورد و به مریضش خیره شد. مثل پلیسی که به مدارک راننده شک کرده باشد، دوباره نگاهی به مشخصات شناسنامه ای داخل دفترچه انداخت و باز سرش را به طرف پیرمرد گرفت. اسم مریض را چند بار در ذهنش تکرار کرد: «عباسی؟! عباسی؟!» بجز این اسم، پسوند نام خانوادگی مریض- که اتفاقا اسم روستای دکتر هم بود- او را بیشتر کنجکاو می کرد: «آغوز کله ای؟! آغوزکله ای؟!» پیرمرد ساکت و آرام پشت دستگاه نشسته بود و دکتر را نمی دید. دکتر این بار جلد دفترچه را بازکرد و روی عکس پیرمرد- که مربوط به دوران میان سالی اش بود- خیره ماند. قیافه اش بیشتر از اسم او برای دکتر آشنا بود. دیگر طاقت نیاورد. با عجله به طرف دستگاه لیرز رفت و کنار پیرمرد غریبه آشنا ایستاد. کمی خم شد و صورتش را به او نزدیک کرد. رنگ آبی چشمهای پیرمرد، دکتر را به گذشته دوری می برد و چین و چروک پیشانی بلندش، دم از آشنایی با او می زد. دکتر به چشمهای آبی او نگاه می کرد و پیرمرد به خیال این که دکتر در حال معاینه چشمهای اوست. پیرمرد پلکهایش را کاملا باز کرد تا دکتر بهتر تشخیص بدهد. دکتر با خودش گفت: «اشتباه نمی کنم! خودش است!» این بار زانوهایش را کاملا تا کرد و جلوی صندلی پیرمرد، روی پنجه پا نشست و از او پرسید:
-شما را کجا دیده ام؟
پیرمرد که تازه از زیر سایه سنگین نگاه منشی جوان خلاص شده
بود، لبخند عاجزانه ای زد و گفت:
- چه عرض کنم آقای دکتر؟! من که نه چشمهایم درست می بیند و نه حافظه ام یاری می کند.
دکتر با لحنی از مهربانی پرسید:
- شغلتان چیه؟
پیرمرد که کمی احساس راحتی می کرد، به جای جواب، از او پرسید:
- می فرمایید من با این سن و سال، باید شغل هم داشته باشم؟
دکتر پرسید:
- شغل گذشته تان چه بود؟
- من دوره تقاعدم را می گذرانم. بنده معلم بازنشسته ام دکتر جان!
دکتر ذوق زده پرسید:
- شما توی مدرسه امیرکبیر معلم نبودید؟
پیرمرد با لخندگفت:
- چرا، بودم. ولی در این مملکت، هزار تا دبستان امیرکبیر هست؟
دکتر صدایش را از خوشحالی بلند کرد و گفت:
- درسته! ولی دبستان امیرکبیر آغوز کله. اونجا نبودید؟ پیرمرد که چند روزی از غربت و دود و دم تهران، دلش پرشده بود، با شنیدن نام آبادی اش، یکه ای خورد و دلش باز شد.
کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد وگفت:
- بله آقای دکتر، همین طور است که شما فرمودید. ولی شما آبادی آغوزکله را از کجا می شناسید؟
جراح فوق تخصص چشم، وقتی جواب مثبت پیرمرد را شنید، بی اختیار او را در آغوش گرفت و از روی صندلی بلند کرد. صورتش را بوسید و ذوق زده گفت:
- من خلیلی ام آقای عباسی! محصل شما! همان محصل چموش چهل سال پیش. خاطرتان هست؟ یادتان می آید چند بار پدرم را به خاطر شیطنتی که می کردم، به مدرسه آوردید؟ مخصوصاً یک بار که آن کار زشت را توی کلاس کرده بودم؟! یادتان نیست؟ قورباغه! قورباغه ای که آورده بودم سرکلاس؟ پیرمرد نگاه محبت آمیزی به چهره دکتر انداخت و لحظه ای در آن خیره ماند. عصا را توی دستش جابجا کرد و گفت:
- از این ماجرا چیزی به خاطر ندارم. همین قدر یادم مانده که دانش آموزی را به سبب کار بدی که کرده بود، بخشیده بودم.
دکتر با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خب آن دانش آموز شیطان من بودم آقای خلیلی. کلاس سوم ابتدایی بود.
حافظه فرسوده پیرمرد، چهره مبهمی از پسربچه شیطانی را به یادش آورد، اما او را نشناخت. پس از چهل و دو سال، پیدا کردن رشته آشنایی با دانش آموزی که تا حال صدبار پوست انداخته، برایش تقریباً غیرممکن بود. نیم ساعتی از دیدار غیرمنتظره آنها می گذشت و حوصله مریضهای منتظر سررفته بود. در خلال این مدت، معاینه چشم پیرمرد تمام شد و دکتر نسخه ای را برای قبل از عمل جراحی تجویز کرد. او بعد از مصرف دارو، مجبور بود دوباره به دکتر مراجعه کند. نسخه را گرفت و جلوی چشمش آورد تا بخواند. سواد انگلیسی نداشت و فقط از روی عادت به نوشته داخل دفترچه نگاه می کرد. چشمش از دیدن کلمات کج و معوج نسخه آزار می دید. سرش را به طرف دکتر برگرداند و در حالی که لبخند می زد، به او گفت:
- شما که هنوز خطتان مثل آن وقتها راه می رود دکتر! انگار خط آقایان اطبا، درست شدنی نیست، درست عین لهجه گیلانی خودم.
خنده دکتر چنان بلند شد، که صدایش را منشی و مریضهای اتاق انتظار شنیدند.
منصور ایمانی
منبع : روزنامه کیهان