دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

رها همچون پرهای حریر فرشتگان


رها همچون پرهای حریر فرشتگان
وقتی گام بر می دارند، زمین زیر پایشان تعظیم می کند که صبر، از صبوری آنان به شرم آمده است. بیایید علیجنابان مشرق زمین! من برای شما ارمغان آورده ام. من آواز آزادی نخل های خرمشهر را برایتان آورده ام و لطافت کارون را، من طنین دعای مادران چشم انتظار را برایتان آورده ام که ۱۰ سال در انتظار جگر گوشه شان، نشسته و دم نزدند.
من دانه اشک کودکانی را آورده ام که صدای آزادی را در اسارت پدرشان یافتند. بیایید و بگیرید این ارمغان را تا خالی شوید از تاریکی و پر شوید از نور. بیایید و کلاه از سربردارید که اینجا سرزمین آزادگان است. بیایید و خاک پای مردان آزاده سرزمین مرا توتیای چشمان خود کنید تا ببینید رنگ آزادی را! بیایید و نام ایران را نیکوتر از این بر زبان جاری کنید که خاتون خاوری من، گلزاده مادری ام، امروز با عطر رهایی فرزندانش را به آغوش کشیده است. فرزندانی که سال ها از آغوش مادرشان، ایران دور بوده اند.
بیایید و ببینید که فرزندان این خاک چه ها کرده اند؟! بیاییدو بر شکوه آزادگیشان سرتعظیم فرو آورید. که اینان پرواز را با تمام ابهتش به تسخیر درآوردند و نامشان را در بیستون قلب مردمان این سرزمین حک کردند. فرهادهایی که عشق شیرینی را با خود به امانت بردند و پس از ۱۰ سال، صبر شیرین را به یادگار آوردند.
شاید زیباترین صحنه ها دیدن دو دوست باشد که پس از مدت ها همدیگر را در آغوش کشیده اند و امروز در مراسم تجلیل از خادمین آزادگان صحنه های دلچسبی از دیدار دو آزاده پس از ۱۷ سال اشک شوق در چشمان حضار جمع کرده است.
سالن بزرگ مجتمع فرهنگی سید الشهدا لبریز جمعیت است. صندلی های قرمز رنگ سالن مردانی را در آغوش کشیده اند که مدال صبر روی سینه شان آویخته شده. اینان آزادگان ایران سربلند هستند.
آن طرف تر، اما چند صندلی خالی مانده است. جای خیلی ها خالیست، جای کسانی که ۱۷ سال پیش در چنین روزی سوار بر اتوبوس های آبی و سبز وارد کشورمان شدند و بر خاک وطن بوسه زدند.
قرار است ازخادمین آزادگان تجلیل شود، از آنان که در طول اسارت هم خدمتگزار دیگر آزادگان بوده اند. اما در بین خادمین هم جای خیلی ها خالیست.
● اسوه خدمتگزاری و پاکی
سخن از خدمت بی منت و خادمان آزاده است. آنان که در سخت ترین شرایط علاوه بر تحمل رنج اسارت، رنج خدمت به هم بندان را نیز بر جان و تن خود هموار کردند. خادمانی که بی هیچ چشم داشتی خدمت به دیگران را وظیفه خود می دانستند و از هیچ کوششی در این راه دریغ نورزیدند. سخن از تجلیل از خادمان آزادگان است، اما مگر می شود، در این راستا سخن گفت و از اسوه و الگوی خادمان حرف به میان نیاورد. مردی که شمع وجودش را برای دیگران ذوب کرد.
فردی که حضورش در هر جا و هر محفلی، شوق آفرین بود. مردی بزرگ که به همه آزادگان آموخت تا دیگران را دوست بدارند و دیگر هیچ نقطه پیوندی جز انسان بودن میان خود و دیگران نیفتند، به حرمت و کرامت انسانی افراد احترام بگذارند و بالا ترین و والاترین وظیفه همه راخدمت به هم نوعان می دانست. مردی از تبار نیکوان و شرافتمندان، مردی که دیدارش همه را به یاد خدا می انداخت، مردی که خستگی را از خود خسته کرد.
مردی بزرگ که جسم نحیف اش آرزوی لختی استراحت داشت. همان که شعارش توام با عمل خالصانه بود. «پاک باش و خدمتگزار» و عاقبت در مسیر خدمتگزاری با همان تن رنجور و خسته دیده از جهان فرو بست که همه را برای همیشه در سوگ خود نشاند.
● به یاد یاران سفرکرده
آن طرف تر دو دختر معصوم در کنار مادرشان نشسته اند. فاطمه سادات و ساجده در میان دوستان پدر، جای خالی او را حس می کنند. شهید سید اکبر علم الهدی شیخ الاسلام نیز روزگاری در این جمع صمیمی به برادران آزاده خود خدمت می کرد اما افسوس که آسمان لایق تر از خانه خاکی ما بود و ستاره ما را از بین ما جدا کرد.
همسر شهید هم دل تنگ است. وقتی در میان جمعی هستی که بوی عزیز سفر کرده ات را می دهند تمام خاطراتت دوباره زنده می شود.
مادر فاطمه سادات و ساجده هم به یاد خاطراتش افتاده و از آزاده شهید برایمان می گوید که: زمانی که شهید علم الهدی در سال ۵۹ به اسارت دشمن در آمدند من ۹ سال داشتم ودر کلاس سوم ابتدایی تحصیل می کردم.
سید اکبر در دوران اسارت به آزادگان کاراته و ورزش های رزمی می آموختند.
حدود ۱۱ سال از این حادثه گذشت و سرانجام در چنین روزهایی آزادگان وارد کشور عزیزمان شدند و ایشان هم روز ۲۹ مرداد سال ۶۹ وارد خاک وطن شدند.
وی ادامه داد: زمانی که ایشان به ایران بازگشتند من یک معلم بودم و از آنجایی که ایشان همسایه ما بودند یک بار از ایشان دعوت کردم تا جهت سخنرانی به مدرسه بیایند و این دعوت موجب آشنایی و بعدها ازدواج ما شد.
خانم ابراهیمی که خاطراتش به شفافیت یک رویا از جلوی چشمانش می گذرد در ادامه می گوید: ازدواج من و سید یک ازدواج عجیب بود چرا که من قبلا ایشان را درخواب دیده بودم.
وی افزود: تمام لحظاتی را که من با ایشان زندگی کردم قبلا در رویا دیده بودم و خیلی خوشحال بودم که همسرکسی شده ام که ۱۱ سال به عنوان یک اسطوره به وطن خدمت کرده است.
او ادامه داد: شهید علم الهدی همواره می گفت که من قبل از ازدواج به حرم امام رضا (ع) رفتم و از ایشان خواستم تا خودشان همسر آینده مرا انتخاب کنند و معتقد بودند که دعایشان مستجاب شده و امام رضا (ع) این انتخاب را برای ایشان انجام داده اند. همسر شهید ادامه داد: هنوز یکی، دو ماه بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود که علا یم بیماری شهید عود کرد و ایشان روز به روز ضعیف تر و ضعیف تر می شدند.
وی می گوید: علت بیماری ایشان تا آخر مشخص نشد و پزشکان معتقد بودند که احتمالا این بیماری در اثر تزریق آمپول هایی است که عراقی ها در زمان اسارت به ایشان می زدند.
او با بیان این مطلب گفت: در خاطرات بسیاری از آزادگان آمده است که در زمان های خاص مثل عاشورا که آزادگان شور عجیبی در عزاداری از خود نشان می دادند عراقی ها با تزریق آمپول هایی باعث می شدند که آنها تا مدت ها بی حس باشند و قدرت عزاداری نداشته باشند و این آمپول ها که مشخص نیست از چه موادی ساخه شده بود بعدها عوارضی را برای برخی از آزادگان ایجاد کرد.
همسر شهید در ادامه گفت: سید پس از بازگشت به کشور وارد نیروی انتظامی شدند و سرتیپ دوم سپاه بودند. یک روز که از سر کار بازگشتند به من گفتند که از خدا خواسته ام که وقتی می خواهد مرا از این دنیا ببرد هر چه گوشت مادی که در بدنم وجود دارد آب شده باشد. او ادامه داد: ۲ روز قبل از شهادت ایشان من وی را وزن کردم. خدا را شاهد می گیرم که وزن سید در آن زمان به ۲۵ کیلو رسیده بود و من همان لحظه به او گفتم: خوش به حالت که خدا این قدر دوستت دارد و تا این حد به حرفت گوش می دهد، تمام گوشت هایت آب شده و چیزی در بدنت نمانده، حالا سبک و رها به نزد خدا می روی.
او می گوید:شهید علم الهدی سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد، ۱۳۵۹ اسیر شد، ۱۳۶۹ آزاد شد و درسال ۱۳۷۹ به شهادت رسید و شبی که ایشان به شهادت رسیدند تمام آزاده ها بدون این که کسی به آنها اطلا ع بدهد به منزل ما آمده بودند و بعدها می گفتند که یک حسی آن شب ما را به منزل شما کشاند انگار کسی از درون ما را نهیب زد که به منزل سید بروید.
صحبت کردن با همسر شهید برایمان سخت است، در مقابل این همه صبر او احساس حقارت می کنیم. او یک بانوی ایرانی است با تمام احساسات و عواطف زیبای یک زن شرقی اما خداوند صبری به او داده که در چهره اش بیداد می کند.
نمی خواهم در مقابلش اشک بریزم که اشک های من در برابر صبر او ناچیز است. بغضم را فرو می برم و آرام به حرف هایش گوش می دهم و او ادامه می دهد: زمانی که سید به شهادت رسیدند، فاطمه سادات ۸ سال داشت و ساجده ۴ سال. البته ساجده خاطرات کمرنگی از پدر در ذهن دارد و با عکس ها و فیلم های او ارتباط برقرار می کند. ولی فاطمه سادات پدرش را خوب به یاد دارد و روزهای بیماری او را که هر روز شدت می یافت در صندوقچه ذهنش به یادگار گذاشته است.
فاطمه سادات که امروز در کلا س دوم دبیرستان تحصیل می کند می گوید: یادم هست که پدرم همیشه آرزو داشت ما در همه زمینه ها اول باشیم و همواره به ما می گفت یادتان نرود، درس و نماز و حجاب تان باید همیشه تک باشد.
فاطمه سادات و ساجده هم دلشان می خواست مثل همه بچه هایی که در سالن سیدالشهدا جمع شده اند تا از پدران آزاده شان تجلیل کنند، پدر را در بین جمعیت می دیدند و سالروز بازگشتش را تبریک می گفتند، اما پدر سالهاست که هم نشین فرشته ها شده است. یقین دارم که سید هم آن شب آنجا حضور داشت و بر بالا ترین سکوی افتخار ایستاده بود اما افسوس که چشمان ظاهر بین ما قادر به دیدن او نبود.
شهید سید اکبر علم الهدی با دستهایی که در اواخر عمر پرافتخارش دیگر یارای حرکت کردن نداشت آن شب بر سر دخترانش دست نوازش می کشید و با پاهایی که خیلی زود با او خداحافظی کردند، روی پرهای حریر فرشتگان گام بر می داشت و با زبانی که روزهای آخر قدرت تکلم را از دست داده بود، با دختران پاکش سخن می گفت، آری او هیچگاه خانواده کوچکش را فراموش نخواهد کرد و بیش از آنچه ساجده و فاطمه سادات پدر را به یاد می آورند یادشان می کند و بیشتر از همیشه دوستشان دارد. همسرش می گوید: سید زندگیش را با امام رضا (ع) آغاز کرد و با امام رضا (ع) هم به پایان رساند.
او در توضیح این مطلب می گوید، از آن جایی که شهید علم الهدی سه سال بود که قدرت تکلم خود را از دست داده بودند، با زبان اشاره با ما سخن می گفتند و من حرفها یشان را از طریق لب خوانی متوجه می شدم.
وی ادامه داد: یک شب سید از خواب بیدار شد و با حرکت دادن پاهایش مرا نیز بیدار کرد چون، من وسیله ای را درست کرده بودم که به محض برخورد انگشت پای ایشان به آن وسیله تختم صدا می کرد و من بیدار می شدم.
خانم ابراهیمی افزود: آن شب سید حال عجیبی داشت و با حرکت لبهایش به من گفت «خدا مرا شفا داد» و من که سر از پا نمی شناختم گفتم: پس بلند شو، تو را به خدا، دستهایت را تکان بده، اما او گفت: نه، هنوز زود است من سه شنبه خوب می شوم، امام رضا (ع) را در خواب دیدم و ایشان فرمودند که من سه شنبه شفا پیدا می کنم و درست روز سه شنبه بود که ایشان به شهادت رسیدند.
او که از یادآوری این خاطرات منقلب شده می گوید، شهید علم الهدی در اواخر عمرشان قدرت بلع را هم از دست داده بودند و ما از طریق معده غذا را به ایشان تزریق می کردیم و ایشان مدت سه ماه حتی نتوانست یک قطره آب بنوشد.
او ادامه می دهد: من اواخر عمر شهید به ایشان می گفتم «حتما امام حسین (ع) تو راخیلی دوست دارد چون اگر ایشان چند روز لب تشنه ماند، تو سه ماه است که لب به آب نزده ای».
همسر شهید ادامه می دهد: وقتی ایشان به شهادت رسیدند یک هاله زرد رنگ تمام فضای اتاق را پر کرده بود و تمام کسانی که در منزل ما حضور داشتند این صحنه را دیدند.
او ادامه داد: حتی یکی از همسایگان ما هم تعریف می کرد که شب شهادت سید روی پشت بام خانه شان مشغول رب درست کردن بوده است، او با حالتی منقلب اظهار می کردکه من باچشمان خودم دیدم که یک نور زرد رنگ از آسمان آمد و در حیاط خانه شما خاموش شد، اول فکر کردم که این نور یک شهاب سنگ است اما بعد یادم آمدم که شهاب سنگ نورسفید رنگ دارد نه زرد!
همسر شهید ادامه داد: و این همان نوری بود که لحظه شهادت ایشان در خانه ما پخش شد.
مادر فاطمه سادات می گوید: قبل از شهادت سید ما هر سه شنبه به جمکران می رفتیم. زیارت رفتن ما هم جالب بود، دستهای ایشان قدرت حرکت نداشت و به ناچار ایشان حین رانندگی گاز و کلا ج را با پا می گرفتند و من با دستهایم فرمان را می گرفتم. خیلی وقت ها ماشین در راه خراب می شد و من ناچار بودم خودم به تنهایی آن را تعمیر کنم، آن روزها هم دستم می سوخت و هم جگرم! اما بعدها فهمیدم که این مسائل مرا مستقل بار آورده است.
او ادامه می دهد: جالب است بدانید شهید علم الهدی درست در ساعتی به شهادت رسید که ما هر هفته آن لحظه را در جمکران می گذراندیم و با خدای خود خلوت می کردیم.
او می گوید: روزگاری بود که همسر من در اسارت دشمن بود اما وقتی او رفت من احساس اسارت کردم.
او ادامه می دهد: وقتی سید رفت، خیلی از رفتارها دلم را سوزاند و هیچ کس از من نپرسید وقتی او رفت چه چیز موجب ناراحتی تو شد. اما من هم حرفم را در دلم نگه می دارم و نمی گویم تا فقط خدا حرفهای دلم را بخواند.
همسر شهید که اشک در چشمانش حلقه زده می گوید ما شهید ندادیم که منافعی به دست آوریم ما چشم به مال دنیا نداریم و از دنیای شما هیچ چیز نمی خواهیم فقط ما را با نگاه های پر از سوال خود تحقیر نکنید.
نمی دانم چه در دل مادر فاطمه سادات می گذرد، او حرفش را کامل نمی گوید اما هرچه هست فقط می دانم حقی که او برگردن ما دارد به حدی بزرگ است که کوچک ترین نامهربانی به او عرش خدا را به لرزه در خواهد آورد.
● و اما بعد...
حضور شفاف شهدای آزاده در سالن سیدالشهدا قیامتی به پا کرده بود که اگر چشم جان باز می کردی استواری قامتشان تو را خیره می کرد.
یاد شهید خلیل فاتحی و معلم شهید محمد فرخی هم فضا را پر از عطر سیب کرده بود.
● شهید خلیل فاتح
دو سال از حادثه آتش گرفتن انبار اردوگاه موصل گذشته بود. بچه ها خوشحال بودند که قضیه فیصله یافته است.
روزی که در هواکش حمام ها یک نارنجک کشف کردند، دلهره، همه را گرفت. بلافاصله، یک گروه بازجویی و شکنجه در اردوگاه مستقر شد. افرادی را از چهار اردوگاه موصل، با چشم های بسته به اتاق بالا می بردند و بی رحمانه شکنجه می کردند.
برای اعتراف گرفتن از بچه ها، به بدنشان برق وصل می کردند. نخ نخ سبیل بعضی ها را می کشیدند. آنها را فلک می کردند و آن قدر کابل های روغن مالی شده را بر کف پاهاشان می زدند که بیهوش می شدند.
تازه پی برده بودند که در جریان آتش سوزی انبار، مقداری اسلحه و مهمات به دست اسرا افتاده و پنهان شده است.
روز به روز بر تعداد شناسایی شده ها افزوده می گشت. وحشت بر اردوگاه حکومت می کرد. در میان کسانی که به اتاق شکنجه برده شدند، "یعقوب" نیز وجود داشت.
پس از شکنجه های فراوان، او را با چند نفر دیگر نگه داشتند و در اتاقی زندانی کردند.
یعقوب، نام مستعاری برای "خلیل فاتح" بود; جوانی ورزیده که در باغچه اردوگاه سبزی کاری می کرد.
سبزی ها بر زمینی می روییدند که زیر آن بسیاری از سلاح ها و مهمات پنهان بود.
وقتی بسیاری از وسایل، از زیر بوته های درون باغچه کشف شد یعقوب را رها نکردند.
می خواستند که او عوامل اصلی را معرفی کند.
وحشت به اوج خود رسید و اردوگاه در ورطه اضطراب و سرگردانی غوطه ور شد. به ناگاه، او همه چیز را به گردن گرفت تا دیگران آسوده باشند.
روزی که چند بعثی او را از زندان به طبقه بالا برای شکنجه های مجدد می بردند، به سوی نگهبان پشت بام حمله ور می شود تا سلاح را از دست او بگیرد; اما افسر بعثی از پشت، او را مورد هدف گلوله قرار می دهد و جسم بیجان او بر زمین می افتد و به شهادت می رسد. یعقوب ایثار کرد. با شهادتش، همه شکنجه ها قطع شد و پرونده انبار مختومه گشت.
حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس، نام آشنایان آسمانند که ملائک نیز به تبرک، سجده گاهشان را طوطیای چشم می کنند. مردان مردی که از راحت دنیا گذشتند تا رضایت مولا را به دست بیاورند. شهید آزاده خلیل نیز یکی از این اسطورهای مقاومت و پایداری است که با ایستادگی خود، شرم و خذلان را برای دشمنان و سربلندی و افتخار را برای ملت و میهن اسلامیمان به ارمغان آورد. در تجلیل از یاد و نام آن بزرگمرد، کلماتی آشنا از حجت الاسلام ابوترابی را انتخاب کرده ایم.
حاج آقا ابوترابی در مهر ۱۳۶۹درباره شهید خلیل فاتح می گوید: شهدا با اقتدا به امام رهبر کبیر انقلاب اسلامی موسس و بنیانگذار جمهوری اسلامی، چشم از خود بستند و به وجه الله، و به رضای خدا نظر دوختند. روحشان شاد. شهدا بسیارند همه آنها مایه افتخار ولی این شهید، شهید آزاده در مدتی از اسارت در خدمتشان بودیم، شهید خلیل فاتح، گل سرسبد شهدا بود. من خاطره ای از ایشان نقل می کنم: در جریان محاصره سوسنگرد توسط دشمن، سردار شهید دکتر چمران مجروح و یکی از محافظینشان در کنارشان به شهادت رسیده بود، شهید چمران هم مجروح و بیهوش روی زمین افتاده بودند. در فاصله ۵۰ تا ۶۰ متری از دشمن.
تعدادی از همرزمان او باخبر شدند که شهید چمران و محافظش در ۶۰ متری دشمن روی زمین افتاده اند.
چه کسی آنها را بیاورد؟
آن کس خواهد رفت که خودش را فراموش کند.
در این میان آزاده شهید ما "خلیل فاتح" می گوید، من رفتم شما فقط دشمن را به رگبار ببندید که نتواند مرا بگیرد و جلویش را سد کنید تا من بتوانم فرار کنم.
حال اگر دشمن مرا به گلوله بست و به شهادت رسیدم، مهم نیست.
خیلی حرف است! در فاصله ۶۰ متری دشمن که به راستی پرنده اگر پر بزند، با یک گلوله سرنگون می شود این آزاده شهید ما، خزیده جلو می رود. سردار شهید دکتر چمران را روی کولش می اندازد و باز خزیده در زیر رگبار دشمن، ایشان را به عقب می آورد; وقتی سردار شهید دکتر چمران متوجه این جریان شد، از ایشان "خلیل فاتح" دعوت کرد که به استانداری که در آن زمان مقر سپاه بود، بیاید و در آنجا کلت شخصی خود را تقدیم شهید خلیل فاتح می نماید.
کلت چیست؟
مگر چیزی می تواند جوابگوی این همه فداکاری، این همه رشادت، این همه ایثار، این همه از خودگذشتگی و ایمان و تعهد باشد؟
فقط رحمت خدا می تواند آن را جبران کند، این بزرگوار هم صرفا به نشانی قدردانی خودشان، کلت شخصیشان را تقدیم این عزیز شهید نمودند.
شهادت ایشان (خلیل فاتح) هم در اسارت باز بر همین اساس بود.
● محمد فرخی، معلم شهید
در اسارت یکی از کارهای مهم، آموزش افراد بی سواد بود. با همکاری تعدادی از افراد، نهضت سوادآموزی تشکیل شد. آنها در این زمینه به طور فعال کار می کردند. هر چند که کاغذ و قلم ممنوع بود و اگر نزد کسی پیدا می کردند به شدت مورد ضرب و شتم قرار می گرفت. با وجود این مشکلات بچه ها کار خودشان را انجام می دادند. هر گاه صلیب می آمد بچه ها مقداری جوهر خودکار کش می رفتند و با استفاده از کاغذهای پاکت سیمان و بعضی سیگارها، درس هایی را در این برگه ها می نوشتند و با افراد بی سواد کار می کردند. گاهی هم برای دلگرمی به آنها مدارکی می دادند.
خیلی از افراد که حتی قادر نبودند نامه های خصوصی خودشان را بخوانند بعد از مدتی خواندن و نوشتن را آموختند طوری که نیازی به دیگران نداشتند و خود شخصا نامه های خودشان را برای خانواده هایشان می نوشتند.
از جمله کسانی که در زمینه نهضت سوادآموزی فعالیت داشت یکی از برادران دزفولی به نام محمد فرخی بود که شغل رسمی اش معلمی بود و در آنجا این رسالت را بر دوش خود احساس می کرد. جاسوسان او را لو دادند.
یک روز عراقی ها سرزده وارد آسایشگاه ۱۸ شدند و کیسه انفرادی او را تفتیش کردند که در میان وسایل او یک خودکار کوچک پیدا کردند که به اندازه یک انگشت دست بود. بعثی های عراقی او را به زندان انفرادی بردند و به شدت شکنجه اش کردند، آن هم در ایام ماه مبارک رمضان. بعد از چند روز بر اثر شکنجه به شهادت رسید و در این راه جان خویش را فدا کرد.
● پزشکی دلسوز
دکتر مجیدجلالوند، از افسران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلا می بودند، که در آغاز جنگ به اسارت دشمن بعثی درآمدند.
ایشان پزشکی دلسوز، متعهد، جدی و پرکار بود، و به رغم فقدان امکانات پزشکی، تلا ش می کرد تا به حال مجروحان و بیماران در زندان های مختلف رسیدگی کند و آنجا که به دارو دسترسی نداشت با حضور مهربانانه خود بر بالین مجرومان و بیماران سعی می کرد به لحاظ روحی دردهای آنها را التیام بخشد. همه آزادگان که با دکتر جلا لوند ارتباط داشتند، به تعهد، دلسوزی و خدمت صادقانه ایشان شهادت داده اند، و از او خاطرات شنیدنی دارند که هر یک از آن خاطرات می تواند عمق روحیه خدمت گزاری و ایثارگری این افسر پزشک را بیان کند.
● افسری شجاع و غیرتمند
مرحوم امیر سرتیپ خلبان ایوب حسین نژادی ایشان به عنوان فرمانده ایرانی اردوگاه موصل ۳، منشا خدمات ارزنده ای به هموطنان خود بود. او فردی دلسوز، مهربان و زحمتکش بود و از حقوق هم بندان خود، در برابر نظامیان عراقی جانانه دفاع می کرد.
آنان که با مرحوم سرتیپ حسین نژادی بودند، همه معترفند که او افسری شجاع و غیرتمند بود و در دفاع از اسیران هموطن چند بار سربازان عراقی را با شجاعت تنبیه کرد. ایشان پس از آزادی بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت و همه دوستان خود را به سوگ نشاند.
● جلیل اخباری
مرحوم جلیل اخباری، از جمله خادمانی بود که بی هیچ منتی در شرایط سخت زندگی در اردوگاه خدمت به هم بندان خود راوجه همت قرار داد و هر چه در توان داشت،در خدمت به دوستان دریغ نورزید. او فردی متواضع، فروتن و خوش برخورد بود و آزادگان همراه او به شدت او را دوست می داشتند و به او احترام می گذاشتند. مرحوم اخباری پس از آزادی در اثر سانحه رانندگی دار فانی را وداع گفت و دوستان خود را در ماتم فقدان خود در سوگ نشاند.
● تجلیل از پرستوهای عاشق
شور و شوق عجیبی فضای سالن سیدالشهدا را پرکرده است. فریبرز خوب نژاد در این باره می گوید : تجلیل از خادمان آزادگان در دوران اسارت با همکاری موسسه فرهنگی برنامه ای است که طبق همکاری واحد پژوهش و تبلیغات بنیاد شهید و امور ایثارگران برگزار شد.
معاون هنری این موسسه افزود: خادمان آزادگان با معیارهای مختلف انتخاب شدند و آزادگانی که در بخش های آموزش، از جمله آموزش قرآن، سوادآموزی، زبان انگلیسی و بخش خدمات از جمله آشپزی، نظافت اردوگاه، و در بخش ورزش که شامل ترویج فرهنگ ورزش های مختلف بود و در بخش بهداشت و درمان که شامل خدمات درمانی و پزشکی و همچنین مسوولین ایرانی اردوگاه ها روابط بین عراقی ها و ایرانی ها را بر عهده داشتند و نیز آنهایی که رهبری فرهنگی و سیاسی اردوگاه ها را بر عهده داشتند و مانع از انحراف و درگیری آزادگان می شدند، در این برنامه مورد تجلیل قرار خواهند گرفت.
خوب نژاد تاکید کرد: حدود ۵۰۰ تن از خادمین آزادگان با کمک افرادی که در اردوگاه ها مسوولیتی بر عهده داشتند شناسایی شدند و از بین این ۵۰۰ نفر، ۱۵ نفر در رشته های مختلف هدایایی را از دست ریاست مجلس دریافت خواهند کرد.
● با پرچم برافراشته ایران از عراق بازگشتیم
معاونت ارتباطات و تبلیغات موسسه فرهنگی پیام آزادگان هم در این باره گفت: دومین همایش امام و آزادگان روز جمعه ۲۶ مرداد در حسینیه جماران برگزار شد. مدعوین این مراسم تعدادی از مسوولین نظام جمهوری اسلامی و تعدادی از آزادگان از شهرهای تهران، ورامین، کرج، اراک و قم در این مراسم شرکت کردند. ضمن اینکه ۲۵ تن از خانواده های شهدا و متوفای آزاده هم در این جمع حضور داشتند.
غلامرضا جوکار افزود: سال آینده این همایش تبدیل به جشنواره امام و آزادگان خواهد شد که در قالب برگزاری مسابقات طراحی، نقاشی، داستان نویسی، فیلم نامه نویسی، عکاسی و نامه ها و موارد خاص به فعالیت خواهد پرداخت.
وی ادامه داد: این جشنواره آزادگان، خانواده های آنان و خانواده شهدا به نوعی تمام مردم ایران را در بر خواهد گرفت و فراخوان این جشنواره اوایل سال آینده اعلام خواهد شد.
این آزاده تصریح کرد: امام و آزادگان یک نوع ارتباط معنوی داشتند چرا که اکثر کسانی که عازم جبهه شدند بنا به دستور رهبر خود این مسوولیت را پذیرفتند و در اسارت هم آزادگان به عشق دیدار امام، قرآن حفظ می کردند.
زبان های مختلف فرا می گرفتند و به خاطر همین ارتباط معنوی آزادگان ما یک ارتباط روحی خاصی با امام داشتند و گاهی پیش می آمد که بچه ها دچار مشکلا ت روحی می شدند اما امام را در خواب می دیدند و تسلی می یافتند.
وی افزود: به دلیل ارتباط خاصی که آزادگان با امام داشتند ما بر آن شدیم تا جشنواره ای را با همین مضمون برگزار کنیم.
جوکار یادآور شد: خاطراتی که آزادگان از امام داشتند تبدیل به کتاب شده و به زودی منتشر خواهد شد.
غلا مرضا جوکار مدت ۸ سال در اسارت بوده است و می گوید: فضای اسارت فضایی است که به هیچ وجه نمی توان آن را توصیف کرد.
وی می گوید: من متولد تهران هستم وخیلی وقت ها تهران با آن بزرگیش به نظرم کوچک و دلگیر می آمد و خیلی وقت ها دلم می خواست از تهران بیرون بروم چون دلم در این شهر بزرگ می گرفت اما در فضای اردوگاه که فضایی محدود و با دیوارهای بلند بود هیچ گاه این حس به من دست نداد با این که روز اول که وارد اردوگاه شدم لحظه اول با خودم فکر کردم که من یک هفته هم در این شرایط دوام نخواهم آورد اما به دلیل اعتقادات بچه ها این دلتنگی ها به شادمانی تبدیل می شد.
او گفت: اعتقاد بچه ها به خداوند و ارتباط معنوی آنها با امام به قدری بود که یک بار صلیب سرخ نامه های ما را به همراه یک پیغام هم از طرف امام خمینی (ره) آورده بود. اما نماینده آنها پیام امام را با بی احترامی به نام ایشان بیان کرد و بدون این که کلمه امام را ادا کند گفت: «خمینی این طور گفته». بچه ها بعد از شنیدن این جمله بلا فاصله آن فضا را ترک کردند و وارد آسایشگاه شدیم و تصمیم گرفتیم به عنوان اعتراض صلیب را تحریم کنیم و نامه هایی را که مدت ها در انتظارشان بودیم نگرفتیم تا این که نماینده صلیب سرخ از ما معذرت خواهی کرد و بچه ها قبول کردند نامه هایشان را بگیرند و این مسئله برای آنها قابل باور نبود که بعد از گذشت ۷-۸ سال از اسارت ما هنوز هم تا این حد نسبت به نام رهبرمان تعصب داریم و این گونه عکس العمل نشان می دهیم.
او معتقد است همان طور که رزمندگان، شهدا و جانبازان ما در نوع خود بی نظیر بودند اسرای ما که برگرفته از ملت بودند نیز در کشور عراق منحصر به فردی خود را نشان دادند.
او ادامه داد: پس از پذیرش قطعنامه مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور ایران بودند فرمودند که «با پذیرش قطعنامه به ظاهر جنگ به پایان رسیده است اما واقعیت این است که اسرای ما هنور در جنگ هستند» و این جمله عین واقعیت بود.
غلا مرضا جوکار یادآور شد: روزی که می خواستیم به ایران بازگردیم بچه ها با حاشیه پتو که رنگ های سبر و قرمز و سفید داشت، پرچم جمهوری اسلا می ایران را درست کردند و زمانی که ما از کشور بیگانه وارد کشور خود شدیم پرچم برافراشته کشورمان را در دست داشتیم.● ایثار بین آزادگان قیامت می کرد
فریدون بیاتی، آزاده سرحال و خوش اخلا قی است که در بین آزادگان به عمو فریدون معروف است. او هم ۱۰ سال در اسارت بوده است.
زمانی که عمو فریدون به اسارت رسید ۳۸ سال داشت و همانطور که انتظار می رود دارای همسر و فرزند بود و فرزند یک ساله ونیمه اش قبل از اینکه خود را بشناسد از محبت سرشار پدر دور ماند.
تمام امید اسرا به خداوند بود و تمام آن لحظات سخت را با یاد خدا در کمال خلوص طی می کردندو اگر یاد خدا نبود امروز پس از گذشت ۱۷ سال از بازگشت آزادگان آنها اینگونه سرحال و پرانرژی نبودند و نمی توانستند بین خانواده هایشان به راحتی زندگی کنند.
او ادامه می دهد: من از این که مدتها در اسارت دشمن بودم به هیچ وجه ناراحت نیستم و اصلا احساس پشیمانی نمی کنم و شاید به جرات بتوانم بگویم آن دوران باعث رشد وبیداری من شد.
عمو فریدون در ادامه گفت: من قبل از انقلا ب مدت ۱۶ سال در دستگاه شهربانی طاغوت به عنوان یک پلیس شاهنشاهی خدمت کردم.
وی با بیان این مطلب افزود: من در یک خانواده مذهبی رشد کرده بودم و به همین دلیل عشق خاندان پیامبر همواره در دلم جای داشت به همین دلیل در همان زمان که شب تا صبح به عنوان گشت شب سرپست می رفتم یک روزنامه وسط خیابان پهن می کردم و نمازم را می خواندم.
وی ادامه داد: در زمان اسارت پس از آشنایی با حاج آقا ابوترابی رفتارهایی را آموختم که وجودم را کاملا متحول کرد.
عمو فریدون از دوستانش سخن می گوید که: پس از گذشت ۱۷ - ۱۸ سال هنوز هم دوستی ما به قدری عمیق است که من تا آن حد که با دوستان آزاده ام راحت هستم با خانواده خودم احساس راحتی نمی کنم چرا که ما در زمان اسارت از برادر به هم نزدیکتر شده بودیم.
او ادامه می دهد: این روزها خیلی وقت ها پیش می آید که به روزهای اسارت غبطه می خورم و دلم می خواهد به آن روزها برگردم و دوباره خلوت خالصانه ام را با خدا احساس کنم.
او معتقد است اگر خلوصی که آن روزها در رفتار و عبادتمان داشتیم در حال حاضر هم داشته باشیم زندگیمان گلستان می شود.
بیاتی ادامه می دهد: روزی که به اسارات در آمدم و وارد اردوگاه شدم سنم از سایر آزادگان بیشتر بود به همین دلیل مرا به عنوان مسوول اتاق انتخاب کردند و من ارشد یک اتاق ۵۸ نفره شدم و در هیات ارشد اتاق خدماتی را از جمله فراهم آوردن وسایل رفاه و آسایش بچه ها مثل نظافت اتاق و کمک به آزادگان در حد امکان انجام می دادم به همین دلیل بچه ها به چشم یک عمو به من نگاه می کردند و نام عمو فریدون از همانجا روی من ماند و هنوز هم عمو فریدون آزادگان هستم.
او ادامه داد: بعد از مدتی از اردوگاه خود به اردوگاه مرسل ۳ منتقل شدیم و حاجآقا ابوترابی مرا به عنوان شهردار اردوگاه انتخاب کرد و با خدماتی که آنجا انجام می دادم در حال حاضر بین بچه ها حرمت واحترام خاصی دارم. عمو فریدون از پسرش هم صحبت می کند و می گوید: زمانی که من به جبهه رفتم و به اسارت درآمدن فرزندم یک سال ونیمه بود و زمانی که به وطن بازگشتم پسرم تقریبا ۱۳ سال داشت. اوایل اسارت دوری فرزندم برایم بسیار دردناک بود. او ادامه می دهد: من در طول مدت اسارتم فقط از طریق عکس چهره فرزندم را می دیدم و از راه دور شاهد بزرگ شدنش بودم.
عمو فریدون لحظه بازگشتش را به وطن بسیار زیبا توصیف می کند و می گوید: زمانی که ما را داخل فرودگاه مهرآباد آوردند، به یک سالن تزئین شده رفتیم و آقای هاشم زاده که آن زمان نماینده مجلس بودند روی سن رفتند و شروع به سخنرانی کردند. پشت سن یک پرده وجود داشت و من که در ردیف اول نشسته بودم ناگهان دیدم که پرده کنار رفت و پسرم از دور مرا دید و فریاد زد بابا... و دوان دوان از روی سن در آغوش من شیرجه زد. بعد از این اتفاق تمام خبرنگاران اطراف ما آمدند و با ما مصاحبه کردند و دوستان من که در دوران اسارت برای خود یادگاری هایی با هسته خرما و سایر وسایل درست کرده بودند آن را به فرزند من هدیه کردند.
● آن روزها بهترین روزهای عمرم بود
او هم یک خادم است که در جمع تجلیل کنندگان حضور دارد.
علی وهابی در اولین روزهای جنگ به جبهه رفته است. او که در آن زمان ۲۲ سال داشته است پس از ۴ ماه در ۱۳ بهمن ۱۳۵۹ به اسارت در می آید. این خادم آزادگان نزدیک ۱۰ سال در اسارت بوده است.
این آزاده می گوید: روزهایی که در اسارت به سر می بردم بهترین روزهای عمرم بود.
او معتقداست: گاهی دست تقدیر انسان رابه شرایطی می کشاند که اگر سال ها بعد به آن بیندیشد احساس می کند برگشت به آن روزها دشوار است. ما هم آن روزها شرایطی را پشت سرگذاشتیم که شاید امروز از دیدگاه خیلی ها تحملش غیرممکن باشد. وهابی افزود: اما همه چیز را نباید با دید سطحی نگریست چرا که گاهی اوقات شرایط سخت تجربیات و دستاودهایی را برای انسان به همراه می آورد که انسان در شرایط سهل و آسان به هیچ وجه به آن دست پیدا نخواهد کرد.
وی با بیان این مطلب تاکید کرد: من در زمان اسارت دیپلم بودم اما پس از بازگشت به وطن در اثر اندوختن تجربیات ارزشمند، سعی کردم از فرصت های باقی مانده ام در حد امکان درست استفاده کنم و این بود که در سن ۴۹ سالگی فوق لیسانس گرفتم.
او ادامه داد: شاید چنین وضعیتی برای مردم عادی کمتر پیش بیاید. این در حالی است که بسیاری از آزادگان پس از بازگشت به وطن ادامه تحصیل دادند و از شرایط به نحو احسن استفاده کردند به طوری که برخی ازدوستان من به مدارج فوق دکترا هم دست یافتند.
او معتقد است: کسی که تجربیاتی مانند اسارت را پشت سر می گذارد دیدش نسبت به دنیا تغییر می کند و لحظه ها برایش ارزشمند می شود.
وهابی روزهای اسارت را روزهای ماندگار عمرش می داند و معتقد است به هیچ وجه عمرش در آن روزها تلف شده است.
او می گوید: اگر بخواهیم از دیدگاه مادی به قضیه بنگریم ممکن است این تصور ایجاد شود که جوانی مادر اسارت سپری شد اما هیچ کدام از آزادگان نمی توانند ادعا کنند که به لحاظ معنوی ضرر کردند چون مادر آن زمان تجربیاتی کسب کردیم که به هیچ وجه شنیداری نیست و ما با تمام وجود آنها را لمس کردیم.
او که قبل از اسارت یک رزمی کار بوده پس از اسارت مسوولیت آموزش ورزش های رزمی به آزادگان را بر عهده می گیرد، لبته نه به راحتی!
خودش می گوید: ما به دور از چشم عراقی ها تمرینات ورزشی خود را انجام می دادیم و تشکیلات ورزشی ما در اردوگاه ۲۰۰۰ نفره به قدری تجربه کسب کرده بود که مانند یک فدراسیون عمل می کرد. چه از لحاظ تمرینات و چه از لحاظ مسابقات و چه از لحاظ مراقبت! این تشکیلات به قدری خوب عمل می کرد که عراقی ها به ندرت می توانستند ما را گیر بیندازند و شاید در طول ۹ سال که ما صبح و بعد از ظهر کلاس ورزش داشتیم شاید عراقی ها در ۳ تا ۴ مورد، توانستند ما را غافل گیر کنند.
او ادامه داد: اکثر آزادگان اردوگاه ما از روحیات خاصی برخوردار بودند به طوری که حاضر بودند در اسارت بمانند تا از آزادی آنها کوچکترین امتیازی به دشمن داده نشوند.
وی افزود: به همین دلیل وقتی امام (ره) قطعنامه را پذیرفتند، بسیاری از بچه ها شبانه روز گریه می کردند چرا که شنیدیم که امام فرموده بودند امضای این قطعنامه برای من همچون نوشیدن جام زهر است.
او می گوید: ما در دل عراق یک جمهوری اسلامی کوچک درست کرده بودیم و همه مسوولین عراق به این مساله اعتراف می کردند.
علی وهابی همچنین یادآور شد: آن روزها حضور خدا در بین ما پررنگ تر بود چون ما در پیچ و خم های زندگی مادی گرفتار نبودیم و هر لحظه با یاد خدا زندگی می کردیم مثلا در حین ورزش کردن خدا را یاد می کردیم، در حین غذا خوردن به یاد خدا بودیم و او هم در تمام لحظات ما را همراهی می کرد و ما این همراهی را با تمام وجود حس می کردیم.
● آنجا جسم ما محدود بود و روح ما آزاد
علی محمد احدی آزاده سرفرازی است که افتخار خدمت رسانی به آزادگان را در طول اسارت بر لوح و جودش حک کرده است.
او که مدت ۸ سال از عمرش را در خاک دشمن وبه دور از خانواده و عزیزان سپری کرده است می گوید: آنجا جسم ما محدود بود روح ما آزاد . خدا در اسارت خیلی نزدیک بود و من در هیچ شرایطی خدا را تا آن اندازه به خود نزدیک حس نکرده ام.
احدی می گوید: لحظات اسارت را فقط وقتی حس می کنم که در جوار خانه کعبه هستم، حضور خدا در اسارت هم به همان اندازه شفاف و زیبا بود. آنجا ما لبخند خدا را با تمام وجودمان حس می کردیم و به دور از کشمکش زندگی فرصتی برای ارتباط عمیق با معبود داشتیم و به دور از دغدغه های روزانه زندگی او را حس می کردیم.
این خادم آزادگان که نقشی بس خطیر در زمان اسارت بر عهده داشته است می گوید: اسارت شرایطی را فراهم آورده بود که هر کدام از آزادگان هرچه در چنته داشتند بی محابا در اختیار سایر هموطنانشان قرار می دادند.
او ادامه می دهد: آن روزها، محرومیت مطلق بر ما حکمفرما بود و ما به امکانات و منابع دسترسی نداشتیم بنابراین هر کس هنرش را در طبق اخلا ص می گذاشت تا در آن شرایط سخت آنچه از دستش بر می آید برای سایرین انجام دهد.
او می گوید: من هم به دلیل این که قبل از اسارت طلبه بودم احساس مسوولیتم در قبال سایر آزادگان چند برابر بود.
او که در زمان اسارت با مرحوم حاج آقا ابوترابی در یک اردوگاه بوده است می گوید: وقتی حاج آقا ابوترابی در اردوگاه ما که موصل ۳ نام داشت حضور داشتند مسوولیت من سبک تر بود اما وقتی ایشان را از آن اردوگاه بردند من به پیشنهاد حاج آقا جانشین ایشان شدم. چون ایشان درهیات رهبری اردوگاه بودند و بعد از انتقالشان به من توصیه کردند این مسوولیت را بپذیرم.
او با بیان این مطالب به یاد خاطره ای می افتد و می گوید: وقتی آقای ابوترابی را منتقل کردند دلم خیلی گرفت و به یاد گذشته ها افتادم که چطور از ۷ صبح تا ۱۰ شب مدام کار می کردم و یک لحظه آرامش نداشتم، آن روز احساس بدی داشتم و دلم می خواست با کسی درد دل کنم.
او افزود: آن شب خواب عجیبی دیدم، در خواب دیدم که به مدرسه ای که قبلا در آن درس طلبگی می خواندم رفته ام و استادم آقای موسوی قافله باشی را در آن مدرسه دیدم و نا خودآگاه به سویش رفتم و از اسارت و دل تنگی هایم شکایت کردم و گفتم که دیگر خسته شده ام و احساس بیهودگی می کنم. اما استاد در حالی که انگشت اشاره اش را به سمت شخصی نشانه گرفته بود گفت: برگردید وجود تو در اردوگاه اسرا لا زم است و او هم باید به زندان برود چون وجودش در آنجا ضروری است.
وقتی حاج آقا احدی به این قسمت از مطلب رسید آهی کشید و گفت: من به انگشت اشاره استاد نگاه کردم و دیدم آن طرف تر مردی را با لباس اسارت می برند. از خواب پریدم و تا مدتی فکرم مشغول بود.
او ادامه داد: صبح روز بعد دیدم که عراقی ها حاج آقا ابوترابی را از اردوگاه ما می برند و وقتی از آسایشگاه بیرون آمدم او را از همان زاویه ای دیدم که آقای موسوی قافله باشی به من اشاره کرده بود. وی افزود: حاج آقا را به بغداد بردند و پس از ۶ - ۷ ماه به اردوگاه ما باز گرداندند و من این خواب را برایشان تعریف کردم و علت آن را جویا شدم و حاج آقا گفتند: وقتی مرا از اردوگاه منتقل کردند به استخبارات (مرکز اطلا عات عراق یا در واقع همان ساواک عراق) بردند. در آنجا من به جمع برادران آزاده وارد شدم، عراقی ها قبل از بردن من به آنجا ۱۸ نفر از اقشار خاص را که به لحاظ شغلی دارای موقعیت خاص بودند به اسارت گرفته بودند و با کتک و شکنجه آنها را وادار کرده بودند که جلوی دوربین تلویزیون عراق بروند وعلیه ایران حرف بزنند و به حدی این شکنجه ها شدید بود که تعدادی از آنها پذیرفته بودند در این مصاحبه شرکت کنند. وقتی من متوجه این قضیه شدم سریع خودم را به برادران آزاده معرفی کردم و به آنها گفتم که من به شما نمی گویم مصاحبه بکنید یا نه فقط اگر تعدادی ازشما پیش قدم شوند و این شکنجه ها را تحمل کنند وتن به این کار ندهند بقیه بچه ها از شکنجه عراقی ها راحت می شوند و با کمال تعجب دیدم همه بچه ها تصمیم می گیرند کتک را بخورند و فقط جلوی دوربین تلویزیون خود را معرفی کنند وبه خانواده هایشان سلا م برسانند.
و این طور شد که بچه ها ۲ نفر ۲ نفر زیر شکنجه رفتند و هیچ کدام حاضر به مصاحبه دروغین نشدند من به آنها گفته بودم اگر رفتید و شکنجه شدید و مصاحبه نکردید عزت و آبرو شرف دنیا و آخرت را برای خود می خرید ولی اگر چیزی بگویید عراقی ها تا آخر اسارتتان ول کن شما نیستند و در برنامه ای شما را با کتک می برند و از شما می خواهند تن به خواسته هایشان بدهید. و این گونه شد که هیچ کدام از بچه ها حاضر به مصاحبه نشدند و عراقی ها که از کتک زدن بچه خسته شده بودند. آنها را به اردوگاه بازگرداندند و این حکایت خواب حاج آقا احدی بود.
● دلمان می خواست رزمندگان ما را آزاد کنند
و اما این روحانی آزاده درادامه می گوید: تمام آرزوی آزادگان این بود که در شرایطی وارد خاک وطن شوند که صدام نابود شده باشد ما تصور نمی کردیم بعد از ۸ - ۹ سال با مبادله اسرا وارد وطن شویم و دلمان می خواست رزمندگان ما را آزاد کنند اما همه ما آزادی را از دو جهت دوست داشتیم یکی این که از شرایط تلخ و رنج آور اردوگاه نجات پیدا کنیم و دیگر این که برای مردم کشورمان خدمتی بکنیم.
او ادامه داد، روزی که به ایران برگشتیم در اردوگاه سکه هایی را به عنوان هدیه ورود به ما دادند و ما تصمیم گرفتیم به عنوان اولین قدم آن سکه ها را به مردم رودبار که آن روزها حادثه تلخ زلزله را پشت سرگذاشته بودند هدیه کنیم. این بود که وقتی به ملا قات مقام معظم رهبری رفتیم سکه ها را از بین برادرانی که مایل بودند جمع آوری و تقدیم مقام معظم رهبری کردیم، اما مسوول تشریفات قرنطینه این حرکت ما را نپذیرفت وهدایای ما را پس دادند اما خواسته قلبی ما فقط این بود که خدمتی به مردم بکنیم و این اولین قدم ما بود.
● بهترین روزهای عمرم در راه خدا سپری شد
حجت الا سلا م و المسلمین علی علیدوست خادم آزادگان در مدیریت و سازماندهی فعالیت های فرهنگی اردوگاه هم یک آزاده است. او که ۱۰ سال از بهترین روزهای عمرش را در اسارت دشمن گذرانده می گوید: تمام دلخوشی ما به این بود که اگر قرار است چیزی در راه خدا بدهیم باید آن چیز بهترین و شیرین ترین عصاره عمرمان باشد و آنچه مسلم است جوانی شیرین ترین بخش زندگی هر انسانی است و من افتخار می کنم که روزهای جوانی ام را به خاطر خدا در اسارت بودم.
این خادم آزادگان که در سن ۲۰ سالگی به اسارت دشمن درآمده می گوید: از آن جا که قبل از اسارت من درس طلبگی خوانده بودم در دوران اسارت در حد خودم مسوولیت هایی را برعهده گرفتم. این کاری بود که هر کدام از آزادگان در حد توان برای سایر هم وطنانشان انجام می دادند.
او ادامه داد: ما به دور از چشم نگهبانان عراقی کارهای فرهنگی انجام می دادیم که راه اندازی نماز جماعت، دعای کمیل، دعای ندبه و کلا س های قرآنی از آن جمله بود.
این آزاده سرافراز می گوید: چنانچه عراقی ها بویی از این برنامه های ما می بردند شکنجه سختی در انتظار بچه ها بود و لذا ما کارهایمان را به نحوی انجام می دادیم که آنها متوجه نشوند، به این صورت که از بین بچه ها یک نفر را انتخاب می کردیم تا مراقب نگهبان عراقی باشد.
او هم همچون تمامی آزادگان سرافراز خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارد که یکی از آنها را این گونه بیان می کند: سا ل ۶۰ ما تصمیم گرفتم دست به یک اعتصاب غذا بزنیم، البته معلوم نشد که سرچشمه این اعتصاب از چه کسی نشات می گرفت.
وقتی عراقی ها متوجه اعتصاب غذای ما شدند به اردوگاه ما هجوم آوردند و شروع به سوال کردن از بچه ها کردند که غذا می خوری؟ و قبل از این که بچه ها بخواهند پاسخ بدهند آنها را زیر باد کتک می گرفتند و تا می توانستند بچه ها را می زدند. تا این که بعد از کتک زدن فراوان بچه های را وادار به غذا خوردن کردند، اما ماجرا به همین جا ختم نمی شد و تازه عراقی ها که مثل پلنگ زخم خورده شده بودند به دنبال مسبب این اعتصاب می گشتند. بنابراین چند نفر از بچه ها را که به نظرشان مشکوک بودند برای شکنجه بردند اما آنها که اطلا عی از سرچشمه این اعتصاب نداشتند زیر شکنجه حرفی برای گفتن نداشتند. تا این که یکی از آزادگان به نام مرحوم حاج جلیل اخباری را که جزو نیروهای نظامی متعصب و آذری کشورمان بود زیر باد شکنجه گرفتند و از او خواستند اعتراف کند، اما او هم مثل سایرین اعتراف نکرد، آن روزها یک سرگرد عراقی به نام اظهردراردوگاه بود که علا قه شدیدی داشت از بچه ها بخواهد به امام اهانت کنند و این شد که وقتی نتوانست از آقای اخباری اقرار بگیرد شروع به کتک زدن او کرد که باید به امام اهانت کنی، اما او مقاومت می کرد و تن به این جسارت نمی داد.
سرانجام اظهر عصبانی شد و گفت: تو داری زیر کتک های من می میری چرا با گفتن یک جمله توهین آمیز خودت را خلا ص نمی کنی و آقای اخباری جواب داد: عمامه ای که روی سر امام خمینی (ره) است همان عمامه ای است که روی سر پیامبر (ص) بوده است. آیا تو حاضر می شوی به پیامبر توهین کنی که من به فرزند او توهین کنم؟
علیدوست ادامه داد: از آن روز به بعد سرگرد اظهر نسبت به آقای اخباری آلرژی پیدا کرده بود و مثل دیوانه ها تا او را می دید زیر بادکتک می گرفت و تا می توانست او را می زد. این کتک زدنها تا ۲ سال ادامه داشت.
اما علیدوست هم مثل همه آزادگان شیرین ترین لحظه اش، لحظه ورود به میهن عزیزمان است، او می گوید: من تصورش را هم نمی کردم مردم با این شورو اشتیاق به استقبال ما بیایند و ما را شرمنده خود کنند، ما فکر می کردیم فقط انجام وظیفه کردیم نه بیشتر!
● دغدغه ما پرکردن اوقات آزادگان بود
دکتر مصطفی پیرمرادیان خادم آزادگان در امور فرهنگی در ۶۱/۱۱/۲۱ در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شد. او در طول ۸ سال اسارت اش ، به مدیریت فرهنگی پرداخت و با تدابیرش، تلا ش زیادی برای پرکردن اوقات بیکاری اسرا انجام داد.
او درباره استقامت آزادگان در طول اسارت می گوید: کسانی که به جبهه آمدند، با آرمان ها پا به میدان برای دفاع از کشور نهادند و بسیار قوی تر از آن بودند که در طول اسارت ، انگیزه هایشان را از دست بدهند. قطعا همان انگیزه ای که سبب شده بود تا داوطلبانه به جبهه بیایند، همان انگیزه به آنها روحیه ایستادگی و مقاومت می داد. غیرت و وجدان انسان و ایمان به خدا نیز در همه حال کمک اسرا بود. دکتر مصطفی پیرمرادیان در ادامه درباره اسارت گفت: نکته ای که در اولین اسارت متوجه آن شدیم، آن بود که اجازه ندهیم بیکاری و فراغت افراد سبب مضاعف شدن فشارها بر آنها بشود.
در روزهای اول به هر حال به نحوی آزادگان سرگرم بودند اما پس از مدتی بیکاری جلوه پیدا کرد. لذا یکی از بهترین راه ها برای اینکه بچه ها مشغول باشند، یادگیری و آموزش بود.
وی افزود: لذا به فکرمان رسید که با یک سری کلا س های قرآن ، ایدئولوژیکی، تاریخ اسلا م، تحلیل وقایع صدر اسلا م، زمینه تحمل آزادگان را افزایش دهیم و این شد که قضیه آموزش و یادگیری را به صورت جدی تر پیگیری کردیم و به عنوان یک مساله اصلی به آن پرداختیم.
«امکانات در ابتدا بسیار محدود بود و در ماه های اول از هرگونه نوشته ای محروم بودیم. پس از ۶ ماه صلیب سرخ آمد و در نوبت اول ۸ قرآن به ما دادند. این در حالی بود که ۱۶ اتاق وجود داشت پس از مدتی قرآن ها را تکمیل کردند و در هر اتاق یک قرآن قرار گرفت».
دکتر مصطفی پیرمرادیان این مطالب را درباره امکانات اردوگاه بیان کرد.
وی افزود: کلا س های مختلف دیگری نیز به راه انداختیم. آموزش انگلیسی و عربی، انقلا ب و حوادث پس از آن و شاخص های انقلا ب از جمله رئوس کلا س ها بود.
در کنار این موضوع، مناسبت ها را از تقویم استخراج کردیم و برای مصیبت ها و شادی برنامه ریزی صورت دادیم. البته این برنامه ها با مخالفت عراقی ها روبرو می شد . به همین خاطر مجبور بودیم که فعالیت های مان را از چشم عراقی ها دور نگه داریم.البته برنامه ریزی برای اینکه عراقی ها متوجه فعالیت هایمان نشوند، یک هنر بود.
دکتر پیرمرادیان نیز به یاد شهید آزادگان، ابوترابی افتاد و گفت: آقای ابوترابی برای سلا مت آزادگان قدم های مهمی برداشتند و اگر ایشان نبودند، مشکلا ت اسرا بیشتر می شد. ایشان فرد فوق العاده عاقل و اندیشمندی بود. روحیه بچه ها به نوعی به سمت پرخاشگری سوق داده می شد و این امر تبعات خوبی نداشت و عملا با افزایش فشار عراقی ها، مشکلات اسرا نیز افزایش می یافت. لذا آقای ابوترابی می گفتند اگر قرار است دوام بیاوریم راهی جز حرکت با ظرافت نداریم و ستیزه گری فایده ای نخواهد داشت و چیزی جز ضرر در پی ندارد.
از دکتر مصطفی پیرمرادیان درباره نحوه مدیریت اش در امور فرهنگی سوال کردیم و او گفت: اصولا مدیریت در اسارت چندان کار سختی نبود. چرا که تعامل دو طرفه با آزادگان وجود داشت. هم کسی که مدیریت می کرد احساس مسوولیت می کرد و هم آزادگان خود را مکلف می دانستند حرکتی نکنند که به ضرر جمع باشد. فضای بسیار معنوی حاکم بود. افراد نسبت به همدیگر خدمتگزار و کمک کار بودند و این مساله نقش فوق العاده ای در آرام نگه داشتن محیط داشت.
وی افزود: روحیه ای در میان بچه ها حاکم بود که همگی خود را به نحوی نسبت به دیگران مسوول می دانستند و از هر اقدامی برای بالا بردن روحیه دریغ نمی کردند. کسی که با حرکات و نمایش های خود، دیگران را شاد می کرد، احساس می کرد ثواب می برد.
به هر حال وضعیت به گونه ای بود که بچه ها همه به یاری هم می پرداختند.
او در بین صحبت هایش به بیان خاطراتی نیز می پردازد. دکتر پیرمرادیان می گوید: بچه ها برای سرگرمی اسرا، نمایش اجرا می کردند. یک نمایش طنز حتی به صورت سریالی درآمد و به صورت چند قسمت اجرا شد.
دکتر پیرمرادیان دغدغه های فراوانی دارد و می گوید: باید فرهنگ سازی شود و تجربیات آزادگان مورد استفاده قرار گیرد.
● در آن ۱۰ سال خودم را پیدا کردم
حجت الاسلا م والمسلمین حسین مروتی هم آزاده ای است که در صندلی های ردیف جلوی سالن نشسته; قرار است از او هم به عنوان یک خادم آزاده تجلیل شود.
او که مدت ۱۰ سال در اسارت بوده است می گوید: من آن ۱۰ سال را اسارت نمی دانم و حس می کنم که عین آزادگی بود.
این آزاده سرافراز می گوید: من حس نمی کنم اسارت به معنای نفله شدن و تلف شدن عمر است این در حالیست که نه تنها عمر ما تلف نشد بلکه ما به خویشتن خویش دست یافتیم و خود را پیدا کردیم.
این روحانی ادامه می دهد: من با عنایت خداوند همه چیز اسارت را زیبا دیدم چرا که در تداوم رسالت بزرگی که در پشت اسارت بر دوش داشتیم، هدف ما معنا می شد. لذا بر همان اساس پایداری و مقاومت و صبر در آنجا موج می زد.
وی افزود: من به جرات می توانم بگویم در لحظات اسارت دوری از امام(ره) برای ما بسیار سنگین بود و رحلت امام (ره) بدترین و سخت ترین روزهایی بود که مادر اسارت با آن مواجه شدیم اما از دوستان آزاده خود آموختم که تا زمانی که انسان خدا را در قلب خود حس کند از هدف اصلی خود دور نخواهد شد.
او ادامه داد: روزگار ما یکنواخت نمی گذشت و اکثر بچه ها علم آموزی را سرلوحه کار خود قرار دادند و برخی اوقات به خاطر یک قلم و خودکار بدترین شکنجه ها را متحمل می شدند و با این حال شرایط اسارت با علم و بالا بردن سطح دانش عجین شد و همه خود را مسوول می دانستند آنچه می دانند به دیگران بیاموزند.
● به من می گویند مادر آزادگان اما من خدمتکارشان هستم
اکثر کسانی که عزیزی در اسارت دشمن داشته او را خوب می شناسند. او را مادر آزادگان می نامیدند. بهجت افراز که روزگار جوانی اش را برای علم آموزی فرزندان این مرز و بوم سپری کرده است پس از بازنشستگی شغل دیگری را بر می گزیند که تقدس معلمی را برایش کامل می کند. او خدمتش در سمت رئیس اداره اسرا و مفقودین دنبال می کند و همکاری اش را با دکتر وحید دستگردی که آن روزها ریاست جمعیت هلا ل احمر ایران را عهده دار بود آغاز می کند.
به گفته خودش مدیریت اداره اسرا بر عهده صدرالدین صدر فرزند امام موسی صدر بوده است که به امام المفقودین نیز معروف است.
بهجت افراز می گوید: ما در اداره اسرا و مفقودین کارهای مختلفی از جمله ارتباط با صلیب سرخ جهانی را بر عهده داشتیم.چرا که در زمان جنگ صلیب سرخ جهانی با ایجاد دفتری در پایتخت دو کشور متخاصم، رسیدگی به امور اسرا و مفقودین دو طرف و بررسی وضعیت اسرا و اردوگاه های آنان را بر عهده می گیرد.
همچنین در صورت امکان با آزادگان ارتباط برقرار می کردیم و درخواست های آنان را در حد امکان برایشان ارسال می کردیم. البته این درخواست ما شامل نامه از جانب خانواده هایشان یا عکس فرزندان و عزیزانشان بود.
او می گوید: گاهی اوقات بعضی از آزادگان شماره عینک خود را می فرستادند که ما از ایران برایشان عینک بفرستیم و ممکن بود چشم بعضی از آنها اصلا ضعیف نباشد اما این ارسال شماره عینک، بهانه ای بودتا ارتباطی هر چند غیرمستقیم و کوتاه با کشور برقرار کنند و ما هم عینک را برایشان می فرستادیم چون هر چیزی که از وطن به دست آنها می رسید برایشان باارزش بود.
خانم افراز که خاطرات آن روزها را در ذهنش مرور می کند و در حال و هوای ۱۷ سال پیش فرو رفته می گوید: وقتی آزادگان نامه هایی را برای خانواده هایشان ارسال می کردند ما در اسرع وقت آنها را به دست خانواده ها می رساندیم و حتی اگر عده ای از آنها برای کارهای قانونی و امور مالی و اداری خود نیاز به وکیل داشت ما برایشان وکیل در نظر می گرفتیم تا در چنین مواردی دچار مشکل نشوند.
او ادامه می دهد: وقتی خانواده ها به ما مراجعه می کردند همگی پریشان و ناراحت بودند. کسانی که با نامه از احوالا ت فرزندانشان مطلع بودند آرزو داشتند صدای آنها را بشنوند یا تصویری از آنها ببینند و آنهایی که عزیزشان مفقودالا ثر بود در حسرت دیدن یک خط نامه از آنها دایم به ما مراجعه می کردند.
چرا که بعضی از رزمندگان ما از اول جنگ تا آزادی اسرا مفقود بودند و خانواده های آنان هیچ اطلا عی از سلا متی آنها در دست نداشتند چون صدامیان مانع از این شده بودند که صلیب سرخ از وجود آنها مطلع شوند.
مادر آزادگان که یادآوری روزهای تلخ گذشته طنین صدایش را پراز غم کرده می گوید: بارها و بارها صدام اعلا م کرده بود که می خواهد تعدادی از اسرا را آزاد کند. حتی اسامی آنها را هم به ما می دادند و ما به خانواده های آنان اطلا ع می دادیم و آنها با خوشحالی کوچه و خانه خود را چراغانی می کردند و در زمان موعود به فرودگاه می آمدند و ساعتها با دسته گل و جعبه شیرینی چشم به دیوارهای شیشه ای سالن فرودگاه می دوختند تا شاید در میان مسافرانی که وارد ایران می شوند، عزیز سفر کرده شان را ببینند اما...
وقتی خانواده ها متوجه می شدند که این خبر صدام یک نیرنگ بوده است، با ناامیدی به خانه هایشان باز می گشتند و پریشانی شان صد برابر می شد.
او می گوید: هر وزارتخانه یا ارگان خاص وضعیت اسرای مربوط به خود را پی گیری می کرد اما ما که زیر مجموعه هلا ل احمر بودیم وظیفه رسیدگی به امور اسرای سراسر ایران را داشتیم و به همین دلیل خانواده ها دایم با ما در ارتباط بودند چون جای دیگری نداشتند که به آنجا مراجعه کنند و از احوالا ت فرزندان خود مطلع شوند.
او ادامه داد: بین سالهای ۶۷ تا ۶۹ یعنی پس از پایان جنگ تحمیلی حکومت بعث در مورد اسرا سخت گیری بسیار شدیدی می کرد و با وجود اینکه خانواده ها با پایان جنگ در انتظار آزادی اسرا بودند اما بعثی ها حتی از ارسال نامه اسرا هم جلوگیری می کردند چه برسد به آزادی آنها!
لذا در مدت این ۲ سال مراجعه خانواده ها به ما افزایش چشم گیری یافت و اضطراب آنها بیشتر شد.
افراز افزود: آن روزها دفتر رسیدگی به امور اسرا و مفقودین در خیابان طالقانی و جنب داروخانه هلا ل احمر بود اما فضای کوچک آنجا جوابگوی حجم وسیع مراجعه کنندگان و خانواده های آزادگان نبود لذا ما به ناچار از آنجا نقل مکان کردیم و با پیشنهاد دکتر وحید دستگردی به باغ بزرگی که متعلق به هلا ل احمر بود رفتیم. این خادم آزادگان یادآور شد: خوب به خاطر دارم خیل کثیر مراجعه کنندگان به حدی بود که صبح تا ظهر آن باغ بارها و بارها پر و خالی می شد، به طوری که یکی از نگهبان ها در شمارش روزانه خود اظهار کرد که در یک روز ما ۱۵ هزار مراجعه کننده داشتیم. او ادامه داد: خانواده ها غمگین و چشم انتظار بودند و با خون دل به ما مراجعه می کردند لذا علی رغم مراجعات گسترده و حجم زیاد کار ما به هیچ وجه با ترشرویی با آنها برخورد نمی کردیم بلکه مادران چشم انتظار را نوازش می کردیم. همراه آنها اشک می ریختیم و با خواندن آیه قرآن و حدیث آرامشان می کردیم.
افراز گفت: در طول این ۱۸ سال هیچ کس شکایتی از اداره اسرا و مفقودین به سازمان های مافوق نکرده است و این افتخار ماست که در حد توان خود خانواده ها را راضی نگه داشتیم.
او ادامه داد: من سعی می کردم همکارانم را از بین خانم ها انتخاب کنم چرا که خانم ها از عاطفه قوی تر و صبربیشتر برخوردارند و غم خانواده اسرا را عمیق تر درک می کنند. ضمن اینکه اکثر این خانم ها را از خانواده های اسرا، مفقودین و شهدا گزینش می کردیم که با مراجعین مان هم درد باشند.
افراز می گوید: مادران مفقودین به من می گفتند، اگر فرزند خودت یک ساعت دیر به خانه بیاید چه حسی پیدا می کنی، حالا خودت را جای ما بگذار که نمی دانیم جگر گوشه مان در چه وضعی است، زنده است یا نه، در بیابان مانده یا در رودخانه غرق شده. هر لحظه هزار فکر از ذهنمان می گذرد و کاری از دستمان برنمی آید.
او ادامه داد: آنها راست می گفتند، شرایط بسیار سختی داشتند و وظیفه من این بود که به هر طریقی که از دستم برمی آید آرامشان کنم.
مادر آزادگان با تاسف می گوید: دردناک ترین لحظات وقتی بود که می شنیدم پدر و مادری با تمام چشم انتظاریش فوت کرده و چشمانش همچنان در حسرت دیدار فرزندش مانده.
او می گوید: لحظات سختی بود دوست داشتیم خانواده ها را از این وضع نجات دهیم اما کاری از دست ما برنمی آمد، فرزندان این سرزمین در آن سوی مرز در دست دشمن اسیر بودند و این طرف خانواده هایشان فقط ما را می شناختند و دایم اصرار می کردند که مسوولین هرکاری از دستشان برمی آید انجام دهند و انصافا آقای دکتر ولا یتی که آن زمان وزیر امور خارجه بودند، تلا ش بسیار زیادی کردند اما متاسفانه نشد که خانواده ها را به آرزویشان برسانند.
این خادم آزادگان از آن روزها خاطرات زیادی در صندوقچه ذهنش جا داده است. خاطراتی که مانند گوهر از آنها نگهداری می کند. او خاطره چشمان معصوم کودکانی که همراه مادر نزد او می آمدند و برای گرفتن یک نشانی از پدر اشک می ریختند هرگز فراموش نمی کند و یاد مادرانی که با نگاه پرالتماس خود از او می خواستند که فقط خبر سلا متی فرزندشان را به آنها بدهد.
آری بهجت افراز هیچگاه از یاد نخواهد برد لحظه های اشک و انتظار را.
او خاطره هایی را که هیچ وقت غبار زمان کمرنگ شان نمی کند اینگونه بازگو می کند: یکی از مفقودین فرزند خردسالی داشت که زمان مفقودالا ثر شدن پدرش شیرخواره بود .
مادرش بعدها به نزد من می آمد و می گفت: فرزندم با بزرگ تر شدنش هر روز سراغ پدرش را از من می گیرد و من هم ناچارم او را با دروغ قانع کنم. به همین دلیل به او گفته ام که پدرت برای سفر به خارج از کشور رفته.
افراز ادامه داد: این مادر ناچار بود برای قانع کردن فرزندش نامه هایی را در پاکت های خارجی دست پستچی بدهد و از او خواهش کند که نامه را دست فرزندش بدهد و بگوید این نامه از طرف پدرت رسیده یا هدایایی را بخرد و از طرف پدر برای فرزند کوچکش پست کند.
او ادامه داد: مادر این کودک همواره دعا می کرد که خدایا مرا در مقابل فرزند روسیاه نکن.
و بعد از ۱۰ سال که سرانجام خداوند آرزوی این مادر دل شکسته را برآورده کرد و همسر مفقود الا ثرش همراه آزادگان به کشور بازگشت این لحظات برای ما شیرین ترین لحظات بود.
در حالی که اشک چشمان خانم افراز را فرا گرفته خاطراتش را ادامه می دهد و از پسرکی حرف می زند که پدرش مفقودالا ثر بوده است. پسرک از عمه اش می پرسد چه کنم که پدرم را یکبار دیگر ببینم و عمه اش می گوید: دعای نیمه شب برآورده می شود و هر کس نیمه های شب به درگاه خدا دعا کند، دعایش مستجاب می شود و از آن به بعد پسرک هر شب ساعت ۳ نیمه شب، انگار کسی ساعتی را روی سرش گذاشته باشد بی اختیار از خواب بیدار می شد و به دعا کردن می پرداخت.
افراز که بغض گلویش را می فشارد در ادامه می گوید: عمه پسرک برایم تعریف می کرد که این بچه معصوم بعضی وقتها بعد از دعا از شدت خستگی سرش روی بالش می افتاد و آرام به خواب می رفت و وقتی بالا ی سرش می رفتم اشک هایش بالش را خیس کرده بود.
بهجت افراز که از یادآوری این خاطرات منقلب شده است اشک هایش را پاک می کند و می گوید: ما حدود ۲۰ هزار اسیر داشتیم که نامه هایشان به دست ما می رسید و از سلا متی شان تقریبا باخبر بودیم اما در این بین ۶۰ تا ۷۰ هزار مفقودالا ثر داشتیم که دشمن مشخصات آنها را به صلیب سرخ نداده بود و روزی که آزادگان به ایران بازگشتند حدود ۲۰ هزار نفر از مفقودین نیز همراه آزادگان به کشور بازگشتند و در طی این ۱۷ سال هم با کنکاش و تفحص مسوولین، پیکر تعدادی از این مفقودین یافته شد و در حال حاضر ۵ هزار مفقودالا ثر داریم.
او از روز بازگشت آزادگان به کشور عزیزمان هم صحبت می کند و می گوید: آن روز شیرین ترین روز عمر طولا نی من به حساب می آمد. درست روز چهارشنبه ۲۴ مرداد سال ۶۹ بود که رادیو اعلا م کرد صدام از پس فردا یعنی روز جمعه ۲۶ مرداد اسرای ایران را آزاد خواهد کرد اما با توجه به اینکه بارها با این وعده و وعیدها خانواده ها را دچار یاس و ناامیدی کرده بودند، باز هم ما باور نکردیم اما وقتی قطعیت موضوع برای مان اثبات شد، سر از پا نمی شناختیم. با این وجود نمی توانستیم خانواده ها را صد در صد امیدوار کنیم چون ممکن بود باز هم بدقولی های آنها ادامه پیدا کند.
او ادامه داد: قرار شد روز پنجشنبه ۲۵ مرداد سال ۶۹ من به همراه خانم شهید تندگویان و سه خانم دیگر به کرمانشاه برویم. آن روزها هیچ زنی در قصرشیرین به چشم نمی خورد چرا که شهر تازه آزاد شده بود و هنوز جای زندگی نبود. ما ۵ نفر تنها زنانی بودیم که وارد شهر شدیم.
بهجت افراز ادامه داد: خوب به خاطر دارم. روز خیلی گرمی بود. انگار که از آسمان آتش می بارید. وسط مردادماه بود و چله گرما!
با این وجود برای سران ارتش و سپاه، نمایندگان مجلس و جمعی از مسوولین ایرانی که به استقبال آزادگان رفته بودند، آن روز مثل بهار دلچسب و مطبوع بود.
چون ما شیرین ترین انتظار را تجربه می کردیم.
او در ادامه گفت: وقتی آزادگان وارد کشور شدند لحظات توصیف ناپذیری داشتیم و وقتی آنها را به اردوگاه نظامی بردند ما برای خوش آمدگویی نزدشان رفتیم و آزادگان عزیز کشورمان که بعد از ۱۰ سال با چند خانم روبرو شده بودند اشک شوق می ریختند و خاطرات شیرین شان را برای هم وطنانشان تعریف می کردند.
بهجت افراز افزود: یکی از آزادگان تعریف می کرد که در اردوگاه حتی از دیدن بچه ها هم محروم بودیم و یکبار یکی از صدامیان کودک خردسالش را به اردوگاه آورده بود و ما که مدتها بود هیچ بچه ای را از نزدیک ندیده بودیم، فرزند دشمن را در آغوش گرفته بودیم و او را می بوسیدیم.
افراز گفت: من فکر می کنم اگر شهدای عزیز ما در یک لحظه و با اصابت یک ترکش شهید شدند، آزادگان ما در عرض ۱۰ سال و هر لحظه زیر شکنجه های دشمن شهید می شدند و باز به دنیای فانی ما باز می گشتند و در واقع آنها هر لحظه ثواب شهدا را نصیب خود می کردند. آنها۱۰ سال گرسنگی مزمن و بی خوابی را تحمل کردند و حتی نمی توانستند یک نماز بدون دلهره بخوانند.
در پایان او می گوید: جناب آقای ابوترابی به من لقب عمه آزادگان یا مادر آزادگان داده اند اما من می گویم که فقط خدمتکار آزادگان هستم.
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری