شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مقایسه یک نظریه اسلامی با نظریه‏ای در روانشناسی انسانگرا


ایده تكامل انسان، از دیرباز همواره مورد علاقه جوامع انسانی بوده است. انسان همزمان با تلاش جهت فهم و ناخت‏خویشتن، همواره در پی پاسخ به سؤالات مختلفی از این قبیل بوده است كه انسان چگونه عمل می‏كند؟ چه انگیزه‏هایی وی را وادار به حركت می‏كند؟ و چه اهدافی را در سر پرورانده و دنبال می‏كند؟ از میان این سؤالات، از جالبترین و جذابترین سؤالها این است كه كاملترین انسان كیست؟ به همان نسبت كه انسان، همواره رؤیای كمال دنیای خویش را در سر داشته، رؤیای كمال خویشتن را نیز می‏پرورانده است، تا به بالاترین درجه رشد و كمال انسانی دست‏یابد.
رسیدن به كمال، مستلزم الگو و روش خاصی است. انسان، از قدیم الایام برای پیدا كردن الگو و روشی كه با آن بتواند زندگی كرده، با دیگران و پدیده‏های عالم روابط متقابلی داشته باشد و از طریق آن به رشد و كمال دست‏یابد، به مذهب روی آورده است. با این وجود، جوامع مدرن نسبت‏به مذهب دیدی تحقیر آمیز داشته و برای پاسخ به این سؤالات و كسب اطلاعات، به آنچه كه علوم انسانی نامیده می‏شود، روی آورده‏اند. این نوع نگرش به مذهب، در پیكره دانش بشری شكاف ایجاد نموده است. شكافی كه بسیار اسفبار است و نیاز به بازنگری دارد. هدف این مقاله این است كه حوزه مشتركی راجع به كمال انسان به وجود آورد. از دیدگاه روانشناسی نظریات انسانگرایانه «ابراهام مزلو» در مورد «خود شكوفایی‏» مورد بررسی قرار خواهد گرفت، همچنین از دیدگاههای اسلامی، نظریه مرحوم سید محمدحسین حسینی طهرانی مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت. در این ارزیابی، نظرات مشترك، مشخص شده و سوء تعبیرها رفع خواهد گردید; همچنین نظرات مخالف این دو مكتب كه جای بحث و گفتگو دارند، مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
معرفی «ابراهام مزلو»
ابراهام مزلو (۱۹۷۰ - ۱۹۰۸)، یكی از متفكرین پیشگام و از مؤسسان «روانشناسی انسانگرا» است; جنبشی كه آن را روانشناسی نیروی سوم نامید.
این‏رویكرد،موضوعات‏عمومی و مشترك روانشناسی مثل: انگیزش، شكل‏گیری شخصیت، عوامل موثر در بیماری و سلامت روان و... را مورد توجه قرار ماده و بررسی می‏كند. خاصیت انحصاری این نظریه در این است، كه‏به‏موضوعاتی‏ازقبیل‏ارزشها، معانی واستعدادهای انسانی اشاره می‏كند كه سایر حوزه‏های روانشناسی یا آنها را انكار می‏كنند و یا با دیدی منفی به آن می‏نگرند. مزلو، روانشناسی انسانگرایی را «نیروی سوم‏»، روانكاوی را «نیروی دوم‏» و رفتار گرایی را «نیروی اول‏» نامید. او فروید را به خاطر كوشش در محدود كردن نیازهای متعالی - به عنوان دفاع در برابر غرایز - مورد انتقاد قرار داد. او معتقد بود كه مكتب روانكاوی، به طرز مخاطره‏آمیزی به فلسفه انكار ارزشها و فلسفه‏های پوچگرایی نزدیك است. او راجع به مكتب رفتارگرایی می‏گفت: «این مكتب مشروعیت ارزشها و معانی را به عنوان یك موضوع مهم ومورد علاقه روانشناسی انكار می‏كند. لذا، یكی از مهمترین جنبه‏های وجود انسانی را از وی جدا كرده او را تا حد یك ماشین تقلیل می‏دهد. او معتقد بود كه رفتارگراها، حتی از فروید نیز بدترند. آنها نه‏تنها جوابی برای سؤالات اساسی وجود انسانی ندارند، بلكه دقیقا خود سؤالات را هم انكار می‏كنند و برای سؤالات وجودی انسانی، اساسا موضوعیتی قائل نیستند».
مزلو همچنین مشروعیت روانشناسی را در این می‏دانست كه بتواند یكسری سؤالات مهم و اساسی را مورد توجه قرار داده و درصدد یافتن پاسخ به آنها باشد، از جمله: زندگی خوب چیست؟ زن و مرد خوب كیست؟ جامعه خوب چیست؟ و رابطه ما با آن چگونه است؟ تعهدات ما به جامعه چیست؟ بهترین چیز برای فرزندان ما چیست؟ عدل، راستی و تقوا چیست؟ مزلو، قبول داشت كه این موضوعات، سابقا در حوزه مذهب قرار می‏گرفت. او شكست مذهب در توانایی پاسخ به این سؤالات را به این خاطر می‏دانست كه خودش را از علوم جدا كرده بود. او توصیه می‏كرد كه به دنیای تجربی وطبیعی برگردیم تا بتوانیم بسیاری از رازها و اسرار زندگی بشری‏راكشف‏نماییم،ازاین رو به وحدت مجدد حوزه‏های به ظاهر غیرقابل اتصال مذهب و علم امید داشت.
عواملی‏برتغییرموضع‏مزلوازنظریات‏مشهورروانشناسی مؤثر بوده‏اند، از آن جمله مشاهدات مزلو از تغییرات روانی‏فرزندان‏خودش‏بوده است. او از زمانی كه فرزندانش نوزاد بودند، مشاهده می‏كرد كه این بچه‏ها چقدر با هم تفاوت دارند، هر كدام از آنها یك شخصیت مشخص و معین دارند و با خلقی خاص متولد شده‏اند. این مشاهدات موجب‏شدكه‏وی‏به‏سوی‏پذیرش‏فردیت‏ذاتی هدایت‏شود.
وی این نظریه تجربه‏گرایی را كه می‏گوید: موجود انسانی مانند یك لوح سفید است و هرچه بخواهی می‏توانی در آن بنویسی، رد كرد.
تجربه مهم دیگر مزلو، برخورد و آشنا شدن وی با افرادی بود كه از شخصیت متمایز و والایی برخوردار بودند. منش و برخورد آنها در زندگی، وی را به این نتیجه رساند كه این انسانها بسیار والا و متعالی هستند. اینها افرادی هستند كه با تئوریهای روانشناسی موجود، قابل بررسی و تجزیه و تحلیل و شناسایی نیستند و لذا نظریات روان پویایی فروید را مبنی بر برانگیختگی انسان توسط امیال اولیه، كنار نهاد.
هنگامی كه مزلو شاهد رژه نظامی سربازانی بود كه عازم جبهه‏های جنگ بودند، از این منظره متاثر شد و این گونه مسائل را هدر دادن زندگی و نقصان درك انسان به شمار آورد. (لوری ۱۹۷۹). این مقابله ما بین افراد رشد یافته با زمینه جامعه‏ای كه جنگ و كشتار در آن وجود دارد، برای او شایان توجه و دقت‏بود. در نتیجه، مزلو تحقیقی را برای تعریف بهتری از انسان آغاز نمود. او متقبل نگرش تازه و نوینی درباره انسان شد; بدین معنا كه بتواند از دیدگاه یك عمل‏گرا، هویت ارزشها و قوای انسانی را مورد بررسی قرار دهد. بدین طریق امید داشت كه «تئوری خود شكوفایی‏» را ارائه دهد. همین‏طور امید داشت كه بتواند روشهایی تجربی برای شناسایی «افراد خود شكوفا» ابداع نماید. از این فراتر او امید داشت جریاناتی را شناسایی كند كه در آنها راههای خود شكوفایی و موانع آن روشن گردد.
اینجا بود كه او حس كرد می‏تواند این سؤال را كه (خود او آن را «سؤال بزرگ‏» نامید) انسان خوب در جامعه خوب چه كسی است، حل كند. (۱۹۷۱)
استعداد ذاتی
مزلو از مشاهده فرزندانش، و بعدها با تحقیقاتی كه در این زمینه نمود، «تئوری استعدادهای ذاتی‏» را ارائه نمود; یعنی طبق گفته‏های مزلو، هر فردی با استعدادهای مشخصی به دنیا آمده، و در جستجوی آن است كه آنها را در طول زندگی شكوفا نماید. این عقیده، موضوع مشترك روانشناسی انسانگرایی است، به طوری كه «گلدشتاین‏» (۱۹۴۷) و دیگر روانشناسان انسانگرا، درباره آن بحث نموده، آن را تمایل به خود شكوفایی نامیده‏اند. مزلو بعدها مشاهده كرد كه انسانها در بعضی استعدادها مشترك و در بعضی منحصر به فردند. هر فردی دارای موهبت‏خاصی است‏كه‏اورا با استعداد، ذوق و خلق معینی مشخص می‏كند. یك قسمت مهم از تئوری استعدادهای انسانی كه بعدها روی تئوری «خود شكوفایی‏» و نهایتا روی «تئوری شخصیت‏» مزلو اثر بسیار عمیقی گذاشت، این است كه هر استعدادی به عنوان یك انگیزه در شخصیت عمل می‏كند. یعنی لازم نیست كه شخص برای پی بردن به انگیزه‏هایش در افقهای پنهان وجود به جستجو بپردازد. همچنین لازم نیست كه فرد به دنبال غرایز پنهان یا ناپسند، یا بعضی سیستمهای تقویت محیطی بگردد، زیرا هر استعدادی به دنبال ظهور و بروز خودش است و در اینجاست كه انگیزه‏ها به وجود می‏آیند.
مزلو با قبول این مطلب كه انسان یك لوح سفید نبوده، و دارای خصوصیات ذاتی مشخصی است، در ابهام خاصی قرار گرفت; زیرا او باید از یك طرف درباره افراد جنگ‏طلب و از طرف دیگر، درباره افراد والا و متعالی توضیح می‏داد. مزلو مقدار زیادی از این تمایلات و فعالیتهای انسانی را به وسعت این انگیزه‏ها نسبت داد. این وضعیت، باعث‏حیرت او شده و او را به كاوش در این مطلب واداشت كه چگونه هر دو گروه از انسانها، می‏توانند در استعداد و انگیزه‏های پهناور نوعی خود، مشترك باشند؟ از این سؤال، «تئوری طبقه‏بندی نیازها» نشات گرفت. (۱۹۷۰b)
تئوری انگیزه‏ها
مزلو از «تئوری انگیزه‏ها» برای روشن كردن تفاوتهای بین مردم استفاده كرد. مخصوصا او به دنبال این مطلب بود كه بفهمد چگونه بعضی افراد به سوی خود شكوفایی حركت نموده، بعضی دیگر، غرق در امراض روانی هستند. در پی این مطلب بود كه مزلو، تئوری مشهور «طبقه‏بندی‏» نیازها را رشد داد. در این تئوری، مزلو به عنوان یك تحلیل‏گر وحدت دهنده عمل می‏كند. مزلویی كه به دنبال وحدت بین علوم و مذهب بود، اكنون به دنبال وحدت بخشیدن به همه روانشناسی و مذهب در تئوری جامع انگیزه‏ها بود.
مزلو در تئوری انگیزه‏ها انگیزه‏های فیزیولوژیك رفتارگرایان را با انگیزه غریزه حیات فروید و انگیزه‏های ارزشها و زیباییهای مذهب ادغام كرد. او این كار را با تقسیم نیازها به دو دسته اصلی آغاز كرد. این دو دسته اصلی عبارتند از:الف: نیازهای پایین‏تر یا كمبودی ; ب: نیازهای بالاتر یا نیازهای شدن‏قبل از فهرست كردن این نیازها، بهتر است رئوس برخی از اصول نیازهای سلسله مراتبی مزلو را ذكر نماییم. «نیازهای كمبودی‏» و «نیازهای شدن‏»، هر دو شامل گروهی از نیازهای متفاوت هستند.
تمام نیازهای پایین‏تر - به جز عده قلیلی از آنها - برای فرد حیاتی است و اكثریت افراد آنها را تجربه می‏نمایند.
نیازهای بالاتر اگرچه خیلی مهمند، اما الزاما در همه افراد به ظهور و بروز نمی‏رسند. برخی افراد، انواع خاصی از آنها را تجربه می‏كنند و برخی دیگر، نوعهای دیگری را تجربه درمی‏كنند; درحالی كه برخی از افراد به هیچ وجه آنها را تجربه نمی‏كنند. به طور كلی نیازهای مرتبه پایین قبل از اینكه نیازهای بالاتر بتوانند به عنوان انگیزه عمل كنند، باید ارضا شوند. البته در بین نیازهای پایین‏تر نیز توالی رعایت می‏شود; یعنی به محض نزدیك شدن پایین‏ترین و اساسی‏ترین نیاز به ارضا، نیاز بعدی بروز می‏كند. قانون متقابل این دو نیاز، این است كه نیازهای پایین‏تر بر نیازهای بالاتر ارجحیت دارند. هرچه نیاز پایین‏تر باشد، برای بقا و زیست اساسی‏تر می‏باشد. در نتیجه ارگانیزم برحسب اینكه چقدر در درجه پایین‏تر قرار دارد، قویتر و كاملتر عمل می‏كند.
نیازهای پایین‏تر در حكم انگیزه‏های اضطراری می‏باشند. آنها ارگانیزم را برای ارضای نیاز به انجام عمل مجبور می‏سازند. هنگامی كه چندین نیاز همزمان وجود دارند، نیازی كه پایین‏تر است در حكم انگیزه عمل خواهد نمود. در چنین حالتی یك نیاز پایین‏تر ممكن است‏حتی مانع بروز نیاز بالاتر شود.
نیازهای مرتبه پایین
مزلو در نوشته‏هایش چند فهرست از نیازهای مرتبه پایین را عنوان كرده است، آخرین فهرست‏شامل چهار نیاز اساسی می‏باشد، كه عبارتند از: - نیازهای فیزیولوژیك - نیازهای امنیت - نیازهای تعلق و عشق - نیازهای (احترام)
در عبارات مزلو، «نیازهای فیزیولوژیك‏» به این صورت تعریف شده است: «نیازهایی كه معمولا به عنوان شروع نظریه انگیزش محسوب می‏گردند». این نیازها، شامل نیاز به غذا، آب و میزان مناسب گرما می‏باشند. گاهی اوقات نیاز جنسی نیز می‏تواند به عنوان نیاز فیزیولوژیكی محسوب شود; اگرچه مزلو اعتقاد داشت كه این نیاز با مجموعه‏ای از نیاز مرتبط است.
«نیازهای امنیت‏» شامل نیاز به امنیت، ثبات، محافظت و مراقبت می‏باشد. به نظر مزلو، هر فرد یك نیاز اصلی، یعنی نیاز به رهایی از ترس، اضطراب، و هرج و مرج دارد. به منظور رهایی از این موقعیتها، وی نیازمند كشف ساختار، نظم، قانون، و تعهداتی در زندگی می‏باشد.
نیاز بعدی در سلسله مراتب نیازها، «نیازهای محبت وعشق و تعلق‏» است و شامل «عشق ورزیدن‏» می‏باشد. مزلو، این نیاز را به عنوان یك عطش برای روابط عاطفی بامردم توصیف نمود. در رابطه با این نیاز، فرد نیاز به‏بودن‏در یك گروه دارد; گروهی كه به آن تعلق دارد وآنها وی را پذیرفته‏اند.
آخرین طبقه از نیازهای مرتبه پایین، نیازهای «احترام‏» می‏باشد. طبق نظر مزلو، معمولا فرد خواستار ارزیابی ثابت و استواری از خودش می‏باشد; چیزی كه معمولا «احترام به خود یا عزت نفس‏» نامیده می‏شود. این نیازها، می‏توانند شامل: «نیاز به قدرت‏»، «پیشرفت‏»، «سلطه‏»، «لیاقت‏» و«استقلال‏» می‏باشند.
طبق نظر مزلو، افرادی كه در نیازهای اصلی كمبود دارند در سطح «كمبودی‏» قرار می‏گیرند; به این معنا كه آنها در موارد لازم برای پیشرفت و رشد سالم، كمبود یا نقصی دارند. چنین افرادی، معمولا زمینه لازم برای ابتلا به انواع اختلالات مربوط با كمبودشان را دارند. شدت اختلالات، مرتبط با سطح نیاز است، هر چقدر شدت نیاز پایین‏تر باشد، شدت آشفتگی و مرض و اختلال زیادتر است.
نیازهای بالاتر
به محض اینكه شخصی نیازهای پایین‏تر را ارضا كرد، شروع به تجربه یك فضای جدید می‏كند. و آزادی بیشتری پیدا می‏كند تا نیازهای مخصوص خودش را شكوفا كند. بعد از نیازهای اصلی، نیازهای استعدادهای بالقوه، شكوفا می‏شود. در اینجاست كه مثلا فرد می‏تواند یك نقاش، نجار یا دانشمند شود. حتی، بالاتر از این، او حالا می‏تواند وارد حوزه‏ای شود كه مزلو آن را (وجود) می‏نامد. قلمرو [Being] شامل تعداد زیادی از نیازهاست و همانطور كه گفته شد، این نیازها با نظم خاصی ظهور پیدا نمی‏كنند. برای نشان دادن نیازهایی كه در این فضا وجود دارند، مزلو خصوصیات افراد استثنایی كه او آنها را «خود شكوفا» نامید، مورد مطالعه قرارداد. اودریافت كه این افراد دارای خصوصیات و محاسنی هستند كه باطنا به آنها متعهد و وفادار بوده، برای شكوفاكردن آنها كوشش می‏كنند.مزلو همچنین دریافت در افرادی كه نیازهای كمبودی دارند، این خصوصیات یافت نمی‏شود. مزلو با تكیه مجدد بر روشهای تجربی و تحقیقات و بررسی اطلاعات و داده‏ها، فهرستی از خصوصیات و ارزشهایی را كه در افراد «خود شكوفا» دیده بود، تهیه و مطرح كرد. این فهرست، شامل نیاز به حقیقت، خوبی و زیبایی بود. مزلو همچنین تمایل آنها را به وحدت، یگانگی و فراتر از انشقاق و پذیرای نیاز به كمال، نظم، عدالت و ساده زیستن بودند. آنها در عین اینكه متوجه این اهداف بسیار مهم هستند، احساسی از نشاط و سرزندگی، مطایبه، خودانگیزی و صفا را دارا می‏باشد.
فراشناختی
یكی از اعجاب آورترین یافته‏های مزلو، چیزی بود كه او آن را «فراشناختی‏» یا «شناخت » نامید (۱۹۶۸ ). به این معنا كه مزلو فرم خاصی از فهم و شعور را در افرادی كه نیازهای مرتبه پایین خود را گذرانده‏اند - یعنی افراد «خودشكوفا» - ملاحظه كرد. فرد در این حالت، احساس درك وحدت و كلیت‏بین خود و جهان هستی می‏كند.
در شناخت تلفیقی از شناخت درونی و بیرونی وجود دارد; یعنی فرد، جهان و پدیده‏ها و مردم را هم معنوی و آخرتی می‏بیند و هم دنیوی و ظاهری. قبل از این مرحله، مرحله‏ای است كه مزلو آن را «شناخت ناقص‏» یا «شناخت » می‏نامد. دراین حالت، فرد تمایل به دیدن جهان از دریچه نیازهای‏خودش دارد; مثل تشنه‏ای كه در بیابان سراب راآب می‏بیند. فردی با نیازهای ارضا نشده یا نیازهای ، مردم و همه پدیده‏های عالم را برای ارضای‏نیازهای خود می‏خواهد.
مزلو دریافت كه فراشناختی یا شناخت در حالتی كه او تحت عنوان «تجربه اوج‏» نامید، یافت می‏شود. اینها تجربیات و حالاتی از جذبه و خلسه كوتاه مدت و اغلب غیر قابل توصیف هستند كه فرد در آن حالت، یگانگی، كلیت و تقدس یا روحانیت را در عالم تجربه می‏كند. بعضی افراد كه عمیقا سعی بر شناخت، جذب و هضم چنین تجربیاتی در زندگی دارند، نهایتا به مرحله‏ای می‏رسند كه مزلو آنها را «تجربه » نامید. این تجربه‏ای است كه شدت كمتر، ولی دوام بیشتری از فراشناختی دارد. بنابراین، مزلو دریافت كه «خود شكوفا كنندگان‏» افرادی هستند كه هدفها و نیازهای مختلفی را كه دیگران ندارند، تجربه می‏كنند، لذا كلیت ادراك آنها و فهم و معنایی كه از زندگی دارند، به خاطر این تجربیات تغییر می‏كند. آنها قادرند حیات را به شكل روحانی‏تر، احترام آمیزتر و وحدت‏یافته‏تر ببینند.
خلاصه و نكات
تئوری مزلو راجع به ماهیت و انگیزش انسان، یقینا سهم بزرگی در نظریه روانشناسی و درك عمیق و پیشرفته انسان داشته است. تلاشهایش برای وحدت بخشیدن به حوزه‏های متفرق مذهب و علم (كه خود به این انشقاق غلط واقف بود و اذعان داشت)، یقینا بسیار لازم بوده وقابل تقدیر است. مزلو با اینكه در روشهایش از تجربه‏گرایی استفاده كرده و بر جهان طبیعت‏برای روشن كردن مساله تعالی وعروج، اصرار داشت; با وجود این، مطالب زیادی راء;ء لاینحل‏باقی‏گذاشت.درحقیقت‏جداكردن طبیعت از ماوراء الطبیعه براستی همان «انشقاق غلط‏» را تولید می‏نماید.
تجربه‏گرایی مزلو او را به ورای دنیای مرئی تجربه برد و در دنیای غیر قابل رؤیت و نامرئی اسرار (عرفان) داخل نمود. اگر چه اصرار و ادعای خود او بر خلاف این بوده است; اما نتایج‏یافته‏های مزلو، او را به خارج از دنیای طبیعت هدایت نمود. این حركت فقط مستلزم یك جهش برای رسیدن به ماوراءالطبیعه بود (۱۹۵۷) و همین جهش است كه مزلو در نوشته‏هایش از قبول رسمی آن امتناع نمود. او با پذیرش جایگاهی كه برای قلمرو Being قائل است و با قبول تعالی و عروجی كه در این حوزه رخ می‏دهد، هنگامی كه تلویحا اشاره به توانایی انسان به ترك قلمرو كمبودی Deficiemcy دارد، در حقیقت‏به شكلی ماوراءالطبیعه را نشان می‏دهد، اینها مشكلاتی است كه تاثیر عمیق و شدیدی بر تئوری وی درباره ماهیت انسان گذاشته‏اند. برای حل این مشكلات باید تعدادی از سؤالات بی‏جواب، تناقضات و اجزایی از تئوری وی را كه كاملا هماهنگ نیستند، مطرح نمود. برای اینكار در این بحث ما از قسمتهای متعارض گفته‏های مزلو، استفاده خواهیم كرد. سپس این مشكل را به شكل جدیدی بر اساس یك دیدگاه (Paradigm) از زاویه‏ای متفاوت، مطرح و بررسی می‏كنیم. تا ببینیم چه مطالبی و نتایجی به دست‏خواهد آمد.(۱۹۷۰) مشكل و سردرگمی تئوری مزلو، در انكار مصرانه وی در پذیرش ماوراءالطبیعه می‏باشد و این در حالی است كه وی تعالی (transcendent) و گذشتن از عالم ماده را می‏پذیرد. به نظر می‏رسد این نگرش، همانقدر كه مزلو را سردرگم كرده، خوانندگان مقالات وی را هم دچار گیجی و سردرگمی كرده است. او در بعضی مقالات خود، ماوراءالطبیعه را به عنوان مقوله‏ای كه جزء نیازهای انسانی نبوده و عبث و گمراه كننده است و حتی وجود ندارد، مطرح می‏كند.
او در قسمتهای دیگری از نوشته‏هایش بیان می‏كند كه خداپرست و غیر خداپرست، برای كسب معرفت و علم باید روشهای تجربی را بپذیرند. او می‏گوید: «علم و معرفت‏حاصل شده از روشهای تجربی ناقص و ناتمام است; اما در عین حال می‏تواند به «حقیقت مطلق‏»ی كه وجود داشته و مستقل از شناخت انسان است، نزدیك و نزدیكتر شود». در حقیقت مزلو در اینجا به حقیقت‏بزرگتری به نام «ماوراءالطبیعه‏» اشاره می‏كند.
چنین تناقضاتی در نوشته‏های مزلو بسیار است. یكی از این تنافضات درباره چیزی است كه وی آن را «تجربیات اوج یا تعالی‏» نامید. او می‏گوید: هسته تمام مذاهب معروف، مكاشفه شخصی و خصوصی پیامبران یا افراد صاحب بصیرت است. بنابراین اساس مذهب، قانونمندی و تدوین موضوعات، مسائلی است كه از طرف پیامبران به مردم ابلاغ شده است و مزلو آن را «تجربه یا مكاشفه عرفانی اولیه‏» می‏نامد.
مزلو در ادامه می‏گوید: «چنین به نظر می‏رسد كه این الهامات و اشراقیات عرفانی را می‏توان تحت عنوان «تجربه اوج‏» قرارداد، تجربه‏ای كه در حقیقت‏برای بشر كاملا طبیعی و عادی است‏». در جای دیگری، به نظر می‏رسد مزلو «وحی‏» را می‏پذیرد; اما خاطر نشان می‏كند «تجربیات اوج‏» می‏تواند راهی برای درك و شناخت آن باشد. او می‏نویسد: «تجربیات اوج در دنیای طبیعی و مادی وجود دارند; لذا می‏توانند مورد تحقیق و بررسی قرار گیرند. در نتیجه ممكن است ما اكنون امیدوار به درك بیشتر وحی عظیم و اشراقها و انقلابهای درونی عرفانی كه مذاهب عالی بر اساس آن پی‏ریزی شده‏اند، باشیم‏».
در اینجا مزلو اشارتا می‏گوید: مسائلی مانند وحی، واقعا پدید آمده‏اند و وجود دارند و تجربه‏گرایی، ابزاری مناسب جهت فهم این فرآیند می‏باشد. به هر صورت، ضعف مباحث مزلو كه مستلزم یك تغییر ریشه‏ای‏تر می‏باشد، این است كه در یك زمان هم ماوراءالطبیعه را پذیرفته و هم آن را رد كرده است.(۱۹۷۰)
مشكل این است كه او نمی‏تواند تجربیات مذهبی و تجربیات اوج و تجربیات Plateau را چیزی جز تظاهرات طبیعت و قوای انسانی بداند. با این وصف، بسیار تعجب آور است كه او اصلا به مسائلی از قبیل این عالم از كجا آمده است و خصوصیاتش چیست، نپرداخته است. به عبارت دیگر، پاسخ این سؤال را كه آیا ریشه و اصل عالم Being در طبیعت است؟ و اگر نیست در كجاست؟ به هیچ وجه مورد بررسی قرار نداده است.
نقد تئوری انگیزش انسان
غیر از این موضوع كه ریشه و اصل عالم وجود (Being) كجاست، طریقه عمل و كار آن نیز مورد سؤال است. علاوه بر این; لزوم دیدن Being به عنوان یك حوزه انفعالی، ابهام دیگری است كه با طرز تفكر مزلو نامتناسب است. در تمام نوشته‏های مزلو، سخن از رفع شكاف و انشقاق و صحبت از وحدت و یكی بودن است. با وجود این، مفهومی را كه از [Being] ارائه می‏دهد، تولید یك نوع شكاف و انشقاق می‏كند.
طبق نظر مزلو، دستیابی به این اقلیم وجود (Being) یك راه یكطرفه است; یعنی انسان می‏تواند داخل این عالم شود، ولی این عالم نمی‏تواند به درون انسان راه یابد. افراد می‏توانند تجربیات بهجت‏آور، خلسه و جذبه، اوج و نهایت را احساس كنند; اما هیچ‏وقت چیزی برای آنها نزول نمی‏كند. آنها ممكن است عروج كنند; اما به نظر مزلو، هیچگاه عالم Being اجازه نزول و تجلی و ظهور خود را ندارد.شاید دقیقتر این باشد كه بگوییم Being در تئوری مزلو فقط یكجا اجازه نزول پیدا كرده و آن نزول در طبیعت است، لذا فقط تجربه گراها می‏توانند آن را توضیح دهند. اما عالم Being اجازه نزول به قلب پیامبران (وحی) را ندارد، تا پیامبران بتوانند آن را توضیح دهند و اینكه چگونه تجربه‏گرایان متخصص عالم وجود (Being) شده‏اند، برای ما نامعلوم است! شاید مزلو تلویحا مدعی است كه تجربه‏گراها، پیامبران عصر جدیدند. به طور خلاصه، مزلوتجربیات متعالی خلسه و اوج را مجاز می‏داند، اماسرچشمه تمام اشراقات و وجدها را درون انسان می‏داند. در اینجا او شروع تماس را از طرف عالم Being انكار می‏كند.
این موضوع نه‏تنها برای مزلو، راجع به مساله وجود و خود تجربیات مذهبی مشكل آفرین است، بلكه سازمان سلسله‏وار ارزشهایش را نیز تهدید می‏كند. نادیده گرفتن جذبه از طرف عالم ماوراء - یعنی آن چیزی كه Tillich (۱۹۶۶) آن را غایی (Teleological) می‏نامد - تئوری انگیزش انسان و خود شكوفایی او را ناقص و ناتمام باقی‏می‏گذارد.
مزلو رشد و كمال انسان را سیری از طریق نیازها می‏دانست; سیر از نیازهای پایین‏تر به بالاتر است، به این نیازها كه از درون فرد برانگیخته می‏شوند و توسط فرد و تلاشش برای ارضای نیازهای قبلی به جریان می‏افتند، مدارك تجربی وتئوریهای رشد می‏گویند. (۱۹۸۰) اینگونه به نظر می‏رسد كه نیازها در طول زندگی انسان، ساری و جاری می‏شوند. آنها معمولا در توالی معین و با زمان‏بندی مشخص - كه تا حدودی مستقل از توانایی شخص برای ارضای آنها می‏باشد - رخ می‏نمایند. علاوه بر این، اینگونه به نظر می‏رسد كه نیاز ارضای نشده مرحله پایین، از بروز نیاز بعدی جلوگیری نمی‏كند و چه بسا بروز نیاز بعدی را بسیار شدت می‏دهد. اگر خود فرد در طی مسیر رشد، توسط كوشش وارضای موفقیت آمیز نیازهایش به جلو حركت نكند، باید برای رشد و كمال انسان تبیین دیگری پیدا نماییم.
طبق نظر مزلو، میلیونها نفر در سطح نیازهای كمبودی زندگی می‏كنند. اینها افرادی هستند كه به نوعی مبتلا به برخی اختلالات روانشناختی هستند و برخی از آنها نیز در جستجوی كمكهای «روان‏درمانی‏» می‏باشند. طبق نظریه مزلو چون انسانها همیشه با پایین‏ترین نیازهای ارضا نشده سروكار دارند، وقتی برای درمان مراجعه می‏كنند از همین پایین‏ترین نیازها شكایت دارند و در رنج هستند. اما معمولا قضیه به این شكل نیست; یعنی فردی كه برای درمان می‏آید ممكن است‏یك نیاز ارضا نشده پایین‏تر داشته باشد; اما متوجه و مشغول نیازهای بالاتر نیز باشد. او در می‏یابد كه خودش قادر به كسب اهداف زندگی‏اش نیست، نمی‏تواند راهی برای رضایت، وحدت، سهل‏گیری و امثال آن، پیدا كند. این درمانگر است كه به او كمك می‏كند، تا نیازهای ارضا نشده، عقده‏ها، موانع، و مقاومتهای را - كه خیلی از آنها در ارتباط با نیازهای مرحله كمبودی (Delicincy) هستند -شناسایی كند; اما اگر چه فرد این نیازهای ارضای نشده را دارد و با آنها زندگی می‏كند، اما با نیازهای سطوح بالاتر نیز ارتباط دارد.
درست‏همین‏طور كه‏نیازهای‏مرحله Deliciemcy ، فرد را به درمان نمی‏كشید، ارضای كامل آنها نیز ضرورتا درمان و معانی و ارزشها غالبا در مواقع محرومیت و سختی، قبول محدودیتها و درك درست از موقعیت‏خود اشخاص در زندگی حاصل می‏شود. (۱۹۸۰). آنچه در روان درمانی نیز، موجب معالجه فرد می‏شود، ارضای نیازها نیست; بلكه فرارفتن از ارضای آنهاست. ممكن است این درمان توسط روانكاوان باشد كه به فرد بینش و بصیرت می‏دهند، یا توسط درمانگران، كه تفكرات فرد را دوباره سازمان می‏دهند و یا «روان درمانگران انسانگرا» كه معانی و اهداف را تسهیل می‏نمایند. تغییر اساسی، ایجاد نگرش و طریق جدیدی در زندگی می‏باشد. درمان، بر غلبه استقلال فرد به نیازها تاكید دارد، نه بر وابسته بودن به ارضای آنها. پس اگر نیازهای كمبودی یكی پس از دیگری موجب انگیزش نباشند، و اگر ارضای كمبودها كلید معالجه و درمان نیست، پس باید در جای دیگری به دنبال كلید انگیزش، سلامت و خود شكوفایی انسان بود. به نظر می‏رسد مزلو خودش متوجه این مساله شده است، او خود در جایی به این مطلب اشاره می‏كند كه كشش و جاذبه خود سلامت است كه افراد را به سوی درمان و معالجه می‏كشاند.
قراردادن انگیزش در درون انسان، موجب شد كه مزلو یك سیستم انگیزشی دارای اشكال و عیب را بسط وگسترش دهد. با ملاحظه و بررسی مراجعین به درمان، به نظر می‏رسد كه سلامت، وحدت، ارزش، معنی و كمال هستند كه انسان را به تغیر و تحول دعوت می‏كنند; یعنی ندایی از طرف عالم Being كه انسان را به طرف سیر كمال و رشد می‏كشاند. این ندایی است كه مزلو در نوشته‏هایش به انكار آن علاقه زیادی دارد; اما كاملا با تئوری و نظریاتش مطابق و هماهنگ است. تا كنون، دو موضوع ناهمگون در تئوری مزلو مشخص شد. دو تناقص در تئوری مزلو كه در آن به دقت، معمای ماهیت و انگیزش انسان و كوشش وی به سوی كمال را مورد مطالعه و تفكر قرار داده است.
- موضوع اول: رد و پذیرش ماوراء الطبیعهٔ
- موضوع دوم: محدودیت عالم Being در اینكه فقط انسان به سمت آن صعود می‏كند، ولی آن عالم، قادر به هبوط به سوی انسان نیست. مزلو با آنكه تلاش فراوانی برای پیدا كردن راه حل وحدت بخشیدن و اتحاد بین علوم و مذهب داشت، اما موفق به انجام آن نشد. زیرا او اصرار داشت كه فقط از ابزار و توضیحات و تبیینات تجربه گرایانه استفاده كند و این ابزار و تبیینات برای شناخت و توضیح عالم غیب و جذبه و كشش این عالم به سوی انسان مناسب و صحیح نیست.
اكنون، نگاهی به یك نظریه اسلامی در مورد تكامل انسان می‏اندازیم. این نظریه به عنوان ابزاری برای نقد تئوری مزلو و همچنین حل برخی تضادها به كار می‏رود و دیدگاه‏جدیدی نیز درباره رشد و كمال انسان ارائه می‏دهد.
خلاصه نظریه
تكامل انسان، یك اصل اساسی در اسلام است و در بسیاری از افكار، نظریات، اعمال و آداب اسلامی، عنوان و وضع گردیده است. بنابراین تبیین كامل و جامع این مفهوم از عهده این نوشتار خارج است. آنچه سعی داریم به آن بپردازیم، طرح مختصری است از خلاصه كمال بر طبق یك نظریه در عرفان اسلامی كه توسط مرحوم سید محمد حسین حسینی طهرانی (ره)، توصیف و تبیین شده است، و تاكید این نوشتار روی موضوعات و مسائل مشترك میان نظریه ایشان و مزلو است.
در رساله لب‏اللباب (۱۳۶۶)، ایشان برخی اصول، روشها و منازل سیر رشد و تكامل انسان را بررسی نموده‏اند. طبق نظر ایشان، طی طریق تكامل انسان هیچ‏چیزخارق‏العاده‏ای نیست. پیمودن این طریق، دعوتی است كه هر موجود انسانی به آن خوانده می‏شود. ایشان چنین می‏نویسند: «حسن دین دوستی و گرایش به عالم غیب وكشف اسرار ماوراء طبیعت، جزء غرایز افراد بشر است(ص‏۹). این جاذبه و میل شدید به مذهب و اسرار عوالم غیب از یك مبدا سرچشمه می‏گیرد و «ناشی از جاذبه حضرت رب و دود است‏».(ص‏۹) این جاذبه به‏دین‏و عوالم غیب، كششی است كه باعث‏حركت انسان به سوی تكامل خویش می‏شود و هدف این سیر، طی مسیر به سوی مبدا یگانه است. بنابراین، تكامل انسان در اسلام غیر از خود شكوفایی (Self actualization) است، بلكه ملحق شدن به حق در ذات لایزال پروردگار فنا شدن است. باید به خاطر داشت كه مسیر تكامل راه عشق به خود وكمال نیست; بلكه مسیر عاشقی است كه در طلب رسیدن به معشوق است: «دسته سوم گروهی هستند كه پایه عبادت و پرستش خود را بر محبت و كشش به سوی خدا قرار داده‏اند و غیر از كشیده شدن به سوی او و تقرب به حضرت او هیچ مقصود و منظوری ندارند و صرفا همان انجذابی‏كه‏ازناحیه محبوب در خود حس می‏كنند، داعی و محرك آنها به سوی محبوب و موجب حركت آنها بدان حریم است‏». (ص‏۱۲۶)
طبق نظر ایشان این جاذبه پروردگار، همه عالم امكان - بالاخص انسان اشرف - را به مقام اطلاق و نامتناهی خود می‏كشد: «عالم جسم و ماده او كه طبع اوست و عالم ذهن و مثال او كه برزخ اوست و عالم عقل و نفس او كه حقیقت اوست، همه باید در این سفر وارد گردند و با یكدیگر تشریك مساعی كنند». (ص ۱۰)
همان مسائل و موضوعاتی كه مزلو درباره با آنها مشكل داشت، هسته و مركز این نظریه اسلامی است; این مسائل عبارت بودند از: ۱ - رد و پذیرش متواقف ماوراءالطبیعه. ۲ - انگیزه‏های انسان به سوی عالم خ‏ذخحآ فقط از درون انسان نشات می‏گیرد و خود عالم خ‏ذخحآ در این جریان، منفعل و غیر فعال است.
موضوع اول:
روشن است كه مزلو، مرتكب خطای منطقی شده است (پذیرش و رد یك مقوله در آن واحد); اما این نظریه اسلامی در این باب (ماوراءالطبیعه) موضعی بسیار واضح دارد; نه تنها صریحا و قاطعانه ماوراءالطبیعه را پذیرفته، بلكه معتقد است ماوراءالطبیعه، نقش بسیار اساسی و وسیعی در تكامل انسان دارد. ماوراءالطبیعه هم انگیزه و هم هدف نهایی كمال انسان است.
موضوع دوم:
منشا و منبع انگیزه‏های انسانی از كجا شروع می‏شود؟ در این باب نظریات اسلامی با عقاید مزلو مطابقت ندارد. اسلام صریحا بیان می‏كند كه انگیزه تكامل انسان، علاقه و میل شدید و جاذبه پروردگار متعال است. این جاذبه‏ای است كه منشا و سرچشمه آن ذات مقدس الهی است، بر این اساس نقش عام Being در تكامل وكمال انسان بسیار فعال می‏باشد. اگر مزلو می‏توانست این دو نظریه اسلام را در نظریه انگیزش خود بگنجاند، شاید قادر می‏شد نقاط ضعف نظریه خویش را اصلاح كند.
نتیجه:
تجربه‏گرایی مزلو، وسیله‏ای مناسب برای شناخت تكامل انسان نیست، چرا كه او در متن تئوری خود با محدودیتها، عیوب و تناقضاتی روبروست; اما از اعمال روش تجربه‏گرایی ابا نمی‏كند. شاید احساس او این بود كه با كنار گذاشتن روش تجربی، احترام خود را در جمع دانشمندان علوم تجربی از دست‏خواهد داد. می‏توان گفت كه اگر مزلو راجع به خدا و كمال انسان شناخت و معرفت اسلامی می‏داشت، شاید به راحتی دیدگاه و روش تجربه‏گرایانه را كنار می‏گذاشت و نظریه وسیعتری راجع به تكامل انسان ارائه می‏كرد; نظریه‏ای كه در كمال انسان، وجه ماوراءالطبیعه را لحاظ می‏كند. البته واضح است كه در نظریه اسلام، ذات لایزال الهی مبرای از ماده و جسمانیت است. علاوه بر این، چنین به نظر می‏رسد كه مزلو در سیر تحقیقات خود، در جستجوی فهم و شناخت اسلامی از خدا بوده است; خدای واحد یگانه‏ای كه : «لیس كمثله شی‏ء». مزلو در قسمتی از نوشته‏هایش اشاره می‏كند: چنانچه خداوند همانگونه كه هست; یعنی به عنوان تنها قدرت وحدت دهنده عالم یا واجب‏الوجود معرفی می‏شود، هیچ مشكلی در پذیرش او وجود نخواهد داشت. اینها عباراتی است كه در اسلام برای شناساندن خداوند به كار می‏رود. چون‏مزلوچنین‏می‏پنداشت‏كه‏پذیرش‏ماوراءالطبیعه‏به‏معنای رد ماده و طبیعت است، از پذیرش آن خودداری نمود. این پندار، اشتباهی است كه از قرنها قبل بزرگان كلیسا مرتكب می‏شدند; اما در اسلام، ماده و طبیعت راهی برای كشف و رسیدن به ماوراءالطبیعه هستند. در نظر یك مسلمان موحد، حتی یك برگ درخت، كتابی برای معرفت نسبت‏به خداست و به هر پدیده مادی به عنوان تجلی خداوند نگریسته می‏شود، دقیقا همانگونه كه وحی، تجلی ذات لایزال الهی است.
در آخر باید گفت تناقضات و مشكلات نظریه مزلو، از راههای ذیل قابل حل است: ۱) كمال انسان، صرفا تكامل نفس ( self) نیست; بلكه عبور از نفس و گذشت از آن و سپس فنای او در عالم Being است. ۲) انسان به وسیله نیازهای كمبودی (D - needs) كه نهایتا راهی برای رسیدن به نیازهای بالاتر است‏برانگیخته نمی‏شود، بلكه انگیزش او در تمام دوران حیاتش، به وسیله جاذبه و كشش پروردگار است.
«و ان لربكم فی ایام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها و لا تعرضوا عنها»


محمدمحسن جلالی تهرانی
منبع : بنياد انديشه اسلامي


همچنین مشاهده کنید