پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

سیمای خوش لویی و پیشانی بلندش


سیمای خوش لویی و پیشانی بلندش
پیشاپیش چنان می نمود که می دانستم امروز نه توان سخن گفتن خواهم داشت و نه یافتن واژه ها. پس عذر مرا بپذیرید اگر از روی متن می خوانم و نیز عذر مرا بپذیرید اگر آن چه می خوانم آن چیزی نیست که باور دارم باید بگویم (آیا کسی می داند که در چنین لحظه ای چه باید بگوید؟)، ولی صرف اینکه خاموشی راه کرانه کردن در هرچیز دیگری را نیابد کفایت می کند.
تنها خردک شرری چند از آن چیزی که من می توانستم از خاموشی برهانم آن هم در حالی که در مغاکی گرفتار آمده بودم که در اعماق آن من نیز بی شک همچون شما، دچار وسوسه دیده فرو پوشیدن از چنین لحظه ای می شدم.
از مرگ لویی دیروز آگاه شدم زمانی که از پراگ باز می گشتم، شهری که نامش حتی هم اینک در نظرم فجیع می آید، حتی قدری ادا ناشدنی. اما می دانستم که وقتی بازمی گردم باید با او تماس بگیرم، به او قول دادم.
یکی از حاضران اینجا، که هنگام آخرین صحبت تلفنی من با لویی در کنار وی بود، احتمالاً به یاد می آورد وقتی به او قول دادم که با او تماس بگیرم و پس از بازگشتم به ملاقاتش بروم. آخرین گفته او، آخرین واژه هایی که من بنا بود از زبان لویی بشنوم چنین بود؛ «اگر زنده بودم، بله، با من تماس بگیر و بیا اینجا، عجله کن.» من برای اینکه از نگرانی و اندوه گریزی یافته باشم با شوخی و طعنه گفتم؛ «باشه، من زنگ می زنم تا مطمئن شوم.»
لویی، زمان را از دست داده ام و دیگر قدرت آن را ندارم که تو را صدا بزنم، یا به کسی حرف بزنم، حتی با تو (تو توأماً هم خیلی از من دور و هم خیلی به من نزدیکی، در من، در درون من) و بدتر از آن نمی توانم برای دیگران از تو بگویم حتی اگر آنها، مانند کسانی که در اینجا امروز گرد آمده اند، دوستان تو و دوستان ما باشند.
من دل آن را هم ندارم که از هر چه که بوده یادی بکنم یا مدیحه ای بر زبان جاری سازم، گفتنی بسیار است و این لحظه مناسب آن نیست. دوستان ما، دوستان تو که امروز در اینجا حاضرند می دانند که چرا سخن راندن در این لحظه تا اندازه ای بی شرمانه است و نیز اینکه به خطاب کردن تو ادامه دهیم. اما خاموشی واقعاً برتافتنی نیست. من حتی تصور خاموشی را هم نمی توانم برتابم، چنان که گویی تو نیز در درون من نمی توانی آن را برتابی.
در هنگامه مرگ کسی که به آدمی نزدیک است، یا مرگ یک دوست، وقتی که با او در بسیاری چیزها سهیم بوده ای (و در این مورد، من خیلی خوش اقبال بوده ام که به مدت سی و هشت سال و به هزار طریق شگفت زندگی ام با لویی آلتوسر در پیوند بوده است، از سال ۱۹۵۲ که تمساح در دفترش من را که آن زمان دانشجوی جوانی بودم پذیرفت تا بعد ها که در همان دفتر من در کنار او زمانی در حدود بیست سال به کار مشغول بودم)، وقتی که آدمی به همان خوبی لحظاتی نورآگین و نیز از ته دل خندیدن های ایام سپری شده را به یاد می آورد و به یاد می آورد لحظات کار طاقت فرسا، تدریس، اندیشیدن در بحث و فحص های سیاسی و فلسفی، یا افزون بر این، جراحت ها و بدترین لحظات غم افزا، شور و هیجان ها و سوگواری ها برای مرگ این دوست و همه شما می دانید که چون همیشه ضربه ندامت وجدان که یقیناً از خودپسندی برآمده و مملو از خودشیفتگی است ولی در عین حال مهارناشدنی است و از شکوه به خویشتن و به حال خود رحم آوردن، یعنی خود را در برابر خویش به ترحم واداشتن، حکایت می کند و چنین بازگوکردن اینکه (و من درست چنین می کنم، چراکه این قول متداول هرگز به خطا نمی رود، به هر روی، برای بازگفتن حقیقت این حس همدردی)؛ «بخشی از زندگی من یک سر، مسیری بلند و پرمایه از خود هستی مند من امروز درنگیده است، پایان یافته و از همین روی با لویی جان باخته است تا به مانند گذشته همراه وی باشد، ولی اکنون بی هیچ بازآمدن و در مرزهای تاریکی محض.» آنچه پایان می یابد، آنچه لویی به همراه خود می برد، صرفاً چیزی چیزکی از اینجا و آنجا نیست که من و لویی در این یا آن لحظه مشترکاً از آن سهمی برده باشیم، در عوض خود جهان است، خاستگاه واژه ای از جهان البته جهان وی، اما همچنین جهانی که خود من نیز در آن زیسته ام که ما در آن داستانی یگانه را زیسته ایم، داستانی که به هر ترتیب جانشینی نخواهد داشت و برای هر یک از ما به نوعی حسی را به دست خواهد داد، حتی اگر این حس برای من و او یکسان نباشد. این جهانی است که فقط برای ما دو تن جهان می تواند بود، تنها جهان، همانی که به مغاک فرو می شود و از آن هیچ خاطره ای رهایی نمی یابد (حتی اگر ما خاطره را نزد خود نگاه داریم و ما در واقع هم چنین خواهیم کرد.)
هرچند من در این جنبش به خشونتی برنتافتنی پی می برم که دربردارنده شکوه از مرگ خویشتن به دنبال مرگ یک دوست است، هیچ تمایلی به پرهیختن از آن ندارم، این یگانه راه باقی مانده برای زنده نگاه داشتن لویی در درون من است، برای حفظ کردن خودم از رهگذر حفظ کردن لویی درست همان گونه که اطمینان دارم، همگی ما در گیرودار همین کاریم، هر یک با خاطرات خود، با قطعه ای متعلق به خود که از این تاریخ از هم گسسته به ارث می بریم - و این تاریخی بس غنی و یگانه است، یکی تراژدی هلاک بار و در عین حال باور نکردنی و سخت جدا ناشدنی از تاریخ زمانه ما، بس گرانی یافته از تمامی آن تاریخ فلسفی، سیاسی و ژئوپولتیکی زمانه ما - تاریخی که هر یک از ما کماکان با انگاره های خود به درکش نایل می شویم و انگاره های بسیاری بوده اند - زیباترین و دهشت بار ترین انگاره ها - اما جملگی با آن مخاطره آمیزی بی همتایی پیوند خورده اند که نام لویی آلتوسر را با خود به همراه دارد. فکر می کنم بتوانم از طرف همه حاضران این گونه ابراز کنم که آنچه تعلق ما به این زمانه را قاطعانه تعیین می کند هم اوست و آنچه هدف کاوش وی دستمایه آزمایش گری او و با تاسی به تمامی جنبش ها در معرض مخاطره ای با گران ترین تاوان ها بوده است؛ آنقدر که او مصمم، پردلهره، سلطه جو و شخصاًً نگران نیز در همان حال، متناقض، خودستا و قاطع می بود و همچنین شگفتانه شورمند - شوری که برای وی لحظه ای آرامش باقی نگذاشت چراکه از او همه چیز را دریغ کرد (با ضرباهنگ اغراق آمیزش، صحاری، فضاهای عظیم خاموشی، بازپس نشستن های سرسام آورش، آن وقفه های تاثیرگذار که به نوبه خود دستخوش وقفه می شوند با نمایش ها، یورش های قدرتمند و فوران های پرلهیبی که یکایک آثار او از طریق آن رد سوزانی بر خود دارد، حاکی از نخستین دگرگونی چشم انداز گرداگرد آتشفشان است.
لویی آلتوسر از زندگی های بسیاری عبور کرد - پیش از هر چیز زندگی ما و ای بسا مخاطره جویی های شخصی، تاریخی، سیاسی غکه او آزمودف، چه بسیار سخن ها، کنش ها و وجودها که او نشان داد، دگرگون کرد و تحت تاثیر خود قرار داد و این همه را به یمن نیروی رخشنده و برانگیزنده اندیشه هایش، منش وی در بودن، درس دادن و سخن گفتنی که حتی متناقض ترین و متفاوت ترین شهادت دادن ها نیز در فرسودن خاستگاه شان ناکام می مانند.
این واقعیت که ما هر کدام رابطه ای متفاوت با لویی آلتوسر داشتیم (و من فقط از فلسفه و سیاست حرف نمی زنم)، این واقعیت که هر کدام از ما می داند که از ره منشور خاص خود، گوشه چشمی بر این راز یگانه (رازی بی پایان برای ما و همچنین به طریقی کاملاً متفاوت پیچیده برای خود او - آلتوسر)، این واقعیت که لویی در نگاه مردمان به کلی خاص می نمود، در مقاطع مختلف زمانی، درون فضای دانشگاهی و بیرون از آن، در خیابان الم یا هر جای دیگری در فرانسه، در حزب کمونیست، احزاب دیگر و فراتر از تمامی احزاب، داخل اروپا یا خارج از آن، این حقیقت که هر یک از ما لویی آلتوسری متفاوت را دوست داشتیم، بعضی از اوقات در این یا آن دهه (و در مورد من به خاطر نیکبختی ام تا دم آخر) - این کثرت سخاوتمندانه، این بسیاری که از آن او بود، ما را متعهدانه بازمی دارد از اینکه گام های وی را مجموع کنیم، سهل کنیم و بیاستانیم، برایشان خط سیری ترسیم کنیم، در پی منفعتی برآییم، بر برخی چیزها مهر خطا بزنیم یا تلافی جویانه برخورد کنیم و به ویژه اینکه بخواهیم حسابگری کنیم، آن را به تصرف یا بازتصرف خود درآوریم (یا حتی اگر این بازتصرف را در شکل متناقض حسابگرانه و فریبکارانه اش که همان طرد نامیده می شود انجام دهیم)، یا بخواهیم درصدد مصادره آن چیزی باشیم که تصرف ناپذیر بوده است و به همین شکل نیز باید بر جای بماند.
ما همگی هزارچهره ایم، اما کسانی که لویی آلتوسر را می شناسند، می دانند که این قانون در وی به شکلی اعجاب آور، برجسته و غلوآمیز نمود پیدا می کرد. سترگی کارنامه وی، در وهله نخست، در امری است که محقق می کند یا در معرض خطر قرار می دهد و در آنچه با درخشش، هزارسو، واپاشیده و گهگاه نیز درنگیده پیموده است و نیز مدیون خطر عظیمی است که به جان می خرد و دیرپایی ای که می پذیرد؛ این ماجراجویی یگانه است و از آن هیچ کس نیست. من مشکلی ندارم که از اموری حرف بزنم (همان طور که اینجا باید چنین کنم) که میان من و او فاصله می افکند یا حتی به رو در رویی ما می انجامید (به نحوی پیچیده یا جز آن، بعضاً توام با درشت خویی، درباره مسائل کوچک و بزرگ)، چراکه آنها هرگز قادر به فروکاهیدن شعله دوستی ای نبودند که با وجود همه آن تفاوت ها من آن را نزد خود هرچه عزیزتر می داشتم.
چرا که من هرگز نمی توانستم آنچه را که بر سر او می آمد یا در سر او می آمد، در این عرصه هایی که من می توانم همچنان به میانه آنها به همراه او مقیم بمانم، در حکم چیزی به غیر از بلواهایی به هم پیوسته در نظر آورم، زمین لرزه یا برآشفتن آتشفشان ها، تراژدی های فردی و جمعی زمانه ما، زمانه ای که من نیز، مانند شما، با وی در آن سهیم خواهم بود.
به رغم هر آن چیزی که می توانست موجب جدایی یا دوری ما شده باشد، من را هرگز نه توان آن بود و نه تمنای آنکه با بی طرفی خاص یک نظاره گر، بنگرم چه بر سر او می آید یا در سر او می آید. و من از صمیم قلب، به خاطر تمام آن چیزهایی که از رهگذر او یا به راه گذر او، دوران بزرگسالی مرا به تمامی دربرگرفت و قدمتش حتی به آن جلسات دردانگیز محاکمه ای می رسد که همه ما هم اینک به آن می اندیشیم، قدرشناس خواهم ماند. و در برابر آنچه جایگزینی نخواهد داشت نیز همین وضع و حال را دارم.
مسلماً امروز آنچه مجسم تر از هر چیزی دیگر در مقابل دیدگانم جلوه می کند، زنده تر، نزدیک تر و گرانسنگ تر از همه چیز، سیمای خوش لویی است با آن پیشانی بلندش، لبخندش، هر آنچه در او، در لحظات آرامش (چنین لحظاتی هم در میان بودند و بسیاری از شما این را می دانید) - هر آنچه عطوفت را می نمایاند، نیاز و نثار عشق - آشکارگر توجهی بی بدیل به نورستگی آنی که در راه است، شگفت کارانه آگاه از پگاه نشانه هایی که در انتظارند تا که فهمیده شوند، غتوجهی کهف به همان شکل، معطوف به همه آن چیزهایی است که نظم را، برنامه را، سازگاری و از پیش آشکاری سهل یافته را آشفته و واژگون می کند.
آنچه امروز برای من زنده ترین می نماید، تابناکی آن سیمایی است که توامان نمایانگر نرمی و سرسختی است و مدام بین سلطه جویی و شکیبایی حالت عوض می کند، درست همان گونه که هرازگاهی شور بی انعطاف طغیان هایش چنین حالتی به خود می گرفت.
آنچه من در او بیش از هر چیزی دوست می دارم، شاید چون او همین هم بود و مرا شیفته خود می سازد، آن هم به لطف امری که دیگران بهتر از من می شناختند و به آن بسیار نزدیک تر بودند، معنا و مفهوم عظمت بود - عظمتی خاص مانند یک صحنه نمایش سیاسی تراژیک که در آن پای امری بزرگ تر از زندگی در میان است، امری که جسم واقعی بازیگرانش را بی شفقت درهم می شکند یا به بیراهه می کشاند. هنگامی که پژواک نام هایی خاص همچون پیکان ها یا کوره راه هایی با جهاتی بسیار، در برابر قلمرویی که بناست فتح شود، گردهم آورده می شود، سخن عمومی درباره آلتوسر، نام هایی مانند منتسکیو، روسو، مارکس یا لنین را انعکاس می دهد. کسانی که گاه در پس پرده آن صحنه نمایش سیاسی حضور یافتند و به آلتوسر رویکردی داشتند، آنانی که به بخش مراقبت های بیمارستان روی کردند و در کنار آن ایستادند، خوب آگاهند که اگر از اسامی ای همچون پاسکال، داستایوفسکی، نیچه و آرتو یاد نکنند چیزی بدهکار حقیقت خواهند بود.
در اعماق وجودم می دانم که لویی صدای مرا نخواهد شنید، او فقط در درون من مرا می شنود، در درون ما (به هر حال ما صرفاً در درون خودمان، در آن نقطه که صدای دیگری، آن دیگری میرنده و فانی، طنین می افکند، می توانیم خودمان باشیم.) و من می دانم که در درون من صدای او در برابر من ایستادگی می کند و نمی گذارد وانمود کنم که دارم با او حرف می زنم.) من همچنین می دانم که نمی توانم به شمایی که در اینجا حضور یافته اید چیزی بیاموزم، چراکه در اینجا حضور یافته اید.
اما بر فراز این آرامگاه و از فراز سر شما، من در خیال فرومی روم و روی سخنم با کسانی است که به دنبال وی آمده اند یا از هم اکنون به دنبال ما و کسانی که من می بینم (افسوس، با نشانه هایی گوناگون)، چندان در شتاب اند که نه فرصت فهمیدن دارند، نه تفسیر، نه دسته بندی، نه اصلاح، نه فروکاستن، نه مرزبندی، نه سهل نمایاندن و نه قضاوت.
به عبارتی غاینها آن کسانی که هستند نیستندف که ندانند نباشند در اینجا مساله سرنوشتی بسیار یگانه، مساله تکاپوهای هستی، اندیشه ها، سیاست به نحوی جدایی ناپذیر مطرح است. من از آنها می خواهم که لختی درنگ کنند، حوصله کنند اندک زمانی و به زمانه ما گوش بسپارند (ما را زمانه دیگری نیست)، تا صبورانه رازگشای هر آن چیزی باشند که در زمانه ما می توان درباره زندگی، کارنامه و نام لویی آلتوسر نشان داد یا تصدیق کرد.
نه فقط جهت اینکه ابعاد چنین سرنوشتی سزاوار احترام است (همچنین احترام زمانه ای که این دیگر نسل ها، نسل ما، در آن شکل می گیرند) بلکه در کنار آن چنین زخم های همچنان گشوده ای، زخم ها و امیدهایی که آنها در این سرنوشت بازخواهند شناخت، بی شک از آنچه برای شنیده شدن، خوانده شدن، به اندیشه راه یافتن و انجام پذیرفتن بر جای مانده است چیزی خطیر به آنها خواهد آموخت.
من تا آن زمان که زنده ام، یعنی تا زمانی که خاطره آنچه لویی آلتوسر در نزد من نهاد تا با او و در جوار او زندگی کنم، در درون من حفظ شود؛ این آن چیزی است که دوست دارم به یاد دیگرانی بیاورم که از این زمانه نیستند یا زمان آن را نداشته اند که به او روی کنند. این آن چیزی است که امید بسته ام روزی با فصاحتی بیشتر ابراز کنم، بی آنکه وداع گوی لویی آلتوسر باشم. و اکنون می خواهم فرصت سخن گفتن را به او بازپس دهم، به او واگذارم، برای آن کلام آخر دیگرگونه؛ کلام آخر او.
دیشب که تا دیروقت بعضی از آثارش را می خواندم، این فراز پیش از آنکه من بخواهم درباره خواندنش تصمیمی بگیرم یا آن را برگزینم، خود را به من تحمیل کرد تا در این جا بازگفته شود، از نخستین کارهای وی برگرفته شده است، برتولاتزی و برشت (±¹¶²)؛ آری، ما را در ابتدا آن نهادی متحد می سازد که نمایش است، اما ما با ژرفای بیشتری از طریق همان اسطوره ها متحد می شویم، همان درون مایه هایی که ما را بی آن که خود اذعان کنیم، به انقیاد خویش درمی آورد، با همان ایدئولوژی ای که به شکلی خودانگیخته زیسته شده است. آری، اگرچه این نمونه بی همال فقیران است، مانند ال نوست میلان، ما همان نان را تناول می کنیم، خشم و عصیان هایی مشابه را می آزماییم و هذیان هایی از همان دست را (دست کم در حافظه خویش، جایی که رخدادی قریب الوقوع مسخرمان می سازد)، تازه اگر از نومیدی مشابه در زمانه ای که نمی توان در آن تاریخ به پویش واداشت سخنی به میان نیاوریم.
آری، همچون مادر شجاع دل، در پیشگاه خانه خود به نبردی مشابه برآمده ایم، تارمویی آن سوی تر از خودمان، حتی در درون خودمان، همان کوری دهشت بار، خاکستری از همان دست در دیدگان مان و همان خاک در دهان مان. ما از همان شامگاه و پگاهی نصیب می بریم؛ یعنی ناخودآگاه مان. ما در داستانی سهیم هستیم - و همه چیز از همین جا آغاز می شود.
مترجم: علی ثباتی
منبع : روزنامه شرق