پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نقدی بر اسپینوزا


نقدی بر اسپینوزا
●مقدّمه
هیچ فیلسوفی نمی تواند فارغ از زمان و مكان خاص خویش زندگی كرده، به تفكر بپردازد. عوامل بسیاری بر زندگی و فكر فیلسوف اثر می گذارند. اسپینوزا نیز از این قاعده مستثنا نبود. از جمله عواملی كه سبب آشنایی اسپینوزا با فلسفه شدند، متفكران یهودی و مسلمان پیش از وی بودند.
او یگانگی نهایی خالق و مخلوق را از ادبیات عرفانی یهود و عشق افراطی به مسائل اخلاقی را از ابن میمون اخذ كرد. در «برهان وجودی» از سنت آنسلم و یا بهتر بگوییم: از تفسیرهای فارابی و ابن سینا بر متافیزیك ارسطو تأثیر پذیرفت و برای «تحصیل سعادت» از این نظر ارسطویی بهره برد كه عقل نوعی عقال است و با تحت مهار درآوردن عواطف، انسان را به سعادت می رساند. او در برداشتی كه از «سعادت» دارد، بیش تر افلاطونی است تا ارسطویی. فلسفه سیاسی او نیز تركیبی از فلسفه سیاسی هابز و گروتیوس است; زیرا از یك سو، مانند هابز مسأله سیاست را مسأله قدرت می داند و تفاوتی بین حقیقت و قدرت قایل نمی شود و از سوی دیگر، مانند گروتیوس، حكومت مبتنی بر قانون عقلانی را به عالی ترین نوع حكومت می داند. اما در شاهكار خود، یعنی كتاب اخلاق، كاملاً متأثر از دكارت است و روش هندسی مبتنی بر تصورات واضح و متمایز را اساس كار خود قرار می دهد.
در این جا، پیش از هرچیز، باید خاطرنشان كرد كه زبان انسان فقط به صورت استعاری و مجازی می تواند گویای معانی بلند فلسفی گردد و هرقدر یك زبان فنی تر باشد، احتمال تفسیرهای مختلف و گاه متضاد از آن بیش تر می شود و به همین دلیل، ابری از ابهام سراسر فلسفه اسپینوزا را فرا می گیرد.
●طرق مختلف بیان حقیقت واحد
در بخش اول كتاب اخلاق، اسپینوزا با «برهان وجودی» به اثبات وجود خداوند می پردازد و تفاوتی كه بیان او با بیان فلاسفه پیشین دارد، در این است كه او با این برهان، هم وجود خدا را ثابت می كند، هم وحدانیت او را، هم وحدت وجود و هم یگانگی خالق و مخلوق را. البته فلسفه اسپینوزا بر این فرضیه نهایی بنا شده كه ذهن و عین كاملاً باهم تطابق دارند و اعیان درست به همان صورتند كه در اذهان جلوه گر می شوند. اما چه چیزی به این فرضیه اعتبار می بخشد؟ آیا روش تصورات واضح و متمایز و توسّل به ادراكات تام می تواند ضامن حقّانیت آن باشد؟ می توان به این سؤال، پاسخ منفی داد و گفت: تعاریف اسپینوزا از ابتدا جعلی هستند و بنابراین، هیچ حقیقتی را بیان نمی كنند.
سه تعریف در فلسفه اسپینوزا نقش اساسی ایفا می كنند: «جوهر» همان شیئی است كه ذاتش مستلزم وجودش است و نمی توان آن را جز به عنوان موجود تصور كرد; و «حالت» آن شیئی است كه ممكن نیست بی نیاز از دیگری به وجود آید. براساس این دو تعرف، جز جوهر و حالات آن هیچ شیء دیگری موجود نیست و همه اشیا (جواهر و اعراض به معنای متعارف آن، اعم از جماد، نبات، حیوان و صفات و ویژگی های آن ها) حالات آن جوهر یگانه اند. اما آن جوهر یگانه دارای صفات متعدد و احتمالاً نامتناهی نیز هست كه از میان آن صفات، انسان فقط دو صفت فكر و امتداد را می تواند بشناسد، اوّلی مجموعه تصورات و مفاهیم است و دومی مجموعه اشیای مادی، و این یكی از نقاط ابهام فلسفه اسپینوزا است كه چگونه ممكن است دو صفت مختلف، مبیّن ذات سرمدی و نامتناهی جوهر واحدی باشند؟ آیا صفات مطلقاً نامتناهی هستند یا نامتناهی در نوع خویش هستند؟ در هر صورت، چرا فقط دو صفت موجود باشد، یا چرا فقط دو صفت قابل شناختن باشد؟
توماس كارسون مارك برای توجیه این مطلب، كه چگونه ممكن است حقیقت واحدی به دو طریق مختلف بیان گردد، جبر دكارتی و هندسه اقلیدسی را مثال می زند كه در آن ها، حقایق ریاضی با دو بیان كاملاً متفاوت تشریح می شوند و در صورت درست و كامل بودن، هیچ تعارضی بین آن ها مشاهده نمی شود، و هر تعارضی هست ناشی از نقص خود آن هاست و به آن حقایق ریاضی ارتباطی ندارد. بدین سان، اسپینوزا به این نتیجه می رسد كه شناخت عالم مادی درست به همان اندازه ما را به شناخت خداوند نایل می سازد كه شناخت عالم غیرمادی، و همان گونه كه انسان تركیبی از نفس و بدن نیست، بلكه شیء واحدی است كه گاهی تحت صفت فكر اعتبار می شود و گاهی تحت صفت امتداد، همه اشیای دیگر نیز چنینند. بنابراین، از لحاظ وجودشناسی، نفس چیزی جز بدن نیست و جز همان واقعیت كه به بدن نسبت داده می شود واقعیت دیگری ندارد.
اما باز هم این نقطه ابهام فلسفه اسپینوزا معلوم نمی شود كه منشأ تكثّر و تشخّص افراد انسان نفس است یا بدن و تا این مطلب روشن نشود، رابطه نفس و بدن نیز روشن نخواهد شد.
●منشأ «خطا» در بحث «شناخت» اسپینوزا
در بحث «شناخت»، اسپینوزا خطا را ناشی از عجز انسان در وصول به تصورات تام می داند و با توصیف حقیقت به عنوان خاصیت ذاتی تصورات تام، فاصله بین ذهن و عین را از بین می برد، و همان گونه كه دكارت نقش اصلی را به شهود عقلانی می داد و دلیل معتبر بودن تصورات واضح و متمایز انسان را فریب كار نبودن خداوند می دانست، اسپینوزا نیز دلیل معتبر بودن ادراكات تام ما را شناخت تام و بالفعل خداوند معرفی می كند و درست مانند دكارت، دچار یك دور منطقی می شود.
از سوی دیگر، هرچه اتفاق می افتد از روی ضرورت است; زیرا علّیت نوعی ضرورت است و این ضرورت آن چنان فراگیر است كه حتی افعال انسان را هم در برمی گیرد و همین جاست كه كل اخلاق زیر سؤال می رود كه اگر كم ترین قدرت انتخابی برای انسان وجود ندارد، ارائه طرقی برای اصلاح فاهمه و بندگی انسان در برابر عواطف یا آزادی عقلانی او، كه دو بخش از كتاب اخلاق را به خود اختصاص داده اند، چه توجیهی خواهد داشت؟
به هر صورت، بحث اخلاق او ارتباط تنگاتنگی با بحث شناختش دارد. وی اخلاق خویش را بر این اساس پایه ریزی می كند كه هرقدر ما بیش تر از تصورات تام برخوردار باشیم، به همان اندازه كم تر منفعل و بیش تر فعّال خواهیم بود. بنابراین، عواطف بر حسب تام بودن تصوراتی كه مستلزم آن هاست، درجه بندی می شوند; از حداكثر انفعال كه در آن انسان كاملاً متأثّر از جریانات درك نشده است، تا حداكثر فعل كه در آن انسان كاملاً آگاه به آن جریانات است و اصلاح انفعالات، معنایی جز انتقال از تصورات غیرتام به تصورات تام نخواهد داشت، و ما هرقدر اشیا را بیش تر ضروری بدانیم، تفوق بیش تری بر آن ها پیدا كرده و در نتیجه، به اختیار بیش تری دست خواهیم یافت. «اختیار» به معنای آزادی از ضرورت نیست، بلكه به معنای آگاهی از ضرورت است و انسان مختار كسی است كه از ضرورت های حاكم بر خویش آگاه است. البته كسی كه به خود و عواطف خویش آگاهی یابد، به خدا هم عشق میورزد و آن آگاهی هرچه بیش تر باشد، این عشق هم شدیدتر خواهد بود.
●پایه های فكری اندیشه های اسپینوزا
برای این كه سهم اسپینوزا در فلسفه غرب را دریابیم و به اهمیت كار وی پی ببریم، باید زمینه های نشو و نمای اندیشه های او را از تواریخ فلسفه بیابیم و از این راه، ابداعات فكری او را تشخیص دهیم.
اولین اقدام ثبت شده در تاریخ فلسفه اروپایی تلاش فلاسفه یونان باستان برای یافتن آن عنصر اساسی است كه تجانس همه مواد سازنده طبیعت را تضمین می كند. به دنبال همین تلاش است كه یك ماده بالقوّه و بی شكل نهایی، كه پذیرنده صور عناصر اربعه است، ضامن این تجانس طبیعت معرفی می گردد. تا زمان اسپینوزا، این ماده نامتعیّن را عامل اصلی وحدت طبیعت می دانستند، ولی باز هم بین اجسام ارضی و سماوی تمایزی وجود داشت، تا این كه برونو سازنده همه عوامل مافوق القمر و ما تحت القمر را یك ماده واحد دانست و در زمان دكارت، این عقیده به قدری تحكیم یافته بود كه بدون هیچ استدلالی اعلام كرد: ماده آسمان ها و زمین فقط یك چیز است. با وجود این، بسیاری از فلاسفه تجانس طبیعت را به منزله تجانس كامل همه عالم نمی دانستند; زیرا در نظر آن ها، طبیعت مادی فقط یك بخش از عالم را تشكیل داده و بخش های دیگر ـ یعنی نفوس، عقول (فرشتگان) و خداوند ـ همگی غیرمادی بودند. درست است كه پیروان ارسطو نفس را جدای از جسم نمی دانستند و بعضی از متكلّمان یهودی نیز غیرمادی بودن فرشتگان را انكار می كردند و ماده گرایی رواج یافته بود، ولی باز هم عالم به دو قلمرو عمده مادی و مجرّد تقسیم می شد. اسپینوزا با این ادعا كه خدا به همان صورت كه دارای صفت فكر است، صفت امتداد را هم دارا می باشد، این تقسیم بندی و شكاف بین مادی و مجرّد را از میان برداشت و ـ به اصطلاح ـ به تجانس كامل همه هستی نایل شد و این عقیده را می توان اولین ابداع فكری او دانست.
نوآوری دیگر او در این بود كه اصل «یكسانی قوانین طبیعت» را به عالم الوهیت نیز سرایت دارد. وقتی ارسطو همه تغییرات طبیعی را به چهار نوع تغییر و در نهایت آن ها را هم به حركت مكانی برمی گرداند و این حركت مكانی را به «محرّك نامتحرّك اول» مرتبط می كرد، در واقع می خواست اصل یكسانی قوانین طبیعت را پایه ریزی كند. بعدها كه این محرّك نامتحرّك اول با خدای مسیحیت یكی گرفته شد، متكلّمان مسیحی خداوند را، هم واضع قوانین و هم عامل بدان ها معرفی كردند، به گونه ای كه دیگر نمی توانست قوانین ازلی خود را تغییر دهد. در هر صورت، باز هم خداوند قادر بود بسیاری از محالات را انجام دهد; زیرا این ها فقط به نظر محال می نمایند و در واقع، محال نبودند; برای این كه بسیاری از قوانین ازلی خداوند برای ما ناشناخته اند.برای مثال، خدا می توانست جهان را از عدم خلق كند و همه موجودات را بشناسد و بدون این كه آزادی انسان را محدود نماید، به افعال وی از قبل علم داشته باشد و خلاصه آن كه معجزات را تحقق بخشد، و ناسازگاری این عقاید با قوانین ازلی خداوندی فقط به جهل بشر مربوط می شد. اما اسپینوزا كاری به این قسمت ناشناخته خداوندی نداشت. در نظر او، خداوند قانون بود، نه مفرّی برای جهل ما. با هیچ قدرت مافوقی نمی توان قوانین ازلی الهی را تغییر داد و خداوند از روی ضرورت طبیعت خویش عمل می كند، نه با طرح و غرض قبلی. این انكار غرض و غایت داشتن افعال الهی دومین اقدام در جهت وحدت بخشیدن به قوانین طبیعت است.
اقدام سوم او در این جهت، جداناپذیر دانستن نفس انسان از بدن اوست. در نظر قدما، نفس كلاً یا بعضاً اصلی خدایی شمرده می شد كه فقط در دوره كوتاهی از وجود خویش به بدن می پیوندد و همان گونه كه خداوند از اجسام جدا بود، نفس هم از بدن جدا بود. اما در نظر اسپینوزا، انسان حالت خداوند است و همان گونه كه نفس او حالت صفت فكر اوست، بدنش هم حالت صفت بُعد اوست. بنابراین، اگر فكر و بعد در خداوند از هم جدا نیستند، نفس و بدن هم در انسان از هم جدا نمی شوند. براساس اصل وحدت عالم «هرچه در اشیای ممتد وجود دارد، در خداوند نیز وجود دارد و همان سان كه از وجود نفس ـ كه به آگاهی انسان از بدن خود تعریف می شود ـ به وجود آگاهی در خداوند پی می بریم، از ممتد بودن عالم طبیعت به صفت امتداد در خداوند می رسیم.
اقدام چهارم وی در این خصوص انكار تمایزی بود كه ارسطو و قرون وسطاییان بین عقل نظری و عملی قایل بودند. البته ارسطو فقط در مورد انسان، بین عقل نظری و عقل عملی تفاوت قایل بود و در مورد خداوند، به چنین تفاوتی اعتقاد نداشت. وی هماهنگی افعال انسانی را به افعال غایتمند اراده نسبت می داد و هماهنگی حركات عالم را ناشی از ضرورت ازلی فعل بی غرض خداوند می دانست. متكلّمان مسیحی با تشبیه طبیعت به انسان، نظم و انسجام طبیعت را نیز به فاعلیت بالقصد خداوند مرتبط می كردند و درست برخلاف آن ها، اسپینوزا با تشبیهی معكوس ـ یعنی تشبیه انسان به طبیعت ـ افعال ظاهراً غایتمند انسان را حاصل یك قانون ازلی و ضروری ـ یعنی قانون صیانت ذات ـ دانست. این قانون به معنای عام، در همه موجودات وجود دارد، منتها در موجودات بی جان «حركت» و در موجودات جان دار «صیانت» خوانده می شود. بنابراین، اعمال انسان و همه موجودات دیگر حاصل یك قانون ضروری ازلی است و اراده و انتخاب آزادانه هیچ نقشی در آن ها ندارند. بدین سان، انكار آزادی و اختیار انسانی مانع دیگری را از سر راه یكسانی قوانین طبیعت برمی دارد و بین انسان و طبیعت توازی كامل برقرار می شود. خود وی می گوید: انسان تركیبی از بدن و نفس است و همه حالات و رفتار، یا صور حركتند و فعل بدن را به وجود می آورند و یا صور علمند و فعل نفس او به حساب می آیند. عالم نیز مركّب از امتداد و فكر است و همه حالات و اعمال اشیا، یا صور حركتند و حاصل امتداد محسوب می شوند و یا صور عقل و علمند كه محصول فكر می باشند. اما آنچه مهم است این كه این دو شكل فعالیت ناشی از دو صفت یك موجود واحدند كه «خدا» یا «طبیعت» خوانده می شوند. منظور از «صفت» همان جنبه هایی است كه جوهر تحت آن ها برای ما نمودار می شود و چون جوهر تحت دو نحوه فعالیت حركت و عقل گردد، آن ها را به ترتیب، صفت «امتداد» و «فكر» می خواند. البته از میان صفات نامتناهی جوهر، فقط همین دو صفت برای ما قابل شناختن است. همه اشیای عالم نیز حالات همان جوهر واحدند. حالات (اشیا) ناشی از خداوندند، همان گونه كه معلول ناشی از علت است.
با این اوصاف، می توان گفت: مفهوم «جوهر» از نظر اسپینوزا، دارای چهار ویژگی است:
اولاً، یك موجود متعالی است و همه اشیای عالم از طریق آن با هم اتصال می یابند.
ثانیاً، برخلاف همه اشیای دیگر، بی علت است.
ثالثاً، نسبت آن با همه اشیای عالم، مانند نسبت علت به معلول است.
و در نهایت نامتناهی است، و از میان صفات نامتناهی اش، ما فقط دو صفت را می شناسیم. در توجیه سه ویژگی اول، می توان گفت: قول به ازلیتِ عالم، او را نه مانند ارسطوییان به یك علت غیرمادی می كشاند و نه مانند ایپكوری ها به انكار علیّت و اثبات صدفه و اتفاق، بلكه او را وامی دارد كه تسلسل نامتناهی علل و معالیل را بپذیرد، مشروط بر این كه آن سلسله،كلی را بهوجودآوردكه بی علت باشد.
اما برای ویژگی چهارم هیچ توجیهی نمی توان یافت. آیا نمی توان فرض كرد دو صفتی كه از طریق آن ها جوهر در عالم متجلّی می شود، طبیعت آن را به طور كامل نشان دهند و صفات دیگری در میان نباشند؟ آیا می توان به سادگی فرض كرد كه عالم را به همه جزئیات و ریزه كاری هایش شناخته ایم؟ به عبارت دیگر، آیا می توان فرض كرد كه به همه صفات تجلّی یافته در طبیعت علم پیدا كرده ایم; یعنی آیا شناخت ما از عالم، به نهایت خویش رسیده و پیشرفت دیگری برای آن قابل تصور نیست؟
گرچه اسپینوزاتلاش می كندفلسفه اش را با مذاهب سنّتی سازگار كند، ولی نمی توان او را به هیچ یك از سه مذهب بزرگ یهود، مسیحیت و اسلام نزدیك دانست; زیرا تمام مذاهب، خداوند را آخرین پناه انسان در سختی ها دانسته اند، در حالی كه در نظر او خداوند قادر به پاسخ گویی به نیازهای انسان نیست. اصولاً با این كه در این سه مذهب با تعابیر متفاوتی از خداوند یادشده، ولی در یك مسأله وحدت نظر وجود دارد و آن محبت متقابل بین خدا و انسان است. درست است كه متكلّمان مقایسه خداوند با انسان را محكوم كرده اند و در اثبات تغییرناپذیری خداوند، به اقامه دلیل پرداخته اند، اما در هر حال، خدای مذاهب، خالق، حاكم و قانون گذاری است كه با اراده و طرح قبلی عمل می كند; از یك سو، دارای مهر و عطوفت است و از سوی دیگر، دارای خشم و غضب; به انسان پاداش می دهد و یا او را كیفر می كند، انسان را دوست دارد و توقّع دارد كه معشوق انسان هم واقع شود. اما اسپینوزا همه این صفات را انكار می كند. جوهری كه او با خدای مذاهب یكی می داند چیزی جز یك قالب منطقی نیست كه عامل بقای اشیاء جزئی است، برحسب ذات خود بالضروره عمل می كند، و قادر به تغییر خط مشی خود نیست، چه رسد به تغییر خط مشی دیگران. از نظر اسپینوزا، قدرتی كه مردم عوام و متكلّمان مذهبی به خداوند نسبت می دهند قدرت بشری است، نه قدرت خدایی. بنابراین، مشوب به ضعف است; زیرا آن ها قدرت خداوند را در اراده، آزاد می دانند و قدرت خداوند را با قدرت پادشاهان مقایسه كرده، همه چیز را در برابر آن ممكن، یعنی بی علت و ناشی از تصادف، می دانند.
نظری كه اسپینوزا در مورد خداوند دارد، به نظر ارسطوییان نوافلاطونی قرون وسطا بیش تر شباهت دارد; زیرا در نظر آن ها هم اولاً عالم بالضروره از خداوند ناشی شده، نه با اراده و طرح قبلی. ثانیاً، خداوند به ذات خود علم دارد. ثالثاً، خداوند به همه اشیایی كه از او ناشی شده اند، علم دارد. اما این علم از طریق علم به اشیا نیست، بلكه از طریق علمی است كه به وجودش دارد و چون خودش منشأ نهایی صدور همه موجودات است، به اشیای دیگر هم علم دارد. مطابق نظر ارسطوییان نوافلاطونی، خداوند فقط یك موجود متفكر است و تنها فعل او این است كه به ذات خود می اندیشد و تنها چیزی كه مستقیماً از ذات او ناشی می شود، عقل است. اما بر حسب نظر اسپینوزا، خدا هم متفكر است و هم ممتد. بنابراین، هم عقل، كه حالت مستقیم صفت فكر است، مستقیماً از او ناشی شده و هم حركت و سكون، كه حالات مستقیم صفت امتدادند، و حتی می توان گفت: افعال او نامتناهی اند; برای این كه او صفات نامتناهی دیگری هم دارد كه برای ما ناشناخته اند.
از دیگر سو، كتب مقدس انسان را بر سر دو راهی می دانند; راهی به سوی ضلالت و راهی دیگر به سوی هدایت، كه خداوند هم قانون روشنی برای هدایتش فرستاده. اما این خود انسان است كه می تواند شاكر باشد و راه هدایت را برگزیند و یا كافر شده و به ضلالت افتد. اما اسپینوزا انسان را از آزادی انتخاب و از خدایی كه با او سخن می گوید محروم دانست و به جای آن ها، قانون «صیانت ذات» و فرمان های عقل را قرار داد. انسان با هدایت قانون «صیانت ذات» و استمداد از قدرت عقل، می تواند به همان نتایجی برسد كه تاكنون با استفاده از وحی الهی بدان ها می رسید و عقل بدون این كه پیامبری داشته باشد، می تواند مانند خدای مذاهب فرمان صادر كند و انسان را در نزاع با شیطان جدید ـ یعنی جهل ـ كمك كند.
خلاصه آن كه انسان گرچه آزاد نیست، ولی می تواند خود را در برابر این اغواگر جدید با عالم و معرفت مسلح سازد و این یكی از موارد ابهام فلسفه اسپینوزا است كه معلوم نمی كند رفتار انسان طبق ضرورت است یا ناشی از فرمان های عقل.
نویسنده:ابوالقاسم اسدی
پی نوشت‌ها
* این مقاله اقتباس از منابع ذیل می باشد:
ـ هری دولفسن: ۱۹۳۴
ـ هری دولفسن، فلسفه علم كلام، ترجمه احمدآرام، ۱۳۶۸، انتشارات الهدی، تهران، فلسفه اسپینوزا، هری دولفسن، ۲ جلد، ۱۹۳۴
- The Phelosophy of spinoza, ۱۹۳۴
ـ هری دولفسن، مبانی فلسفه دینی در یهودیت، مسحیت و اسلام، ۲جلد، ۱۹۴۷
ـ هری دولفسن،خرده گیری گرسكاس بر ارسطو.
(اسپینوزا ۶۶ سال از عمر خود را در هاروارد به عنوان دانشجو، معلم و پرفسور گذراند. ۱۹۲۵ تا زمان بازنشستگی (یعنی ۱۹۵۸) استاد دكتری ادبیات و فلسفه یهودی هاروارد بود و در سپتامبر ۱۹۷۴ در سن ۸۶ سالگی از دنیا رفت.
منبع:ماهنامه معرفت ، شماره ۶۱
منبع : خبرگزاری فارس