دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


یک جفت چشم عسلی


یک جفت چشم عسلی
از همان دوران کودکی به زیبایی و تمیزی علاقه خاصی داشت، از وقتی که تقریبا ده ساله بود هر روز صبح بعد از شانه کردن موهایش، از کرم مرطوب‌کننده دست و صورت استفاده می‌کرد و عطر می‌زد، موهایش را با کش‌های فانتزی به‌صورت خرگوشی می‌بست و خودش را برای پدر و مادرش لوس می‌کرد.مادر از کارهای دخترش «مهرناز» لذت می‌برد و مدام می‌گفت: «مثل بچگی‌های خودمی، منم همیشه دلم می‌خواست، تمیز و خوشبو باشم» و آن وقت بود که مهرناز دستی به موهای خرمایی‌اش می‌کشید و از ته دل می‌خندید. روزها می‌گذشت و او در میان دو خواهر دیگر قد می‌کشید و بزرگ می‌شد .حساسیت او نسبت به همه چیز بیشتر شده بود. دلش می‌خواست خودش، پدر، مادر و خواهرانش بهترین و زیباترین باشند و همه آنچه در اطرافش وجود دارد پاکیزه‌ترین باشد، اما گاهی این حساسیت بی‌شباهت به نوعی وسواس نبود، مثلا وقتی در لیوانی آب می‌خورد آن را دو یا سه بار با مایع ظرفشویی می‌شست!
همین موضوع نگرانی مادر را برمی‌انگیخت، آن‌قدر با او صحبت کرد تا توانست او را از گرفتاری در دام وسواس نجات دهد و به یک بار شستن لیوان آب‌خوری اکتفا کند.
وقتی مقطع دبیرستان را به پایان رساند و خیالش از درس، مدرسه و سختگیری‌های مدیر و ناظم مدرسه راحت شد فکر استفاده از لوازم آرایشی برای زیباتر شدن صورتش، مثل یک پرنده در تمام وجودش لانه کرد. مادر و دو خواهر دیگرش خیلی کم از مواد آرایشی استفاده می‌کردند، چرا که مادر و پدر معتقد بودند، خداوند بزرگ در آفرینش موجودی به نام «زن» آن‌قدر دقت و ظرافت به خرج داده که استفاده از لوازم آرایشی نوعی اغراق بی‌حساب است که از نظر بهداشت و پزشکی هم می‌تواند خطرساز باشد و چه بسا باعث پیر شدن پوست صورت شود اما این حرف‌ها چیزی نبود که بخواهد در گوش مهرناز فرو رود یا اگر هم می‌رفت به قول بزرگ‌ترها؛ «یکی در بود و آن یکی دروازه»!!
همیشه در فکر این بود که امروز کدام وسیله آرایشی وارد بازار شده؟ چه رنگ آرایشی مد روز است؟ چه نوع آرایش کردنی بیشتر طرفدار دارد؟ و هزاران پرسش بی‌اساس دیگر که کمتر پیش می‌آمد پاسخی برایشان پیدا نکند!!
مهرناز به همه چیز فکر می‌کرد جز این‌که آیا این موادی که او استفاده می‌کند پروانه ساخت و کد بهداشتی دارد یا تقلبی است؟ و دیگر این‌که آیا این مواد و این‌گونه آرایش کردن به فرم صورت و رنگ پوستش می‌آید یا خیر؟!
پدر از رفتار مهرناز ناراحت و دلگیر بود. او هم می‌خواست دخترش را متوجه اشتباهش کند و هم این‌که ناراحتش نکرده باشد. بنابراین یک روز مهرناز را صدا کرد و گفت: «ببین دخترم! این کاری که تو می‌کنی در شان خونواده ما نیست، اصلا آرایش کردن اونم از نوع غلیظ برای دختر خانمی مثل تو که به اندازه کافی زیباست، خیلی بی‌معنیه... بنابراین باید از این کار پرهیز کنی یا این‌که...»
مهرناز که تا این لحظه چشمان سیاهش را به لب‌های پدر دوخته بود با نگرانی گفت: «یا این‌که چی پدرجون...»
پدر نفس عمیقی کشید و پاهایش را روی هم انداخت و با اقتدار پدرانه‌اش گفت: «یا این‌که دیگه از خونه بیرون نمی‌ری و هر چیزی هم که خواستی به من یا مادرت می‌گی تا برات بخریم.» غمی که تا چند دقیقه پیش دردل کوچک مهرناز خانه کرده بود، ناگهان در چشمانش ریخت، نمی‌‌دانست چه بگوید، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «باشه قول می‌دم دیگه از لوازم آرایشی استفاده نکنم... ولی خواهش می‌کنم اجازه بدید منم مثل بقیه دوستام از خونه برم بیرون و با دوستام هم‌صحبت بشم.»
پدر که دخترش را خوب می‌شناخت و می‌دانست آن‌قدر دلش نازک است که ممکنه با تلنگری بشکند گفت: «نه این‌که نخوای اصلا استفاده کنی... به اندازه، تازه اونم توی خونه... باشه!؟»
مهرناز از جایش بلند شد، چشم محکمی گفت و از اتاق بیرون رفت. از آن زمان، رفتار و اخلاق مهرناز به طور کلی تغییر کرد، دیگر همه پول توجیبی‌اش را برای خرید لوازم آرایش نمی‌داد، آخر ماه برخلاف همیشه پس‌اندازی برایش باقی می‌ماند و کمتر به دنبال آخرین مد آرایش می‌گشت. این موضوع، نه تنها پدر و مادر را خوشحال کرده بود، بلکه مهرانه و مهری خواهران مهرناز هم خوشحال بودند چرا که مهرناز بیشتر از گذشته با آنها بود و آنها می‌توانستند اوقات خوبی را با خواهرشان بگذرانند.
یک روز که مهرانه طبق روزهای گذشته به آشپزخانه رفته بود تا به مادر برای چیدن میز شام کمک کند، گفت: «مامان!»
مادر که از لحن صدای دخترش فهمید خواسته‌ای در میان است، بدون این‌که به روی خودش بیاورد، گفت: «جان مامان!»
مهرانه روبه‌روی مادر ایستاد و گفت: «می‌شه به من نگاه کنی؟»
مادر سرش را بلند کرد و به چشمان دخترش خیره شد: «خب!!»
- همین!!
- یعنی چی، همین!؟
- مامان! به صورت من خوب نگاه کن!
مادر که نمی‌توانست منظور دخترش را درک کند خندید و گفت: «خب دارم خوب نگاه می‌کنم.»
مهرانه که کمی کلافه شده بود گفت: «نه مامان!... اگه خوب نگاه می‌کردی، می‌دیدی!»
- چی رو؟!
مهرانه با تعجب گفت: خب معلومه... بینی رو می‌گم»
مادر بلند خندید و گفت: «دارم می‌بینیم، خدا رو شکر که دخترم با یه بینی خوشگل روبه‌روم وایستاده»!
مهرانه روی صندلی نشست و در حالی که ابروهای بلندش را در هم کشیده بود، گفت:
- آخه کجای این بینی قشنگه!؟ شما این پره‌های بزرگ رو نمی‌بینی!؟ اونقدر این بینی زشت به نظر می‌رسد که اولین چیزی که دیده می‌شه، همین پره‌های بزرگه، نگاه کن مامان...
آخه حیف من نیست که با این چشم و ابروی خوش حالت، این بینی رو داشته باشم؟مادر که مات و مبهوت به مهرانه نگاه می‌کرد، گفت: «منظورت از این همه صغری و کبری چیدن چیه!؟ تو الان بیست سال از سنت می‌گذره، تازه فهمیدی که بینی‌ای که داری به صورتت نمیاد؟! - نه مادرجون! من خیلی وقته که این موضوع رو فهمیدم، اما نمی‌دونستم چی کار می‌شه کرد، اما حالا فهمیدم که یه راهی وجود داره؟!
- حتما می‌خوای بگی می‌شه این بینی رو از جا کند و یکی دیگه جاش گذاشت!؟
مهرانه در حالی که ملتمسانه دست‌های مادر را می‌فشرد، گفت: «مامان جونم!... یه چیزی تو همین مایه‌ها، خواهش می‌کنم بابارو راضی کن تا من بینیمو عمل کنم... یعنی کاری کنم که این پره‌ها کوچیکتر بشه»!؟
مادر ، در حالی که سعی می‌کرد صدایش از آشپزخانه بیرون نرود،با عصبانیت تمام گفت: «دیگه چی!؟ اصلا معلومه تو چرا این حرفارو می‌زنی!؟ این کار درستی نیست.»
- نه مامان این چه حرفیه... این همه آدم انواع عمل زیبایی رو انجام می‌دن، خب چه اشکالی داره.
- من که با این کار مخالف صددرصدم، خودت می‌دونی با پدرت.
آن شب، هیچ حرفی در مورد موضوع مطرح شده بین پدر، مادر و مهرانه رد و بدل نشد، اما فردای آن روز، وقتی پدر از کار روزانه به خانه آمد، مهرانه با یک لیوان شربت خنک خودش را به او رساند. پدر که عادت داشت وقتی از بیرون می‌آمد، خستگی‌اش را با یک دوش آب سرد کم ‌کند، در حالی که موهاش را خشک می‌کرد گفت: «به‌به، آفتاب از کدوم طرف در اومده؟!... خبریه که امروز مهرانه خانم واسمون شربت آورده!؟»
مهرانه در حالی که لیوان شربت را روی میز می‌گذاشت، گفت: «خبر سلامتی!... بفرمایید که الان حسابی می‌چسبه.»
- دستت درد نکند.
پدر، شربت را یک نفس تا آخرین جرعه سر کشید، بعد گفت: «آخیش دستت درد نکند دختر گلم.»
مهرانه وقتی فهمید که از خستگی پدر تا حد زیادی کم شده، با کلی من و من کردن، مسئله عمل جراحی بینی‌اش را عنوان کرد: «من خجالت می‌کشم با این پره‌های بزرگ بینی توی جمع و بین مردم ظاهر بشم!! خواهش می‌کنم پدرجون».
پدر که از خواسته دخترش حسابی شوکه شده بود در یک جمله گفت: «بعد در موردش صحبت می‌کنیم.»
دو روز بعد که عقربه‌های ساعت به پایان رسیدن یک روز تعطیل را نشان می‌داد، پدر با اجازه وارد اتاق مهرانه شد، مهرانه با احترام از روی صندلی‌اش بلند شد و جایش را به پدر داد.پدر هرگز حاشیه نمی‌رفت، بنابراین بی‌مقدمه گفت: «ببین مهرانه، من در مورد عمل زیبایی بینی با دو سه نفر متخصص صحبت کردم، اول این‌که باید بری پیش پزشک تا نظر بده، دوم این‌که عمل زیبایی بینی به این سادگی‌ها که فکر می‌کنی نیست، هم خیلی سخته، هم این‌که بعد از عمل حسابی مشکل داری تا پانسمان اونو باز کنی، سوم این‌که شاید بعدها عوارض داشته باشد و چهارم شاید بعد از عمل اون طور که فکر می‌کنی بینی تو خوب نشه...
البته به نظر خودت!!»مهرانه گفت: «باشه پدرجون من می‌دونم... همه این چیزایی که شما گفتید، از دوستام که این کار رو انجام دادن، پرسیدم... اما حتما باید این عمل انجام بشه»! پدر با تعجب گفت: «چرا حتما».
مهرانه که نمی‌خواست راز درونش را به پدر بگوید با عجله گفت: «همین طوری گفتم».
پدر لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهرانه، تمام مراحل معاینه را پشت سر گذاشت، تا این‌که خودش را برای انجام عمل زیبایی آماده کند. دلش می‌خواست زودتر به این آرزو برسد و مانند سایر دوستانش روی بینی‌اش چسب بزند!!
بالاخره انتظار به سر آمد و عمل جراحی انجام شد، اما نه تنها خیلی آسان نبود بلکه دقایق و روزهای سختی را برای مهرانه به ارمغان آورد، او نباید زیاد صحبت می‌کرد، سرش را خیلی بالا و پایین نمی‌کرد، مراقبت می‌کرد تا سرما نخورد و هزاران بایدها و نبایدهای دیگر که برای مهرانه مشکل بود، اما چون خواسته خودش بود سعی می‌کرد خودش را خیلی ناراحت نشان ندهد و دردها و سختی‌ها را تحمل کند. همین کار را هم انجام داد، تا این‌که با گذشت زمان و مراقبت‌های ویژه، چسب روی بینی‌اش را برداشت و دیگر مجبور نبود، همه بایدها و نبایدها را از بر کند و همیشه در مراقبت از بینی‌اش محتاط باشد.
یک روز که مهرانه به همراه خواهرانش و مادر در خانه تنها بودند و همه دور هم نشسته و از هر دری سخن می‌گفتند، مهرانه گفت: «مامان»!
مادر بدون معطلی گفت: «بله...»
- می‌خواستم یه چیزی بهتون بگم.
- حتما این بار می‌خوای برای خودت گونه بذاری یا فکتو عمل کنی!؟
هر سه خواهر خندیدند. مهرانه سرش را پایین انداخت و گفت: «نه مامان، راستش، خیلی از این حرف‌ها مهمتره...»
به این‌جا که رسید، مادر کامل به طرف دخترش برگشت و گفت: «مهمتره؟!... چی هست؟»
- پریناز رو که می‌شناسی؟!
- منظورت همین دوستته!؟
- بله، همین پریناز.
- خب، چی شده!؟
- راستش اون گفته که می‌خوان اگه شما اجازه بدین برای برادرش بیان خواستگاری.
پدر و مادر مهرانه پنج سالی بود که پریناز و خانواده‌اش را خوب می‌شناختند، آنها یک خیابان با هم فاصله داشتند، دو خواهر و یک برادر بودند، برادرشان فرزاد، فرزند ارشد خانواده بود و آخرین ترم تحصیلی‌اش را در مقطع کارشناسی سپری می‌کرد. پریناز همسن مهرانه بود و خواهر کوچکش هم در سال اول دبیرستان درس می‌خواند.
مادر نگاهی به مهرانه کرد، لبخندی زد و گفت: «پس به همین خاطر بود که به پدرت گفته بودی باید این عمل انجام بشه!؟» مهرانه شتابزده گفت: «نه مامان،... اونا، اونا منو همون جوری که بودم قبول کردن... من خودم اصرار داشتم».
- به هر حال هر دختر یا پسری یه روزی ازدواج می‌کنه... تا اونجا که من می‌دونم اونا هم آدمای بدی نیستند، ولی باید با پدرت مشورت کنیم.
- باشه مامان، هر چی شما بگید.
همان شب، مادر با پدر صحبت کرد حرف‌هایشان یک ساعتی طول کشید، آنها برای اولین بار می‌خواستند یکی از فرزندانشان را به خانه بخت بفرستند. بنابراین حق داشتند که تامل کنند و درست تصمیم بگیرند. نتیجه حرف‌هایشان همانی شد که مهرانه انتظار داشت. مادر خبر خوشحالی را به مهرانه داد و به سرعت مقدمات ازدواج مهرانه و فرزاد فراهم شد.
درست یک هفته مانده به روز آرایشگاه، مهرانه به مادرش گفت که می‌خواهد برای شب عروسی و آرایش صورتش از لنز رنگی استفاده کند. مادر مثل همیشه با این‌گونه کارهای بی‌معنی مهرانه مخالفت کرد، حتی فرزاد و پدرش هم مخالف بودند، اما او اصرار داشت که رنگ قهوه‌ای تیره به موهایش که خرمایی است نمی‌خورد و هیچ تناسبی بین این دو رنگ نیست، او می‌خواست از لنز عسلی رنگ استفاده کند تا صورتش زیباتر شود! آن‌قدر اصرار کرد که توانست دیگران را مجاب کند.روزی که قرار بود مراسم عروسی در ساعت هفت بعدازظهر آغاز شود، مهرانه به همراه دوستش پریناز به آرایشگاه رفت. او در مورد لنز با آرایشگر مورد نظرش صحبت کرد، او هم تمام راهنمایی‌ها را در مورد نحوه استفاده و رعایت بهداشت لنز برایش توضیح داد. لنزی که مهرانه تهیه کرده بود از نوع خوب و مرغوب بود، بنابراین نمی‌توانست جایی برای نگرانی داشته باشد.
«نسرین خانم» آرایشگر، تمام وسایل مورد نظر از جمله چسب ناخن را برای چسباندن ناخن‌های مصنوعی مهرانه روی میز چید، مهرانه هم قطره مخصوص لنزش را که ظاهرش مانند چسب ناخن بود، کنار سایر وسایل گذاشت. قرار بود اول لنز در داخل چشم مهرانه قرار گیرد بعد آرایش صورت انجام شود.
در همین فاصله که هنوز نسرین خانم کارش را آغاز نکرده بود، پریناز برای تهیه آبمیوه خنک از آرایشگاه خارج شد، چند ثانیه بعد دختری جوان نسرین خانم را برای پاسخگویی به تلفن صدا زد. چند دقیقه گذشت، مهرانه که حوصله‌اش سر رفته بود، تصمیم گرفت خودش لنز را آماده کند، تا کمی به پیشرفت کار کمک کرده باشد.بنابراین، دست‌هایش را با دقت شست، در مقابل آینه ایستاد، لنز را درون چشمش گذاشت، اما چون به این کار آشنا نبود، نتوانست آن را درست روی عنبیه قرار دهد، بنابراین چند بار چشمش را باز و بسته کرد ولی بی‌فایده بود به نظرش رسید که برای کاهش سوزش و جای گرفتن لنز در جای خودش، از قطره مخصوص لنز استفاده کند .
دستش را جلو برد، با عجله قطره را برداشت درش را باز کرد و یک قطره از آن را درون چشمش ریخت اما ناگهان صدای فریادش در تمام ساختمان طنین انداخت، پریناز و نسرین خانم خودشان را به مهرانه رساندند، مهرانه روی زمین زانو زده بود و ناله می‌زد. نسرین خانم و پریناز نمی‌دانستند چه شده و چرا مهرانه تا این حد بیقرار است، پریناز گفت: «چی شده؟ مهرانه... چی شده!»
مهرانه فقط فریاد می‌زد: «چشمم، سوختم».
نسرین خانم وقتی چسب ناخن را در کنار مهرانه دید، با ناراحتی تمام روی صورتش کوبید، مهرانه به جای قطره مخصوص لنز از چسب ناخن استفاده کرده بود!او را به بیمارستان رساندند، جشن عروسی مهرانه تبدیل به غمی ابدی شد، زیاده ‌روی‌ها، خواسته های بی‌جا و عجله بی‌مورد این تازه عروس، باعث شد تا برای همیشه بینایی چشم راستش را از دست بدهد.
حالا که یک سال از آن ماجرا می‌گذرد، مهرانه در کنار فرزاد، احساس آرامش می‌کند اما از این‌که در مقابل یک جفت چشم عسلی، بینایی چشم راستش را از دست داده، هرگز نمی‌تواند این اندوه را از خودش دور کند. او مانده بود و یک خاطره وحشتناک!!
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید