پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


یاداشتهای یک دیوانه


یاداشتهای یک دیوانه
او به من گفت که بیمار، برادر کوچکترش بوده است. برادر بزرگتر پس از خوشامد گویی با لحنی حاکی از قدردانی گفت:
« خیلی متشکرم از اینکه این همه راه را برای دیدن ما آمدی و خود را به زحمت انداختی ، ولی برادرم خیلی وقت پیش حالش خوب شد و به شهر دیگری رفت چون برای تصدی یک پست دولتی از او دعوت شده بود» سپس خنده ای کرد و در حالیکه دوجلد از یاداشهای برادرش را به من می داد گفت: « می توانی از روی این نوشته ها خودت به ماهیت بیماری او پی ببری...» و با تبسمی اضافه کرد: « وفکر نمی کنم نشان دادن این یاداشها به یک دوست قدیمی اشکالی داشته باشد» من دفترهای یاداشت را با خودم بردم ، با دقت همه آنها را خواندم و متوجه شدم که او از یک اختلال روانی ، شاید هم ( شیزوفرنی) ، رنج می برده است. نوشته بسیار آشفته و درهم برهم و بی ربط و پر از تناقض آشکار بود ، با عبارتها و اظهار نظرهایی تند وخشن. بعلاوه یاداشهایش بدون تاریخ بود. و تنها از روی رنگ جوهر و تفاوتهای دست خط ممکن بود مشخص کرد که این یاداشها در یک زمان نوشته نشده اند.
برخی از بخشها را که دارای ارتباطی منطقی بودند ، جدا کرده ، پاکنویس کردم؛ زیرا که به نظرم می رسید که این نوشته ها می تواند موضوع یک تحقیق روانپزشکی باشد.
این را هم بگویم که من کوچکترین دخل و تصرفی در این یاداشتها نکردم ، هیچ تغییری در غیر منطقی بودن مضمون یاداشتها ندادم جز تغییر نامها که آنهم تصور می کنم ضرورتی نداشت ، زیرا افرادی که به آنها اشاره شد بود روستاییانی بودند گمنام و ناشناس که ذکر نام حقیقی شان هیچ مشکلی ایجاد نمی کرد . ولی در مورد عنوان یاداشتها ، این عنوانی است که خود نویسنده پس از بهبود انتخاب کرده و بعدها هم تغییری در آن نداده است :
امشب ماه بسیار درخشان است. من در سی سال گذشته هرگز ماه را اینقدر درخشان ندیده ام. امشب هنگامی که به آن نگاه کردم خوشحالی عجیبی وجودم را پر کرد. من تازه متوجه شده ام که در این سی سال اندی همواره در ظلمت به سر برده ام. ولی اکنون هم باید خیلی مواظب خودم باشم والا دلیلی ندارد سگ منزل چائو دوباره به من خیره بشود؟ من برای ترس خود دلیل خوبی دارم.
امشب ماه در آسمان دیده نمی شود ، و این به نظر من نشانه بدی است. امروز صبح وقتی با احتیاط از خانه بیرون می آمدم متوجه آقای چائو شدم که خیره نگاهم می کرد، انگار که از من ترسید ، انگار که قصد جانم را داشت. هفت هشت نفر دیگر هم آنجا بودند که درباره من در گوشی صحبت می کردند و مراقب بودند که نبینمشان . هر که را در راه دیدم به همین حال بود . بی رحم ترین آنها نیشخندی به من زد که از ترس سر و پایم به لرزه در آمد ، زیرا از حالشان فهمیدم که آنها مقدمات کار را فراهم کرده و کاملا آماده اند. بی آنکه ترس به خود راه بدهم به راهم ادامه دادم . بچه هایی هم که سر راه بازی می کردند درباره من حرف می زدند و نگاهشان هم مانند آقای چائو بود که خیره مرا می نگریست . در حالی که چهره شان از ترس رنگ پریده بود . تعجب کردم که چرا این بچه ها از من متنفرند . رفتارشان این نفرت را نشان می داد . با دیدن رفتار زشت بچه ها نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و فریاد زدم « به من بگین چرا؟» ولی آنها پس از اینکه صدایم را بلند کردم فرار را بر قرار ترجیح دادند.
تعجب می کنم چرا آقای چائو از من متنفر است ، و مردم کوچه و بازار چرا اینطور چپ چپ نگاهم می کنند . من هیچ دلیلی برای رفتار آنها ندارم جز اینکه بگویم بیست سال پیش با رسیدگی به دفتر حساب آقای کوچپو احتمالا او را رنجانده ام ، ولی این قضیه مربوط به سالها پیش است که اواز بابت آن ازمن بسیار رنجیده خاطر شد. ولی آقای چائو که او را نمی شناسد ، حتما از دیگران چیزی در این باره شنیده و حالا می خواهد انتقام بگیرد و برای این منظور با مردم کوچه و بازار علیه من توطئه کرده و می خواهد مرا از پا درآورد. ولی بچه ها چرا؟ چرا آنها وارد این معرکه شده اند؟ آنهایی که در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودند. پس چرا آنها هم امروز اینطور خیره به من نگاه می کردند ، انگار که ازمن می ترسیدند ، انگار که می خواستند مرا بکشند؟ این موضوع به راستی مرا می ترساند ، مسئله ای شگفت انگیز و مضطرب کننده است . شک ندارم که آنها این موضوع را از والدینشان شنیده اند.
مدتی است بی خوابی به سرم زده و شبها خوابم نمی برد . من معتقدم اگر انسان بخواهد مطلبی را خوب بفهمد باید به آن کاملا توجه کند و در آن دقیق شود . آن روز که آن مردم را دیدم به نظرم رسید آنهایی که به وسیله ضابطین دادگستری شکنجه شده اند، از مقامات محلی سیلی خورده اند و زنانشان توسط مأمورین اجرا به زور از خانه بیرون کشیده شده اند و بچه هایی که والدینشان از دست طلبکارانشان دست به خودکشی زده اند هرگز مانند آنهایی که دیروز دیدم و دست به آزارم زدند ، آنقدر وحشت زده و بی رحم نبودند . عجیب ترین چیزی که دیروز در خیابان نظرم را جلب کرد منظره زنی بود که با مشت به پشت پسر کوچکش می زد و فریاد می کشید « بلا گرفته ! دلم می خواد با دندونام گوشتای تنت رو بکنم تا دلم خنک بشه!» و در تمام مدت هم به او خیره نگاه می کرد . من نتوانستم خودم را کنترل کنم و از جا پریدم ، با این حرکت من همه آنهایی که چهره های کبود و دندانهای گراز مانندی داشتند به طرز استتهزاء آمیزی شروع به خندیدن کردند . در این موقع پیرمردی با عجله خود را به من رساند و مرا به خانه برد.
پیرمرد با زور مرا به داخل خانه برد . اهل منزل همه وانمود کردند که مرا نمی شناسند و مثل دیگران به من خیره شدند. وقتی داخل خانه شدم ، آنها بلافاصله در را از بیرون قفل کردند، انگار که مرغ را توی قفس جا می کردند . این حادثه بیشتر مرا شگفت زده کرد. چند روز پیش یکی از همسایه های ما که اهل روستای گرگ بچه است نزد ما آمد و خبر داد که محصول غله امسال را آفت زده و تماما از بین رفته است . او ضمن صحبتهایش برای برادرم حادثه ای را تعریف کرد که من از شنیدنش چندشم شد و به شدت ترسیدم. او گفت که در ده آنها عده ای از مردم شخص بنامی را گرفتند ، او را به قصد کشت زدند و پس از کشتنش دل و جگر او را بیرون آوردند ، در روغن سرخ کردند و برای درمان بی دل و جرأتی و به دست آوردن شجاعت نوش جان کردند ! همسایه که با آب و تاب این واقعه زشت و چندش آور را برای برادرم تعریف می کرد با دیدن من حرفش را قطع کرد و هر دو به من زل زدند .
فقط امروز بود که من متوجه شدم آنها هم دقیقا مثل مردم کوچه و بازار مرا ورانداز می کنند. حتی تصور اینکه انسان هم نوع خود را بکشد و بخورد سرو پای مرا به لرزه می اندازد . و آنها به روایت همسایه ها این کار را کرده اند ، پس امکان دارد مرا هم بخورند. دیدن آن آدمها با چهره های کبود و دندانهای گراز مانند و داستانی که امروز از زبان همسایه ها شنیدم و زنی که به فرزندی می گفت:« با دندونام گوشتای تنتو بکنم» همگی نشانه های اسرار آمیزی از توطئه ای جنایتکارانه ا ست. من در گفته ها و زهر خندهایشان خطر را احساس می کردم . دندانهای سفید و براقشان نشان می دهد که آنا همگی آدمخوارند. با اینکه آدم بدی نیستم ولی اینطور به نظر می رسد از وقتی که احساسات آقای کو را با رسیدگی به حسابهایش جریحه دار کردم ، در معرض خطر قرار گرفته ام. اسراری در پشت پرده هست که نمی توانم حدس بزنم آنها وقتی از دست کسی عصبانی می شوند ، انگ شرارت و بدی به او می زنند. در ست به خاطرم هست وقتی برادر بزرگم روش انشاء نوشتن را به من می آموخت ، هر وقت در نوشته ام شخصی را تصور می کردم که دارای خصایص نیکویی بود ولی با استدلالهایم او را بد جلوه می دادم ، او کاری را تایید می کرد و نمره خوبی پای ورقه ام می گذاشت . در حالی که اگر شخصیتهای بد را می بخشیدم و آنها را در کرده شان مقصر نشان نمی دادم ، بر من نمی بخشید و با این جمله که برای « خودت خوبه» و « اصلتو نشون میده» نوشته را دور می انداخت. بدین ترتیب چگونه می توانم افکار پوشیده و اسرار آمیز آنها را ، به خصوص وقتی که حاضرند آدم بخورند، حدس بزنم؟
اگر انسان بخواهد مطلبی را خوب بفهمد باید به آن کاملا توجه کند و در آن دقیق شود . در گذشته های دور تا آنجا که می توانم به خاطر بیاورم ، مردم اغلب آدم می خوردند، ولی من قدری در صحت این موضوع که نسل اندر نسل گفته شده و در کتابها خوانده ام ، تردید دارم. تلاش می کنم صحت و سقم آنرا معلوم کنم. اما تاریخ مورد استفاده من هم گاهشمار درست و معتبری نیست که با استناد به آن بتوانم درستی و نادرستی چیزی را معلوم کرد. این تاریخی است که سراسر آنرا با کلمات « اخلاق ، فضیلت و تقوا» پر کرده اند که اتفاقا به طرز ناشیانه ای هم رقم زده شده است. از آنجا که شبها خوابم نمی برد، تا نیمه های شب کتاب می خوانم آنقدر که چشمم سیاهی می رود، خطوط درهم شده و تنها دو کلمه برجسته می شو و نظرم را به سوی خود می کشد« آدم بخور!»
همه نوشته های کتاب و تمام کلماتی را که از دهان مرد همسایه بیرون ریخت به طرز غریبی با نیشخندی اسرار آمیز به من خیره می شوند. آخر من هم آدمم و می توانم طعمه آنها بشوم! صبح مدتی آرام روی صندلی لم دادم .« چن » پیر نهارم را آورد که عبارت بود از یک ظرف سبزی و یک ظرف ماهی آب پز . چشمان ماهی باز و سفت بود و دهان بازش به دهان مردمی می مانست که می خواهد آدم بخورند. پس از آنکه چند لقمه ای در دهان گذاشتم نتوانستم تشخیص دهم گوشت ماهی بود یا گوشت انسان و هر چه را خورده بودم بالا آوردم.
چین پیر را صدا زدم و به او گفتم به برادرم بگوید که من حالت خفقان دارم و می خواهم در باغ گردش کنم. چین پیر چیزی نگفت ، بیرون رفت ولی زود بر گشت و در را باز کرد. من حرکتی نکردم و منتظر شدم ببینم آنها چگونه با من رفتار خواهند کرد.تقریبا مطمئن بودم آنها نخواهند گذاشت بیرون بروم. حتما ! برادر بزرگم در حالیکه پیرمردی را راهنمایی می کرد آهسته از اتاق بیرون آمد. در برق نگاهش حالت جنایت آمیزی احساس کردم که متوجه شد و از ترس اینکه من هم متوجه شوم سرش را زیر انداخت و نگاهش را دزدکی از کنار عینکش به من دوخت. امروز سر حال به نظر میای.
دکتر هو را به اینجا دعوت کردم که ترا معاینه کند.
بسیار خوب
در واقع خوب می دانستم که این پیرمرد جلادی در لباس مبدل است. او به بهانه اینکه نبض مرا بگیرد می خواهد بفهمد به حد کافی چاق هستم ! چون به هر حال سهم بیشتری از گوشت من نصیبش خواهد شد. با وجود این من هنوز ترسیده بودم . اگر چه آدم خوار نیستم ولی دل و جرأتم از آنها بیشتر است. برای اینکه ببینم پیرمرد چکار می خواهد بکند هر دو دستم را دراز کردم و به طرف او گرفتم. پیرمرد روی زمین نشست، چند لحظه ای به دنبال چیزی گشت و پس از مدتی که ساکت و بی حرکت ماند ، چشمان حیله گرش را گشود و گفت:« نگذار تخیلات بر تو چیره شوند و ترا به دنبال خود بکشند . چند روزی با آرامش استراحت کن ، برایت مفید است».
نگذار بر تو چیره شوند و ترا به دنبال خود بکشند! چند روزی با آرامش استراحت کن !طبیعی است وقتی استراحت کردم چاقتر می شوم و به آنها گوشت بیشتری خواهم رسید و زیادتر خواهند خورد! ولی چه سودی به حال من دارد و چگونه می تواند « مفید » باشد؟ همه اینها در این فکرند که آدم بخورند در عین حال باطنشان را مخفی می کنند و جرات و جسارت ندارند آشکار عمل کنند . این ظاهر سازی احمقانه آنها مرا به راستی از خنده روده بر می کند. نمی توانستم جلوی قهقه خنده ام را بگیرم ، رفتار آنها سرگرمم می کرد و مطمئن بودم که خنده ام از سر راستی و درستی و جسارت و شهامت است و نه حیله گری و فریبکاری .
احساس کردم که هر دو آنها ، یعنی پیرمرد و برادرم از هیبت و صلابت من که در خنده استهزاء آمیزم منعکس بود ترسیدند و رنگشان پرید. و درست به خاطر همین جرأت و جسارت است که آنها اشتیاق بیشتری به خوردن من پیدا کرده اند زیرا از این راه می توانند مقداری از شهامت مرا به دست آورند. پیرمرد به طرف در خانه رفت ولی قبل از آنکه از آن خارج شود رو به برادرم کرد و با صدای آهسته ای گفت:« باید بی درنگ خورده شوم!» و برادرم سرش را به علامت تصدیق تکان داد.پس تو هم در قضیه دست داری! این کشف شگفت انگیز هر چند در لحظه نخست مرا شوکه کرد ولی برایم غیر قابل انتظار هم نبود که برادر بزرگم همدست کسانی است که می خواهند مرا بخورند! آدمخوری که از خوردن گوشت انسان لذت می برد برادر بزرگم است! ومن برادر کوچک یک آدمخوارم که از خوردن گوشت انسان لذت می برد ! من به هر حال به وسیله دیگران خورده خواهم شد، مع هذا من برادر کوچک یک آدمخوار هستم!
در این چند روزه زیاد درباره این موضوع فکر کرده ام. شاید هم پیرمرد جلادی در لباس مبدل نبود و یک دکتر حقیقی بود. با وجود این او یک آدمخوار است که از خوردن گوشت انسان لذت می برد. در کتاب گیاهان دارویی نوشته لی شی چی سلف او، به وضوح آمده است که می توان گوشت انسان را پخت و خورد . حال، چگونه است که او نمی تواند یک آدمخوار باشد که از خوردن گوشت انسان لذت می برد؟
و اما برادرم ، دلیل خوبی دارم که نسبت به او بد گمان باشم ، زیرا که هنگامی که پیش او درس می خواندم از زبان او شنیدم که می گفت:« مردم کودکانشان را برای خوردن مبادله می کردند» و یک بار در بحثی پیرامون شخص بدی او گفت نه تنها او مسحق کشته شدن بود بلکه لازم بود« گوشتش را بخورند و از پوستش به جای زیر انداز استفاده کنند.»
من در آن موقع بسیار جوان بودم و با شنیدن این سخنان تا مدتی تپش قلبم بیشتر می شد، نبضم تندتر می زد و سرم گیج می رفت، در حالیکه او حتی با شنیدن داستانی که همسایه مان آن روز برای ما نقل کرد که در ده گرگ بچه، مردم دل و جگر مردی را خوردند هیچ تعجبی نکرد و فقط سرش را تکان داد. حالا هم نبایستی فرقی با گذشته کرده باشد واز قرار معلوم همانطور بی رحم وسنگدل است. اگر این امکان وجود دارد که« کودکان را برای خوردن مبادله کنند» ، پس هر چیزی به این منظور می تواند مبادله شود، هرکس هم می تواند خورده شود. در گذشته من تنها به توضیحات او گوش می دادم و بعد هم آن را فراموش می کردم .
ولی اکنون هنگامی که درباره این مسائل صحبت می کند و برایم توضیح می دهد ، نه تنها اثر چربی گوشت انسان را به عیان کنار لبش می بینم، بلکه از برق نگاهش احساس می کنم با دل و جان مشتاق خوردن انسانهاست. همه جا مثل قیر سیاه است. نمی دانم شب است یا روز . سگ خانواده چائو دوباره شروع به پارس کرده است. درنده خویی شیر ، ترسویی خرگوش و حیله گری روباه ...
من با شیوه کار آنها آشنایی دارم . نه مایلند آشکارا کسی را بکشند و نه جرأت این کار را دارند ، چون از عاقبت آن می ترسند . به جای آن ، با هم متحد می شوند ، همه جا دام می گسترند تا وادارم کنند که خودکشی کنم. رفتار همین چند روز پیش زنها و مردها در خیابان ، و طرز برخورد برادرم در این چند روزه موضوع را کاملا برایم آشکار کرده. بهترین چیزی که آنها را مسرور می سازد دیدن مردی است که خود را با کمر بندش از تیر چراغ برق آویزان کرده . این منظره هم آرزوی آنها را بر می آورد و هم از سرزنش احتمالی برای ارتکاب جنایت رهایشان می کند. از سوی دیگر، اگر هم شخص از ترس و نگرانی بمیرد که البته موجب لاغری او می شود، باز آنها سری به علامت رضایت تکان خواهند داد.
آنها تنها گوشت مرده می خورند! به خاطر می آورم یک وقتی مطلبی می خواندم درباره جانور مهیب و ترسناکی به نام کفتار که چشمانی دریده و نگاهی وحشتناک دارد و غذایش غالبا مردار است. این جانور می تواند استخوانهای بزرگ را خردکرده و ببلعد : صرف تصور این موضوع کافی است که مرا بترساند. کفتارها از خانواده گرگها هم از تیره سگانند. و آن روز سگ خانه چائو چند بار به من خیره شده بود. تردید ندارم که آن سگ هم در توطئه دست دارد و همدست آنهاست. پیرمرد چشمان خود را زیر انداخته بود و مرا نگاه نمی کرد ، با وجو این آنها می توانند مرا فریب دهند!
ازهمه رقت انگیز تر و مسخره تر وضع برادر بزرگم است. آخر او مثلا انسان است، چرا نمی ترسد، چرا با دیگران در توطئه نابود کردن و خوردن من شریک می شود؟ آیا به خاطر آنست که وقتی کسی به این عمل عادت کرد آنرا جنایت به حساب نمی آورد یا اینکه او برای انجام عملی که می داند نادرست است خود را بیرحم و سنگدل جلوه می دهد؟
در نفرین و دشنام به آدمخوران، من نخست از برادرم آغاز می کنم و در بازداشتن آنها از عمل ننگینشان هم باز از برادرم شروع می کنم. در حقیقت چنین مباحثی میبایست آنها را از خیلی پیش از این متقاعد کرده باشد...
شخص غیر منتظره ای وارد شد . او جوانی بود تقریبا بیست ساله که نتوانستم چهره اش را به خوبی ببینم. خنده استهزاء آمیزی چهره اش را پر کرده بود. ولی هنگامی که برایم سر تکان داد تبسمش به نظرم واقعی نیامد. از او پرسیدم: «به نظر شما آدمخواری کار درستی است؟» در حالی که هنوز می خندید در پاسخ گفت: « وقتی قحطی نباشد چرا باید آدم خورد؟» من بلافاصله فهمیدم که او هم یکی از آنهاست ولی به خودم جرات دادم و پرسشم را تکرار کردم: « درسته؟» « چه چیزی وادارت می کند این سئوال رابکنی؟ توحقیقتأ.... دوست داری شوخی کنی .... امروز هوا خیلی خوبه.» « آره ، هوا خیلی خوبه و ماه هم خیلی درخشان. ولی من هم می خواهم از شما بپرسم آیا این عمل درسته؟»
او که مشتاق به نظر می رسید من من کنان گفت: «نه...» « نه؟ پس چرا آنها هنوز اینکار را می کنند؟» « تو درباره چی داری حرف می زنی؟» « درباره چی حرف می زنم آنها همین حالا در دهکده گرگ بچه دارند آدم می خورند و تو می توانی خبر آن را همه جا تو روزنامه و کتابها بخوانی ، با خط قرمز جلی .»
با این گفته حالت او تغییر کرد ، رنگش مثل گچ سفید شد ، در حالی که به من خیره شده بود گفت: « ممکن است اینطور باشد، همیشه اینطور بوده...» « چون همیشه اینطور بوده پس عمل درستیه؟»
« دوست ندارم در اینباره صحبت کنم ، بگذریم، تو هم نباید زیاد بهش فکر کنی . هرکس هم که در این باره صحبت می کند در اشتباه است.» از جا جستم و چشمانم را کاملا باز کردم ، ولی اثری از مرد ندیدم ، انگار که به زمین فرو رفت. خیس عرق شده بودم . او خیلی از برادرم کوچکتر بود ، ولی او هم در توطئه دست داشت . او می بایست توسط والدینش تعلیم دیده باشد . متأسفم بگویم او هم به پسرش همین تعلیم را داده است: چرا که حتی بچه ها هم سبعانه و خشم آلود به من نگاه می کردند.
در آرزوی خوردن انسانها ، در عین حال وحشت داشتن از اینکه خودشان خورده شوند. به همین دلیل است که در نهایت بد گمانی به یکدیگر چشم دوخته اند... چقدر زندگی برای آنها آرامش بخش بود اگر می توانستند خود را از این وسوسه خلاص کنند، کار کنند، قدم بزنند، بخورند، بیاشامند و در آرامش به خواب روند . فقط ، همین رهایی از وسوسه و آرامش خیال . با وجود این ، پدران و پسران، زنان، شوهران، برادران، دوستان، معلمان و محصلان، همه و همه دشمنان سوگند خورده یکدیگرند ، در توطئه ای وارد شده اند که وظیفه اش دلسرد کردن و باز داشتن آنهاست که این گام را بردارند. گام در راه رهایی از وسوسه.
امروز صبح زود برای دیدن برادرم به آپارتمانش رفتم. توی تراس ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. من پشت سرش در فاصله میان در و او قرار گرفتم و با ادب و وقاری استثنایی به او گفتم: « برادر، می خواهم چیزی به شما بگویم» پرسید: « خوب چه می خواهی بگویی؟»
و به سرعت رویش را به طرف من گرداند و سرش را تکان داد. « چیز مهمی نیست برادر ، ولی گفتنش هم آسان نیست. احتمالا همه انسانهای اولیه در آغاز کمی از گوشت یکدیگر خورده اند . ولی بعدها نظرشان تغییر کرد، برخی از این کار دست کشیدند. چون می خواستند خوب باشند ، به انسان تبدیل شدند، انسانهای واقعی . ولی عده ای هنوز به این کار ادامه می دهند. آدم می خورند ، درست مانند جانوران درنده. برخی به ماهی، پرنده، میمون و سرانجام به انسان بدل شدند. ولی عده ای هیچ تلاشی برای تغییر خود نکردند و هنوز در وضع و حالت مبهمی باقی مانده اند. و اینک به گمانم هنگامی که آن جانور درنده خوی انسان نمای آدم خوار خود را با آن کسان که آدمخواری را رها کرده و انسانهای واقعی شده اند مقایسه می کنند، چقدر شرم زده می شوند. شاید هم خیلی شرمگین تر از جانوران درنده در مقابل میمونها».
« در دوران باستان یه یا، پسرش را به رسم مهمان نوازی پخت و با آن خورشی برای چیه و چو درست کرد. این البته داستان کهنی است. ولی در حقیقت از همان زمان که پان کو زمین و آسمان را آفرید آدمها یکدیگر را می دریدند و می خوردند ، از آن زمان که یه یا پسرش را پخت و برای مهمانانش خورش ساخت تا قتل هوهی لین و از آن هنگام تا گرفتار شدن آن مرد در دهکده گرگ بچه ، این درنده خویی و آدمخواری جریان داشته . همین سال گذشته بود که مجرمی را در شهر اعدام کردند. مسلولی کنار جسد آمد ، لقمه نانی در خون مرده فرو برد و در دهانش گذاشت!»
به برادرم گفتم: « آنها که می خواهند مرا بخورند و البته تو هم دست تنها نمی توانی آنها را از این کار باز داری . ولی تو چرا با آنها همدستی برادر ؟ آنها به عنوان آدمخوار قادر به هر کاری هستند. اگر آنها مرا بخورند ، ترا هم خواهند خورد ، اعضای یک گروه می توانند یکدیگر را بخورند . ولی اگر تو راهت را تغییر دهی ، احتمال دارد آنها نیز تأسی کرده و آن وقت همه به آرامش رسند. هر چند این آدمخواری از زمانهای دور ادامه داشته ، ولی ما می توانیم با تلاشی که امروز برای انسان شدن می کنیم ، بگوییم که این وضع نباید ادامه یابد. من مطمئن هستم برادر که تو می توانی این را بگویی. »
برادرم پس از شنیدن حرفهایم نخست پوزخندی زد، سپس نگاهی خشم آلود و جنایتکارانه به من کرد . و همین که گفته هایم را در مورد توطئه شان شنید ، رنگ از رخسارش پرید . عده ای بیرون ایستاده بودند از جمله چائو و سگش ، همه گردن کشیده بودند تا داخل اتاق را ببینند . من نمی توانستم چهره های آنها را درست ببینم زیرا بنظرم رسید که آنها چهره شان را با پارچه پوشانده اند . عده ای از آنها رنگ پریده و وحشت زده بودند و سعی می کردند خنده خود را پنهان کنند . مطمئن بودم که آنها همه همدست هستند . در عین حال می دانستم که آنها مثل هم فکر نمی کنند . برخی به آن باور بودند که چون همیشه اینطور بوده، پس اکنون هم باید آدم خورد . گرچه به این کار تمایل داشتند . بنابراین وقتی حرفهای مرا شنیدند عصبانی شدند و لی خنده تمسخر آمیزشان را از چهره نزدودند.
ناگهان برادرم با خشم جنون آمیزی فریاد کشید: « از اینجا برو بیرون گمشو! تماشای دیوانه که لطفی نداره؟» و آن وقت بود که متوجه فریبکاری و حیله گری آنها شدم. آنها هرگز تمایلی به تغییر موضوع خود ندارند، نقشه آنها تمامأ از پیش آماده شده است . آنها بر من مهر دیوانگی زده اند تا اگر مرا در آینده خوردند نه تنها برایشان مشکلی به وجود نیاید که مردم نیز به خاطر این کار از آنها سپاسگزاری کنند. من با حقه های قدیمی آنها آشنا هستم. وقتی همسایه مان درباره اهالی آن دهکده صحبت می کرد که شخص شریری را خورده اند ، متوجه کلک آنها شدم . آخر آن هم بخشی از نقشه شان بود.
چون پیرمرد با حالتی بسیار خشمناک وارد اتاق شد به این منظور که مرا ساکت کند، ولی آنها نتوانستند مرا از صحبت کردن با مردم باز دارد و دهان حق گویم را ببندند. من گفتم: « شما باید خود را تغییر دهید. از صمیم قلب تغییر دهید ! باید بدانید در آینده جهان جای آدمخواران نیست . اگر تغییر نکنید نابود خواهید شد . اگر چه بسیاری مانند شما زاده شوند ، ولی همگی به دست انسانهای دیگر از بین خواهید رفت، درست مانند گرگها که به دست شکارچیان کشته می شدند.
چین پیر مردم را از دور و بر من کنار زد. وقتی همه دور شدند متوجه شدم برادرم هم رفته است . چین پیر به من گفت که به اتاقم بر گردم. به درون اتاق رفتم. آنجا مثل قیر سیاه بود . تیرها و لایه های شیروانی بالای سرم به شدت می لرزیدند، پس از اندک زمانی به نظرم رسید اندازه شان بیشتر شده و روی سرم سنگینی می کند . وزن این توده ای که روی سرم افتاده بود بسار زیاد بود و من نمی توانستم حرکت کنم. منظور آنها این بود که من بمیرم. ولی می دانستم این سنگینی بی دوام و موقتی است ، از این رو تلاش کردم خود را رها سازم ، خیس عرق شده بودم. با وجود این فریاد زدم: « شما باید تغییر کنید ، تا دیر نشده، از صمیم قلب! باید بدانید در آینده جهان جای آدمخواران نیست...»
خورشید نمی درخشد ، در بسته است، غذای روزانه ام دو وعده است. میله های غذا خوری ( چاپ استیک) را برداشتم و در همان حال به فکر برادرم افتادم . اکنون می فهمم که خواهر کوچکم چگونه مرد : همه زیر سر اوست. خواهرم در آن وقت فقط پنج سال داشت. هنوز چهره گیرا و دوست داشتنیش به خاطرم هست . مادرمان به شدت می گریست و برادرم اصرار می کرد که او گریه نکند، شاید به این دلیل که دخترک را خودش خورده بود و گریه مادر سبب می شد که او احساس شرم کند. اگر چنین احساسی داشت و معنی شرم را می فهمید ... خواهرم به وسیله برادرم خورده شده بود ، نمی دانم مادرم می توانست این را درک کند یا نه؟ فکر می کنم مادرم می دانست .
ولی هنگام گریه حرفی نمی زد و چیزی آشکارا در این باره نمی گفت ، شاید او هم فکر کرده بود که این کار درستی است . خوب به خاطر دارم وقتی ۴-۵ ساله بودم روزی در خنکای راهرو نشسته بودم، برادرم آمد رو به من کرد و گفت : می دانی فرزند خوب چه کسی است؟ کسی است که اگر پدر یا مادرش بیمار شدند او با تکه ای از گوشت بدن خود برای آنها شوربا درست کند تا آنها دوستش بدارند. ومادرم با اینکه این جمله را از دهان او شنیده ، هیچ نگفت و مخالفتی با او نکرد . خوب ، اگر بشود تکه ای از گوشت انسان را خورد چرا نشود همه اش را بلعید؟! با وجود این ، ماتم گرفتن و عزاداری برای مرده به راستی که چیزی تکان دهنده است، چیز شگفت آوری است!
حتی تصورش هم برایم ممکن نیست. من تازه فهمیده ام در جایی زندگی می کنم که در آنجا برای مدت چهار سال از گوشت انسان تغذیه کرده اند. برادرم تازه نان آور و بزرگ خانه شده بود که خواهرم مرد و او بایستی قطعا از گوشت او در تهیه غذای ما استفاده کرده باشد و ماهم ندانسته آنرا خورده باشم . احتمال دارد که من هم ندانسته چند تکه از گوشت خواهرم را خورده باشم و اکنون نوبت منست....
چگونه مردی مانند من ، پس از گذشت چهار هزار سال آدمخواری هنوز می تواند امیدوار باشد که با انسانهای واقعی رو برو شود؟ شاید هنوز کودکانی باشند که آدم نخورده اند؟ آنها را نجات دهیم...
نویسنده: لو هسون
منبع : آی کتاب