پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


تا بیست می شمارم


تا بیست می شمارم
من همان روز، آنجا تصمیمم را گرفتم. بچه ها عروسک روباه با دم نارنجی پشمالو را نشان دادند و گفتند شبیه تو است. آن وقت غش غش خندیدند. اما من نخندیدم به نظرم هم آمد که هیچ شباهتی به تو ندارد اما تصمیم گرفتم بخرمش. تو را که نمی توانستم داشته باشم. برای همین تصمیم گرفتم عروسک را برای خودم کنم. تصاحبش کنم؛ همان طور که تو را نمی توانستم.
فردایش از راه دانشگاه یکسره رفتم و عروسک را خریدم. وقتی با هم به خانه رسیدیم. توجیهش کردم که برایم «تو» است نه هیچ چیز دیگر. اسم تو را گفتم و تو را برایش توصیف کردم. از فردایش نام تو را رویش گذاشتم.
روز بعد که به دانشگاه آمدم دم در مینا را دیدم. نگفتم تو را خریده ام. نگفتم که از این پس تو برای من خواهی بود.
طبق معمول با هم پارکینگ را دور زدیم و به سمت دانشکده آمدیم. ماشینت را دیدم و با خودم فکر کردم (هستی!) مدتها بود که از این مسیر می آمدیدم؛ یعنی راهمان را دور میکردیم پارکینگ را دور میزدیم و به سمت دانشکده می آمدیم. من میدانستم چرا. اما بقیه نمیدانستند. روزهای اول سخت بود. مسیر پیشنهادی من ــ برای حضور و غیاب کردن تو ــ راه را دور میکرد. دوستانم نمیدانستند من هم بهشان نگفتم. فقط از آن سمت آمدم. دفعه اول وقتی دسته جمعی رو به رویم ایستادند و پرسیدند «چرا؟» با یک علامت سوال بزرگ؛ من فقط لبخند زدم و گفتم «همین جوری» بعد آنها با من نیامدند. تا مدتی با من نیامدند. اما آخر سر آمدند و دیگر نپرسیدند «چرا؟» از وقتی دیگر با تو کلاس نداشتم همیشه از این مسیر می آمدم. صبحها که ماشینت را میدیدم با خودم میگفتم (هستی!) و عصر ها که بر میگشتم اگر ماشینت را نمیدیدم نفس عمیقی میکشیدم و میگفتم (ندیدمش!) و اگر میدیدم با حسرت رد میشدم و باز هم میگفتم (ندیدمش!)
رروزهای اول خیلی سخت تر بود. وقتی هنوز باور نکرده بودم که امروز نتوانسته ام ببینمت و ماشینت نبود بغضم میگرفت.
عجیب بود. چون تو عجیب بودی. نه مرد رویاهایم بودی. نه شاهزاده ی سوار بر اسب. حتی عاشقت هم نبودم. فقط یک جور کشش عجیب بود؛ خیلی عجیب!
آن اوایل که هنوز از ترم جدید خیلی نگذشته بود، پروژه های درس تو را که مال ترم گذشته بود تازه تحویل داده بودیم که در کریدور دیدمت. میخواستم رد شوم که چشم در چشم شدیم. سلام کوتاهی کردم و قصد رفتن داشتم که نامم را گفتی.
قلبم شروع به تپیدن کرد اما گذاشتم نگاهم سرد باقی بماند. گفتی: «پروژه تان را دیدم» مستقیم در چشمهایت نگاه کردم. منتظر بودی اشتیاق نشان دهم یا سوال کنم. اما من فقط نگاهت کردم. وقتی دیدی بی فایده است خودت گفتی: «خیلی خوب بود. خیلی» گفتم: «خیلی ممنون» گفتی: «معلوم بود که خیلی برایش زحمت کشیده بودید»
لبخند زدم . خیلی کمرنگ. و چون باز سکوتم را دیدی گفتی «کارتان جز کارهای برتر بود. اگر همین طور ادامه دهید حتما دانشجوی موفقی خواهید شد»
لبخند نزدم . فقط گفتم: «نظر لطفتان است»
به ساعتت نگاه کردی و گفتی: «امیدوارم باز هم با گروه شما کلاس داشته باشم»
و من فهمیدم که منظورت این است که حرفهایت تمام شده. برای همین لبخند سردی زدم «من هم. مزاحمتان نمیشوم. با اجازه»
و سریعا چرخیدم و به سمت پله ها رفتم. از دیوار داخلی عمود بر جایی که صحبت کردیم که رد شدم، ایستادم. جایی که تو مرا نمیدیدی. و به تو نگاه کردم که هنوز ایستاده بودی. پشتت به من بود و من تنها چهره مشتاق و چشمان براق دختری را میدیدم که با هیجان با تو حرف میزد و از عالی بودن کلاس آن روزش با تو تشکر میکرد. چهره اش عین همه دخترهایی دیگری بود که با تو حرف میزدند. همان قدر مشتاق و شیفته! و من همیشه فکر میکردم همین چهره ها هستند که انقدر زیادی اعتماد به نفس تو را بالا برده اند. آن روز عصر وقتی پارکینگ را دور زدم ماشینت نبود. چیزی در درونم فریاد میزد که کاش آن لحظه حرفی برای گفتن پیدا میکرد م و کاش...
آن شب وقتی به خانه رسیدم فورا به سمت عروسک تو رفتم . محکم در آغوشش گرفتم و تمام حرفهایی را که ظهر دلم میخواست به تو بگویم را برایش گفتم. همه را! بعد گریه کردم. نه برای تو، نه برای تنهایی خودم، نه برای غرور مسخره ام، فقط و فقط برای اینکه خسته بودم. خیلی خسته!
بعد از آن روز تا مدتها ندیدمت. تا آن روز که استادمان نیامده بود. نیم ساعتی گذشته بود اما هیچ کس حاضر نشده بود برود خانه. من روی یک صندلی رو به در ورودی نشسته بودم. ظهر که وارد دانشکده شدم ماشینت نبود و من میدانستم که تو کلاس داری. پس باید می آمدی. و از این در وارد میشدی. من با هر صدای ناله در به سمت در بر میگشتم که ببینم تو هستی یا نه.
اما وانمود میکردم منتظر استاد هستم. بغض کرده بودم. دلم تنگ بود. نه برای تو! برای خودم. شاید هم برای خدا که مرا اینطور اسیر دست تو کرده بود. تویی که هیچ نبودی و من خسته تر و بی انگیزه تر و مغرور تر از آنکه برای داشتنت تلاشی کنم. شاید هم برای اینکه نمیخواستم عین همه دختر های دیگر شیفتگی ام را ابراز کنم. چشمهایم را بستم . با خودم گفتم تا بیست میشمارم بعد در ناله میکند و تو می آیی و اگر نیامدی من میروم. از انتظار بیهوده کشیدن خسته شده بودم. از صدای ناله تیز در خسته شده بودم. چشمهایم را بستم و آرام آرام تا بیست شمردم. صدای ناله در آمد. چشمهایم را باز کردم و به سمت در نگاه کردم. دختری با شال بلند زرشکی خارج شده بود. بغض نکردم. بلند هم نشدم که بروم . حتی سرم را هم نچرخاندم. همان طور به در نگاه کردم تا استاد آمد. آن وقت بلند شدم رفتم سرکلاس.
عصری که از دانشگاه خارج شدم هنوز قانونا یک ساعت به پایان کلاس تو مانده بود. اما ماشین تو هنوز آنجا نبود.
آن شب با اخم به عروسک تو نگاه کردم. گفتم «پس چرا نیامدی؟» پرسیدم:«کجا بودی؟ حتما داشتی با دوست دخترت نهار میخوردی، نه؟ حتما ظهر ها همیشه با هم نهار میخورید، نه؟ ترم پیش آن روز که خیلی عصبانی بودی با او دعوایت شده بود، نه؟» آن قدر گفتم و گفتم تا گریه ام گرفت. اما می دانستم آن شب دارم برای خودم گریه میکنم که چه احمقانه هر روز مشتاق کسی بودم که حتی نام مرا به خاطر نداشت.
کم کم همه چیزها تغییر میکرد. صبح ها که ماشینت را میدیدم فقط لبخند میزدم. عصر ها هم با بود یا نبود ماشینت لبخند میزدم (البته تلخ تر از صبح) اما شبها موضوع فرق میکرد. عروسک را محکم در آغوش میفشردم. گاهی فکر میکردم. گاهی گریه. گاهی هم فقط حرف میزدمت تا خوابم ببرد. حرف که نه در گوشش پچ پچ میکردم. عروسک به مهمترین جز زندگی ام تبدیل شده بود. همه شادی ها و غم هایم را میدانست و همه روزهایی که برای لحظه ای کوتاه تو را میدیدم.
مثل آن روز که توی جلسه سخنرانی نشسته بودی. از لای در که دیدمت بی اختیار داخل شدم. خودم را به جایی که نشسته بودی نزدیک کردم جا برای نشستن نبود. گوشه ای ایستادم که در معرض دید تو باشم. بعد تند تند فکر کردم که (نگام کن، نگام کن، نگام کن...) تو که گویا خسته شده بودی سر چرخاندی و مرا دیدی. به گرمی لبخند زدی. من اما به سردی سری تکان دادم. سخنران آنتراکت داد و ما را به پذیرایی دعوت کرد. جنب و جوش به پا شد. تو را دیدم که نگاه عمیقی به من کردی و بلند شدی و قدم اولت به سمت من بود. چند نفر از جلویم رد شدند که مرا از تو و تو را از من پوشاندند. قبل از آنکه دوباره در مسیر نگاهت قرار بگیرم فرار کردم. از سالن خارج شدم و از پله ها دویدم پایین. ضربان قلبم به حدی زیاد شده بود که نمیتوانستم درست نفس بکشم.
آن روز کلاس بعدی ام را نرفتم. برگشتم خانه. دویدم سمت روباه نارنجی و تا یک ساعت در آغوش فشردمش و گفتم که چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر آروز دارم کنارم به ایستی و ساعتها با هم حرف بزنیم و تو گرم و عمیق نگاهم کنی و من واژه هایی را بگویم که هر روز به سختی آنها را فرو میدهم.
ترم بعد همه چیز خیلی راحت تر شد. عادت کردم به ندیدن تو و دیدن عروسک. دیگر انتظار دیدنت را هم نداشتم. هر روز پارکینگ را دور میزدم. هر روز در راه به خودم قول میدادم به جای همیشگی ماشینت نگاه نکنم و هر روز هم به اولین سمتی که نگاه میکردم جای همیشگی ماشین تو بود!
ترم چهارم بود که خبر را شنیدم. مثل یک بمب در دانشکده منفجر شد. چهره دختر های مایوس و بی اعتنایی که گاه با اندوه، گاه با هیجان و گاهی با بی اعتنایی خبر را نقل میکردند و دهن به دهن می چرخید «تو ازدواج کرده بودی!» با کسی که هیچ کس نمی شناختش و همه مطمئن بودند که شاگردت نبوده. وقتی خبر را شنیدم مثل آنکه بهم گفته باشند «برو به طبقه پایین» سر تکان دادم و از پله ها سرازیر شدم. صبح بود و من تا شب کلاس داشتم.
از پله ها سرازیر شدم. و از دانشکده و بعد از دانشگاه خارج شدم هیچ کدام از کلاسهایم را نرفتم
به خانه که رسیدم انگار که عروسکی نباشد روی تختم افتادم. گریه نکردم. بغض هم نکردم. پتو را خرخره کشیدم بالا و به لکه آب اناری که برای اولین بار روی دیوار میدیدمش خیره شدم.
میدانستم آن لکه کی افتاده آنجا. بالاخره از صبح داشتم در موردش فکر میکردم یک روزی بود که انار های درشت را داخل میوه فروشی دیدم. آن لحظه پول کافی همراه نداشتم. برای همین فقط یک دانه برداشتم و از مرد فروشنده خواهش کردم این یک دانه را هم برایم حساب کند. عصری روی تخت نشسته بودم و خورده بودمش.
خانه تاریک شده بود. بلند نشدم چراغی روشن کنم. در تاریکی هم نخوابیدم. فقط به سویی که میدانستم لکه انجاست خیره ماندم.
نفهمیدم عاقبت کی خوابم برد. اما وقتی چشمهایم را باز کردم هوا روشن بود. ساعت دیواری میگفت که کلاس صبح را از دست داده ام. یک ساعتی توی تخت از این پهلو به آن پهلو شدم. آن وقت یکهو بلند شدم و رفتم شعله شومینه را زیاد کردم. بعد به اتاق برگشتم. روباه نارنجی با آن دم پشمالو را برداشتم و بردم گذاشتم روی هیزم های نسوز شومینه. بعد رفتم تا دست و صورتم را بشویم.
وقتی به نشیمن برگشتم بوی پارچه و پلاستیک سوخته همه جا را گرفته بود. نشستم. دستهایم را دور زانوهایم حلقه کردم و سیاه شدنش را نگاه کردم. تا آخرین جز! تا آخرین لحظه!
گریه نکردم. حتی آه هم نکشیدم. فقط یک کمی بغض کردم.
وقتی تمام شد به آرامی لباس پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم.
پارکینگ را دور نزدم.
دیگر هیچ وقت پارگینگ را دور نزدم.
فاطمه کامرانی
منبع : لوح