دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


بادکنک و بوی لاشه


بادکنک و بوی لاشه
وقتی زن، دیس پر از مرغ آب پز را وسط میز گذاشت و گفت؛ «شام.» قماشچی احساس کرد چنگال تیزی دارد جدار قفسه سینه اش را می تراشد. فکر کرد؛ «ثقل معده از قرصه». سرش را از پشتی مبل جدا کرد و صورتش را نزدیک شکم بادکرده اش نگه داشت تا آروغ بزند. بوی لاشه پرنده یی به دماغش زد که از روی مبل بلند شد. فکر کرد؛ «بوی لاشه از آشپزخونه می آد.» به طرف عطر پلو رفت و پشت میز نشست و به مرغ زل زد.
پسر قاشق و چنگال برداشت و به چانه پدر خیره شد که تندتند آب دهانش را قورت می داد. زن نوک چنگال را توی ران مرغ فرو کرد و جعبه دستمال کاغذی را به طرف قماشچی سر داد.
مایع تلخی در گلوی قماشچی بالا آمده بود. زبانش را توی دهان چرخاند. سقف دهان مثل تنور داغ بود. زیرچشمی خوردن پسر را می پایید. پسر دو ران مرغ را خورد و استخوان ها را پرت کرد توی بشقابی که وسط میز بود. زن دولپی گوشت می خورد. در حال جویدن دیس را نشان داد؛
«شکمت خالیه . فقط گوشت مرغ بخور.»
مایع تلخی در حلق قماشچی جوشید که دستمال کاغذی را روی لبانش گذاشت و سعی کرد به مرغ نگاه نکند.
زن به پیشانی عرق آلود او خیره شد. او کف دستش را کوبید روی میز و صورتش را برگرداند تا به چشم زن نگاه نکند. از نگاه خیره زن و بی اعتنایی پسر کلافه شده بود که بلند شد و گفت؛ «ثقل معده...»
از پلکان تالار بالا رفت و توی درگاه اتاق خواب ایستاد. به سفره میز کنار تالار چشم دوخت. زن و پسر تندتند می خوردند. فکر کرد؛ «قرص خواب آور...» و وارد اتاق خواب شد. در را چفت کرد. دو تا قرص را با نصف لیوان آب خورد و رفت روی تخت دراز کشید. تا نیمه شب غلت زد و فکر کرد. لحظه های پنجاه ساله در یک قاب جا گرفت. حالا قاب به سینه دیوار آویخته بود. آه کشید و گفت؛ «همه اش خواب بود...»
فکر کرد میان قاب پرنده سیاهی نقش بسته است. صدای قارقار کلاغی را شنید و وحشت زده به سینه دیوار خیره شد؛ «کلاغ توی این هوای یخبندان،»
سینه اش داغ شده بود و از صورتش عرق می چکید. با کف دست ماهیچه سینه سمت چپ را مالش داد. نگاهش را از میان قاب سیاه کند و به پنجره چشم دوخت. سایه شاخه ها ریسه ریسه میان شیشه می لغزیدند. کوشید تا هیکل صدکیلویی اش را به طرف پنجره بغلتاند. غلت زد و رفت پای پنجره و صورت داغش را به سینه سرد دیوار چسباند. چراغ خواب بالای تخت به دیوار آویخته بود. دست دراز کرد و کلید را زد. رنگ سرخ چراغ به صورتش تابید. روی دیوار نقش خون دید. پای پنجره گودالی دهان واکرده بود. غلت زد و از دیوار فاصله گرفت. سایه خودش میان نقش سرخ دیوار افتاد. صورتش را برگرداند و به انعکاس نور سرخ بر شیشه پنجره نگاه کرد. بر روی تخت مشت زد؛«کفگیر به ته دیگ نخورده. دوباره شروع می کنم.»
فکر کرد؛ «چیزی مونده تا دوباره شروع بشه؟»
کف دست ها را روی دست فشرد. آرام سرش را بلند کرد و نیم خیز نشست. سرش گیج رفت و سقف اتاق چرخید. به لبه تخت چنگ زد و چشم هایش را بست. زیر لب گفت؛ «تو کاهو کوه کردی. پاشو برو توی حیاط قدم بزن تا کوه از سرت بیفته.»
از تخت پایین آمد. رفت چفت پنجره را باز کرد. باد سرد به صورتش زد. نور چراغ های اطراف باغچه ها به شاخ و برگ درخت ها تابیده بود. سر بلندترین شاخه پرنده سیاهی نشسته بود. فکر کرد؛ «ندیده بودم یه کلاغ سیاه رو درخت حیاطم بشینه، هیچ وقت درست و حسابی به شاخه ها نگاه نکرده بودم. فقط تنه گنده درخت ها رو می دیدم که خوشم نمی اومد. اصلاً این تک درخت کنار استخر چقدر بلند شده، می گن چنار حدود هشتصد سال عمر می کنه. من چی؟»
گفت؛ «خواب این فکرارو می کشه.»
به طرف میز بالای تخت رفت. دو تا والیوم برداشت و با آب ته لیوان خورد. باز دراز کشید و فکر کرد؛
«آخرش چی؟ اصلاً این بی خوابی کجا بود؟ باید قید همه چیزرو بزنم؛ اما این سی کیلو گوشت اضافی چی؟ باید قصاب بیاد تا اونو از تنم بتراشه.»
از تابش سرخ چراغ بدش آمد. دستش را بالا برد و کلید چراغ را خاموش کرد؛ «وقت دارم. باید مزه زندگی رو بچشم. دیشب الکی به پسره گفتم زندگی من مگس دم توفان شده. اون احمق به میز مشت زد و سرم داد کشید و گفت؛ «این طوق لعنتو تو به گردنم انداختی.»
«نفهمیدم کدوم طوقو می گه. من که، همه چیزو واسش فراهم کردم.
دیگه چی می خواد؟»
به دیوار سیاه زل زد و قارقار کلاغ را شنید؛ «همه چیز قیر ورم کرده است.»
لحاف را روی سرش کشید و به تاپ تاپ قلبش گوش داد. پلک چشم ها سنگین شد. در چرت حفره یی دید که قد خودش بود. کنار حفره پالانی بود. وسط صحنه رو بازی ایستاده بود. اطراف صحنه پر از مردم بود. او پالان را برداشت و به دوش گذاشت. مردم هورا کشیدند. کنار صحنه، عدل های پارچه روی هم کپه شده بود. مردم یکی یکی آمدند و عدل ها را بر پشت پالان گذاشتند. او زیر پالان خم شده بود. به زمین چنگ زد و بلند شد و توی صحنه چرخید. مردم کف زدند. خودش گفت؛ «پنجاه عدل رو پالانه.» به کف زدن مردم گوش داد و سال ها را شمرد. پنجاه سال گذشته بود. کم کم خم شد و افتاد کف صحنه. به اطراف صحنه نگاه کرد. هیچ کس نبود. صندلی ها خالی بودند. سرش را به طرف شانه گرداند.
عدل ها بر پشت پالان نبودند. داد زد؛ «اون دنگ و فنگ طبل توخالی بود؟»
و پالان را از دوش بیرون آورد...
با کوبش طبل و سنج بیدار شد. لحاف را پس زد. گوش اش را با دست گرفت. فکر کرد؛«پسره باز داره با سروصدای نوار خودشو پر می کنه. خیلی خالیه.»
به شیشه پنجره نگاه کرد. سپیده صبح دمیده بود. نوک بلندترین شاخه درخت کلاغ سیاهی نشسته بود. با انگشت عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد؛ «اون قیر، از دیشب اونجا نشسته که چی؟»
از تخت پایین آمد. رفت پیش آینه قدنما ایستاد. هیکل اش را تماشا کرد. شکم آینه را پر کرده بود. گوشت غبغب آویزان بود. کله طاس میان کپه یی گوشت نشسته بود. گفت؛ «غول بی شاخ و دم... از دیدنت حالم به هم می خوره.»
یاد پالان افتاد و سنگینی عدل ها را بر گرده اش احساس کرد. زیر لب گفت؛ «پنجاه سال یه قاطر بارکش... حالا توبره خالی به دوش داری.»
به عکس توی آینه گفت؛
«گرفتگی سرخرگ قلب چی؟ دکتر گفته سی کیلو گوشت تنتو بتراش.»
به آن کس که توی آینه بود، شک کرد و گفت؛«من نیستم. من بادکنک نبودم،»
به آینه پشت کرد؛ «قبلاً این جور نبودم.»
به طرف در دوید و چفت را باز کرد. تپش قلبش چکشی می زد. دستگیره را گرفت. سرش گیج رفت و پشت به در تکیه داد. دید تخت به سقف چسبیده. چلچراغ افتاده بود کف اتاق. پنجره کنج سقف بود. پله ها بالا آمده بود. تکیه به نرده ها از پله ها پایین رفت. خودش را انداخت روی مبل و چشم ها را بست. مثل یک چرت کوتاه با آینه گذشت. وقتی چشم باز کرد، آینه نبود و زن را دید که توی آشپزخانه راه می رفت. داشت غذاها را توی سینی می گذاشت. صدای قارقار در گلو شکسته یی را شنید. فکر کرد؛ «کلاغ پیر...» و قلبش تیر کشید و بازوی چپش بی حس شد؛«راه رفتن این زن توی آشپزخانه، داره قلبمو می ترکونه. درد من از همین آشپزخونه است.»
زن از توی آشپزخانه گفت؛«حالت چطوره؟»
قماشچی به دست چپش اشاره کرد؛«بالا نمی ره.»
زن توی درگاه آشپزخانه، سینی به دست ایستاد؛«یه خرده اش هم خیاله.»
قماشچی با دست راست، دست چپش را مالش داد؛«من که اهل خیال نبودم.»
زن خوراکی های جورواجور داخل سینی را روی میز چید. پشت میز نشست؛«بریم ویلای میگون یه هفته بمونیم.»
قماشچی با کف دست راست عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد؛«توی این یخبندان؟»
«ویلا شوفاژ داره.»
«کار حجره رو کی ردیف کنه. امروز پنجاه تا عدل میاد.»
زن توی لیوان ها شیر داغ ریخت و به قماشچی چشم دوخت؛«پنج ساله اونو خریدی. تا حالا پنج روز توش نخوابیدی.»
قماشچی دست چپش را آرام روی دسته مبل خواباند؛«در عوض پسرت هر روز توش پلاسه.»
زن لیوان شیر را برداشت و تا ته نوشید. قماشچی با زور آب دهانش را قورت داد. زن گفت؛«تو که نرفتی، شق القمر کردی؟»
در ته سرسرا به هم کوبیده شد و پسر تند آمد و پشت میز نشست.
قماشچی به صورت زن خیره شد؛«پسرت ویلا رو عشرتکده کرده.»
پسر اخم کرده روزنامه را از کنار میز برداشت و صورتش را پشت آن پنهان کرد. زن لیوان شیر را جلو پسر گذاشت. قماشچی فکر کرد؛«باز غذا و این حرفا...»
چشم ها را بست تا به غذای روی میز نگاه نکند. سرش را به پشتی مبل تکیه داد. صدای پای زن را شنید. چند بار به آشپزخانه رفت و برگشت. فکر کرد؛«الان میزو پر کرده.»
صدای به هم خوردن روزنامه را شنید. پلک چشم ها را باز کرد و گفت؛«روزنامه...»
زن دو برگ روزنامه را که دم دست پسر بود برداشت و آورد روی زانوی قماشچی گذاشت. صورت پسر هنوز پشت یه برگ روزنامه پنهان بود. قماشچی فکر کرد؛ «سرگرمی... فرار...» و سرش را روی روزنامه خم کرد و خواند؛ «قحطی در آفریقا... سه میلیون گرسنه در انتظار مرگ... مقدار سرب در هوای تهران...» با دست راست زد و روزنامه را پرت کرد کف اتاق و چشم ها را باز بست. قطرات عرق پیشانی اش چکید دور چشمش که داد زد؛«درجه رادیاتورها رو کم کنین. از گرما خفه شدم.»
زن آخرین تکه یک تخم مرغ آب پز را بالا کشید و دور لبش را لیسید و با تعجب به چشم های قماشچی زل زد؛«من سردمه . آب استخر یخ زده، ندیدی؟»
پسر قهقهه زد و گفت؛«گرمای درون زده بیرون.»
بعد روزنامه را پرت کرد کف اتاق و روی غذاها خم شد. پوسته تخم مرغ ها را با ضرب ناخن شکست. زرده را با قاشق هورت کشید.
زن گفت؛«چرا نمی خوری ؟»
قماشچی به سفره نگاه کرد. کره و عسل، خامه و پنیر، تخم مرغ و شیر، حلوا ارده مغز پسته یی با نان شیرمال... روی میز کنار مبل خودش سه جعبه قرص بود. یاد بازار افتاد و فکر کرد؛«عدل ها چی؟ قیمت ها؟»
به پسر نگاه کرد؛«یه سر به حجره بزن.»
پسر یک قاشق عسل را لای خامه روی نان شیرمال چکاند؛
«چی شده؟»
«امروز پنجاه عدل داریم.»
«من قرار دارم. منشی و کارگرات هستن.»
بعد به روزنامه کف اتاق خیره شد؛«گوش بدین. خبر جالبیه. دانشمندی کشف کرده که استراحت کامل، منجر به زنگ زدگی مغز می شود.»
قماشچی به زن نگاه کرد؛«این در آینده لنگ می شه.»
پسر قهقهه زد؛ «فعلاً پام سالمه.»
قارقار کلاغ به گوشش خورد. فکر کرد؛«من اینارو نمی خواستم.»
به درگاه تالار خیره شد. زن گفت؛«تخم مرغ آب پز برات خوبه حاجی.»
قماشچی بلند شد و به صورت زن زل زد؛«عقم می گیره.»
به طرف پسر برگشت و بلند گفت؛«اون زنگ زدگی مغزرو باز بخون.»
پسر لیوان شیر را نوشید و قاه قاه خندید.
قماشچی به طرف درگاه خروجی رفت. زن گفت؛«کجا؟»
قماشچی در را باز کرد و بیرون رفت. سوز یخ به صورتش زد. کلاغ سیاه نوک درخت نشسته بود. قماشچی به گلبرگ های پژمرده و یخ بسته توی باغچه چشم دوخت؛«چند ماه دیگه باز شکوفه می زند. اما قلب...»
دست راست را روی سینه سمت چپش گذاشت. تپش تند شده بود. دست چپ هنوز بی حس بود. قوز کرده رفت کنار استخر یخ زده، روی نیمکت نشست. نفس زنان به بستر یخ زده استخر نگاه کرد. سود پنجاه عدل را در ذهنش ضرب کرد. رقم آنقدر بالا بود که فکر کرد در ضرب اشتباه کرده. به خودش گفت؛«مگه نمی خواستی ولش کنی؟ درد کلکته هنوز رو قلبت هست.»
کیف پر از دلار توی چنگش بود. خیابان تنگ و شلوغ بود. گدایی لب جوی لجن آلودی نشسته بود. دستش را به طرف او دراز کرد. یک روپیه توی دست گدا گذاشت. چند لحظه راه رفت. لشکر گدایان را دید که پشت سرش می آمد. دست همه شان به طرف او دراز شده بود. دست ها گنده تر از هیکل شان بود. همه جا دست شده بود. او صورت شان را نمی دید. کیف را به سینه اش فشرد و نعره زد و دوید. میان جماعت پنهان شد. به درگاه تجارتخانه رسید. کیف روی سینه اش نبود. غش کرد و افتاد توی درگاه...
فکر کرد؛ «پنجاه سال همش همین طور بوده.»
صدای ماشین بنز را شنید. صورتش را به طرف پارکینگ گرداند. پسر پشت فرمان نشسته بود. گاز داد و راند بیرون. زن کز کرده پیش درگاه پارکینگ ایستاده بود. در پارکینگ را بست و رفت پای پلکان ایستاد و قماشچی خیره شد؛«سرده . بیا یه لیوان شیر داغ بخور.»
قماشچی فکر کرد؛«فقط خوردن...»
آب دهانش را قورت داد. تلخ بود؛«اصلاً وضع و حالم واسش مهم نیست. نگران شکم منه.»
زن گفت؛«تنهایی توی این یخبندان،»
قماشچی فکر کرد؛ «همین چند روزه فهمیدم که خیلی تنهام.»
زن رفت و در را بست. قماشچی گفت؛ «سوهان روح...»
و با قارقار کلاغ از جا تکان خورد. کلاغ پر و بال زنان پایین آمد. آن طرف استخر توی باغچه نشست. شروع کرد نوک زدن به گلبرگ های یخ زده وسط باغچه. با چنگال خاک خیس پای ساقه های گل سرخ را کند. خاک کنده را پرت کرد پشت سرش. با کندن هر تکه خاک، تپش قلب قماشچی تندتر می شد. تپش ها را شمرد. تا چهل و نه رسید. پنجاه نوک زبانش گیر کرد. به پیشانی اش عرق نشست. سعی کرد با کف دست راست عرق سرد پیشانی اش را پاک کند؛ اما دست راست هم بی حس شده بود.
گفت؛ «فلج...» و زیر کتف چپش تیر کشید. قوز کرده بلند شد و تلوتلوخوران رفت لب باغچه ایستاد. پیش کلاغ حفره یی دهان وا کرده بود. گفت؛ «قد خودشه...» و داد زد؛«خاک باغچه منو نکن.»
کلاغ پر و بال زد و پرید و سیاهی اش پیش صورت قماشچی ماند. او عق زد و با صورت افتاد توی باغچه. قارقار را شنید و با چشم های نیمه بسته، عدل ها را دید که مثل شمش طلا درخشیدند و مثل بادکنک در هوا چرخیدند و یکی یکی ترکیدند.
حسن اصغری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید