جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا
سیل توی چادرت افتاده
افسانهٔ «کلمیتی جین» ساخته و پرداخته ذهن نویسندههای رومانتیکی است که برای داستانهای گاوچرانهای ماجراجو قهرمان زن شکستخوردهای میخواستند؛ نویسندههایی که بهجای بیان حقایق به این دلشان خوش داشتهاند که خود کلمیتی جین از آنها اظهار رضایت کند.
داستان آقای گ. که روایت سرهمبندی شدهٔ ماجرایی است که من میخواهم نقل کنم از آنجا شروع میشود که مرد کور به خانهٔ ما میآید. اما داستان واقعی از وقتی شروع شد که قرار بود من روزی ده ساعت برای نورمن روث کار کنم، برای مرد کوری که چون از صدایم خوشش آمده بود استخدامم کرد.
من برایش حروفچینی میکردم، قرارهای ملاقاتش را سروسامان میدادم، پروندههایش را بایگانی میکردم و همراهش به دادگاه میرفتم. اما مهمترین کارم آن بود که گزارشهای پلیس را با صدای بلند برایش بخوانم. ما در دایرهٔ تحقیق و توسعهٔ پلیس سیاتل کار میکردیم. آن روزها هنوز آدمهای کارکشتهای مثل نورمن را جدی نمیگرفتند و کار کردن یک مرد نابینا برای پلیس عجیب بود. کارمندهای دایرهٔ تحقیق و توسعه کاری به کار ما نداشتند. اتاق کوچکی به ما داده بودند که پنجره نداشت. معلوم است که نورمن اهمیتی به تاریکی اتاق نمیداد، من هم کمکم به آن اتاق عادت کردم. هر چه بود باید کار میکردم.
نورمن سیگاری قهاری بود. زنجیر ظریفی از جیب جلیقهاش آویزان بود که ساعتش به آن وصل بود و گاهی زنگ کوتاهی میزد. نورمن از صدای آن خوشش میآمد و لبخند میزد. کارمان را خوب انجام میدادیم اما زیاد هم خودمان را خسته نمیکردیم و وسط کار از ایندر و آندر حرف میزدیم. با هم غذا میخوردیم و وقتی که میفهمیدیم برای کسی مهم نیست که ما به کارمان میرسیم یا نه گرم گپ زدن میشدیم یا برای خودمان لم میدادیم. منظورم این است که چون آنروزها که ده ساعت با هم بودیم حسابی صمیمی شده بودیم.
اوایل دهه هفتاد که کارمان در اس.پی. دی. تمام شد و گزارشمان را تحویل دادیم و از هم جدا شدیم برای هم روی نوار حرف میزدیم و میفرستادیم و گهگداری هم تلفنی میزدیم. او ازدواج کرد و مدتی با سِمتهای پایینی برای دولت کار کرد. بعد کلا از کار اداری دست کشید و با زنش کارولین که بینا بود برای خودشان کاری راه انداختند.
من هم کمی این طرف و آن طرف گشتم و دوباره به شرق برگشتم و توی شرکت گاز کار گرفتم و با ارنست آشنا شدم، مردی که دستکم این را میفهمید که زندگی یک زن از لحظهای که چشمش به او افتاده شروع نشده. برایش گفته بودم که ده سال است با مرد کوری که در سیاتل با هم کار میکردیم دوست هستم. بنابراین وقتی که نورمن به شرق آمد و از نیویورک تلفن کرد تا قرار دیداری بگذارد ارنست اعتراضی نکرد. معلوم است که کمی حالش گرفته شد، اما خوب کاریش نمیشد کرد. شاید این ماجرا که نورمن بعد از مرگ زنش عزادار بود و تاره از پیش خانواده همسرش برمیگشت و میخواست سری هم به من بزند کارها را راحتتر میکرد. با حال و روزی که نورمن داشت ارنست دلش نمیآمد که غرولند کند.
آنوقتها که در سیاتل کار میکردیم وقتی که اوضاع بر وفق مرادمان نبود به هم میگفتیم مگر سیل توی چادرت افتاده، و آنوقت موضوع هر چه بود به نظر آنقدرها هم بد نمیآمد. اما وقتی من داستان آقای گ. را دربارهٔ دیدارم با نورمن خواندم کسی نبود که این را بهم بگوید. دایم به چیزهای خوب و لطیفی فکر میکردم که آقای گ. نمیدانسته یا نمیتوانسته دربارهٔ دوستم در داستانش بنویسد.
اسم واقعی آقای گ. گالیوان است. من و او در شرکت گاز کار میکنیم. من اسم هفتادتا ترانه را نوشتهام و جلوم گذاشتهام و موقع کار برای خودم آنها را زیر لب زمزمه میکنم اما هر وقت یکی از ترانههای "مگی می" و "حالا همه چیز تمام شده" را میخوانم آقای گ. از اتاق میزند بیرون. گاهی هم دوست دارم برای خودم سوت بزنم. اگر آقای گ. سرش به کار خودش بود برای این چیزهای کوچک از کوره درنمیرفت. اما او به جای کار کردن صبح تا عصر دارد رمانها و داستانهایش را با ماشین تحریر قدیمی سلکتریک منشیمان حروفچینی میکند. تا به حال که هیچکدام از نوشتههایش چاپ نشده است. اما او عین خیالش نیست. میگوید بالاخره یک روز ناشری پیدا میشود که یک جو عقل توی کلهاش باشد و ارزش کارهای او را بفهمد. اما به نظر من تا دنیا دنیاست او همینطور روی دکمههای ماشین تحریر خواهد کوبید و با داستانهایش مخ بروبچهها را تلیت خواهد کرد.
اگر آقای گ. همه چیز را از خودش در میآورد، باز یک حرفی. میتوانست هرقدر دلش میخواهد خیالپردازی کند. اما او قوهٔ تخیل ندارد و همه داستانهایش را از روی آدمهایی که میشناسد مینویسد و این برای آنها که اصل موضوع داستانهای او را میدانند چنگی به دل نمیزند. از همه اینها که بگذریم، او رویهمرفته آدم چندان بدی هم نیست. هر چه باشد حتی نورمن را به شام دعوت کرد، چون یک روز زودتر از آنچه منتظرش بودیم پیدایش شد.
من و ارنست داشتیم در خانه را قفل میکردیم تا به خانهٔ آقای گ. برویم که تلفن زنگ زد. نورمن بود. او توی ایستگاه قطار دنبال من میگشت.
گفتم: من خانهام.
گفت: آه، عزیزم.
میتوانستم او را تصور کنم که دستش را روی ساعتش که روزهای هفته رویش حک شدهاند میکشد، هرچند بعد فهمیدم که دیگر آن ساعت را ندارد.
گفتم: امروز جمعه است. نورمن چقدر زود آمدهای.
بعد برای آنکه دلش نشکند گفتم: چه بهتر. الان میآیم آنجا دنبالت.
سعی کردم خوشحال به نظر بیایم. به آقای گ. تلفن کردم و او گفت اشکالی ندارد که نورمن را با خودمان بیاوریم. ارنست برای خودش نوشیدنی درست کرد و تلویزیون را روشن کرد. فهمیدم که باید تنها به ایستگاه بروم.
گفتم: ارنست لطفا قفسهها و مجسمهها را گردگیری کن. قالیچه را هم بنداز روی کاناپه.
از خانه که بیرون آمدم هنوز نگران سیمهای لخت برق و نردههای لق راهپله بودم.
وقتی نورمن ازدواج کرد خوشحال شدم که از تنهایی درآمده است. از زنش کارولین خوشم میآمد، نه فقط برای آنکه مراقب دوستم بود خودش را هم دوست داشتم. وقتی کارولین مریض شد خیلی غصه میخوردم که از آنها دور هستم و کاری از دستم برنمیآید. کمی پیش از مرگ کارولین نورمن به من تلفن کرد و چیزهایی دربارهٔ غده سرطانی توی مغز کارولین گفت که من چندان سردرنیاوردم. فقط فهمیدم که وضعش وخیم شده. بعد حرف را عوض کردم تا حال نورمن بهتر شود. آن وقتها که تازه عاشق هم شده بودند یکبار بردمشان مونت انجل چادر زدیم و شب آنجا ماندیم. نورمن گفت وقتی کارولین هنوز میتوانسته حرف بزند یکبار دیگر عکسهای آن سفر را نگاه کردهاند. گفت که دیدن آن عکسها به آنها تسلای خاطر میداده. درست همین کلمه را گفته بود تسلای خاطر.
نورمن گفت: دیگر نمیتواند حرف بزند. همه چیز را میفهمد، فقط نمیتواند چیزی بگوید.
گفت برای آنکه به او بگوید چه میخواهد دستش را آرام فشار میداده. و هر فشاری یک معنی داشته، آره یا نه یا همچو چیزهایی.
- باید به جای هردومان حرف بزنم. میپرسم: میخواهی از جات بلند شوی؟ باشد بلندت میکنم. میخواهی یک بالش بگذارم زیر شانهات؟ باشد. میخواهی پنجره را باز کنم؟ هوا دم کرده، نه؟
وقتی به ایستگاه رسیدم نورمن کنار چمدان سیاه کوچکش ایستاده بود.
گفتم: نورمن!
و جلو او ایستادم. همدیگر را بغل کردیم. بعد یک قدم عقب رفت و خم شد و کورمالکورمال دنبال صورتم گشت.
گفت: با این کارهام حال همه را میگیرم.
و لپم را محکم بوسید.
- یک روز زود آمدهام. ببخشید.
گفتم: برویم. برویم.
بازویش را گرفتم و او چمدانش را برداشت.
- چه بهتر که زود آمدهای. فقط دلم میخواست از صبح منتظرت میماندم.
به ایستگاه تاکسی که رسیدیم ایستاد، بازویم را رها کرد، چمدانش را گذاشت زمین و چیزی به اندازه جعبه کارت از جیب پیرهنش درآورد.
- این را ببین. ساعت کامپیوتری جدیدم است. انگار روزش را درست تنظیم نکردهام.
دکمهای را فشار داد و صدایی گفت: شن-به، پن-ج و چ-هل و پن-جاه ثانیه.
بعد زنگ کوتاهی زد. گفتم: چیز بامزهایه.
ساعت سخنگو را توی جیبش گذاشت. کیفش را برداشت و به طرف ماشین رفتیم. او را روی صندلی نشاندم، چمدان را توی صندوق جا دادم و پشت فرمان نشستم.
گفتم: خیلی خوب شد آمدی، نورم.
و به بازویش زدم. از ته دل دوستش داشتم و خوشحال بودم که در آن وضع سختی که داشت آمده بود پیش من. خیالش را راحت کردم: نگران هیچچیز نباش. آقای گالیوان گفت اشکالی ندارد که با ما بیایی. او نویسنده است. تا حالا شش تا رمان و سه تا کتاب غیرداستانی نوشته. اما الان دیگر هیچچیز به ذهنش نمیرسد که بنویسد. برای همین همکارهاش را دعوت میکند خانهاش تا حوصلهاش کمتر سر برود.
نورمن بعد از دیدن قوموخویش زنش توی رومونت سرحال بود. (آقای گ. نوشته که آنها توی کنتاکی بودهاند.) دیدن من آخرین قسمت سفرش قبل از برگشتن به سیاتل بود. اعتراف کرد که از دست دادن کارولین آن قدرها هم که فکر میکرده برایش سخت نبوده است.
گفت: وحشتناک است. اما کاریش نمیشود کرد.
با انگشت به داشبورد ماشینم میزد تا بفهمد چه ماشینی است.
گفت: آن ماشین قبلیت نیست؟
گفتم: آن که خیلی وقت پیش کلکش کنده شد. این فولکس قورباغهای مدل ۱۹۷۳ است.
داستان آقای گ. از آنجا شروع شده که ما جلو خانه از ماشین پیاده شدیم و من به نورمن کمک کردم که از پله ها بالا بیاید. راوی زنش را (یعنی من را!) میبیند که بازوی مرد کور را گرفته و او را توی خانه میآورد. طوری این را نوشته که انگار وقتی زنش با مرد کور خیلی خودمانی رفتار میکرده مچش را گرفته.
از پلهها که بالا میرفتیم نورمن به بازوی من تکیه داده بود. گفت: چهقدر پله.
توی ایوان در را نگه داشتم و به نورمن گفتم که برود تو. ارنست پیدایش نبود. چمدان را کنار کاناپه گذاشتم، روزنامهها را جمع کردم تا نورمن بنشیند و به آشپزخانه رفتم و فوری دو تا بِلادی ماری درست کردم.
بعد نشستیم و همانطور که مشروبمان را مزهمزه میکردیم یاد خاطراتمان افتادیم. از کارکنان دایرهٔ پلیس حرف زدیم. باربارا دوکس خانمی بود که ازش خوشمان میآمد، آن وقتها توی قسمت بزهکاری نوجوانان کار میکرد و ما فکر کردیم لابد هنوز هم آنجاست. بعد من یاد سرجنت اسمیلی افتادم که در دایرهٔ چکهای جعلی بود.
نورمن گفت: آهان منظورت خوشخنده است.
سینهاش را جلو داد و سرش را خم کرد و خندید و ادا درآورد.
- خدای من اینجا تاریک است نمیتوانم احساس کنم کجا دارم میروم.نورمن این را که میگفت از قصد خودش را به قفسه میزد. اینکار برایش یکجور سرگرمی بود؛ دوست داشت وجه دیدنی اشیا را به شنیدن و یا بو یا لامسه تبدیل کند. بعد خودش از اینکه بقیه را سرکار گذاشته سرخوش میشد و از ته دل خنده بلندی سر میداد.
نورمن روی میز دنبال زیرسیگاری میگشت. آن را دم دستش گذاشتم. وقتی ارنست از پلهها پایین آمد اصلا یادم نبود او خانه است. قبل از اینکه بنشیند بهش اشاره کردم بیاید پیش ما.
به دوستم گفتم: نورمن، این ارنست است، ما با هم زندگی میکنیم. ارنست، نورمن روث.
نورمن از جایش بلند شد. دستش را مثل هفتتیر جلو آورد، شصتش را خم کرده بود. ارنست به دست او نگاه کرد و بعد آن را گرفت. از آنکه مرد کوری مهمان ماست چندان راضی نبود. (آقای گ. دستکم این را درست گفته.)
نورمن با صدای شادی گفت: از دیدنت خوشحالم.
گرهای به ابروهایش انداخته بود انگار سعی میکرد ببیند. دست ارنست را مثل مرد مفرغی افسانهٔ اُز فشار داد و قبل از آنکه شقورق سرجایش روی کاناپه بنشیند با دست جای آن را پیدا کرد.
ارنست گفت: خیلی دربارهتان شنیده بودم.
نورمن گفت: امیدوارم چیزهای بدی نبوده باشد. ارنست اگر هنوز این دوروبرهایی میشود لطفا سیگارم را برام روشن کنی؟
ارنست فندکش را درآورد و به من داد. روشنش کردم و زیر سیگار نورمن که آن را میان لبهایش گذاشته بود گرفتم. پک محکمی زد. دود از دهن و بینیاش بیرون آمد. ارنست که میدانست او نمیبیندش روی صندلی کنار کاناپه نشست. پرسید: راحت آمدی؟
لیوان ویسکیاش را بلند کرد و یک قلپ از آن خورد.
نورمن گفت: عالی بود. مخصوصا بعد از آنکه کارگر قطار قبول کرد که برام مشروب بیاورد.
دستش را ناشیانه توی یقه ژاکتش کرد و گذاشت همانجا بماند. لبخند زد و آرام سرش را تکان داد. بعد یکهو یاد خاکستر سیگارش افتاد. دستش را بیرون آورد و روی میز حرکت داد تا لبهٔ زیرسیگاری را پیدا کرد. با مهارت خاکستر سیگارش را توی زیرسیگاری تکاند و لبخند زد. معلوم بود خوشحال است که توانسته کارش را درست انجام دهد. مشروبش را برداشت و جرعهٔ بزرگی از آن خورد.
باید بگویم او آنطور که آقای گ. گفته بور نیست. تقریبا تاس است. فقط یک ردیف مو پشت کلهاش دارد و خط ریشهاش خیلی کوتاه هستند. چون چشمهایش تار است کم موتر هم به نظر میآید. از وقتی که با او آشنا شدهام هر وقت نگاهم میکند احساس میکنم نامریی هستم. آدم میتواند هرقدر خواست توی چشمهایش نگاه کند بدون آنکه کوچکترین نوری در آنها ببیند.
نورمن گفت: تا حالا همچین چیزی دیدهای؟
و ساعت سخنگویش را به طرف ارنست دراز کرد.
- دروغگوه. یک روز را اشتباه کرد برای همین هم من یک روز زود رسیدم.
ارنست دستش را از روی میز دراز کرد. ساعت گفت: شش- بی- ست چهار و نه دقیقه. بعد صدای زنگش بلند شد.
ارنست گفت: چیز خوبی است. چهقدر برات آب خورده؟
نورمن گفت: از بهزیستی گرفتهامش.
و صبر کرد تا ارنست ساعت را کف دستش بگذارد، بعد آن را توی جیبش گذاشت. ارنست گفت: باز هم خوب است. دستکم با پول مالیات مردم به بدبخت بیچارهها کمک میکنند.
چشم غرهای رفتم تا قبل از آنکه خودم خفهاش کنم ساکت شود اما او همچنان لبخند میزد.
گفتم: بهتره راه بیفتیم برویم خانهٔ گالیوان.
لابد اگر بهش غذا نمیدادم با صدای بلند آرزو میکرد که دولت شکم ما را هم سیر کند. نوشیدنیهامان را تمام نکرده بودیم. ارنست آنها را توی یک سبد گذاشت و وقتی که من داشتم به نورمن کمک میکردم جلوجلو به طرف ماشین رفت.
آقای گ. در خانهٔ آجری دو طبقهای زندگی میکند. تمام پیادهرو را علف هرز گرفته و آقای گ. راه باریکی از میان آنها باز کرده است. محلهشان پر از آشغال است. قوطی، بتری خالی، روزنامه کهنه. چمنهای حیاط تا زانو میرسد. اما معلوم است که آقای گ. هیچوقت این چیزها را نمینویسد.
وقتی که آقای گ. در را باز کرد لباسی که من به آن لباس رسمی میگویم تنش بود. پیرهن زرد، کراوات سبز، شلوار خاکی. تمام سه سالی که من او را میشناختهام همین لباس تنش بوده است. شاید نمیخواهد سر اینکه چه لباسی بپوشد بیخودی وقتش را تلف کند.
آقای گ. به نورمن گفت: خوش آمدید. خوب شد که شما هم آمدید.
من کنار رفتم و نورمن مثل یک آدم آهنی با آقای گ. دست داد. ارنست وقتی به اتاق نشیمن میرفت بازوی آقای گ. را فشار داد، انگار رازی با هم داشته باشند. دو تا از همکارهای من هم پشت میز نشسته بودند. هر دو آنها وقتی دیدند که نورمن چهطور دست آقای گ. را فشار داد جلو نیامدند. سل فیشر سرکارگرمان مرد آرامی بود سگ پیرش رایپر را هم با خودش آورده بود. مارگارت منشیمان که با سل سروسری داشت پیرهن کتان آبی با حاشیهٔ گل لاله پوشیده بود. لباسش خیلی بهش میآمد. رایپر پوزهاش را به پای نورمن مالید و خرناسی کشید و گذاشت نورمن نوازشش کند.
گالیوان گفت: نورمن بوی غذا را میشنوی؟ دیگر وقت شام است.
نورمن سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند.
- بوی کباب خوک را از پنجاه قدمی هم میشناسم.
لبخندی روی لبهاش بود، انگار کسی میخواهد ازش عکس بگیرد.
آقای گ. گفت: جالبه. تقریبا درست است. کباب دنده خوک داریم با سس تگزاسی که خودم درست کردهام.
نورمن را روی صندلی قرصوقایمی نشاندم و به آشپزخانه رفتم. میدانستم که غذا از خیلی وقت پیش حاضر شده و آقای گ. منتظر ما مانده. صدای نورمن را واضحتر از صدای بقیه میشنیدم. آقای گ. ازش پرسید که نوار پر شدهٔ کتابها را مجانی به کسانی هم که میبینند اما حال و حوصلهٔ خواندن ندارند میدهند یا نه.
آقای گ. گفت: پدر من میتواند بخواند. اما نمیخواند. دلش میخواهد فقط گوش کند. اگر میتوانست موقعی که مثلاً دارد اصلاح میکند یا خانه را جمعوجور میکند نوار رمانی را بگذارد و گوش بدهد خیلی خوب میشد.
نورمن جواب نداد. رویم را به طرف اتاق نشیمن کردم: ارنست.
وقتی ارنست لیوان به دست به آشپزخانه آمد سینی کباب را بهش دادم. پرسید: چه کار داری میکنی؟ اینجا که خانهٔ تو نیست.
از چشمهاش معلوم بود که هنوز مهمانی شروع نشده زیادی زده و کلهاش حسابی گرم است.
گفتم: دارم کمک میکنم.
سالاد کلم و لوبیا را توی ظرف ریختم. پارچ آب را پر کردم و بعد به اتاق رفتم و گفتم غذا آماده است. وقتی که بقیه به آشپزخانه آمدند ارنست پشت میز نشسته بود.
آقای گ. به نورمن گفت: اینجا بشین نورمن، پهلوی من. برام از کاروبار شرکتت بگو.
نورمن گفت: درش را تخته کردهام. حالا که زنم رفته دیگر دل و دماغ را ندارم.
آقای گ. سرش را خم کرد: ببخشید، متوجه نشدم. رفته؟
یک لحظه به نورمن نگاه کرد، بعد دکمه آستینش را باز کرد و آستینهایش را بالا زد و با چنگال کمی گوشت توی بشقاب خودش گذاشت. مقداری هم برای نورمن کشید. بعد از بالای سر نورمن برای مارگارت که نگاهش به من بود غذا کشید. مارگارت انگار منتظر بود که من بگویم چه کار باید بکند. نورمن یک تکه گوشت از توی بشقابش برداشت و با اشتها شروع به خوردن کرد. طوری روی میز خم شده بود که انگار نگران بود چیزی از دهنش روی زمین یا پایش بریزد. با جدیت غذا میخوردیم. استخوانهای کباب به بشقابهامان میخورد و صدا میکرد. فکر کردم که نورمن این صدا را چهطور میشنود. نورمن عین خیالش نبود که آنها که میبینندش چه فکر میکنند و سسی را که روی انگشتش ریخته میلیسید و من از اعتماد به نفسش لذت میبردم. بعد یکهو صندلیاش را عقب کشید و بلند شد.
- ببخشید میشود لطفا به من بگویید دستشویی کجاست؟
این جمله را با لهجه خشک انگلیسی گفت. رویش به طرف چراغ بود. کورمالکورمال به طرف میز رفت. شبیه هیولاهای توی سریالهای تلویزیونی شده بود که اگر دلشان بخواهد میتوانند آدم بکشند اما فعلا حالوحوصلهاش را ندارند. مارگارت جا خورده بود. انگار نگران بود نورمن ناگهان به طرفش خم شود و بلندش بکند. از سرجایم پا شدم و نورمن را به راهرو بردم. گفتم: دستشویی سمت چپت است. من همینجا وامیایستم.
چراغ را روشن کردم اما بلافاصله فهمیدم که چه کار کردهام و آن را خاموشکردم.
صدای زنگ ساعت نورمن بلند شد و بعد صدای ریختن آب. مدت زیادی صدای آب میآمد. وقتی که بیرون نیامد نزدیکتر رفتم و گوش دادم. صدای هقهق میآمد. همانجا ایستاده بودم و فکر میکردم چه کار باید بکنم. بعد آرام به در زدم و صدای هقهق قطع شد. فکر کردم اگر بیرون بیاید و من بازویش را بگیرم حتما خلقش تنگ میشود، برای همین سرمیز رفتم و از ارنست خواستم او را بیاورد.
ارنست گفت: چهاش شده؟ خورده زمین؟
استخوانهای کباب را گوشهٔ بشقابش جمع کرد و بازهم گوشت برداشت. بعد به من که همانطور ایستاده بودم نگاهی انداخت و صندلی اش را عقب کشید و بلند شد. کمی بعد صدای پاشان را از توی راهرو شنیدم. رایپر بلند شد و پنجهاش را به کف چوبی اتاق کشید و پاچه شلوار نورمن را به دندان گرفت. لابد نورمن سروصدای خرناس و دندان به هم ساییدن را جلو پایش میشنید. سل زیر لب غرغری کرد و بلند شد و قلادهٔ رایپر را گرفت و محکم کشیدش، آنقدر محکم که خودش به گوشهٔ میز خورد. نورمن کل این ماجرا را به شکل زوزه و بعد واقوواق و غرولند شنید. نگران و آشفته به نظر میرسید و برگردان پاچه شلوارش کج شده بود.
وقتی همه آرام شدند گفتم که تلویزیون برنامهای دارد که میخواهم ببینم. فکر کردم بهانهٔ خوبی است که به خانه برگردیم.
گفتم: دربارهٔ خطر جنگ هستهای است.
آقای گ. دستمالش را روی میز گذاشت و گفت: من هم دوست دارم این برنامه را ببینم. تلویزیونم قاطی کرده. باید بدانیم که اگر واقعا جنگ هستهای بشود چه کار باید بکنیم حتی اگر کاری از دستمان برنیاید.
آقای گ. جمعوجور کردن و شستن ظرفها را انداخت گردن سل و مارگارت و دنبال ما راه افتاد.
گالیوان همانطور که پهلوی نورمن روی صندلی عقب مینشست گفت: دوست دارم دربارهٔ روباهات برام بگویی. میگویند اگر کسی توی خواب مثلا یک کیک لیمویی با خامه و شکر به طرفت پرت کند دهنت مزهٔ لیمو میگیرد و چسبندگی خامه و شکر را روی صورتت احساس میکنی.
نورمن سرجایش تکان خورد و گفت: آره، تقریبا همینطور است.
در داستان آقای گ. حرفی از ماجراهای شام و کیک لیمویی به میان نیامده است. او خودش را به کل از داستان بیرون برده و سرتاته داستانش این است که مرد کوری با زن و شوهری شام میخورند و تلویزیون نگاه میکنند و زن خوابش میبرد. راست است که من خوابم برد، اما قبل از آن کیف نورمن را بردم طبقهٔ بالا به اتاق خواب مهمان، بالشش را برایش صاف کردم و بهش کمک کردم تا جای زیر سیگاری و حولهای را که برایش روی پاتختی گذاشته بودم پیدا کند. بعد او لب تخت نشست و سرش را به بالای تخت تکیه داد. چشمهای کورش راه کشیده بود به عکس مخملی یک گاوچران مکزیکی که به دیوار زده بودم. آن تابلو را برادرم بهم هدیه داده بود.گفت: مادر کارولین. میدانی، به نظرم اگر او نبود دیگر از پس همه چی برآمده بودم.
گفتم: فردا با هم درست و حسابی حرف میزنیم. مثل قبلها.
تابلو گاوچران برق میزد و مرد مکزیکی چنان قیافهای گرفته بود که انگار میخواهد گاو نری را شکار کند. به نظرم رسید که گاوچران دارد التماس میکند که با نورمن دربارهاش حرف بزنم. اما این کار را نکردم. نورمن اگر نمیدانست او آنجاست هم شب راحت میخوابید.
نورمن گفت: فقط یک چیزی میخواستم بهت بگویم.
سرش را عقب برد و سیخ نشست و بعد به جلو خم شد.
- بعد از آنکه شیمیدرمانی جواب نداد مادرش هرکار دلش میخواست میکرد، مثلا نمیگذاشت به کارولین مسکن بدهم. میگفت" نمیخواهد قرص بخورد. میگوید خودش از پسش برمیآید. مگر نه دخترم؟" میفهمی چی میگویم؟ تصور کن که من نشسته باشم و ببینم یکنفر دیگر حرف تو دهن کارولین میگذارد.
من به "ببینم" فکر کردم و اینکه بعضی از دوستهای من به این کلمه میخندند. اما میدانستم که نورمن "دیده" بوده. او توی جزییات باریک میشد. یاد آخرین باری افتادم که از دیدن حرف زده بود. گفته بود: "دوست دارم شعلههای آتش را تماشا کنم." خیلی وقت پیش بود، وقتی که توی کوه چادر زده بودیم و آتش بزرگی راه انداخته بودیم و گرمای شعلههای آتش روی صورتهامان میرقصید و آتش را میدیدیم.
بلند شدم و دستم را زیر بازوی نورمن انداختم. دوست داشتم حرفهاش را گوش کنم اما میدانستم که موقعش نیست. وقتی به اتاق نشیمن رفتیم گفتم: یک کم دیگر مینشینم اما بعد دیگر وقت خوابه.
به نورمن کمک کردم تا از کنار گلدان نخل بهشتی بگذرد و روی کاناپه بنشیند. آقای گ. داشت تلویزیون را تنظیم میکرد. ارنست پایش را با کفش روی میز گذاشته بود. نورمن را نشاندم و گفتم که میروم بالا لباسم را عوض کنم تا کمکم بگیریم بخوابیم. وقتی اسم خواب را آوردم ارنست ابروهایش را بالا انداخت.
بعد از آنکه لباسم را عوض کردم و پایین آمدم روی کاناپه نزدیک نورمن نشستم. او سرش را تکان میداد اما معلوم نبود که چرت میزند یا آنکه خودش با فکرهایی که همان موقع به سرش زده موافقت میکند. آقای گ. توی آشپزخانه بود و داشت توی لیوانش یخ میانداخت. ارنست لیوانش را به طرف من گرفت. چشمهایش برق زد، برای همین جلو پیرهنم را باز و بسته کردم و فکر کردم این کار زودتر میکشدش بالا. اما تلویریون روشن بود و نورمن ناگهان چیزی پرسید.
- منظورش از جنگ هستهای محدود چیه؟ مگر بمب هستهای محدود هم داریم؟ یک دانه بمب هستهای اروپا را پاک از بین میبرد.
ارنست گفت: تو جنگ بعدی درسته میسوزانندمان. تخم چشممان هم سالم نمیماند.
نورمن گفت: یا با گاز خفهمان میکنند یا با تیر کلکمان را میکنند. برای یکبار هم که شده خوشحالم که سالم نیستم.
آقای گ. برگشت. دو تا لیوان دستش بود. کراواتش را باز کرده بود و میتوانم بگویم که سر تا پایش بوی ابتذال میداد. تلویزیون هواپیمای بزرگی را نشان داد که اندازهٔ سه تا هتل بود. چشمهام را نمیتوانستم باز نگه دارم و نشسته داشت خوابم میبرد اما حال نداشتم بروم بالا. تکههای یخ توی لیوان صدا میدادند. گیج بودم اما فکر کردم نورمن صدای یخها را میشنود و مثل قبل احساس کردم به او نزدیک هستم، آن وقتها که تمام روز باید فکر میکردم که او چه میخواهد. یادم افتاد که وقتی از مونت انجل بالا میرفتیم کمکش کردم تا از روی تنهٔ درختی که روی رودخانه انداخته بودند رد شود. کارولین خیلی ترسیده بود اما نورمن به من اطمینان داشت. فکر کردم هنوز هم ته دلش به من اطمینان دارد برای همین پیش من آمده بود.
مجری برنامهٔ تلویزیون مرتب کلمه صلاحیت را تکرار میکرد. بعد شنیدم که نورمن به ارنست گفت که برایش یک تکه کاغذ و یک قیچی بیاورد. انگار چرتی زدم چون وقتی که بیدار شدم جلو پیرهنم باز شده بود. ارنست، آقای گ. و نورمن روی میز خم شده بودند. دست نورمن روی دست آقای گ. بود و روی یک تکه کاغذ چیزی میکشیدند. آقای گ. میگفت: این نوکش است. احساسش میکنی؟
پرسیدم: چه کار دارید میکنید؟
ارنست گفت: داریم کمکش میکنیم ببیند که موشک چهطور چیزی است. میخواهیم با کاغذ یک موشک درست کنیم.
نورمن گفت: جرقه. یعنی درخشش ناگهانی نور.
ارنست خندید و بازوی آقای گ. را فشار داد: اگر راست میگویی براش یک جرقه بِبُر.
آقای گ. از نورمن پرسید: اما اصلا نور برای تو چه معنایی دارد؟ منظورم این است که اگر من یکهو در بیام و بگویم جرقهٔ گیاه برای تو فرقی نمیکند. مگر نه؟
نورمن گفت: جرقهٔ هستهای آدم را کور میکند. دستکم تو کوری من از شما جلوم.
آقای گ. گفته است که برنامهٔ تلویزیون دربارهٔ آن عضوهایی از بدن که بیشتر در خطر ابتلا به سرطان هستند بوده و آنها داشتهاند شکل معده را میبریدهاند و انگار خواسته اینطوری ماجرا را به مرگ زن نورمن ربط بدهد. راوی داستانِ آقای گ. همراه با مهمان کورش چند دقیقهای مزهٔ کوری را میچشد اما درست معلوم نمیشود که چهطور این کار را میکند. آقای گ. میگوید در بازنویسی داستان چیزهای جدیدی به آن اضافه خواهد کرد، حتا شاید مادرزن بدجنس نورمن را هم وارد داستان کند.
اما چیزی که واقعا اتفاق افتاد این بود که من بلند شدم پیرهنم را بستم و تلویزیون را خاموش کردم. گفتم: بسه. دیگر بسه. شب به خیر.
آن سه تا را گذاشتم و رفتم طبقه بالا. شب گرم و مرطوبی بود. پیرهنم و لباسهای زیرم را درآوردم و به تختخواب رفتم. صدای پای ارنست را شنیدم که از پلهها بالا آمد اما توی اتاق نیامد. بعد از حیاط صداهایی شنیدم. تابستان بود و پنجرهها باز بود و میشد صدای عشقبازی سرخوشانه همسایهها را شنید یا نوجوانهایی را دید که عاشقانه به هم شببهخیر میگفتند.
وقتی بالاخره ارنست به اتاق آمد ازش پرسیدم: کجا بودی؟
گفت: سیگار میکشیدم.
- نورمن کجاست؟
- هیچکس تا حالا به دوست کورت دربارهٔ صور فلکی چیزی نگفته بود. برای همین گالیوان آن بیرون دارد ستارهها را نشانش میدهد.
لباسش را درآورد، شلوار راحتیاش را پوشید و دراز کشید. به طرف من چرخید و موهام را نوازش کرد طوری که وقتی که میخواهد کاری را شروع کند نوازش میکند. بعد که فهمید من لخت هستم اشتیاقش بیشتر شد...
محلش نگذاشتم و پرسیدم: گالیوان چهطوری میرود خانه؟
ارنست گفت: برای قدم زدن شب محشری است.
رواندازم را کنار زدم بلند شدم و جلو پنجره رفتم پرده را کنار زدم و پایین را نگاه کردم. آقای گ. بازوی نورمن را گرفته بود و بلند کرده بود انگار توی مسابقه برنده شده باشد. نور چراغ خیابان حیاط را روشن کرده بود.
- این، اینجا را میبینی؟ این هفت برادران است.
دست نورمن را توی آسمان تکان داد و کمانی کشید.
- مثل یک ملاقه است، این هم دستهاش است.
ستارهها را نمیدیدم. آسمان گرفته بود. از بچگی دوست داشتم به ستارهها نگاه کنم. اما هیچوقت چیز چندانی دربارهٔ صور فلکی نمیدانستم. فقط اینقدر میدانم که اسمهاشان اسم حیوانها یا اسم خدایان یونانی است و اگر یک وقت گموگور شوم میتوانم ستارهٔ قطبی را پیدا کنم. اما تا حالا که همچو چیزی پیش نیامده.
پرسیدم: کدام ستارهها؟ ارنست بیا.
ارنست از تخت پایین آمد. پشت سر من ایستاد و روی شانهٔ من خم شد. آنها توی حیاط ایستاده بودند و بازوهاشان را بالا برده بودند و آقای گ. مثل یک ستارهشناس داشت ستارهها را به نورمن نشان میداد. ارنست دستش را روی سینهام شانهام گذاشت و از پشت بغلم کرد. دیدیم که آقای گ. نورمن را برد وسط خیابان. بعد از جایی صدای زنگ خطر بلند شد. فکر کردم که چهقدر عجیب است که ستارهها ساکت هستند. اگر هر ستاره صدایی مثل آهنگ آرام ساعت نورمن از خودش در میآورد یا دست کم وزووزی میکرد بالای سرمان عجب غوغایی میشد.
آقای گ. و نورمن از خیابان رد شدند. چراغهای ماشینی لحظهای خیابان را روشن کردند، مثل ماه از پشت تپه درخشیدند و نورشان روی آنها افتاد و بعد دوباره پشت تپه ناپدید شدند. من و ارنست دوباره دراز کشیدیم اما هنوز صدای آنها را میشنیدیم.
گالیوان خداحافظی کرد و با صدای بلندی گفت که چهقدر از دیدن نورمن خوشحال شده و راهش را کشید و رفت و پاک یادش رفت که نورمن کور است و باید او را تا توی خانه بیاورد. میخواستم بیدار بمانم تا مطمئن شوم که نورمن صحیح و سالم توی خانه میآید و به اتاقش میرود. اما ارنست آنقدر باهام وررفت تا از حال رفتم بازی درآورد که حال خودم را نفهمیدم و حتا درست یادم نیست که کی خوابم برد.
توی خواب پریشان بودم و نورمن را میدیدم که وسط حیاط ایستاده. صورتش را بالا گرفته و به درختی تکیه داده و انگار میترسد نیرویی از زمین بلندش کند. لابد بعد از چیزهایی که بهش گفته بودند آسمان بالای سرش به نظرش خیلی شلوغ بود.
ناگهان از خواب پریدم. هوا آنقدر گرم بود که چیزی نپوشیدم. راه افتادم و توی تاریکی رفتم پایین. باورم نمیشد که خوابم عین واقعیت است. نورمن زیر درختها ایستاده بود. در توری را باز کردم و از پلههای ایوان پایین رفتم. حرفی نزدم اما احساس میکردم که او میداند آنجا هستم. همه جا تاریک بود. نسیم ملایمی میوزید و برگهای درختهای افرا را تکان میداد. جنبش ملایم برگها انگار همان صدای ضعیفی بود که ستارهها باید از خودشان درآورند. بیرون هوا خنک بود اما من سردم نبود. صدای خودم را شنیدم که کنار نورمن ایستادهام و با او حرف میزنم. برایم مهم نبود که لباس تنم نیست، انگار هنوز خواب بودم و کسی نمیتوانست مرا ببیند. از آن لحظههایی بود که آدم میداند که بیدار است اما همهچیز برایش شبیه خواب است. نورمن از زیر درخت بیرون آمد و گفت: تویی؟
گفتم: آره.
دستم را زیر بازویش انداختم. انگار تمام دنیا به ما نگاه میکرد اما کسی ما را نمیدید. از زیر آسمان شلوغ پر ستاره داخل خانه که انگار در خواب فرو رفته بود رفتیم.
تس گالاگر
برگردان: دِنا فرهنگ
برگردان: دِنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
رئیس جمهور رئیسی مجلس شورای اسلامی دولت انتخابات دولت سیزدهم سید ابراهیم رئیسی انتخابات مجلس سیدابراهیم رئیسی رافائل گروسی مجلس حجاب
ایران پلیس تهران هواشناسی قتل شهرداری تهران فضای مجازی سیل آموزش و پرورش بارش باران سلامت وزارت بهداشت
گاز بانک مرکزی نفت نمایشگاه نفت قیمت طلا قیمت دلار پالایش و پتروشیمی خودرو قیمت خودرو مالیات مسکن حقوق بازنشستگان
نمایشگاه کتاب کتاب نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون سینمای ایران زندان سریال حضرت معصومه (س) محمدمهدی اسماعیلی سینما دفاع مقدس تئاتر
رژیم صهیونیستی روسیه فلسطین حماس جنگ غزه رفح حمله به رفح نوار غزه اوکراین چین مصر ولادیمیر پوتین
فوتبال استقلال رئال مادرید پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس ذوب آهن سپاهان
فناوری ناسا هوش مصنوعی فیبرنوری ایلان ماسک اپل هواوی آب سامسونگ گوگل پارک فناوری پردیس
تخم مرغ آسم روغن زیتون هندوانه بیماران خاص سبک زندگی کبد چرب