یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

چه داستان خنده داری


چه داستان خنده داری
کاترین خسته بود، خیلی. تو آینه با صورتش ور رفت. یه جورایی از خودش بدش می اومد. یه جورایی احساس پشیمونی شاید هم شرم. وجدان بدجوری رفته بود تو کارش ولی کی می دونست. این فقط همین یه بار بود. نه بچه هاش نه شوهرش هیچکس بو نمی برد. تازه او که به خاطر هوس تن به این کار نداده بود، اگه حاضر شده بود تنش رو معامله کنه به خاطر عشق بود، عشق ! اصلاً از کجا معلوم که شوهرش تا حالا دست از پا خطا نکرده باشه، از کجا معلوم وقتیکه می گه توی اداره واسه اضافه کاری وایسادم ردش تو رختخواب یه خانوم خوشگله دیگه نباشه ؟! از کجا معلوم …
صدای دیوید رشته افکارش رو پاره کرد. - کتی، پولت رو گذاشتم روی اپن، من می خوابم، مالیدنت تموم شد، گورت رو گم کن! دیوید باصدای زنگ ساعت از تختخواب نیم خیز شد. زیاد خوابیده بود. براش مهم نبود از وقتی که از دانشکده انصراف داده بود هیچی واسش مهم نبود. لباساش رو تنش کرد لنگ لنگان رفت مستراح. حسابی خودش رو خالی کرد.
اگه یه دوش هم می گرفت واسه قرار بعدی هیچ غمی نداشت اما … دیوید سرجاش میخکوب شد. آینه حمام قرمز بود به سرخی خون ! دیوید یاد جمله همیشگی پدرش افتاد. - کاشکی فاجعه یه کم جنتلمن بود. موقع اومدن در می زد اگه واسش باز کردن وارد می شد اگه نه راهش رو می گرفت و می رفت. اما فاجعه هیچ وقت جنتلمن نبود، هیچ وقت !
دیوید عزیز! به گروه ایدزیها خوش اومدی کاترین گور گم شده!! زنگ تلفن خیلی گوشخراش بود. دیوید از تلفن نفرت داشت. همیشه قاصد خبرای بد بود، همیشه ! - دیوید منم مگی چرا جواب نمی دی ؟ - مگی تویی کدوم گوری رفتی ؟ چرا صبحونه … - زیر بالش رو نگاه کردی ؟ - نه، مارزده یا عقرب !؟ - منو ببخش دیوید، من ناچار بودم، می فهمی، نمی خواستم تو رو از دست بدم، من عاشقت بودم یعنی هستم، باور کن مسأله عشق مطرح بود، عشق !
صدای ممتد بوق تلفن، دیوید رو یاد شیر سر رفته ش بالای اجاق گاز انداخت. - زیر بالش ! اَه این مگی هم همیشه عاشق سورپریز کردنه . زیر بالش مگی که چیزی نبود - مثل اینکه خانم ماره اومده زیر بالش خودم ! زیر بالش دیوید چند تا کاغذ پاره جمع شده بود. - خوب اینم شد شوخی ! برای عشق بازی کردن راه های زیادی هست حتماً دوباره یاد اون دانشکده ایکبیری افتاده، واسم قضیه سقوط آزاد طرح کرده ! سئوال مگی جوابش خیلی سخت بود. اصلاً قابل حل نبود شاید هم بود اما دیوید برای پاسخ به سئوال مگی احتیاج به یک سقوط داشت، سقوطی آزاد و بی دغدغه، سقوطی ابدی، سقوطی بدون صعود، سقوط مرگ !!
HIV مگی مثبت بود، مثبت ! دو هفته پیش که با جسد مگی خداحافظی کرد برف می بارید مثل دم روباه ! امروز هم که کاترین واسش خط و نشون کشیده بود بازم برف می بارید مثل دم روباه! هوای قبرستون که سرد شد دیوید شال گردنش رو که کریسمس سال پیش از مگی هدیه گرفته بود به خودش پس داد. موقع رفتن خیالش راحت بود که مگی تا ابد سرما نخواهد خورد ! دیوید خندید خیلی هم خندید. او همیشه به احمقها می خندید. دفعه قبل به خودش خندیده بود اما این بار به کاترین خندید خیلی هم خندید!
کاترین از مغازه کیف فروشی اومد بیرون. احساس گناه چند ساعت پیش حالا جاش رو با رضایتی آمیخته به عشق پرکرده بود. عشق به بچه ها، عشق به شوهر! حالا دیگه برنارد و سوزان با کیفهای کولی پر از لوازم التحریر به مدرسه می رفتن و چه لذتی برای یه مادر بالاتر از این ؟ کاترین پیش پدر اعتراف کرده بود. قول شرف داده بود که دیگر بار فقر به تن فروشی وادارش نخواهد کرد. اما یه چیز رو نگفته بود، ایدز!
- خوب بلایی سرش آوردم. گفت برو گورت رو گم کن اصلاً همهٔ مردا یه جورن! گور ما زنا رو تا وقتی که بهمون نیاز دارن می پرستن بعد که خرشون از پل گذشت دنبال گور جدید گز می کنن. حقش بود باید طرز معاشرت با یه خانوم جوون رو بهش یاد می دادم. چه دروغ شیرینی! نه چه دروغ وحشتناکی! من و ایدز؟ ولی واسش لازم بود. خیلی به پولش غره بود این پولدارا فکر می کنن چون پول دارن همه برده شونن! طفلکی الان چه حالی داره؟! دلم واسش می سوزه، نکنه خودش رو بکشه، نکنه بلایی سر من بیاره، نکنه بخواد انتقام بگیره، بهتره این افکار رو بریزم دور، بچه ها منتظرم هستن بهشون قول داده بودم که امروز هر طور شده واسشون کیف می خرم، باید به آینده فکر کنم به یه زندگی پاک و سالم همراه با عشق، اوه، من و ایدز، چه داستان خنده داری ؟!
کاترین آرام آرام به طرف منزل می رفت، در سرش غوغایی بود. با خودش زمزمه می کرد، چه داستان خنده داری؟! برف می بارید مثل دم روبـاه !!!

منبع: هوشمند ورعی/: دانشجوی کارگردانی سینما دانشکده سوره تهران/عضو انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید