جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

ماجرای سَقیفه بنی ساعده


ماجرای سَقیفه بنی ساعده
جایگاه وایوانی مسقّف در مدینه كه مربوط به قبیله بنی ساعده بوده و مردمان در مشاوراتشان در آن گرد می آمدند. این جایگاه به لحاظ حادثه ای كه در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده :
پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامهٔ بن زید را فرمان داد كه هر چه سریعتر در رأس لشكری انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوی موته فلسطین به جنگ رومیان بشتابد، وافرادی را مانند ابوبكر وعمر به همراهی اسامه نام برد وبسیار در بسیج این لشكر تأكید نمود ، وحتّی اسامه گفت : «شما اكنون بیمارید و ما دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . حضرت فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذری بر زمین نهاد» . كسانی در امر فرماندهی اسامه اعتراض نمودند وحضرت با كمال جدّیّت ، صلاحیّت وی را مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یك فرسنگی مدینه ، لشكرگاه ساخت و منادی پیغمبر ، مدام در شهر ندا می داد كه : «مبادا كسی از لشكر اسامه تخلّف كند و بجا ماند» . ابوبكر وعمر و ابوعبیده جرّاح نیز از جمله كسانی بودند كه شتابان خود را به لشكر رساندند . رفته رفته بیماری پیغمبر شدّت یافت وكسانی كه در مدینه بودند ، به عیادت حضرت می رفتند وچون از نزد پیغمبر برمی خاستند ، سری به سعد بن عباده كه آن روز بیمار بود ، می زدند . و بالجمله دو روز پس از حركت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود كه پیغمبر دار فانی را وداع گفت وشهر مدینه یك پارچه شیون شد و لشكر به مدینه بازگشت . ابوبكر كه بر شتری سوار بود ، یك راست به در مسجدالرّسول آمد و صدا زد : «ای مردم شما را چه شده كه در هم می جوشید ؟! اگر محمّد مرده ، خدای محمّد كه نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابكم ...)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وی را به سقیفه بنی ساعده آوردند ، و چون عمر شنید ابوبكر را خبر داد و هر دو به اتّفاق ابوعبیده جراح به سوی سقیفه شتافتند ، خلق انبوهی را در آنجا گرد آمده یافتند كه سعد در میان آنها به بستر بیماری خفته بود ، نزاع در گرفت و ابوبكر ضمن سخنرانی مفصّلی گفت : «ای مردم ! من چنین صلاح می دانم كه شما با یكی از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت كنید كه این دو از هر جهت به این امر شایسته اند». ولی عمر و ابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو كه سابقه بیشتری در اسلام داری ویار غار پیغمبر نیز بوده ای پیشی نگیریم وتو به این امر اولویّت داری» . انصار گفتند : «ما بیم آن داریم كه یك تن اجنبی كه نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال كند . لذا بهتر آن می دانیم كه امیری از ما باشد و امیری از شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت: «شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید». در این حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده».
پس ابوعبیده به سخن آمد و فصلی انصار را ستود ، در این بین بشیر بن سعد كه یكی از رؤسای انصار بود ، دید انصار مصمّمند به سعد بن عباده رای دهند حسد بر او غالب گشت و بر این شد كه دست از یاری انصار برداشته جانب مهاجرین گیرد لذا به بیاناتی رسا مردم را به ترجیح مهاجران ترغیب نمود . و آن بخش از انصار كه وی را از خود می دیدند سخنان او را پذیرا شدند . ابوبكر چون زمینه را مساعد دید گفت : «ای مردم ! این عمر و این ابوعبیده هر دو از بزرگان قریشند به هر یك از آن دو كه بیعت كنید شایسته باشد» . عمر و ابوعبیده گفتند : «ما هرگز بر تو پیشی نگیریم ، دستت را بده كه با تو بیعت كنیم» . بشیر بن سعد كه خود رئیس قبیله اوس بود گفت : «من نیز سومین شما باشم» . قبیله اوس كه ناظر صحنه بودند همه به تبع رئیس خویش به سوی ابوبكر آمده وبه بیعت با وی پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد كه نزدیك بود سعد زیر پاها له شود و او فریاد میزد : «مرا كشتید» ! وعمر میگفت : «بكشیدش . خدا او را بكشد» . قیس ـ پسر سعد ـ چون این سخن از عمر شنید برجست و ریش عمر بگرفت وگفت : «ای پسر صهاك (نام جدّه حبشیّه عمر) كه در جنگ فرار میكنی ودر جای امن شیری ! اگر موئی از سعد كم شود سرت را میشكنم» . ابوبكر گفت : «ای عمر آرام باش كه مدارا بهتر است» . و بالاخره سعد بیمار را بی آنكه بیعت كند خزرجیان به خانه بردند .
و چون ماجرای سقیفه به پایان رسید و هر كس به خانه خویش بازگشت ابوبكر كس به نزد سعد فرستاد كه : «مردم همه بیعت نمودند تو نیز بیا و بیعت كن» . وی امتناع نمود و ابوبكر پیوسته اصرار می ورزید. بشیر بن سعد گفت : او را رها كنید كه وی بر سر لجاجت افتاده بیعت نخواهد كرد ، تا كشته شود و كشته نشود تا هر دو قبیله اوس وخزرج را به كشتن دهد و آسوده باشید كه بیعت نكردن او هیچ ضرر وزیانی نخواهد داشت . سخن او را پذیرفتند و سعد بیعت ننمود تا دوران خلافت ابوبكر سپری گشت و چون نوبت به عمر رسید سعد از خشونت عمر بترسید و از مدینه به شام رفت و در حوران شام سكنی گزید و پس از چندی بمرد و سبب مرگش آن بود كه شب هنگام تیری به سوی او رها گشت و به حیاتش خاتمه داد و شایع شد كه جنّیان او را كشته اند.واما علی در آن اوان به تجهیز پیغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم می آمدند و بر جسد حضرت نماز می گزاردند. پس از دفن پیغمبر علی در مسجد نشسته بود و جمعی هم در حضور او بودند كه عمر وارد شد و گفت : «چرا اینجا نشسته اید و نمی روید با ابوبكر بیعت كنید كه همه انصار وغیر انصار بیعت نمودند» ؟! افرادی كه در مسجد بودند همه رفتند ، علی و جمعی از بنی هاشم كه با او بودند برخاسته به سوی خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه علی رفت و فریاد زد که: «چه نشسته اید چرا نمیروید بیعت كنید» ؟! زبیر دست به شمشیر برد . عمر به همراهان گفت : «این سگ را از من دفع كنید» . سلمهٔ بن سلامه شمشیر از دست زبیر بگرفت وعمر شمشیر را به زمین زد تا شكست ، جماعت بنی هاشم كه در آنجا بودند همه بیرون شده رفتند و تك تك با ابوبكر بیعت نمودند ، تنها علی ماند ، عمر گفت : «تو نیز بیعت كن.» علی گفت : «به همان دلیل كه شما جهت اولویت خویش بر انصار دلیل آوردید كه ما خویشان پیغمبریم من بر شما اولایم وشما خود میدانید كه من چه در حیات پیغمبر وچه پس از درگذشت او از هر كسی به او نزدیكتر بودم ، ومیدانید كه او مرا وصیّ خویش ساخت وهمواره در كارها با من مشورت میكرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستین كس بودم كه به او ایمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداكاری ها ونیز آگاهیم را به كتاب وسنت خبر دارید ودانش دینی وبصیرت وپیش بینیم در امور وزبان گویا ودل پر جرأتم را میدانید ، شما به كدام امتیاز خویشتن را بر من مقدم میدانید ؟ اگر از خدا بیم دارید انصاف دهید وگرنه بدانید كه به من ستم كرده حق مسلّم مرا پایمال نمودید». عمر گفت : «آیا بهتر نیست از خویشانت تبعیت كنی ومانند آنها بیعت نمائی» ؟ علی گفت: «این را از خودشان بپرسید» . آن دسته از بنی هاشم كه بیعت كرده بودند گفتند : «هرگز كار ما ملاك عمل علی با آن سوابق وعلم ودین وحقی كه بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه باید بیعت كنی» . علی گفت : «ای عمر ! تو اكنون شیری میدوشی كه خود در آن سهمی داری ومنتظری روزگاری نوبت به خودت رسد ، بدان كه من از تو نترسم وبه تو وقعی ننهم وبیعت نكنم» . ابوبكر چون حالت خشم در علی مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : «ای اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اكراه نكنیم آزادی هر آنچه مصلحت دانی همان كن».ابوعبیده برخاست وگفت : «ای پسر عم ! ما منكر فضل تو وعلم وتقوای تو ونیز قرابتت به رسول الله نیستم ولی تو جوانی وابوبكر پیری از پیران قوم تو میباشد و او بهتر میتواند این بار گران را به دوش كشد . بعلاوه كار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا كند روزی نوبت به تو نیز میرسد واین امر بدون هیچگونه اختلافی به تو واگذار میگردد چه تو بی شك سزاوار خلافتی ، از اینها گذشته این مردم كینه هایی از تو به دل دارند ، بیش از این آتش فتنه میفروز» . علی گفت : «ای گروه مهاجر وانصار ! خدا را از یاد مبرید وزعامت وسرپرستی مسلمین را كه خاص محمّد وخاندان او میباشد وشما خود به این امر از هر كسی آگاه ترید از خانه پیغمبر برون مبرید در صورتی كه شما میدانید احاطه من به كتاب خدا ودانش من به علوم دین وبصیرتم در امر رعیت داری وسرپرستی امور مسلمین از همه بیشتر وبهتر است ، شما سوابق نیكوی خود را به این كار جدیدتان تباه مسازید» . در این حال بشیر بن سعد وگروهی از انصار گفتند : «ای ابوالحسن ! اگر این سخن را پیش از آنكه با ابوبكر بیعت كنیم از تو شنیده بودیم بی شك از تو می پذیرفتیم وحتی دو نفر هم در باره تو اختلاف نمی نمودند».
تا اینجای مطلب را هم ابن قتیبه در الامامهٔ والسیاسهٔ وهم ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه نقل كرده اند.علی گفت : «ای مردم ! آیا شایسته بود كه من جنازه پیغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نكرده رها سازم وبر سر جانشینی ومقام ریاست او نزاع كنم ؟! من فكر نمی كردم شما به این كار مبادرت ورزیده ، به خود اجازه دهید با ما اهلبیت پیغمبر در این حق مسلّممان نزاع كنید».
تا اینجا را ابن قتیبه نقل كرده وادامه میدهد كه علی از آنجا بیرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مركبی سوار كرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد میخواست وآنها در جواب می گفتند : «اگر همسر وپسر عمت پیش از اینكه ابوبكر پیشنهاد كند به ما می گفت او را رد نمی كردیم» . وعلی میگفت : «آیا سزاوار بود من جسد پیغمبر را در خانه رها كنم و دفن ناكرده بر سر ریاست نزاع كنم» ؟! وفاطمه میگفت : «ابوالحسن همان كه شایسته بوده عمل نموده، ولی مردم كاری كردند كه خدا از حساب آن نگذرد و باید جواب خدا را بدهند» .
نقل ابن قتیبه تا اینجا به پایان رسید.
پس علی به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : «مگر شما روز غدیر را فراموش كردید ؟ مگر نه پیغمبر در آن روز حجت بر همه تمام كرد ودگر جای سخنی برای كسی نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند میدهم یكی از شما كه این سخن پیغمبر(ص) «من كنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...» را شنیده برخیزد وگواهی دهد» . زید بن ارقم گوید : «دوازده نفر از بدریین برخاستند وشهادت دادند ، من نیز به یاد داشتم ولی كتمان نمودم كه بر اثر آن چشمم را از دست دادم» .
چون سخن به اینجا رسید سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسید كه طرفداران علی زیاد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراكنده ساخت وگفت : «آن خداست كه دلها را برمی گرداند و تو ای علی ! از گفتار این مردم طرفی نخواهی بست» .
ابن قتیبه مطلب را چنین دنبال می كند كه ابوبكر ، شنید جمعی از كسانی كه بیعت نكرده اند در خانه علی گرد آمده اند ، عمر را به سوی آنها فرستاد ، وی از بیرون خانه فریاد زد كه بیرون آئید . آنها بیرون نمیشدند، عمر دستور داد هیزم بیاورید وگفت : سوگند به آنكه جان عمر بدست او است اگر بیرون نیائید خانه بر سرتان به آتش كشم . به وی گفتند : ای ابوحفص فاطمه در این خانه است ! گفت : گرچه او نیز باشد . پس از این تهدید عمر هر كه در خانه بود بیرون شدند وبیعت كردند وعلی گفته بود سوگند یاد كرده ام كه از خانه برون نیایم و ردا به دوش نیفكنم تا اینكه قرآن را جمع كنم . در این حال فاطمه به در خانه آمد وگفت : من هیچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم كه جنازه پیغمبر (ص) را بی غسل وكفن رها ساخته وبدون اینكه با ما خانواده اش مشورت كنید یا ما را ذی حق بدانید به هوای دل خویش به دنبال پست ومقام باشید ! پس عمر به نزد ابوبكر شد وگفت : آیا این متخلّف را همچنان بیعت ناكرده رها میكنی؟! ابوبكر غلام خود قُنفُذ را گفت برو و به علی بگو بیاید . قنفذ به نزد علی رفت . علی گفت : چه میخواهی ؟ وی گفت : خلیفه پیغمبر (ص) ترا می خواند . علی گفت : چه زود به پیغمبر دروغ بستید ! قنفذ پاسخ را به ابوبكر رساند . وی لختی بگریست وعمر باز همان را تكرار كرد و ابوبكر باز هم قنفذ را فرستاد و همان جواب شنید و به نزد ابوبكر بازگشت و ابوبكر باز هم فصلی بگریست . پس عمر برخاست و جمعی را با خود خواند و به در خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صدای آنها بشنید گریه كنان با صدای بلند فریاد زد كه ای رسول خدا ما خانواده ات چه ستمها از دست پسر خطاب و پسر ابوقحافه می كشیم؟! آنها چون صدای گریه فاطمه بشنیدند آنچنان بگریستند كه نزدیك بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده ای برگشتند ولی عمر و چند تن از همراهان ماندند و علی را از خانه برون كرده به نزد ابوبكر بردند و او را به بیعت خواندند . علی گفت : اگر نكنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنیم . علی گفت : اگر چنین كنید بنده خدا و برادر رسول خدا را كشته اید. عمر گفت : بنده خدا آری، اما برادر رسول خدا خیر. ابوبكر ساكت بود و چیزی نمیگفت . عمر به وی گفت : چرا فرمان نمی دهی ؟! وی گفت: تا گاهی كه فاطمه در كنار او ایستاده اكراهش نكنم . در این حال علی رو به سوی قبر پیغمبر كرد و با گریه و فریاد همی این جمله تكرار مینمود : «یا ابن عم ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».
پس از چندی فاطمه ارث خود فدك را از ابوبكر مطالبه نمود ، وی ابا كرد (به «فدك» رجوع شود) و بالجمله هر چه بود ، بگذاریم وبگذریم ، فاطمه بیمار شد ، همان بیماری كه به حیاتش خاتمه داد . عمر به ابوبكر گفت : بیا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهیم كه وی را به خشم آورده ایم. پس به اتفاق به در خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، علی به هر اصراری كه بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضی ساخت وآن دو را به خانه برد و به در حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روی از آنها برگردانید ، سلام كردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد. ابوبكر گفت : ای حبیبه رسول ! به خدا سوگند كه خویش پیغمبر را از خویش خود بهتر و تو را از عایشه دوست تر دارم و آرزو می كردم كه روز مرگ پدرت مرده بودم و پس از او زنده نمی ماندم ، تو گمان می كنی این من كه مقام و منزلت و فضیلت ترا می دانم بی سببی ارث ترا از تو دریغ دارم؟! آخر من خود از پیغمبر شنیدم فرمود : ما گروه پیامبران چیزی را به ارث نگذاریم و آنچه از ما به جا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حدیثی را از رسول خدا برای شما نقل كنم می پذیرید ؟ گفتند: آری بگو. فاطمه گفت: شما را به خدا سوگند آیا نشنیدید كه پیغمبر (ص) فرمود : خوشنودی فاطمه خوشنودی من و خشم فاطمه خشم من است و هر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته و هر كس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده؟ گفتند: آری این را از پیغمبر شنیدیم . فاطمه گفت": خدا وملائكه خدا را گواه می گیرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده اید و مرا خوشنود نساخته اید و چون پیغمبر را ملاقات كنم نزد او از شما شكایت خواهم كرد. ابوبكر گفت: به خدا پناه می برم از خشم او و خشم تو ای فاطمه. پس ابوبكر بگریست آن قدر كه نزدیك بود قالب تهی كند و فاطمه همی گفت: پس از هر نماز نفرینت خواهم كرد . ابوبكر گریه كنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وی به مردم گفت : آیا سزاوار است كه هر یك از شما شب در آغوش همسر خویش آسوده بخسبد ومن در این وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بیعت شما نیازی نباشد هم اكنون بیعت خویش از من بردارید.
مردمان گفتند : ای خلیفه رسول تو خود بهتر دانی ولی اگر قرار باشد كه این گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمین سامان نگیرد ودین قرار نیابد . ابوبكر گفت : بخدا سوگند اگر این مسئله نبود همانا یك شب در بستر نمی خفتم كه بیعتی از كسی به گردنم باشد با آنچه كه از فاطمه دیدم وشنیدم . (بحار:۲۸/۱۷۵)
کتاب: معارف و معاریف، ج ۶، ص ۲۷۹
نویسنده: سید مصطفی حسینی دشتی
منبع : تبیان