دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


وسواس های آقای گابو


وسواس های آقای گابو
«گابو» برای نوشتن «صد سال تنهایی» با کلی مشکل مواجه بوده، نه پولی در بساط داشته و نه مثل امروز آن قدر ثروتمند و مشهور که شایعه سفر سال آینده اش به ایران کلی خبرساز باشد. «صد سال تنهایی» حالا چهل سال از عمرش گذشته.
چهل سال ساعات کوتاهی از تنهایی خیلی ها را پر کرده با عبارات، مکان ها و شخصیت های فراموش نشدنی و عجیب و غریب اش، از «خوزه آرکادیو بوئندیا» گرفته که پدرخوانده خانواده «بوئندیا» است تا «آئورلیانو» سوم که از نوادگان نسل هفتم خانواده به حساب می آید. «صد سال تنهایی» حالا جزء حافظه ادبی بسیاری از رمان دوستان دنیا است، کتابی که باعث شد خالق اش جزء معدود نویسنده های خوش اقبالی باشد که در طول حیات شان طعم شیرین موفقیت ادبی را می چشند.
ماهنامه ادبی «مگزین لیته رر» هم یک سال قبل از آنکه «صد سال تنهایی» جایزه نوبل را نصیب «گابریل گارسیا مارکز» کند یعنی سال ۱۹۸۱، سراغ این نویسنده کلمبیایی رفته و از او درباره نوشتن این رمان تاثیرگذار امریکای لاتین سوال کرده و آن را برای دومین بار در ویژه نامه چهلمین سال انتشار مجله که دسامبر ۲۰۰۶ منتشر شده، چاپ کرده است.
«گابریل گارسیا مارکز» خود درباره «صد سال تنهایی» می گوید؛ «از خیلی وقت پیش درباره نوشتن «صد سال تنهایی» با خودم فکر می کردم. چند بار هم شروع کردم به نوشتن. همه چیز آماده بود، می دانستم چه ساختاری خواهد داشت، اما لحن داستان در نمی آمد. یعنی به چیزی که می نوشتم ایمان نداشتم. به نظرم یک نویسنده می تواند هر چیزی که به ذهنش برسد را بگوید، به شرطی که به آن ایمان هم داشته باشد.
اگر هم بخواهید بفهمید که کسی به شما ایمان دارد یا نه، کافی است ببینید خودتان به خودتان ایمان دارید یا نه. هر بار که «صد سال تنهایی» را شروع می کردم، نمی توانستم به نوشته ام ایمان بیاورم. تا اینکه لحن داستان درآمد و این قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهمیدم که نزدیک ترین لحن داستان همان لحن مادربزرگم است وقتی که چیزهای عجیب و غریب و هیجان انگیز تعریف می کرد، لحنی کاملاً طبیعی و همان چیزی بود که به آن ایمان پیدا کردم و اگر بخواهید از دیدگاه ادبی هم نگاه کنید همان لحنی است که در کل رمان «صد سال تنهایی» حکمفرماست.»
● وقتی می نوشتی، صفحات رمان را هر از چند گاهی به کسی نمی دادی که بخواند؟
▪ هرگز. حتی یک خط. حتی روی این موضوع تعصب هم داشتم، انگار که خرافاتی شده باشم. چون به نظرم اگر هم قرار باشد که ادبیات را محصولی اجتماعی بدانیم، خلق اثر ادبی صرفاً فردی است و در اکثر مواقع هم فردی ترین کار دنیا است. وقتی دارید چیزی را می نویسید، هیچ کس نمی تواند به شما کمک کند. تنهای تنهایی، بی هیچ دفاع مثل یک کشتی غرق شده در اعماق دریا. اگر هم تلاش کنی که از کسی کمک بگیری، که مثلاً نوشته ات را بخواند و راهی نشانت بدهد، بیشتر دچار تشویش می شوی و آسیب وحشتناکی می بینی چون هیچ کس دقیقاً نمی تواند بفهمد که موقع نوشتن چه چیزی توی مغزت می گذرد.
در عوض، برای دوستانم کار دیگری می کنم؛ هربار که چیزی می نویسم، حسابی پرحرفی می کنم و قسمتی از نوشته را برایشان تعریف می کنم و هر دفعه دوباره آن را از نو تعریف می کنم. بعضی از دوستانم می گویند که همین داستان را لااقل سه بار برایشان تعریف کرده ام، که البته هر دفعه با دفعه قبل کاملاً فرق داشته. راست می گویند و من هم با عکس العمل هایشان در برابر هر داستان نقاط ضعف و قوتم را بهتر می فهمم و با این کار درباره خودم هم نظری پیدا می کنم و از تاریکی های وجودم چیزی را می کشم بیرون.
‌● گفته بودی که همسرت «مرسدس» در نوشتن «صد سال تنهایی» خیلی کمک ات بوده.
▪ درست است. خب، ما، یعنی «مرسدس» و بچه ها به «آکاپولکو» برگشته بودیم و ناگهان یک دفعه همه چیز انگار برایم روشن شد. گفتم؛ همین طور باید باشد، تصویر پدربزرگی که بچه هایش را با یخ آشنا می کند. همینطور باید حکایت کرد، تند و سریع. بعد هم باید همین لحن را حفظ کرد. کمی گشت زدم و به مکزیک بازگشتم و نشستم تا کتاب را بنویسم.
● پس در «آکاپولکو» نبودی؟
▪ نه و «مرسدس» می گفت؛«خل شدی،» اما همه چیز را تحمل کرد، نمی توانی بفهمی که «مرسدس» تو این مدت چه چیزهایی را تحمل کرده، دیوانگی های این چنینی را. مکزیک بودم که داستان شروع کرد به فوران کردن. شروع داستان هم همیشه خدا سخت ترین قسمت است. اولین جمله هر رمان یا هر داستان طول و لحن و سبک و همه چیز داستان را مشخص می کند. مشکل اصلی شروع کردن است.
با آن سرعتی که شروع کردم و آن چیزهایی که توی ذهنم بود فکر می کردم که نوشتن کتاب شش ماهی زمان ببرد، بعد از اتمام چهار ماه یک شاهی هم نداشتم و نمی خواستم متوقف بشوم. با پولی که از جایزه ادبی یی که برای نوشتن «لا مالا هورا» به دست آورده بودم، یک بار هزینه بیمارستان را دادم برای به دنیا آمدن پسر دوم ام و با باقی آن ماشین خریدم، ماشین را هم در طول این مدت دادم گرو و به «مرسدس» گفتم؛ بیا، این هم پول، من می روم سراغ نوشتن.
اما نوشتن «صد سال تنهایی» نه شش ماه که هجده ماه طول کشید و در تمام این مدت «مرسدس» حرفی از کم و زیاد پولی که از گرو گذاشتن ماشین به دست می آمد به میان نیاورد و چیزی هم درباره سه ماه اجاره معوقه خانه نگفت. به من گفت؛«اشکالی ندارد آقا، نه ماه باید تحمل کنیم و بعدش همه چیز حل می شود.» همین طور هم شد. یک چک به صاحب خانه داد همراه نه ماه اجاره عقب افتاده. بعد از انتشار «صد سال تنهایی» همین مردی که کلی رسوایی به وجود آورد، کتاب را که خواند زنگ زد به من و گفت؛ «آقای گابریل گارسیا، از اینکه من هم سهمی در این کتاب داشتم بسیار مفتخرم.»
یک ماجرای دیگر هم هست، «مرسدس» می داند که هر بار که شروع می کنم به نوشتن پانصد برگه کاغذ و حتی هم بیشتر لازم دارم و همیشه هم این مقدار را پیدا می کنم. من از یک ریتم بخصوصی تبعیت می کنم؛ در یک زمان مشخص، بازده مشخص و مصرف کاغذ مشخصی دارم، کاغذهای ماشین شده و برگه برگه شده. یک برگه می گذارم توی ماشین تحریر، مستقیماً بدون اینکه از قبل بنویسم می گذارم توی ماشین تحریر و هر وقت که از نوشتن دست کشیدم یا اینکه از نوشته خوشم نیامد یا اشتباه تایپی پیش بیاید یا اینکه یک فاصله لعنتی زیادتر گذاشته باشم، احساس نمی کنم که فقط یک فاصله زیاد گذاشته شده بلکه فکر می کنم که مثلاً اشتباه از آفرینش خود اثر است.
دوباره از نو شروع می کنم و ورقه های کاغذ همین طور روی هم انباشته می شود و دوباره از نو جمله را می نویسم و کم کم جملات بلند تر می شود و بالاخره جمله درست از کار در می آید و هر وقت که یک کاغذ تمام پر شد، حالا می نشینم و متن را دستی اصلاح می کنم، تا اینکه همه کار شسته و رفته شود. یک بار یک داستان دوازده صفحه یی نوشتم و در نهایت دیدم که برای نوشتن اش پانصد کاغذ به کار برده ام. این میزان مصرف کاغذ برای نوشتن با ماشین تحریر باورنکردنی است.
● گفته یی که هر آن چه نوشتی پایه و اساس واقعی دارد و می توانی آن را جمله به جمله نشان بدهی. چند تا مثال می شود بزنی؟
▪ هر چیزی که نوشتم پایه و اساس رئال دارد وگرنه داستان فانتزی می شد و فانتزی هم اگر باشد می شود «والت دیسنی». که هیچ رغبتی هم ندارم به آن.
اگر کسی به من بگوید که یک گرم فانتزی در آثارم می بیند، شرم می کنم. من در هیچ کدام از کتاب هایم فانتزی ندارم. مثلاً آن قسمت معروف پروانه های جوان «مریسیو بوبیلیونا».... که می گوید؛«چه شگفت انگیز،» وای خدای من، خیلی خوب یادم می آید که وقتی شش سالم بود، برق کاری بود که در «آراکاتاکا» می آمد خانه مان و مادربزرگم را به یاد می آورم که پروانه می گرفت... این از همان رازهایی است که آدم دوست ندارد فاش کند دیگر. مادربزرگم با یک تکه پارچه پروانه های سفید می گرفت، آره سفید. زیاد پیر نبود و یادم می آید که می گفت؛«لعنتی، نمی خواهم این پروانه را بیرون کنم ها اما هر بار که این برق کار می آید خانه مان، این پروانه هم فوراً می آید توی خانه». همیشه به یادم بوده این موضوع. اما می خواهم چیزی به تو بگویم. در واقع رنگ پروانه ها سفید بود، اما من نمی توانستم به آن ایمان بیاورم. اما اینکه جوان بودند را بهش ایمان داشتم و مثل اینکه تمام دنیا هم به آن ایمان آورده.
گفت و گوی مگزین لیته رر با گابریل گارسیا مارکز درباره صد سال تنهایی
ترجمه: سعید کمالی دهقان
گابو: لقب گابریل گارسیا مارکز
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید