پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا


ضرورت سرپیچی از قراردادهای زبانی


ضرورت سرپیچی از قراردادهای زبانی
<زودمرگی و نویسندگان ایرانی>؛ این عبارت، اوایل مهرماه در فراخوان وب‌سایت ادبی والس و اوایل آبان بر پیشانی ویژه‌نامه‌ای با محوریت این موضوع در همان وب‌سایت منتشر شد. پیامد فراخوان والس برای من، پیش از هرچیز احضار سوالی مبتنی بر نسبت میان زودمرگی و نوشتن خلا‌قه در ایران به ضمیر خودآگاهم بود که اساسا زودمرگی تا چه اندازه مبتلا‌ به ادبیات ماست؟آیا زمان آن فرارسیده که زودمرگی شاعران و نویسندگان ایرانی را بحرانی فرهنگی قلمداد کنیم و در قامت یک دغدغه برای جامعه ادبی ایران، وجوه و ابعاد آن را به بررسی بگذاریم؟
حرکت از مبدا همین پرسش بنیادی بود که مرا در برابر انبوهی از سوالا‌ت متعاقب خود قرار داد و البته پاسخ‌های نسبی محتملی که هر کدام در تلقی‌هایی مستقل و خاص خود پای داشتند و مدام در کار نقض و بی‌اعتبار کردن قطعیت یکدیگر بودند. پس بر آن شدم تا از نگاشتن متنی اندر نسبت زودمرگی و نوشتن خلا‌قه در ایران از نظرگاه شخصی، پا را فراتر بگذارم و به اصطلا‌ح، طرحی نو دراندازم. به صرافت افتادم که جدای از یادداشتی که می‌نویسم، موضوع را -آنچنان که از دست و دل و ذهنم برآمده بود- با گروهی از نویسندگان و شاعرانی در میان بگذارم که تجربه کار در قلمرو روزنامه‌نویسی ادبی در گذر سال‌های منتهی به امروز، زبان مشترکی را در حوزه مباحث فرهنگی، میان‌مان رقم زده باشد. مراتب قدردانی من از این دوستان که هر کدام مطلب مستقل و عمدتا مبسوطی را در اختیارم قرار دادند محفوظ است؛ اگرچه به دلیل تنگی مجال ویژه‌نامه والس- به جهت موعد انتشار- و محدودیت فضای فیزیکی روزنامه اعتماد ملی، امکان استفاده از عین مطالب تاکنون دست نداده، اما پرواضح است که در فرصتی مناسب، پرونده‌ای به همین نام و حاوی مطالبی ارزشمند و خواندنی را به دست انتشار خواهم سپرد.
وقتی بناست زودمرگی نویسنده - یا بهتر است بگوییم زودمرگی نوشتن خلا‌قه - را به عنوان مبتلا‌بهی در جامعه ادبی، دستمایه نوشتاری آسیب‌شناختی قرار دهیم، پرواضح است که نگاهمان نمی‌تواند صرفا ناظر بر مناسبات میان متن ادبی و پدیدآورنده‌اش باشد. چرا که هر نویسنده‌ای برای اینکه بتواند کاری از پیش ببرد و توش و توان خود را به پدید آوردن آثار مهم و درخور ادبی معطوف کند و به عبارتی، مصداق نویسنده حرفه‌ای باشد، جدای از قابلیت‌های فردی و قریحه محتمل ذاتی، نیازمند برخورداری از جامعه‌ای است که نویسندگی را به عنوان یک حرفه به رسمیت بشناسد و به تبع آن، حقوق متعارف صاحبان و فعالا‌ن این حرفه را همچون هر صنف دیگری بجا آورد. اما به راستی آیا در کشور ما نیمی- تو بگو حتی ربعی- از مسیر دستیابی به چنین جامعه‌ای پیموده شده است؟ نویسنده، سوداگر نوشتن است و نوشتن سرنوشت اوست و کدام فرزند خلف ادبیات است که نداند احیای این اصلی‌ترین دغدغه، مشروط به برخورداری نویسنده از وقت و فرصت کافی است؟ نویسنده هم مانند هر شهروند دیگری به طور طبیعی برای زندگی کردن به ممری برای تامین هزینه‌های معاش خود نیازمند است و مشمول نیاز ازلی ارتزاق و نویسنده حرفه‌ای کسی است که بتواند از راه نوشتن، رزق و روزی به دست آورد. این بدیهی‌ترین و البته مهم‌ترین پیش‌نیاز در فرآیند دستیابی به ادبیات و نویسندگی حرفه‌ای است؛ نکته‌ای که تقریبا از سوی هیچ یک از گزینه‌های نظرخواهی این گزارش در بیان دیدگاه‌شان پیرامون نسبت میان زودمرگی و نویسندگان ایرانی ناگفته نماند.
چه وقتی که رضا براهنی به درگیری اقتصادی نویسنده برای چاپ کتاب خود در سویه‌ها و جبهه‌های مختلف اشاره می‌کند یا از خاطرات خود در بیان مصداقی برای نگون‌بختی نویسنده ایرانی می‌گوید، آن هنگام که در ایران در مقام استاد دانشگاه <نداری>اش او را از امکان استفاده از یک کمک بزرگ دولتی (تو بخوان وام مسکن) محروم کرد. چه در نظرات علی باباچاهی که معتقد است <زودمرگی بر بستر روزمرگی و آسیب‌های محتمل آن قابل تصور است> و <عدم امنیت شغلی، روحی- روانی> را در صدر علت‌های این هر دو قرار می‌دهد. همین طور ابوتراب خسروی که <موزع، حروفچین، کتابفروش، حمال، شاگرد کتابفروش و...> را نسبت به نویسنده، حائز توانایی بیشتری برای مطالبه و دریافت حقوق حقه خود برمی‌شمارد. طبیعی است که در بررسی موضوعی همچون نسبت زودمرگی و نویسندگان ایرانی، علا‌وه بر عامل بازدارنده‌ای که به بیان مصطلح و متداول <غم نان>اش می‌خوانیم، عوامل دیگری نیز وجود دارد که عمدتا با سوءمدیریت‌های فرهنگی ارتباط مستقیم دارند؛ عواملی از قبیل سانسور، عدم برخورداری از ناشرانی که در خدمت نویسنده و نوشتن خلا‌قه باشند، بی‌بهره بودن جامعه ما از نهادهای مستقل صنفی - فرهنگی، ارجحیت فرهنگ شفاهی به فرهنگ مکتوب نزد ما ایرانیان، نداشتن سنت انتقادی و به تبع آن، کم فروغی در موضع‌گیری نقادانه، نداشتن نشریات تخصصی در حوزه نظری ادبیات، نظام‌های ناکارآمد آموزشی - چه در حوزه آموزش و پرورش و چه آموزش عالی- از بعد تخصصی برای پرداختن به زبان و ادبیات فارسی و دلا‌یل متعدد دیگر که در اینجا به تناوب از قول شاعران و نویسندگانی چند می‌خوانید. زودمرگی نویسنده ایرانی واقعیت ندارد رضا براهنی شاعر، نویسنده و منتقد ۷۳ ساله، صراحتا با قطعی برشمردن زودمرگی نویسندگان ایرانی مخالفت می‌کند و در بیان دلا‌یل این مخالفت، کارنامه خود و گروهی از نویسندگان و شاعران هم‌نسلش را گواهی بر نقض عدم قطعیت این زودمرگی می‌داند: <من در یک جای غریب مثل فرانسه، بیش از هر نویسنده فرانسوی، با یک ناشر بزرگ که در سال تعداد کتاب‌های چاپ‌شده‌اش از تعداد کتاب‌هایی که همه ناشران ایرانی در سال چاپ می‌کنند بیشتر است، در حدود هزاروپانصد صفحه رمان چاپ کردم.
شش نمایشنامه‌ام در فرانسه در بزرگ‌ترین فستیوال‌ها و در جاهایی مثل پاریس، ژنو و... اجرا شده. بیش از پنجاه مقاله [از من]، مصاحبه [با من] و مقایسه [درباره آثار من] در مهم‌ترین نشریات چاپ شده است.> وی از سانسور می‌گوید و اینکه از دیرباز یکی از مهم‌ترین مشکلا‌ت پیش روی نویسندگان و شاعران ایرانی بوده است: <یک رمان مرا در سال ۴۲ ساواک از خانه‌ام دزدیده! رمان قبلی‌ام را خودم چاپ نکرده‌ام. بعدا که بخش‌هایی از آن رمان قبلی را میان اسنادی که دخترم حفظ کرده، پیدا کرده‌ام، با ذهنیت امروزم دیگر چاپ[اش] نمی‌توانم بکنم. [انتشارات] امیرکبیر [روزگار دوزخی آقای] ایاز را در سال ۴۹ چاپ کرده، سه چهار سال[بعد] همه نسخه‌هایش را خمیر کرده. خب، من وقتی که رمان‌های رفقایم را خوانده‌ام، دیده‌ام ایاز آن تو است؛ همان ایازی که در غرب، رساله دکتری هم درباره‌اش نوشته شده و در فرانسه با آثار جویس، مارکی دوساد و ژرژ باتای مقایسه‌اش کرده‌اند. براهنی سپس به کارنامه هوشنگ گلشیری و ابراهیم گلستان اشاره می‌کند و در اظهار نظری بی‌پرده و شفاف می‌گوید: <گلشیری اگر در رمان‌های نسبتا طولا‌نی‌اش موفق نبوده، تعدادی رمانچه (نولا‌)ی درخشان دارد؛ همچنین ششصد هفتصد صفحه قصه کوتاه. ابراهیم گلستان؛ بله، کم کار بوده! ولی مگر همان مقدار کار که کرده، مثلا‌ <خروس> را نوشته، [به او] اجازه چاپ دادند؟> ‌ وی از دو سیمین نام‌آشنای ادبیات ایران نیز می‌گوید: <دوست بزرگم سیمین دانشور در سن بالا‌ی هشتاد، رمان چاپ کرد و دوست دیگرم سیمین بهبهانی در سن قریب به هشتاد، در شکل جدید غزل با آن ابداعات وزنی و زبان مخصوص، صدای شعر کلا‌سیک فارسی است.> براهنی ادامه می‌دهد: <احمد محمود و هوشنگ گلشیری تا یکی دو سه ماه پیش از مرگ‌شان در حال نوشتن بودند. دولت‌آبادی هنوز می‌نویسد.
او چهارهزار صفحه رمان نوشته، احمد محمود کمی کمتر. یک نویسنده دقیق با پشت‌کار، جواد مجابی است که قطعات کوچک طنزآمیزش و زبان معاصر این قطعات با تاکید غریب آنها بر زبان‌های اصطلا‌حی معاصر، درسی در نثر و درسی در طنز است. آن حس روزانه شعر گفتن که من بخش اعظم نمونه‌های آن را اخیرا خوانده‌ام، حاکی از انضباطی است که نمونه‌اش را در زبان فارسی نداریم! و در شیوه‌ای دیگر، من فقط در کار شاعر آمریکایی، ویلیام کارلوس ویلیامز دیده‌ام؛ هر چند شیوه‌ها متفاوت هستند. دو شاعر دیگر را در نظر بگیرید؛ مفتون امینی و محمد حقوقی را، که هر دو از ادبیات کلا‌سیک به سوی شعر نو آمدند. با آن تبحر غبطه‌انگیزشان در شعر کلا‌سیک. هر دو غرقه در شعر بی‌وزن می‌شوند که یک واکنش روانی انگار به آثار کلا‌سیک‌شان است. به معنای واقعی باید گفت که پوست انداختن در این سن و سال، کار حضرت فیل است، آن هم با شعرهایی متفاوت؛ و انگار هر دو علا‌قه‌مند به قصار گویی.> ‌ وی سپس به دو شاعر هم‌نسل خود که در خارج از کشور به سر می‌برند اشاره می‌کند. براهنی می‌گوید: <نباید دو شاعر مهم نسل خودم را در خارج از کشور از قلم بیندازم. من به رغم اختلا‌ف‌های فراوان که با یدالله رویایی داشته‌ام، او را شاعری بسیار جدی می‌دانم و به مراتب جدی‌تر از آتشی. البته اختلا‌ف سر جایش هست. آن شقاقی که در روان او هست به شقاقی که در وجود خود من هست نزدیک است. اما معمولا‌ آدم‌های این همه نزدیک، این همه از هم فاصله دارند و این، در مورد شاعر دیگر خارج از کشور هم صادق است؛ اسماعیل خویی که سه قدرت را با هم دارد: تبحری غبطه‌انگیز در شعر کلا‌سیک، تبحری به همان اندازه قوی در شعر نیمایی و جانی عاشق. من در این سومی به او شباهت بیشتری دارم.> براهنی انتقادش از نگاه رسمی و دولتی به ادبیات را این طور مطرح می‌کند: <گلشیری در جلسه‌ای نشسته بوده که در آن جلسه، جایزه رمان را به او نداده‌اند، داده‌اند به [محمد] محمدعلی. اتفاقا محمدعلی دوست من است، در حالی که گلشیری رقیب من بود. خب، آقای گلشیری که آن همه هم زحمت کشیده، مخصوصا برای قصه کوتاه، آیا نباید جایزه می‌گرفت؟> وی نویسنده ایرانی را با مشکلا‌ت و معاذیر متعددی دست به گریبان می‌داند و به کنایه می‌پرسد: <من نمی‌دانم یک نویسنده بدبخت ایرانی که از یک طرف دشمنی مثل گروه ادبیات فارسی دارد، از طرف دیگر روزنامه کیهان هزار تا پاپوش برایش می‌دوزد، از طرف دیگر ناشر کم‌کاری می‌کند و یا گرفتار ارشاد و سرمایه‌اش هست و... چه گناهی کرده است؟> براهنی سپس در اشاره به بزرگان جوانمرگ ادبیات معاصر ایران می‌گوید: <ما جوانمرگی در ادبیات داشته‌ایم، مثل هوشنگ بادیه‌نشین، از استعدادهای درخشان شعر فارسی که فقر و اعتیاد، جوانمرگش کرد.
بله؛ هدایت، آل‌احمد، ساعدی و بهرام صادقی، همه جوانمرگ بوده‌اند. صادق چوبک پس از <سنگ صبور> که تقریبا در پنجاه سالگی نوشت، در ادبیات خلا‌قه چیزی ننوشت و یادداشت‌های روزانه‌اش را که بالغ بر چندین دفتر بزرگ دویست برگ بود، پیش از مرگ آتش زد.> براهنی معتقد است: <کسانی با زودمرگی[خلا‌قیت خود] مبارزه می‌کنند که چه در نثر، چه در شعر از الزامات معیارهای حاکم بر ادبیات سرپیچی کنند.> او این سرپیچی را <ضرورت زمانه، سن، زبان و ادبیات> می‌داند:<این سرپیچی زبانی - در همه حوزه‌های ادبی- است که آثار را در برابر من قرار می‌دهد. به نظر من شخصیت، شخصیتی است که از تیپ سرپیچی کند. زبان، زبانی است که از قرارداد با خشم عبور کند و این عبور را مسیر راه کند و مسیر را هم با نوشتن نشانه‌گذاری کند. اینکه در چه مسیری باشد، فرقی نمی‌کند.> براهنی به سوالی پیرامون نقش و تاثیر دانشگاه‌ها در اشاعه یا پیشگیری از زودمرگی نوشتن خلا‌قه این طور پاسخ می‌دهد: <در دانشکده‌های ادبیات، باید اصل را بر این بگذارند که اول به دانشجو درس تطبیقی خود ادبیات را بدهند در چند شکل مختلف؛ شعر، رمان، قصه کوتاه، ادبیات نمایشی و نقد ادبی. همه دانشگاه‌های بزرگ دنیا اول این طور شروع می‌کنند؛ کاری که گروه ادبیات فارسی، دقیقا باید آن را انجام دهد.> وی انتقاد بنیادی خود را از شیوه‌های ناکارآمد تدریس ادبیات در نظام آموزش عالی ایران این طور مطرح می‌کند: <اغلب استادان ادبیات فارسی، هم در کتاب‌هایشان و هم سر کلا‌س، پس از ارائه مقداری از قراردادهای مرسوم ادبیات فارسی و عربی، می‌پردازند به لغت و معنی! این یعنی یک کار مکانیستی و ساده. در حالی که جای تدریس تفکر ادبی به شدت [در دانشکده‌های ادبیات] خالی است.
چون که استادان، خودشان هم اغلب سررشته‌ای از این قبیل مسائل ندارند.> ‌ براهنی خواستار تجدید نظر ارشاد نسبت به عملکرد تاکنونی‌اش در حوزه کتاب می‌شود و این خواسته خود را اگرچه در قالب دو جمله به ظاهر ساده و متعارف، اما با لحن و بیانی مطرح می‌کند که در عین امیدواری به این تجدید نظر، عمق تمنای برخاسته از اعماق وجود خود را به روشنی نشان می‌دهد: <اگر ارشاد بتواند دست از سانسور بردارد، بسیار عالی خواهد بود. اگر نتوانست، بررس‌هایش بروند سر کلا‌سی بنشینند که در آنجا مقالا‌ت شمس و آثار روزبهان تدریس می‌شود. چون اینها ادبیات فارسی هستند و جدا از سجع و قافیه، زیباترند و خیال‌انگیزتر.> وی یادآور می‌شود: <اگر بررس‌ها بدانند که بررسی [و سانسور] ادبیات به جای اینکه خدمت به جامعه باشد خیانت به آن است و خصوصا خیانت به سلیقه ممتاز ادبیات فارسی، حاضر به [انجام] این کار نخواهند شد>! براهنی همچنین خاطره‌ای از قبل از انقلا‌ب نقل می‌کند که قرار بود دانشگاه بر اساس قرعه‌کشی، مبلغی را در اختیار استادان قرار دهد: <اسم من جزو کسانی درآمد که دانشگاه به آنها صد‌و‌شصت هزار تومان پول می‌داد به شرطی که [شخص برنده شده در قرعه‌کشی] خودش هشتاد هزار تومان هم روی آن می‌گذاشت. من و زنم در به در همه جا رفتیم تا به ما هشتاد هزار تومان قرض بدهند. کسی [را] پیدا نکردیم. در نتیجه نفر بعدی که امکان پرداخت هشتادهزار تومان را داشت، سهم ما را گرفت و خانه خرید. خانه‌ای دویست‌وچهل هزار تومانی آن زمان، الا‌ن شاید یک میلیارد تومان قیمت دارد. آپارتمان قسطی‌ای که خریده بودیم، به کمک دوستم دکتر پورحسینی، قسط‌هایش را پس از اخراج من از دانشگاه، همسایه خیاط من که ضمانت بانکی مرا کرده بود، می‌پرداخت و من ماه‌ها بعد توانستم پول او را بپردازم. خب، من در همچو شرایطی نویسنده‌ام.> ‌ وی با بیان اینکه <هیچ نویسنده‌ای به اندازه من آبروی سلطنت را در خارج از کشور در زمان سلطنت محمدرضا شاه نبرده بود> ادامه می‌دهد: <خاطرات علم، جلد ششم و یک جلد دیگرش، شاهد قضیه است.
شاه هی به علم می‌گوید یک کاری بکن. این مرد می‌خواهد علیه من در کنگره آمریکا شهادت بدهد! علم به یارشاطر متوسل می‌شود. خب آقای یارشاطر هنوز هم، سال‌ها پس از سقوط سلطنت، شمشیر را از رو بسته است.> براهنی ضمن یادآوری اینکه اگر همه کتاب‌های چاپ‌شده‌اش را در کنار کتاب‌های چاپ‌نشده‌اش بگذارید، می‌شود هشتاد کتاب، با لحنی کنایی می‌پرسد: <خب می‌خواستید من و امثال من چه بکنیم!؟> وی از جوان‌ترها هم می‌گوید و به حرف‌هایش این طور پایان می‌دهد: <درباره نسل[های] جوان‌تر از نسل خودم، امیدوارم فرصت کنم بنویسم. همه را نخوانده‌ام. اما چه آنهایی که از کارگاه من آمدند بیرون و چه آنهایی که با گلشیری کار می‌کردند، عمدتا صاحب کارنامه ادبی‌اند که همین‌ها به اضافه یک عده از نویسنده‌ها و شعرا که مال این دو گروه نبودند، تقریبا کل ادبیات امروز را تشکیل می‌دهند. وگرنه دانشگاه که نویسنده تربیت نکرده. زیرزمین من به اندازه ۱۰ برابر همه دانشگاه‌های ایران نویسنده، مترجم و شاعر تحویل داده است.> ‌ در شرق، ۴۰ سالگی آغاز شکوفایی هنری است علی باباچاهی، شاعر و منتقد ۶۶ ساله در ابتدا نظرش را در مورد زودمرگی نویسندگان ایرانی این طور مطرح می‌کند: <من قطعیتی برای این موضوع قائل نیستم، آن هم به این دلیل ساده که مثلا‌ در بیست‌وچند سالگی، رمبو، رمبو می‌شود و تمام! اما جان اشبری شاعر آمریکایی در هشتاد سالگی کبکش هنوز خروس می‌خواند و کتاب شعر چاپ می‌کند پی در پی. چرایی این موارد حدس می‌زنم به استعداد فطری و همچنین به زمینه اکتسابی نویسنده ارتباط داشته باشد.> وی معتقد است که در شرق، غالبا ۴۰ سالگی آغاز شکوفایی هنری است و می‌گوید: <عکس این، مورد دیگری به خاطرم نمی‌رسد فعلا‌ جز فروغ فرخزاد. به گمانم این میزان از قوه خلا‌قیتی که به هر صورت و به هزار و یک دلیل در سرشت نویسنده تعبیه شده، تضمین می‌کند رشد و بقا و صفای نویسندگی را.> باباچاهی ادامه می‌دهد: <گاهی اما <زودمرگی> بر بستر <روزمرگی> و آسیب‌های محتمل آن قابل تصور است.
روزمرگی، تعریف کم و بیش مشخصی دارد. اما من دوست دارم که با برشمردن زیرمجموعه‌های آن، تعریف یا تعریف‌های دیگری یا دست کم عناوینی را برای آن پیشنهاد کنم. عدم امنیت شغلی، روحی-روانی، مراقبت‌های استالینیستی و فاشیستی از نویسنده بزرگوار و به خصوص سانسور که با این یکی آشناتریم ما>! وی به مجموعه شعر بلا‌تکلیف خود در اداره کتاب ارشاد اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد:<این مجموعه که <پیکاسو در آب‌های خلیج فارس> نام دارد، بیش از ۱۲ ماه است که در انتظار مجوز (با خنده) دم علم و پشت خم کرده است. در این کتاب نه چاه و چاله‌ای سرپوشیده در نظر گرفته‌ام و نه بمبی در آن کار گذاشته شده است. درست است که (با خنده) فرد پوست کلفتی مثل من دچار افسردگی نمی‌شود از این وضعیت، اما اگر جوان نویسنده‌ای در آغاز در این وضعیت قرار بگیرد، ضربه سختی می‌بیند. این، نامش زودمرگی است یا نه؟ نمی‌دانم>! این شاعر ادامه می‌دهد: <به تعبیر - گمان می‌کنم - ازرا پاوند، اگر <چاشنی انفجاری> در سرشت که بعدا می‌شود سرنوشت نویسنده، کار گذاشته نشده باشد، یکی دو قدم برمی‌دارد، بعد چاره‌ای ندارد جز اینکه به تعبیر نیچه، آب در شرابش قاطی کند.> وی می‌افزاید: <ببینید؛ آدونیس، شیمبورسکا و امثال این شخصیت‌های هنری، دیر می‌پایند و کم و بیش، سیر زندگی می‌کنند. ولی همچنان معیار جناحی سرزنده در هنر قرار می‌گیرند. گیرم که <زودمرگی> جسمانی کامو، ربطی به زودمرگی مورد اشاره ما نداشته باشد.> باباچاهی ادامه می‌دهد که <از طرفی بعضی از چهره‌های مطرح هنر ما در بخش پایانی عمر، کم می‌آورند.> وی در این ارتباط توضیح می‌دهد: <آنها نه اینکه آب در شراب کنند، بلکه خود را <تکرار> می‌کنند؛ شاملو و اخوان و البته اخوان بیشتر.> او در همین ارتباط می‌افزاید:<این عزیزان را نمی‌توان زیر عنوان <زودمرگی> قرار داد. چرا که شاملو، شاملو شده و اخوان، اخوان شده [و بعد] به سکون و تکرار گرفتار می‌شوند.
اما آنکه دولت مستعجل دارد و پا در گل، البته بی‌سببی که نیست. یا <معشوقه سیاه> خانه خرابش می‌کند یا به هر دلیلی از چاه‌های غیرمنتظره‌ای سر در می‌آورد.> باباچاهی معتقد است که <جوانی و پیری برخی از نویسندگان عزیز ما، فرق چندانی با هم ندارد> و می‌گوید: <اینها در آغاز کار، فاقد قوه و انرژی خاصی در زمینه خلا‌قیت بوده‌اند. اینجاست که حافظ فتوا می‌دهد بر بعضی‌ها، نمرده نماز کنند! اما به گفته تلفنی شما (بهنام ناصری) و با ادبیات من، در ایران هستند کسانی که سر پیری معرکه‌گیری می‌کنند و به تعبیر نصرت رحمانی مثل شیطان، انگشت نما می‌شوند به بدنامی و با تهدید منتقدان محترم <مرغ یک پا دارد> روانه <سالن مردودین> می‌شوند. همان سالنی که مانه و مونه و... از ترس نقاشان والا‌مقام آکادمیک، آثارشان را در آنجا به نمایش می‌گذارند. اما اینان، همین چند تن مورد نظر جنابعالی معتقدند که: <اول پدر پیر خورد رطل دمادم / تا مدعیان هیچ نگویند جوان را.> به قول رولا‌ن بارت، باید حق متوسط بودن را به دیگران بدهیم.> وی با بیان اینکه هیچ حکومتی پیش و پس از این نتوانسته و نمی‌تواند خلا‌قیت را در نطفه خفه کند، اظهار می‌دارد که چنین حکمی به هیچ وجه برایش قابل پذیرش نیست. باباچاهی توصیه می‌کند: <پاسترناک، داستایوسکی و تولستوی را به خاطر بیاورید. هیچ کجا و ناکجای جهان را نمی‌توان نقطه ثقل آمیزش هنری به حساب آورد.
حافظ، هومر، تاگور، گوته و...! این حضرات والا‌مقام در یک مکان مشترک از زیر بوته که بیرون نیامده‌اند>! ‌ باباچاهی به طنز و کنایه حکایتی از ملا‌نصرالدین را نقل می‌کند و می‌گوید: <به ملا‌ گفتند همین جا بمان و پایت را از این دایره که دورت کشیده‌ایم، بیرون نگذار. ملا‌ اما انتقام سختی دور از چشم تهدیدکنندگان از آنها گرفت. پایش را قدری از دایره بیرون گذاشت تا دلش خنک شود. اما من نه دایره را رعایت می‌کنم، نه مثلث و مربع و مخروط را! کار و قرار من این بوده که در عرصه هنر بی‌قرارتر از آن باشم که بوده بوده‌ام.> وی به حرف‌های خود این طور پایان می‌دهد: <چنین گفت ازرا پاوند به الیوت: راستی چرا باید کاری کرد که دیگران آن را بهتر از تو انجام داده‌اند؟>! ‌ ‌ ادبیات ما به سوءمدیریت‌های فرهنگی مبتلا‌ست ‌ ابوتراب خسروی داستان‌نویس اما بر این عقیده است که <در جامعه ما شرایط طوری است که ادبیات حرفه‌ای و نویسنده حرفه‌ای پدید نیامده.> خسروی می‌گوید: <یعنی آن شرایطی که نویسنده بتواند از طریق نوشتن ارتزاق کند، در جامعه ما وجود ندارد و دلا‌یل آن هم کاملا‌ روشن است. تیراژهای کتاب‌ها را در نظر بگیرید. آن وقت‌ها که وضع خوب بود حداکثر سه هزار تا بود، حالا‌ که رسیده به هزار تا و حتی پانصد تا که دیگر اوضاع کاملا‌ روشن است. حالا‌ بگذریم که بعضی از ناشران سهمیه کاغذشان را در بازار کاغذ می‌فروختند که همه‌اش سود بود و البته تیراژ بالا‌ هم می‌زدند. بحث من ناشران باشرافت نیست که همیشه بوده اند و هنوز هم هستند.> این نویسنده ۵۲ ساله ادامه می‌دهد: <موضوع بر سر این است که یک نویسنده درجه چهار یا پنج در بعضی از کشورها حتی با [درآمد حاصل از] نوشتن یک مقاله یا داستان کوتاه یکی دو ماه سر می‌کند و هزینه‌های معاش خود را به مدت یک ماه تامین می‌کند، حال اینکه در جامعه ما چیزی که نه ارزش دارد و نه دستمزد، همین نوشتن است.> وی در بیان اینکه همه فعالا‌ن عرصه چاپ و نشر کتاب به جز خود نویسنده، از پس دریافت مطالبات و حق و حقوق خود برمی‌آیند، می‌گوید: <موزع، حروفچین، کتابفروش، حمال، شاگرد کتابفروش و... زورشان می‌رسد پول خود را بگیرند.
یعنی دستمزد حق آنهاست، ولی برای نویسنده [انگار] قبیح است که مقاصد مادی داشته باشد>! ‌ خسروی می‌پرسد: <پس اهل قلم چطور سر کند؟>! و می‌افزاید: <بگذریم از نویسندگان جدی‌ای مثل شاملو و دولت‌آبادی که با نوشته‌هاشان تا حدودی ارتزاق هم می‌کرده‌اند؛ که البته به هیچ رو کافی هم نبود و نیست! کدام نویسنده قادر است با نوشتن زندگی خود را بگذراند؟ بگذریم که با وضعیتی که هست بعضی از ناشران و کتابفروش‌ها هم به مشکل برخورده‌اند. گیرم حتی یک نویسنده قادر باشد در عین آنکه نانش [یعنی هزینه‌های معاش خود] را از محل دیگری در می‌آورد، کار [نوشتن]اش را هم انجام دهد و هر سال روی دو سه کتاب کار کند؛ وقتی ممیزی هر کتاب را مدت‌ها نگه می‌دارد، طبیعی است که همان درآمد ناچیز هم درنمی‌آید.> ‌ این رمان‌نویس تصریح می‌کند: <سیاست فرهنگی دولت - که باید کاری بکند تا ادبیات و نویسندگان حرفه‌ای به وجود بیایند- متاسفانه باعث رکود کار ادبیات می‌شود و کتابفروشی‌ها و ناشران روز به روز بیشتر [به جای انتشار کتاب ادبی] به کارهای دیگر روی می‌آورند. تکلیف نویسنده در این میان معلوم است در کشور ما، که اساسا قرار نبوده و نیست که از راه نوشتن ارتزاق کند. این طورها می‌شود که ادبیات حرفه‌ای نه تنها به وجود نمی‌آید تا نویسنده حرفه‌ای به وجود بیاید، بلکه همان درآمد محدود هم به دست نمی‌آید. با این شرایط چه توقعی هست که نویسنده ایرانی مثلا‌ مثل همتایش حتی در کشورهای عربی یا ترکیه کار کند!؟> وی بخش دیگری از حرف‌های خود را به نویسندگان جلا‌ی وطن کرده اختصاص می‌دهد: <درباره نویسندگان مهاجر باید گفت که وقتی نویسنده از بستر زبان دور می‌شود، به این معنی است که کلمات زبان مادری‌اش که عوامل تحریک تخیل او محسوب می‌شوند را نمی‌شنود یا اینکه کمتر می‌شنود؛ به جایش تحت بمباردمان زبان بیگانه قرار می‌گیرد؛ این است که امروزه در غالب موارد می‌بینیم نویسنده ایرانی‌ای که از کشور خارج شده، سترونی‌اش پس از مدتی قابل پیش‌بینی است.> خسروی با بیان اینکه <نویسنده ایرانی که به غرب می‌رود با نویسنده آمریکای لا‌تین که به اروپا می‌آید فرق دارد> خاطر نشان می‌کند: <اگر مارکز از کلمبیا به فرانسه می‌رود و آنجا شاهکار خود را می‌نویسد، اسپانی زبان است؛ [یعنی] سنت‌های زیباشناسی زبان و فرهنگش در اروپا و به ویژه فرانسه وجود دارد و حتی موج می‌زند.
در واقع [مارکز] زیاد از مبداء زبان خود دور نشده، ولی نویسنده ایرانی چی؟ او نه تنها از بستر زبانی‌اش دور شده، بلکه به جامعه‌ای رفته که معمولا‌ هیچ وجوه مشترک فرهنگی با او و زبان و جامعه‌اش ندارد. قطعا اگر عقیم عقیم هم نشود، طبیعی است که خلا‌قیتش آب برود و آن طور [که شایسته اوست] فعال نباشد.> وی بر این عقیده است که <فرهنگ ایرانی با این همه پتانسیل، آنقدر غنی و قوی هست که حتی با این شرایط، ادبیاتی قابل قیاس با ادبیات غرب به وجود آورد> و ضمن بیان این اعتقاد می‌گوید: <با وجود همه این مشکلا‌ت، من اما اعتقاد دارم که ادبیات ما حتی از ادبیات ترک و عرب پیشرفته‌تر است؛ بگذریم که مرغ همسایه [به باور برخی] همیشه غاز است! اگر کمی، فقط کمی بر ادبیات اشراف وجود می‌داشت و ادبیات [داستانی] و شعر ما فقط به دلیل سوءمدیریت‌های فرهنگی مهجور نمانده بود، شک ندارم که آن وقت آثار نویسندگان ایرانی نیز در صحنه جهانی نمایش خوبی می‌یافت و می‌درخشید.>
بهنام ناصری
منبع : روزنامه اعتماد ملی