پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


تاریخ از خاطراتش می گوید


تاریخ از خاطراتش می گوید
باز هم جاده، باز هم صدای هوهوی باد از شیار پنجره ماشین، باز هم سفر! و این بار اتوبان تهران - کرج، شانه های محکمش را سنگ صبور چرخ های ماشین کرده بود تا زمزمه تکراری اتوبوس برایش حکایت سفر را برای چند هزارمین بار، بازگو کند. جاده اما، صبورتر از آن است که از این زمزمه های تکراری خسته شود، چرا که سفر در دل سنگی جاده طنین انداز زندگی است و صدای خشن ماشین ها همزبان جاده است.
برای جاده دلتنگی معنا ندارد و سکون و آرامش را برنمی تابد چرا که جاده فقط رفتن را می شناسد و جاری بودن را می ستاید. رگ های جاده با صدای چرخ های اتومبیل ها جان می گیرد و آغوش بازش فقط برای آنان که عاشق رفتن هستند باز است.
و این بار تن تب دار. در یک صبح تابستان ما را به خنکای مطبوع یک بنا می رساند. بنایی که قرار بود در مراسم واگذاریش شرکت کنیم و دست نوازشی به آجرهای خسته و خاک خورده اش بکشیم.
● کاروانسرای سعدالسلطنه
تا چند وقت پیش، مردم شهر اینجا را به نام بازار چوب می شناختند. اگر وارد آن می شدی صدای اره برقی که به جان چوب افتاده و بوی رنگ و تینر که بر بدنه سمباده کشیده شده کمدها و میزها می نشست تو را از حال و هوای بنا غافل می کرد.
سروصدای دود وانت هایی که یکی الوار می آورد و آن دیگری بار می برد در فضای سربسته و محدود اینجا منظره ای ایجاد کرده بود که دلت نمی خواست پایت را داخلش بگذاری.
آجرهای زیبای آن که روی سقف گنبدی اش با انحنای خاصی چیده شده اند، زیر غبار نامهربانی و خاک اره کم کم داشتند در دفترچه خاطرات ذهن ها به باد فراموشی سپرده می شدند، یک نفر باید دستمالی به دست می گرفت و غبار فراموشی را از تن خسته این بنا پاک می کرد و فریاد می کشید: آی آدم ها اینجا آرامگاه تاریخ نیست، اینجا رگ های زنده زمان است که پشت پلک های به خواب رفته ما جریان دارد. اینجا عمارت سعدالسلطان است.
نمی دانم چند در صد از مردم قزوین می دانستند که این بازار چوب که برای خرید کمد و دراور و سیسمونی نوزاد به آن می رفتند و برای این که گردوخاک اره و بوی رنگ تینر آزارشان ندهد چه سرگذشتی داشته.
نمی دانم آیا آنها می دانستند که این انبار چوب بزرگترین کاروان درون شهری جهان است؟
شاید اگر باقرخان سعدالسلطنه می دانست بنایی که دستور ساختش را داده یک روز بازار صنایع چوبی خواهد شد همان جا دق می کرد و می مرد.
● باز هم بوی نم کاهگل می آید
اما برای این که تنش بیشتراز این در گور نلرزد، صندوق احیا و بهره برداری از اماکن تاریخی کاروان سرای زیبای سعدالسلطنه را از صدای اره و بو ی رنگ نجات داد تا دوباره بوی غم کاهگل از آن بلند شود. شنیده بودم که بازارهای صنایع چوب قزوین به محض ورشکستگی مجموعه سعدالسلطنه را به آتش می کشیدند پولشان را از بیمه بگیرند و حتی لحظه ای فکر نمی کردند که چه بلا یی بر سر این بنای تاریخی می آورند اما حالا وضع به گونه ای دیگر است.
این روزها، کاروانسرایی که حاکم قاجاری قزوین، باقرخان سعد السلطنه در زمان ناصر الدین شاه قاجار دستور ساختش را داده بود به همت صندوق احیا و بهره برداری به شرکت توسعه بهسازی شهر قزوین واگذار شد تا با احیا و تغییر کاربری این بنای زیبا آجرهای خوش رنگ آن را از ورطه فراموشی نجات دهد.
امسال وقتی بعد از مدتها دوباره به سرای سعد السلطنه قدم گذاشتم هنوز صدای اره برقی و بوق وانت هایی که به سختی در داخل سرا رفت و آمد می کردند در گوشم بود اما این بار سقف گنبدی سرا به رویم لبخند می زد. دیگر اثری از کارگاه های چوب بری و صدای سمباده و اسپری رنگ به گوشم نمی رسید. این بار کاروانسرای سعدالسلطنه در کمال آرامش، در گوش تاریخ لا لا یی می خواند. غرفه های کوچک صنایع دستی که جای کمدی بزرگ چوبی و میز تلویزیون ها را گرفته اند و تک و توک در سرا به چشم می خوردند و حضور آنها حاکی از این بود که غرفه های صنایع دستی زین پس جانشین صنایع چوبی خواهند شد.
نکته جالب این جاست که سرای سعدالسلطنه با وجود این که ماهیت کاروانسرا دارد اما در ظاهر این مسئله نمایان نیست و ماهیت آن کاملا درون گراست. اما وقتی وارد محوطه ای با پوشش گنبدی چهار سوق ها شدم، انگار که وارد دنیای جدیدی شده باشم، فضای کاروانسرا برایم ملموس تر شد.
این بنای زیبا که پس از گذشت سال ها، هنوز پابرجاست با سراها، بار اندازها، انبارها، حیاط های متعدد شترخان، راسته بازار و حمام و چهار سوقش به رویم لبخند می زند. فضای وسیع کاروانسرا با ۲/۶ هکتار وسعت آنقدر زیبا و پیچیده است که وقتی در آن قدم می زنم، حس عجیبی بر من غلبه می کند.
درهای ارسی و کوسن دار که بعضی از آنها تخریب شده اند توجهم را به سوی خود جلب می کند آن سوی درها اتاق هایی است که نیاز به مرمت دارد و تار عنکبوت هایی که از سقف آن آویزان است نشان از این دارد که این کاروانسرا مدتهاست که با مهمان غریبه است.
آن طرف تر در سکوت وهم انگیز کاروانسرا حمامی قرار دارد که خزینه اش مرا به دفترچه خاطرات تاریخ می برد.
درگرمای تند تابستان، وقتی از حیاط وارد سرا می شوم، سرمای مطبوع و فضای آرام بخش محوطه داخلی احساس زیبایی در من به وجود می آورد. تصورش را بکنید که صرف ناهار در کاروانسرا سعدالسلطنه چه لذتی خواهد داشت وقتی در فضایی که جای پای تاریخ در آن به چشم می خورد یک غذای سنتی با طعم و رنگ دلچسب تو را مهمان کند.
قزوین شهر پسته وبادام است (اگر چه خیلی ها این مسئله را نمی دانند) به همین دلیل در غذاها و شیرینی های سنتی قزوین از پسته و بادام استفاده می شود.
قیمه نسار غذای سنتی قزوینی هاست که خلا ل پسته و بادام در این غذای خوشمزه هم به چشم می خورد.
البته باقلوای قزوین هم معروف است و خانم های قزوینی مهارت خاصی در درست کردن شیرینی های خانگی و مخصوصا باقلوا دارند. اگر در ایام نوروز برای دید و بازدید عید به منزل قزوینی ها بیایید حتما با شیرینی خانگی و باقلوا پذیرایی خواهید شد.
قزوین شهر جالبی است با آداب و سنت خاص خودش که با وجود فاصله کم آن از تهران آداب و رسوم مردم آن با تهرانی ها بسیار متفاوت است و مردم قزوین عقیده بسیار زیادی به اجرای دقیق سنت ها دارند.
لهجه شیرین مردم این شهر هم جالب و شنیدنی است. از کاروانسرای سعدالسلطنه که بیرون بیایی در همان راسته بازار سنتی شهر قزوین و ارگ حکومتی که هسته مرکزی شهر صفویه است را هم خواهی دید.
● قزوین، ماکت کوچک شده اصفهان
بعد از اینکه پایتخت صفویان از تبریز به قزوین منتقل می شود، همزمان با آن دستور ساخت عمارت های مختلف در قزوین صادر می شود.
می گویند آن روزها ۲۳ کاخ و کاخ باغ در مساحتی حدود ۷/۵ هکتار در قزوین ساخته شده که ۷ در ورودی به این ارگ سلطنتی وجود داشته که امروز از آن ۷ در فقط سردر عالی قاپو باقی مانده و از مجموعه کاخ های عمارت ها فقط کاخ چهل ستون باقی مانده جالب است که نام عالی قاپو و چهل ستون را در اصفهان شنیده ایم اما این بناها قبل از آنکه در اصفهان ساخته شود در قزوین ساخته شده بود. چرا که قزوین ۵۳ سال قبل از اصفهان پایتخت ایران بوده و بعد از اینکه پایتخت به اصفهان منتقل می شود نمونه بزرگ شده تمام بناهایی که در قزوین وجود داشته در اصفهان ساخته می شود.
● عالی قاپوی قزوین
سردر عالی قاپوی قزوین در دوره سلطنت (شاه طهماسب) ساخته و در زمان سلطنت (شاه عباس اول) به صورت کنونی تغییر شکل یافت. این سردر، ورودی اصلی به دولت خانه صفوی بود و امروز تنها سر دری است که از آن دوران باقی مانده.
سردر عالی قاپو مدت زیادی میزبان ما نبود، خاصیت کار ما این است که همیشه با کمبود وقت مواجهیم و هیچ وقت از دیدن زیبایی ها سیر نمی شویم. سردر عالی قاپو هم با ایوان بلند و ورودی زیبای قوسدارش مثل خواب از جلوی چشمانمان گذشت و در این فاصله کوتاه سه ردیف اتاق نمادر طرفین این عمارت به همراه گوشواره هایی با ستون نماهای آجری که مکمل نمای سردر بودند به سرعت در تاریکخانه ذهنم ثبت شدند و در حالی که هنوز مبهوت این همه زیبایی بودم صدای همهمه دوستان را شنیدم که زودتر باید سوار اتوبوس شویم!
● اولین خیابان ایران
روبه روی سردر عالی قاپو خیابان سپه قرار دارد. این خیابان، اولین خیابان ایران است که در دوره صفویه وهمزمان با ساخته شدن ارگ صفوی ساخته شده وقتی سپه امروزی ساخته می شود نام آن را «خیابان» می گذارند.
نام «خیابان» را شاه طهماسب از محله ای در هرات انتخاب می کند و روی این مکان می گذارد و بعدها نام خیابان برای تمام مکان هایی با این خصوصیات انتخاب می شود.
از خیابان سپه هم باتمام سرگذشت هایش عبور کردیم و به سفر نیم روزه خود در شهر قزوین ادامه دادیم.
اگر در مراسم های خاص مثل ایام محرم گذرتان به قزوین بیفتد حتما برای دیدن مراسم عزاداری قزوینی ها به حرم شاهزاده حسین خواهید رفت. چون این مکان مقدس در ایام عزاداری و اعیاد مذهبی و حتی عید نوروز میزبان مردم معتقد شهر قزوین می شود.
ما هم در سفر نیم روزه خود به حرم امامزاده حسین بن علی بن موسی الرضا(ع) رفتیم.
می گویند زمانی که امام رضا(ع) به سمت توس در سفر بوده اند به صورت مخفیانه وارد برخی از شهرها می شوند تا از ازدحام جمعیت و سایر موارد احتمالی که ممکن بود از سوی دشمنان اعمال شود در امان باشند.
قزوین هم از شهرهایی بوده که امام رضا(ع) به صورت مخفیانه وارد آن می شوند اما فرزند سه ساله امام رضا(ع) در این شهر دچار بیماری می شود و سپس در همین شهر فوت می کند لذا این کودک معصوم را در گورستان جنوبی شهر قزوین به خاک می سپارند.
اثری از بناهایی که قبل از دوره صفویه در مقبره امامزاده ساخته شده باقی نمانده و آنچه امروز به زیارتگاه مردم تبدیل شده در واقع بنایی است که در دوره صفویه ساخته شد.
سردر شمالی امامزاده در دوره ناصرالدین شاه قاجار ساخته و به بخش ساخته شده در دوره صفوی وصل شده است. بعد از سردر شمالی یک هشتی وجود دارد که باز هم مربوط به دوره قاجار است. وارد صحن اصلی که شدیم ۵۴ ایوانچه دور تا دور صحن که به شکل زیبایی کنار هم واقع شده بود توجهمان را به خود جلب کرد که این ایوانچه ها در دوره شاه طهماسب صفوی ساخته شده است.
گنبد و صحن اصلی هم که در دوره صفوی ساخته شده به صورت هشت گوش است و بر اساس یک معماری هنری و اسلا می ساخته شده است.
در داخل صحن اصلی دخترکی کنار کفترها بازی می کند و دوان دوان به سمت حوض آبی رنگ وسط صحن می آید و با مشت کوچکش برای کفتران آب می برد. کفترانی که در گوشه صحن مشغول دانه خوردن هستند، اما، این مهربانی دخترک را بر نمی تابند و به محض اینکه صدای پاهای کوچک او را می شنوند پر می کشند و روی ضریح آبی امامزاده می نشینند.
داخل حرم که می روم، آینه های دیوار به جنگ چشمانم می آیند و در یک آن مرا به جشن نقره ای خود دعوت می کنند. آن طرف تر خانمی با چادر مشکی اش در گوشه ای نشسته و به ضریح زل زده است. دانه اشکی که بر گونه اش غلتیده آرام بر روی زیارتنامه ای که در دست دارد می افتد.
ناگهان صدای لا اله الا الله در صحن به گوش می رسد و عده ای که تابوتی را در دست دارند وارد صحن می شوند. اینجا مرگ و زندگی در یک قدمی هم تو را به خود می آورند که چه کوتاه است زندگی!
□□□
از شهر قزوین هم با تمام جاذبه هایش، با درختان پسته و بادامش و با تمام خاطراتش می گذریم و می رویم تا قبل از غروب آفتاب نقطه دیگری را در این سرزمین ببینم، شهری را که رد پای زمان را روی خاک سبزش به یادگار نگه داشته است. می رویم تا چند ساعت هم مهمان مردم سلطانیه باشیم.
می رویم تا سلطانیه از خاطرات هفتصد ساله اش برایمان سخن بگوید.
دروازه جنوبی حرم در دوره صفویه و در سال ۱۰۴۱ ه ق ساخته شد.
زیر گنبد یک سری تابلوی نقاشی از صحنه های عاشورا وجود دارد که روی پوست نقاشی شده و نقاشان آن گمنام هستند.
ضریح چوبی حرم هم از صنایع گره چینی مجوف است که در سال ۸۰۶ ه . ق ساخته شد و قدیمی ترین شیئی که در بنا وجود دارد همان صندوق چوبی است قبر اصلی ۱۲ متر پایین تر از سطح اصلی است.
وقتی به سلطانیه رسیدیم، آفتاب هنوز چادرش را از دشت سبز سلطانیه جمع نکرده بود. گنبد هفتصدساله سلطانیه با داربست هایی که پس از گذشت ۴۰ سال هنوز همانجا جا خوش کرده اند از دور نمایان بود.
باران هم یکی در میان نم نمک می بارید. اما انگار دلش نمی خواست تن سرد خاک را خیس کند. آسمان که لا جوردی تر از همیشه خودنمایی می کرد در میان دانه های شفاف باران پیدا بود.
پشت گنبد، یک آن، رنگین کمان شروع به رقص درآوردن رنگ هایش کرد تا نگاه ما را از زمین به آسمان بکشاند و چشمان خیره ما را که در تهران غیر از رنگ سرب در آسمان رنگی را نمی شناسیم، حیران کند.
گنبد زیبا، اما لبخند نمی زد. نمی دانم چرا دومین گنبد آجری جهان باید اینگونه غریب و تنها باشد. شهر خلوت بود و گنبد تنها!
در یک روز گرم تابستان، سرمای ملس سلطانیه همه ما را متعجب کرده بود. آفتاب که به غروب می نشست کم کم هوا سردتر و سردتر می شد و شب های ملس پاییز را در ذهن ماشین زده ما تداعی می کرد.
در نزدیکی گنبد سلطانیه حمامی وجود دارد که متعلق به دوره قاجار است. این بنا هم طی مراحل مختلف مورد تغییر کاربری قرار گرفته و تبدیل به یک سفره خانه سنتی شده است.
قصه از اینجا شروع می شود که مغول ها پس از حمله به ایران تبریز را پایتخت خود قرار می دهند و برای شکاف و گذران ایام تابستان به سلطانیه می آیند و از آنجائی که این شهر آب و هوای خوش و چمن زیبایی داشته آنجا را به عنوان استراحتگاه تابستانی و شکارگاه خود انتخاب می کنند.
کم کم پادشاهان مغول تصمیم می گیرند ساختمان هایی را برای اسکان خود و لشکریانشان در آنجا احداث کنند.
اما هیچ کدام این تصمیم را عملی نمی کنند تا اینکه اولجایتو آرزوی پدرانش را جامه عمل می پوشاند و سرانجام در سال ۷۱۰ ه.ق کار ساخت شهر را به پایان می رساند و این شهر را سلطانیه یعنی محل سلطنت پادشاهان می نامد.
اولجایتو دارای ادیان مختلف بوده است. چرا که در بدو تولد مادرش که مسیحی بود، وی را غسل تعمید می دهد و او دوران طفولیتش را به آیین مسیحیان می گذراند و در دوران نوجوانی به آیین پدرش، شمس که شاخه ای از بوداست درمی آید و در پایان ساخت بنای سلطانیه هم به اسلا م می گراید و خود را سلطان محمدخدابنده می نامد.
سلطان محمد پس از ساخت بنای سلطانیه تصمیم می گیرد پیکر مطهر حضرت علی(ع) را به سلطانیه منتقل کند به همین منظور سردابی را برای این کار در داخل بنا می سازد و دستور می دهد دیوارهای بنا را با نام (محمد و علی و الله) تزئین کنند.
می گویند وقتی سلطان محمد این تصمیم را می گیرد شبی حضرت علی(ع) را در خواب می بیند و ایشان مخالفت خود را با این تصمیم او اظهار می دارند. البته این مساله روایت از مردم عامی است و سندیتی ندارد.
در هر حال علمای شیعه با این تصمیم سلطان محمد مخالفت می کنند و او موفق به اجرایی کردن تصمیمش نمی شود.
البته ما نفهمیدیم که بالاخره خود سلطان محمد را در سلطانیه دفن کرده اند یا نه. چون می گویند کاوش های باستان شناسان اثری از دفن جنازه در این بنا نشان نداده است.
در شهر سلطانیه بنای دیگری وجود دارد که به خانقاه چلپی اوغلی معروف است. وقتی وارد چلپی اوغلی شدیم هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت. شاید هنوز خیلی از مردم ایران یا حتی مردم استان زنجان نمی دانند که چلپی اوغلی نوه مولاناست. جوار خانقاه چلپی اوغلی هم در غالب طرح پردیسان با هدف توسعه و گسترش ایرانگردی و جهانگردی تغییر کاربری و تبدیل به یک مهمانسرا شده است.
وجود یک مهمانسرا در هر شهری که یک اثر باستانی کوچک دارد ضروری است چه برسد به شهری مانند سلطانیه با این قدمت تاریخی!
وقتی متوجه شدم چلپی اوغلی شاعر و عارف دوره ایلخانیان نوه مولاناست خیلی غمگین شدم. نه از این بابت که او فرزند مولاناست بلکه به این دلیل که ما می توانیم در کشور خود چندین قونیه داشته باشیم اما در خانقاه چلپی اوغلی پرنده هم پر نمی زند. آن وقت کشورهای دیگر شاعر بزرگ ما را در روز روشن به نام خود ثبت کرده اند و مدعی هستند شعرهای مولانا به زبانی است که در گذشته در ترکیه مرسوم بود. ولی اکنون منسوخ شده است. آنها حتی زبان فارسی را هم نفی می کنند.
در هر حال، در آن شب نیمه بارانی مهمان نوه مولانا بودیم و در محوطه بازی که به تازگی احیا و مرمت شده موسیقی سنتی گوشی کردیم ورود دانه های کمرنگ باران را به زمین خاکی خود خوش آمد گفتیم. اما واقعا جای تاسف است که در سال ۲۰۰۷ که به نام مولانا نامگذاری شده هنوز هیچ اقدام درستی از سوی مسوولین انجام نگرفته. در حالی که می توان در خانقاه چلپی اوغلی با اجرای مراسم رقص سما و یادی از پدر بزرگوارش مولانا، گامی هر چند کوتاه برای اثبات ایرانی بودن این شاعر و اعلام این مساله به جهانیان برداشت.
در حالی که ترک ها حتی گربه مولانا را نیز در کنار مقبره او به خاک سپرده اند و برایش ارزش قائلند ما اینجا نوه به حق او را فراموش کرده ایم و کاری برای معرفی او نمی کنیم.
در هر حال ما شب زیبایی را در کنار خانقاه چلپی اوغلی گذراندیم اما ای کاش تمام مردم ایران و فراتر از آن مردم جهان چنین شب هایی را در آن منطقه زیبا تجربه کنند.
به امید آن روز
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری