سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا


فرار از کجا به کجا


فرار از کجا به کجا
پنج سال از فجایع هول انگیز حاشیه پاکدشت و قتل های ۲۴گانه نتیجه سدر زمستان ۱۳۸۳می گذرد. از آن زمان تاکنون کمتر هفته و ماهی است که اخبار قتل ها، کشف اجساد بی هویت و... در این منطقه تیتر صفحات حوادث و اجتماعی نباشد. با این حال به استناد مشاهدات و گزارش های تصویری که از پیش و پس از این ماجرا ثبت شده است، این مکان - طی این پنج سال- نه از نظر ساختار اقتصادی و نه اجتماعی و فرهنگی، کوچک ترین تغییری نکرده است: سبک زندگی کارگران مهاجر کرد، خراسانی و افغانی که زیرخط فقر، بهداشت و امنیت شغلی و جانی زندگی می کنند، رابطه اغلب ناعادلانه کارگران و کارفرمایان،نحوه دریافت دستمزد و... شاید در بیشتر موارد در همان وضعیتی است که از ده ها سال پیش بوده است.یعنی از زمانی که حدود ۶۰ سال پیش نخستین کوره پزخانه حاشیه پاکدشت به دست نخستین کارفرما، بنا شد.
اگر روزنامه نگار ،جامعه شناس یا مستندساز باشید، پیداکردن سوژه کار و تحقیق در حاشیه های پاکدشت کار چندان دشواری نیست. پرسه گردی در جاده های خاکی و متروک منتهی به بیابان های بی نام و نشان به جز خطری که همیشه در کمین است به یک ماجرا و زندگی تکان دهنده ختم می شود.
ماجرای این بار، ماجرای زندگی خانواده ای ایرانی - افغانی است که یکی از پسرانشان را یک سال و نیم است گم کرده اند. پسری که به قول مادرش: «کارگر من مهدی بود... مهدی پسر کاری من بود.»
یک خانواده ایرانی ک افغانی، چهار فرزند بی شناسنامه که یکی از آنها از یک سال و سه ماه پیش بدون هیچ رد و نشانی گم شده است، یک صبح اوایل پاییز، ردیف طولانی آجرهای خام، دخمه های ۱۲ متری که خانه نام دارد، با پاهای برهنه و گلی بچه ها و زندگی که روی دست همه باد کرده است.
ـ مرد؛ عیسی بربری، افغانی، ۴۲ ساله، مهاجرت به ایران از زمان جنگ روس ها، بدون شناسنامه، بی سواد، خشت زن کوره پزخانه.
ـ زن؛ فاطمه سلطان درفکی، ایرانی، ۴۶ ساله، بدون شناسامه، بی سواد، خشت زن کوره پزخانه.
ـ داوود، ۱۷ ساله، دارای شناسنامه، بی سواد، خشت زن کوره پزخانه.
ـ مهدی، ۱۶ ساله، بدون شناسنامه، بی سواد، خشت زن کوره پزخانه، مفقود شده.
ـ مریم و عباس، ۸ و ۹ ساله، دانش آموز در مقطع سوم دبستان در مدارس خودگردان، خشت زن کوره پزخانه، پاکدشت، تهران. مکان؛ کوره پزخانه «ش»، فرون آباد سوم، پاکدشت، تهران.
اینها اعضای خانواده ای هستند که از ۲۴ سال پیش تاکنون در کار خشت زنی آجر سنتی در حاشیه پاکدشت هستند؛ بدون بیمه، بدون سرپناه مناسب، بدون حاشیه امنیتی، بدون آب آشامیدنی بهداشتی، بدون پوشش خدمات پزشکی و با دستمزدی معادل ۱۲ هزار و پانصد تومان برای هزار خشت.
عیسی می گوید: «من با چشم های خودم تا به حال مرگ سه نفر را در کوره پزخانه دیده ام. یکی از آنها از گرمای کوره بیرون آمد و بلافاصله بطری آب یخ را به دهان گذاشت و خورد. هنوز آب خوردنش تمام نشده بود که به زمین افتاد و جا در جا مرد. یکی دیگر در حال خشت زنی خون بالا آورد و به یک ساعت نکشید که مرد. نفر سوم...مرگ نفر سوم از همه وحشتناک تر بود. ما یک گروه ۱۵-۱۰ نفره از زن، مرد و بچه داشتیم خشت می زدیم. سه نفر آن طرف تر داشتند چرخ نقاله را جابه جا می کردند. هوا گرگ و میش بود. یک نفر افغانی پشت چرخ ایستاده بود و داشت دو نفر دیگر را هدایت می کرد تا چرخ را به دیوار بچسبانند. آن دو نفر نتوانستند چرخ را کنترل کنند و چرخ با تمام قدرت به دیوار کوبیده شد و مردی که بین چرخ و دیوار داشت آنها را هدایت می کرد، له شد.
من و چند نفر سریع جلو دویدیم تا کمک کنیم. کارفرما خودش را رساند و به محض اینکه اوضاع را دید سر ما داد کشید که به سر کار برگردیم. بعد در حالی که جسد نیمه جان مرد هنوز روی زمین افتاده بود، آن دو کارگر را به اتاق خودش برد. چند دقیقه بعد آن دو هم که افغانی بودند، آمدند و جسد نیمه جان کارگر را که هنوز خرخر می کرد، بردند پشت دخمه ها و گودها و نیم ساعت بعد برگشتند و از خانه مرد، دوچرخه اش را هم برداشتند و بردند همان جا. شب یکی از آن دو نفر را کناری کشیدم و پرسیدم با جسد نیمه جان مرد چه کردند. معلوم شد که کارفرما به آن دو کارگر وعده ۵۰۰ هزار تومان داد و به آنها دستور داد تا بدن نیمه جان کارگر را در دره ای همان حوالی پرت کنند و رد دوچرخه اش را هم طوری در کنار دره بیندازند که انگار مرد مجروح، دزدی بوده که نیمه شب بعد از دزدیدن تعدادی لامپ و لباس، هنگام فرار به دره پرت شده. جسد مرد را فردا در همان دره پیدا کردند و پلیس جسد را برد و در قبرستان افغانی های بی نام و نشان خاک کرد.»
▪ گریه فاطمه و عیسی به حال خود،به حال دنیا
وقتی از محوطه خشت زنی به سمت خانه های کارگری پیش می رویم، فاطمه روسری را جلوی دهانش می گیرد و بغض آلود می گوید: « پسر من یک سال و سه ماه است که گم شده، دزدیده شده؟ نمی دانیم. از ایران رد مرزش کردند؟ نمی دانیم. کشته اند و زیر خاکش کردند؟ نمی دانیم. ما هیچ چیز نمی دانیم...»
▪ دیوارهای گچی سه اتاق تودرتوی
شش متری که کارفرما با آب و برق رایگان به مدت شش ماه در اختیار آنها گذاشته، طبله کرده است. دو فرش، یک تلویزیون سیاه و سفید ارج قدیمی، یک جا لباسی، یک گاز و یخچال قدیمی و چند دست رختخواب تنها دارایی زندگی ۲۰ ساله این خانواده است.
با ورود عیسی، فاطمه اشک هایش را با روسری پاک می کند و با اشاره به همسرش می گوید: «او می گوید بچه مان را رد مرز کرده اند. عین خیالش نیست. همش مرا دعوا می کند که چرا گریه می کنی،»
همانطور که حرف می زند، گوجه فرنگی ها را در ماهی تابه سرخ می کند. کمی خشکبار و میوه برای پذیرایی می آورند. مگس ها امان همه را بریده اند. عیسی با روحیه است. سعی می کند بخندد و خود را از وضعیت موجود راضی نگه دارد اما خیلی طول نمی کشد که او هم گله می کند اما با لحنی متفاوت. او جایگاه خود را در کشور بیگانه می داند. می داند همین که اجازه دارد تا در این کشور، سرپناهی کوچک و کار روزمزد داشته باشد، باید خوشحال و شکرگزار باشد. می داند همین که با وجود قانون های اکید، او را هنوز از این کشور بیرون نینداخته اند، باید شکرگزار باشد. می داند همین که بچه هایش می توانند به مدرسه خودگردان افغانی ها بروند- و حتی بدون مدرک هر سال به کلاس بالاتر بروند- شکرگزار باشد. اما همسر ایرانی اش می گوید: «او خارجی است اما من چه؟ من که ایرانی هستم اما چرا بچه هایم بدون شناسنامه هستند؟ چرا بچه هایم باید به مدرسه خودگردان بروند؟ چرا وقتی پسرم گم شد، رسیدگی نکردند؟ مگر من ایرانی نیستم؟ مگر این مرد شوهر من نیست؟ »
▪ نمی رویم تا مهدی بیاید
داوود ساکت است و آرام می آید و گوشه ای می نشیند. فقط نگاه می کند. وقتی بالاخره به حرف می آید، اشک هایش جاری می شود و با دست های کارگری اش، آنها را پاک می کند و ماجرای فرار یا گم شدن برادرش را تعریف می کند: «آن روز من و مهدی با هم بودیم. پلیس ما را دید و فهمید که افغانی هستیم. هیکل برادرم با اینکه از من کوچک تر است، بزرگ تر است. پلیس با او برخورد کرد و گفت بگو افغانی های دیگر کجا هستند؟ خوابگاه شان کجاست؟ برادرم گفت نمی دانم. آنها رفتند. بعد از یک ساعت، چندتا از کارگران افغانی و ایرانی آمدند که از ما بزرگ تر بودند. این افغانی ها برادر مرا کتک زدند و گفتند تو خوابگاه ما را لو دادی. آنها هم بعد از اینکه او را زدند، رفتند. برادرم زخمی شده،پا و صورتش کبود شده بود. نشست روی زمین و گریه کرد. همان موقع گفت من دیگر خسته شده ام. می خواهم از اینجا بروم. گفتم کجا؟ گفت می روم مامازن کارگر ساختمان می شوم. هر کجا بروم بهتر از اینجاست. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که برگردیم. من هم گفتم پس من هم با تو می آیم. نمی خواستم تنها برود. ما دو هفته با هم رفتیم مامازن. شب ها در خیابان و پارک می خوابیدیم. روزها به دنبال کار ساختمان می رفتیم. هیچ کاری پیدا نشد. فقط ۱۲ هزار تومان پول داشتیم. بعد از دو هفته من مایوس شدم. ترسیدم. پول نداشتیم. گفتم من بر می گردم خانه. او مرا تا نزدیک همین جا رساند. هر چه گریه کردم، بهش التماس کردم که تو هم بیا، نیامد. گفت نمی آیم اما اگر کار پیدا نکردم بعد از یک ماه
بر می گردم. اما او رفت که رفت. نمی دانم چه بر سرش آمد. یک سال و نیم است که رفته حتی نیامده که به ما سر بزند.»
عیسی طوری که همسرش نشنود، آهسته می گوید: «نمی دانم او را کشته اند و خاکش کردند یا پلیس ها رد مرزش کردند؟ فقط این را می دانم که اگر مشکلی برایش پیش نیامده بود حتماً برای دیدن ما می آمد.»
فاطمه می گوید: «همه جا رفتیم. کمپ افغان ها رفتیم اما پسرمان در آنجا نبود. نامه گرفتیم رفتیم بازپروری. توی کامپیوتر زدند اسمش نبود. اینجا قتل و دزدی کم اتفاق نمی افتد. نمی دانم چه بلایی سر پسرم آورده اند.»
عیسی می گوید: «یک سال است که کارفرمای ما حقوق مان را نداده اما اینجا ماندیم چون تنها آدرسی است که پسرمان مهدی از ما دارد. اگر از اینجا برویم، دیگر مطمئن هستم که مهدی نمی تواند ما را پیدا کند. ما در هیچ کجای ایران، اسم و آدرسی نداریم. تلفن نداریم. فامیلی که پسرمان در خانه آنها را بزند، نداریم.»
▪ اگر خبری بود ما هم خبردار می شدیم
کارفرماها مثل کارگران ادعا می کنند که اگر خبری بشود ما همه خبردار می شویم، اما واقعیت این است که آنجا جایی است که هیچ کسی از هیچ کسی خبر نمی گیرد چون سرنوشت کسی برای کمتر کسی اهمیت دارد؛ چون همه می آیند که شش ماه بعد بروند. کارگرها فقط به فکر گرفتاری های خودشان هستند. آنقدر که بتوانند هر روز بیشتر از قبل خشت بزنند تا بلکه کنترات بیشتری بعد از شش ماه یا یک سال بگیرند. از چند نفر از کارگران همان جا درباره مهدی سوال می کنم. همه به هم نگاه می کنند. هیچ کسی تا به حال نشنیده است. تا به حال نشنیده اند که کارگر همکار خودشان یک سال و نیم است که در به در به دنبال ردی از پسر گم شده اش می گردد.
کوره پزخانه «ص» دیوار به دیوار کوره پزخانه «ش» است. کارگران آنجا هم بیشتر افغانی، کرد و خراسانی هستند. در آنجا هم کارگران در خانه های ۱۲ متری زندگی می کنند و از شیر آب و حمام عمومی استفاده می کنند. اما خانه هایشان تمیزتر به نظر می رسد. تازه آنها در یک اتاقک قفل شده را نشان می دهند و با خوشحالی می گویند: «ما مسجد هم داریم.»
کارفرما مردی جاافتاده است که از دیدن من چندان راضی به نظر نمی رسد. اسمش را نمی گوید و سرسنگین برخورد می کند.
می گوید: «بیجه را که کشتند دیگر اینجا خبری نشد. هر کسی سرش به کار خودش گرم است.»
با اعتماد به نفس می گوید: «اگر می خواهید می توانید از خود کارگرها بپرسید.»
▪ شما اخراج هستید
در محوطه خشت زنی که هستیم، فاطمه به اتاق آتشکارها اشاره می کند و می گوید: «آنها از اینکه پیش ما آمده اید و پیش آنها نرفتید بدشان آمده. زنگ زده اند به کارفرما.»
یک ساعت بعد، خانمی حدوداً ۵۰ ساله، با دستکش سیاه و عینک دودی و لحن صدایی که کاملاً مشخص است به تهرانی های شمال شهری که رفت و آمد خارجی زیادی دارند، می آید. وقتی می آید، آتشکارها با او حرف می زنند و وقتی من به او نزدیک می شوم، آتشکارها دور می شوند. اول می خندد و با خوشرویی برخورد می کند، کمی بعد، با خشم می پرسد «به چه اجازه ای بدون اجازه من پا به کارخانه من گذاشتید،» و بالاخره در اتاق فاطمه و عیسی را می کوبد و فریادزنان مواخذه می کند: «شما حق نداشتید بدون اجازه من اینها را توی خانه خودتان راه بدهید،»
می گوییم ما فقط برای تهیه گزارش از گم شدن پسرشان به آنجا آمده ایم و اصلاً کاری به کار وضعیت کارگران نداریم، کارفرما با اشاره به من می گوید: «اینها می آیند فقر کارگران را بزرگنمایی می کنند. در حالی که ما خانه و آب و برق مجانی به آنها می دهیم. اگر همین را به آنها ندهیم آنها از گشنگی می میرند.»
فاطمه و عیسی سرخ می شوند و می گویند: «بله. شما درحق ما خواهری می کنید،»
می پرسم: «شما در راه خدا این کار را می کنید؟»
متوجه کنایه ام می شود و پرخاشگرانه می گوید: «این آجرها فروش ندارد. ما چکی آنها را می فروشیم. من خودم کلی بدهی دارم اما اینجا را نگه داشته ام چون ۱۰۰ نفر از قبل من نان می خورند،»
می پرسم: «به همان نانی اشاره می کنید که یک سال است به آنها نرسانده اید؟»
وقتی کارفرما با تغیر نگاهم می کند و در را می کوبد و می رود، معلوم است که نقشه ای در آستین دارد.
تدبیر او، صبح فردا، اول وقت، مشخص می شود. معاونش در خانه عیسی و فاطمه را باز می کند و می گوید: «اخراج، یالله وسایلتان را جمع کنید و بروید،»
▪ اتاقی در فرون آباد
عیسی می خندد و خبر غم انگیز را به من می دهد. عذاب وجدان دارم اما فاطمه می گوید:«تو فیلم ما را در تلویزیون پخش کن، داستان گم شدن پسر ما را در روزنامه بنویس، ما هیچ ناراحت نیستیم. این برنامه همیشگی زندگی ماست. کارفرما دستور بدهد می مانیم، دستور بدهد می رویم. بخواهد پول ما را می دهد. نخواهد نمی دهد. این بار هم پول ما را نداد.»
حالا این خانواده پنج نفره در اتاقکی در فرون آباد سوم زندگی می کنند. کارفرما پول یک سال آنها را نداده است و تنها دلخوشی آنها این است که این بار لااقل در ازای بیرون انداخته شدن از کارشان، فیلم مستند پسرشان در تلویزیون نشان داده شود یا گزارشش در روزنامه چاپ شود، بلکه... شاید.... روزی... خبری از پسر گم شده شان برسد.
شکوفه آذر
منبع : روزنامه سرمایه