شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۶)


مرا نام رستم کند زال زر    تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست    کفن بی‌گمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او بوردگاه    میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین    نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست    بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران    بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن    پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت    دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست    زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست    کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه    مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها    نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد    دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه    برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند    تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست    چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی    همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود    نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش    که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر    که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست    ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم    خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی    بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ    تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه    تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی    ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه    ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست    چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان    نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار    بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب    ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان    کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هم‌اکنون ز پیلان و از خواسته    همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم    بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس    پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین    نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست    بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر    پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم    برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید    بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای    شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس    بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران    چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک    ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید    چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین    نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست    یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست    ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید    بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام    سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ    یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست    ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل    ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار    اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید    بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن    که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش    ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند    ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد    و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار    همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره    غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه    گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید    خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین    بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه    بیامد بر پیلتن کینه‌خواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید    یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل    چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای    به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه    برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه    بسان درخت از بر تیغ کوه
همی تاخت رستم پس او چو گرد    زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهانی بترسید سخت    کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ برسان کوس    که بشنید آواز گودرز و طوس
همی خواست تا کارزاری کند    ندانست کین بار زاری کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت    چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیلتن    که هان چاره‌ی گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی    بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت    که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود    تو گفتی گهار گهانی نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد    چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس    بیامد سرافراز گودرز و طوس
خروشی برآمد ز ایران سپاه    چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار    بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج    همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم    به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همی صد سوار    زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان    که یکسر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه    بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین    که پیروزی آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه    هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان    ز خونش کنم جویهای روان
بدانست لشکر که او شیرخوست    بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی    بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد    عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه    ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید    چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان    نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روی زنگی سیاه    ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود    تنان را همی داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد    زمین پر ز آواز پولاد شد
بسی نامدار از پی نام و ننگ    بدادند بر خیره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش    که گفتی برآمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج    همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهای چینی و پرده سرای    همان افسر و آلت چارپای
بایران سزاوار کیخسروست    که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتی سرافراز شاه    نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر    بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید    میان را بخم کمند آورید


همچنین مشاهده کنید