دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۹)


براید برانیم ز ایدر سپاه    که او کین فزایست و ما کینه خواه
بدین پنج روز اندرین رزمگاه    همی کشته جستند ز ایران سپاه
بشستند ایرانیان را ز گرد    سزاوار هر یک یکی دخمه کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر    بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه بکاوس شاه    چنانچون سزا بود زان رزمگاه
سرنامه کرد از نخست آفرین    ستایش سزای جهان آفرین
دگر گفت شاه جهانبان من    پدروار لرزیده بر جان من
بزرگیش با کوه پیوسته باد    دل بدسگالان او خسته باد
رسیدم ز ایران بریگ فرب    سه جنگ گران کرده شد در سه شب
شمار سواران افراسیاب    بیند خردمند هرگز بخواب
بریده چو سیصد سرنامدار    فرستادم اینک بر شهریار
برادر بد و خویش و پیوند اوی    گرامی بزرگان و فرزند اوی
وزان نامداران بسته دویست    که صد شیر با جنگ هر یک یکیست
همه رزم بر دشت خوارزم بود    ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود
برفت او و ما از پس اندر دمان    کشیدیم تا بر چه گرد زمان
برین رزمگاه آفرین باد گفت    همه ساله با اختر نیک جفت
نهادند بر نامه مهری ز مشک    ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک
چو زان رود جیحون شد افراسیاب    چو باد دمان تیز بگذشت آب
بپیش سپاه قراخان رسید    همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
سپهدار ترکان چه مایه گریست    بران کس که از تخمه‌ی او بزیست
ز بهر گرانمایه فرزند خویش    بزرگان و خویشان و پیوند خویش
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر    همی خون چکاند ز چشم هژبر
همی بودش اندر بخارا درنگ    همی خواست کایند شیران به جنگ
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند    بزرگان برتر منش را بخواند
چو گشتند پر مایگان انجمن    ز لشکر هر آنکس که بد رای زن
زبان بر گشادند بر شهریار    چو بیچاره شدشان دل از کار زار
که از لشکر ما بزرگان که بود    گذشتند و زیشان دل ما شخود
همانا که از صد نماندست بیست    بران رفتگان بر بباید گریست
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش    گسستیم چندی ز پیوند خویش
بدان روی جیحون یکی رزمگاه    بکردیم زان پس که فرمود شاه
ز بی دانشی آنچ آمد بروی    تو دانی که شاهی و ما چاره‌جوی
گر ایدونک روشن بود رای شاه    از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه
چو کیخسرو آید بکین خواستن    بباید تو را لشکر آراستن
چو شانه اندرین کار فرمان برد    ز گلزریون نیز هم بگذرد
بباشد برام ببهشت گنگ    که هم جای جنگست و جای درنگ
برین بر نهادند یکسر سخن    کسی رای دیگر نیفگند بن
برفتند یکسر بگلزریون    همه دیده پرآب و دل پر ز خون
بگلزریون شاه توران سه روز    ببود و براسود با باز و یوز
برفتند زان جایگه سوی گنگ    بجایی نبودش فراوان درنگ
یکی جای بود آن بسان بهشت    گلش مشک سارا بد و زر خشت
بدان جایگه شاد و خندان بخفت    تو گفتی که با ایمنی گشت جفت
سپه خواند از هر سوی بی‌کران    برگان گردنکش و مهتران
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب    گل و سنبل و رطل و افراسیاب
همی بود تا بر چه گردد جهان    بدین آشکارا چه دارد نهان
چو کیخسرو آمد برین روی آب    ازو دور شد خورد و آرام و خواب
سپه چون گذر کرد زان سوی رود    فرستاد زان پس به هر کس درود
کزین آمدن کس مدارید باک    بخواهید ما را ز یزدان
گرانمایه گنجی بدرویش داد    کسی را کزو شاد بد بیش داد
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد    یکی نو جهان دید رسته ز چغد
ببخشید گنجی بران شهر نیز    همی خواست کباد گردد بچیز
بر منزلی زینهاری سوار    همی آمدندی بر شهریار
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه    ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
که آمد بنزدیک او گلگله    ابا لشکری چون هژبر یله
که از تخم تورست پرکین و درد    بجوید همی روزگار نبرد
فرستاد بهری ز گردان بچاج    که جوید همی تخت ترکان و تاج
سپاهی بسوی بیابان سترگ    فرستاد سالار ایشان طورگ
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه    که بر نامداران ببندند راه
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت    خرد را باندیشه سالار داشت
سپاهی که از بردع و اردبیل    بیامد بفرمود تا خیل خیل
بیایند و بر پیش او بگذرند    رد و موبد و مرزبان بشمرند
برفتند و سالارشان گستهم    که در جنگ شیران نبودی دژم
همان گفت تا لشکر نیمروز    برفتند با رستم نیوسوز
بفرمود تا بر هیونان مست    نشینند و گیرند اسبان بدست
بسغد اندرون بود یک ماه شاه    همه سغد شد شاه را نیک‌خواه
سپه را درم داد و آسوده کرد    همی جست هنگام روز نبرد
هر آن کس که بود از در کارزار    بدانست نیرنگ و بند حصار
بیاورد و با خویشتن یار کرد    سر بدکنش پر ز تیمار کرد
وزان جایگه گردن افراخته    کمر بسته و جنگ را ساخته
ز سغد کشانی سپه بر گرفت    جهانی درو مانده اندر شگفت
خبر شد به ترکان که آمد سپاه    جهانجوی کیخسرو کینه‌خواه
همه سوی دژها نهادند روی    جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی
بلشکر چنین گفت پس شهریار    که امروز به گونه شد کارزار
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند    دل از جنگ جستن پشیمان کند
مسازید جنگ و مریزید خون    مباشید کس را ببد رهنمون
وگر جنگ جوید کسی با سپاه    دل کینه دارش نیاید براه
شما را حلال است خون ریختن    بهر جای تاراج و آویختن
بره بر خورشها مدارید تنگ    مدارید کین و مسازید جنگ
خروشی بر آمد ز پیش سپاه    که گفتی بدرد همی چرخ و ماه
سواران بدژها نهادند روی    جهان شد پر از غلغل و گفتگوی
هر آنکس که فرمان بجا آورید    سپاه شهنشه بدو ننگرید
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه    سرانشان بریدند یکسر سپاه
ز ترکان کس از بیم افراسیاب    لب تشنه نگذاشتندی بر آب
وگر باز ماندی کسی زین سپاه    تن بی سرش یافتندی براه
دلیران بدژها نهادند روی    بهر دژ که بودی یکی جنگجوی
شدی باره‌ی دژ هم آنگاه پست    نماندی در و بام وجای نشست
غلام و پرستنده و چارپای    نماندی بد و نیک چیزی به جای
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت    نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
چو آورد لشکر بگلزریون    بهر سو بگردید با رهنمون
جهان دید بر سان باغ بهار    در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخچیر و هامون درخت    جهان از در مردم نیک بخت
طلایه فرستادو کارآگهان    بدان تا نماند بدی در نهان
سراپرده‌ی شهریار جهان    کشیدند بر پیش آب روان
جهاندار بر تخت زرین نشست    خود و نامداران خسروپرست
شبی کرد جشنی که تا روز پاک    همی مرده برخاست از تیره خاک
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب    برخشنده روز و بهنگام خواب
همی گفت با هرک بد کاردان    بزرگان بیدار و بسیاردان
که اکنون که دشمن ببالین رسید    بگنگ اندرون چون توان آرمید
همه بر گشادند گویا زبان    که اکنون که نزدیک شد بد گمان
جز از جنگ چیزی نبینیم راه    زبونی نه خوبست چندین سپاه
بگفتند وز پیش برخاستند    همه شب همی لشکر آراستند
سپیده دمان گاه بانگ خروس    ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ    که بر مور و بر پشه شد راه تنگ
چو آمد بنزدیک گلزریون    زمین شد بسان که بیستون
همی لشکر آمد سه روز و سه شب    جهان شد پرآشوب جنگ و جلب


همچنین مشاهده کنید