دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۷)


مرا گر بدیدی برزم فرود    ز سر باز باید کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمین    نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست    گر از دیگرانم هنر کمترست
وگر بازداری مرا زین سخن    بدان روی کهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پیش شاه    نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخندید گودرز و زو شاد شد    بسان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو    که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ    فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون    مگر بخت نیکت بود رهنمون
گر این اهرمن را بدست تو هوش    براید بفرمان یزدان بکوش
بنام جهاندار یزدان ما    بپیروزی شاه و گردان ما
بگویم کنون گیو را کان زره    که بیژن همی خواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بروی    ترا بیشتر نزد من آبروی
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه    بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
بگفت این سخن با نبیره نیا    نبیره پر از بند و پر کیمیا
پیاده شد از اسب و روی زمین    ببوسید و بر باب کرد آفرین
بخواند آن زمان گیو را پهلوان    سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسروانی زره یاد کرد    کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر    که ای پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست    بچشمم چنین جان او خوار نیست
بدو گفت گودرز کای مهربان    جز این برد باید بوی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو    بهر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستنست    جهان را ز آهرمنان شستنست
بکین سیاوش بفرمان شاه    نشاید بپیوند کردن نگاه
و گر بارد از ابر پولاد تیغ    نشاید که دارم ما جان دریغ
نشاید شکستن دلش را بجنگ    بگوشیدنش جامه‌ی نام و ننگ
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان    بماند منش پست و تیره روان
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود    یکی با پسر نیز بند آزمود
بگودرز گفت ای جهان پهلوان    بجایی که پیکار خیزد بجان
مرا خود شب و روز کارست پیش    چرا داد باید مرا جان خویش
نه فرزند باید نه گنج و سپاه    نه آزرم سالار و فرمان شاه
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست    زره دارد از من چه بایدش خواست
چنین گفت پیش پدر رزمساز    که ما را بدرع تو ناید نیاز
برانی که اندر جهان سربسر    بدرع تو جویند مردان هنر
چو درع سیاوش نباشد بجنگ    نجویند گردنکشان نام و ننگ
برانگیخت اسب از میان سپاه    که آید ز لشکر بوردگاه
چو از پیش گودرز شد ناپدید    دل گیو ز اندوه او بردمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست    نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکی بسمان برفرازید سر    پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان‌داوری    یکی سوی این خسته‌دل بنگری
نسوزی تو از جان بیژن دلم    که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن بازبخشش تو ای کردگار    بگردان ز جانش بد روزگار
بیامد پراندیشه دل پهلوان    پراز خون دل ازبهر رفته جوان
بدل گفت خیره بیازردمش    چرا خواسته پیش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آید بسر    چه باید مرا درع و تیغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم    پر از آرزو دل پر از آب چشم
وزانجا دمان هم بکردار گرد    بپیش پسر شد بجای نبرد
بدو گفت ما را چه داری بتنگ    همی تیزی آری بجای درنگ
سیه مار چندان دمد روز جنگ    که از ژرف دریا برآید نهنگ
درفشیدن ماه چندان بود    که خورشید تابنده پنهان بود
کنون سوی هومان شتابی همی    ز فرمان من سر بتابی همی
چنین برگزینی همی رای خویش    ندانی که چون آیدت کار پیش
بدو گفت بیژن که ای نیو باب    دل من ز کین سیاوش متاب
که هومان نه از روی وز آهنست    نه پیل ژیان و نه آهرمنست
یکی مرد جنگست و من جنگجوی    ازو برنتابم ببخت تو روی
نوشته مگر بر سرم دیگرست    زمانه بدست جهانداورست
اگر بودنی بود دل را بغم    سزد گر نداری نباشی دژم
چو بنشید گفتار پور دلیر    میان بسته‌ی جنگ برسان شیر
فرودآمد از دیزه‌ی راهجوی    سپر داد و درع سیاوش بدوی
بدو گفت گر کارزارت هواست    چنین بر خرد کام تو پادشاست
برین باره‌ی گامزن برنشین    که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون بکار آیدت    چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پای پیش    چو باد اندر آمد ز بالای خویش
بران باره‌ی خسروی برنشست    کمربست و بگرفت گرزش بدست
یکی ترجمان را ز لشکر بجست    که گفتار ترکان بداند درست
بیامد بسان هژبر ژیان    بکین سیاوش بسته میان
چو بیژن بنزدیک هومان رسید    یکی آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده    یکی پیل در زیر جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان    یکی بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جویی یگی بازگرد    که بیژن همی با تو جوید نبرد
همی گوید ای رزم دیده سوار    چه پویانی اسب اندرین مرغزار
کز افراسیاب اندر آیدت بد    ز توران زمین بر تو نفرین سزد
بکینه پی‌افگنده و بدخوی    ز ترکان گنهکارتر کس توی
عنان بازکش زین تگاور هیون    کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکی برگزین جایگاه نبرد    بدشت و در و کوه با من بگرد
وگر در میان دو رویه سپاه    بگردی بلاف از پی نام و جاه
کجا دشمن و دوست بیند ترا    دل اکنون کجا برگزیند ترا
چو بشنید هومان بدو گفت زه    زره را بکینم تو بستی گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه    کت آورد پیشم بدین رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز    که گیو از تو ماند بگرم و گداز
سرت را ز تن دور مانم نه دیر    چنان کز تبارت فراوان دلیر
چه سودست کمد بنزدیک شب    رو اکنون بزنهار تاریک شب
من اکنون یکی باز لشگر شوم    بشبگیر نزدیک مهتر شوم
وزآنجا دمان گردن افراخته    بیایم نبرد ترا ساخته
چنین پاسخ آورد بیژن که شو    پست باد و آهرمنت پیشرو
همه دشمنان سربسر کشته باد    گر آواره از جنگ برگشته باد
چو فردا بیایی بوردگاه    نبیند ترا نیز شاه و سپاه
سرت را چنان دور مانم ز پای    کزان پس بلشکر نیایدت رای
وزآن جایگه روی برگاشتند    بشب دشت پیکار بگذاشتند
بلشکر گه خویش بازآمدند    بر پهلوانان فراز آمدند
همه شب بخواب اند آسیب شیب    ز پیکارشان دل شده ناشکیب
سپیده چو از کوه سربردمید    شد آن دامن تیره شب ناپدید
بپوشید هومان سلیح نبرد    سخن پیش پیران همه یاد کرد
که من بیژن گیو را خواستم    همه شب همی جنگش آراستم
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند    بگلگون بادآورش برنشاند
که رو پیش بیژن بگویش که زود    بیایی دمان گر من آیم چو دود
فرستاده برگشت و با او بگفت    که با جان پاکت خرد باد جفت
سپهدار هومان بیامد چو گرد    بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
چو بشنید بیژن بیامد دمان    بسیچیده جنگ با ترجمان
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ    چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
زره با گره بر بر پهلوی    درفشان سر از مغفر خسروی
بهومان چنین گفت کای بادسار    ببردی ز من دوش سر یاددار
امیدستم امروز کین تیغ من    سرت را ز بن بگسلاند ز تن
که از خاک خیزد ز خون تو گل    یکی داستان اندر آری بدل


همچنین مشاهده کنید