پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۱)


فرستاد بر هر سوی لشکری    نگهبان هر لشکری مهتری
پیاده بران باره بر دیده‌بان    نگهبان بروز و بشب پاسبان
رد و موبدش بود بر دست راست    نویسنده‌ی نامه را پیش خواست
یکی نامه نزدیک فغفور چین    نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش روزگار    نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت    کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست    که بر مهر او بر روانم گواست
وگر خود نیاید فرستد سپاه    کزین سو خرامد همی کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب    بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش    یکی خرم ایوان بپرداختش
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب    نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بدیوار عراده بر پای کرد    ببرج اندرون رزم را جای کرد
بفرمود تا سنگهای گران    کشیدند بر باره افسونگران
بس کاردانان رومی بخواند    سپاهی بدیوار دژ برنشاند
برآورد بیدار دل جاثلیق    بران باره عراده و منجنیق
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ    همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گروهی ز آهنگران رنجه کرد    ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد
ببستند بر نیزه‌های دراز    که هر کس که رفتی بر دژ فراز
بدان چنگ تیز اندر آویختی    و گرنه ز دژ زود بگریختی
سپه را درم داد و آباد کرد    بهر کار با هر کسی داد کرد
همان خود و شمشیر و بر گستوان    سپرهای چینی و تیر و کمان
ببخشید بر لشکرش بی‌شمار    بویژه کسی کو کند کارزار
چو آسوده شد زین بشادی نشست    خود و جنگسازان خسرو پرست
پری چهره هر روز صد چنگ‌زن    شدندی بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستی    سرود از لب ترک و می خواستی
همی داد هر روز گنجی بباد    بر امروز و فردا نیامدش یاد
دو هفته برین گونه شادان بزیست    که داند که فردا دل‌افروز کیست
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ    شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار    بماند اندر آن گردش روزگار
چنین گفت کان کو چنین باره کرد    نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خون سر شاه ایران بریخت    بما بر چنین آتش کین ببیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید    سپهری دلارام بر پای دید
برستم چنین گفت کای پهلوان    سزد گر ببینی بروشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد    ز خوب و پیروزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی    بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار    برین سان برآسود از روزگار
بدی کو بد آن جهان را سرست    بپیری رسیده کنون بترست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس    مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزویست پیروزی و دستگاه    هم او آفریننده‌ی هور و ماه
ز یک سوی آن شارستان کوه بود    ز پیکار لشکر بی اندوه بود
بروی دگر بودش آب روان    که روشن شدی مرد را زو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای    ز هر سوی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت    ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست    ز شاه جهاندار لشکر بخواست
بچپ بر فریبرز کاوس بود    دل‌افروز با بوق و با کوس بود
برفتند و بردند پرده‌سرای    سیم روی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش    تو گفتی جهان را بدرید گوش
زمین را همی دل برآمد ز جای    ز بس ناله‌ی بوق و شیپور و نای
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ    بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسب شبرنگ شاه    بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن    که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب    نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست    ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که او را ز هر سو سپاه    بیاری بیاید بدین رزمگاه
بترسند وز ترس یاری کنند    نه از کین و از کامکاری کنند
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه    بخواند برو بر بگیریم راه
همه باره‌ی دژ فرود آوریم    همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنون روز سختی گذشت    همان روز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه    ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست او بدین شارستان    کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاوس یاد آوریم    روان را همه سوی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد    بپوشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست    چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بود تازه برگ    دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای    پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند    ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر    مبادی بجز شاه و پیروزگر
دگر روز چون خور برآمد ز راغ    نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خروشی برآمد بلند از حصار    پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز    برهنهشد از روی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار    خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای    همی بود با نامداران بپای
ازان پس بیامد منوشان گرد    خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید    شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندرو جهن جنگی شگفت    کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز    برو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار    همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد    دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست    بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن    به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب    اگر شاه را زان نگیرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنید شاه    بفرمود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد    نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه کافراسیاب    نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین درودی رسانم بشاه    ازان داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدویم پناه    که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند    بپیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد    ز مادر سوی تور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست    بچین نام او تخت را افسرست
بابر اندرون تیز پران عقاب    نهنگ دلاور بدریای آب
همه پاسبانان تخت ویند    دد و دام شادان ببخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند    بروی زمین مر ترا کهترند
شگفتی تر از کار دیو نژند    که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی    چرا شد دل من سوی کاستی
که بردست من پور کاوس شاه    سیاوش رد کشته شد بی گناه
جگر خسته‌ام زین سخن پر ز درد    نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک دیو    ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا    بچنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندی و پادشا    پذیرنده‌ی مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ    پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب    بهانه سیاوش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ    بتن همچو پیل و بزور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبود    سری تیز نزدیک تنشان نبود
یکی منزل اندر بیابان نماند    بکشور جز از دشت ویران نماند


همچنین مشاهده کنید