دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۱)


تو گفتی که خورشید تابان بجای    بماند از نهیب سواران بپای
دو هفته همی رفت زان سان سپاه    بشد روشنایی ز خورشید و ماه
پراگنده بر گرد کشور خبر    ز جنبیدن شاه پیروزگر
چو طوس از در شاه ایران برفت    سبک شاه رفتن بسیچید تفت
ابا ده هزار از گزیده سران    همه نامداران و کنداوران
بنزدیک گودرز بنهاد روی    ابا نامداران پرخاشجوی
ابا پیل و با کوس و با فرهی    ابا تخت و با تاج شاهنشهی
هجیر آمد از پیش خسرودمان    گرازان و خندان و دل شادمان
ابا خلعت و خوبی و خرمی    تو گفتی همی برنوردد زمی
چو آمد به نزدیک پرده‌سرای    برآمد خروشیدن کرنای
پذیره شدندش سران سربسر    زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
چو خیزد بچرخ اندرون داوری    ز ماه و ز ناهید وز مشتری
بیاراست لشکر چو چشم خروس    ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
چو آمد بر نامور پهلوان    بگفت آنچ دید از شه خسروان
نوازیدن شاه و پیوند اوی    همی گفت از رادی و پند اوی
که چون بر سپه گستریدست مهر    چگونه ز پیغام بگشاد چهر
پس آن نامه‌ی شهریار جهان    بگودرز داد و درود مهان
نوازیدن شاه بشنید ازوی    بمالید بر نامه بر چشم و روی
چو بگشاد مهرش بخواننده داد    سخنها برو کرد خواننده یاد
سپهدار بر شاه کرد آفرین    بفرمان ببوسید روی زمین
ببود آن شب و رای زد با پسر    بشبگیر بنشست و بگشاد در
همه نامداران لشگر پگاه    برفتند بر سر نهاده کلاه
پس آن نامه‌ی شاه، فرخ هجیر    بیاورد و بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه    ز نامه همی خواند پیش سپاه
سپهدار رزی دهان را بخواند    بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه    بلشکر گه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر    همان مایه‌ور جوشن و خود زر
بروزی دهان داد یکسر کلید    چو آمد گه نام جستن پدید
برافشاند بر لشکر آن خواسته    سوار و پیاده شد آراسته
یکی لشکری گشن برسان کوه    زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران ازیشان به بیم    همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن    دل و گوش دادن بکین آختن
برفتند پیش سپهبد گروه    بر انبوه لشکر بکردار کوه
بریشان نگه کرد سالار مرد    زمین تیره دید آسمان لاژورد
چنین گفت کز گاه رزم پشین    نیاراست کس رزمگاهی چنین
باسب و سلیح و بسیم و بزر    بپیلان جنگی و شیران نر
اگر یار باشد جهان‌آفرین    نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
چو بنشست فرزانگان را بخواند    ابا نامداران برامش نشاند
همی خورد شادی‌کنان دل بجای    همی با یلان جنگ را کرد رای
بپیران رسید آگهی زین سخن    که سالار ایران چه افگند بن
ازان آگهی شد دلش پرنهیب    سوی چاره برگشت و بند و فریب
ز دستور فرخنده رای آنگهی    بجست اندر آن کینه جستن رهی
یکی نامه فرمود پس تا دبیر    نویسد سوی پهلوان دلپذیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ    بیزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان    بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان تو رویه سپاه    جهاندار بردارد این کینه‌گاه
اگر تو که گودرزی آن خواستی    که گیتی بکینه بیاراستی
برآمد ازین کینه گه کام تو    چه گویی چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دلیران من    ز خویشان نزدیک و شیران من
تن بی سرانشان فگندی بخاک    ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی    کنون آنچ جستی همه یافتی
گه آمد که گردی ازین کینه سیر    بخون ریختن چند باشی دلیر
نگه کن کز ایران و توران سوار    چه مایه تبه شد بدین کارزار
بکین جستن مرده‌ای ناپدید    سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا    ز کین جستن آسایش آید ترا
اگر بازیابی شده روزگار    بگیتی درون تخم کینه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن    ز خون ریختن بازکش خویشتن
پس از مرگ نفرین بود بر کسی    کزو نام زشتی بماند بسی
نباید که زشتی بماندت نام    وگر تو بدان سر شوی شادکام
هر آنگه که موی سیه شد سپید    ببودن نماند فراوان امید
بترسم که گر بار دیگر سپاه    بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
نبینی ز هر دو سپه کس بپای    برفته روان تن بمانده بجای
ازان پس که داند که پیروز کیست    نگون‌بخت گر گیتی افروز کیست
ور ایدونک پیکار و خون ریختن    بدین رزمگه با من آویختن
کزین سان همی جنگ شیران کنی    همی از پی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب    نوندی فرستم بافراسیاب
بدان تا بفرمایدم تا زمین    ببخشم و پس در نوردیم کین
چنانچون بگاه منوچهر شاه    ببخشش همی داشت گیتی نگاه
هران شهر کز مرز ایران نهی    بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر    که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران بکوه اندر آید نخست    در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فاریاب    همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان    سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای    نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان    همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم    که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد    بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز    نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز    سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه    سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان    نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار    شما را بود آن همه زین شمار
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی    الانان و غر در سپارم بدوی
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف    بخسرو سپاریم بی‌جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنین    بپردازم اکنون سراسر زمین
وزان پس که این کرده باشم همه    ز هر سو بر خویش خوانم رمه
بسوگند پیمان کنم پیش تو    کزین پس نباشم بداندیش تو
بدانی که ما راستی خواستیم    بمهر و وفا دل بیاراستیم
سوی شاه ترکان فرستم خبر    که ما را ز کینه بپیچید سر
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر    یکی نامه بنویس و بنمای چهر
چنین از ره مهر و پیکار من    ز خون ریختن با تو گفتار من
چو پیمان همه کرده باشیم راست    ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه    در کین ببندد مگر بر سپاه
ازان پس که این کرده باشیم نیز    گروگان فرستاده و داده چیز
بپیوندم این هر و آیین و دین    بدوزم بدست وفا چشم کین
که بشکست هنگام شاه بزرگ    ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فریدون که از درد سرگشته شد    کجا ایرج نامور کشته شد
ز من هرچ باید بنیکی بخواه    ازان پس برین نامه کن نزد شاه
نباید کزین خوب گفتار من    بسستی گمانی برند انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی    سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش    بمردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن    به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم    بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان    بترسم همی آشکار و نهان


همچنین مشاهده کنید