شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به فیلم ماجرای عجیب بنجامین باتن


نگاهی به فیلم ماجرای عجیب بنجامین باتن
ماجرای عجیب بنجامین باتن در حقیقت نوعی نگاه تازه و تا حدودی فینچری به زندگی انسانی است. در این فیلم با یک سه گانه طرفیم که تا پایان حضورشان را احساس می کنیم؛ فینچر بر آن بوده تا در این فیلم به بررسی سه عنصر «جسم»،‌«مرگ» و«عشق» از نگاه زمان بپردازد. در ابتدای فیلم یک داستان کوتاه به روش فلاشبک به تصویر در می آید: ساعت سازی در هنگامه جنگ جهانی اول پیشنهاد ساخت یک ساعت بزرگ برای یک ساختمان عمومی شهر را دریافت می کند. اما در حین کار به دلایلی کار را به فراموشی می سپارد تا این که تنها پسرش به کارزار جنگ رفته و کوتاه زمانی بعد جنازه اش تحویل خانواده می شود. پدر برمی آشوبد و در یک حرکت جالب کار ساخت ساعت را دوباره آغاز می کند. روز رونمایی وقتی که پرده بر می افتد همگان با چشم خود می بینند که عقربه های ساعت به جای حرکت به جلو به عقب حرکت می کنند و در حالی که شاهد تصاویری هستیم که در آن همه چیز به عقب برمی گردد ساعت ساز در پاسخ به سوال کسی که پرسیده بود چرا عقربه ها در حال حرکت به عقب هستند، می گوید: «من این کار را کردم تا پسرهایی را که به جنگ فرستادیم برگردند و کشاورزی کنن، کار کنن و بچه دار بشن تا یه زندگی طولانی رو رهبری کنن. شاید پسر من روزی برگرده...»
ساعت مورد نظر تا انتهای فیلم حضور پررنگی دارد، حضوری که حکایت از باف زمانی و مفهوم زمان در این فیلم است. زمان قاضی یا سنگ عیار تمام روایت ها و اتفاق های فیلم است. زمانی که در سه مفهوم جسم و یا تن، عشق و یا روح و مرگ که همان زندگی تسلسلی است نفوذ کرده و مفهوم آنها را دیگرگون می کند. اما این تغییر چگونه است:
● جسم و زمان:
از یک سو موضوع فیلم درباره جسم و تن انسان است؛ جسمی که به دلیل پیچش داستانی، بیش از آنچه ما از این کلمه و مفهومش در ذهن داریم، متبلور می شود. از این زاوبه، داستان درباره مردی است که جسمش، کودکی را با پیری همراه کرده و پیری را با جوانی و مرگ را با نوعی تولد معکوس. همین معکوس بودن زمانی عناصر و مرور وارونه مفاهیم –بر اساس متر و معیار ساعت و زمان- باعث برجستگی بیش از حد شده و داستان را تا حد و اندازه های یک مجموعه استعاره می کشاند. در این میان نکته حیاتی تبعیت داستان از واقعگرایی محض است. درست است که داستان با یک دروغ یا یک امر ناواقع- گزاره ای که احتمال رخدادش به شدت پایین و حتی نزدیک به صفر است- آغاز می شود اما ماجرایی که بر پایه چنین بنیادی نهاده و ساخته می شود به طور کامل از اصولی که ما به عنوان معیارهای علمی و واقعی می شناسیم تبعیت می کند. اصول فیزیولوزیک انسانی پررنگترین بخش این واقعیت های علمی است که به صورت معکوس ولی با دقتی مثال زدنی-که از خصوصیت های فینچر است- پرداخته شده و باورپذیری این داستان متناقض را عملی تر می کند. اما در فیلم ماجرای عجیب بنجامین باتن، جسم به خودی خود پروسه ای درختگونه را طی می کند؛ انگار دوربینی در زمستان مقابل یک درخت بگذاریم و تا تابستان بعدی ان را به نمایش دربیاوریم. در این نگاه حضور عنصر زمان در کنار جسم باعث می شود که شاهد تناقض میان دو مفهوم «میل» و «توانایی» باشیم. بنجامین در ابتدای فیلم تنی پیر و فرتوت دارد، حتی نمی تواند درست ببیند و درست راه برود اما میل و شهوت او برای کشف دنیا درست مثل بچه هاست. روح کودک او قالب تن پیر را با توانایی های محدودش نمی پذیرد و مدام از آن سر باز می زند تا در نهایت به وسیله امری قدسی مابانه اندک اندک باور پذیری در استفاده از توانایی ها برای ارضا امیال فراهم می شود. میل و شوق کودکی، توانایی های اندک جسم پیر را کنار می زند و در برخورد با دیزی- قهرمانی که نشانه های فراوانی از حس جنسی و عشق به همراه دارد- خود را دوباره می یابد. عنصر زمان در این میان کار را از یک رابطه عاشقانه یا اجتماعی ساده، پیچیده تر می کند. هر چه معشوق بزرگتر می شود، عاشق جوان تر می شود و هر چه معشوق پیرتر، عاشق کودکتر تا این که به شکل یک نوزاد در بغل یا همان آغوش معشوق برای همیشه به ماجرا پایان می دهد. اوج روابط جسمی و عاطفی بنجامین و دیزی در بخشی از داستان است که به مدد قانون های فیزیکی زمان، عاشق و معشوق از لحاظ جسمی به یکسانی می رسند و بعد دوباره فراق است و دوری!
● مرگ و زمان:
ضلع دوم مثلث فیلم، مرگ است! بنجامین با مرگ مادرش به دنیا می آید و در کل مدت زمان فیلم شاهد مرگ عزیزان و نزدیکانش است و در نهایت پس از آنکه خود نیز از دنیا می رود، مخاطب فیلم، مرگ راوی دوم فیلمنامه یا همان دختر چشم آبی –دیزی- را شاهد است. تاکید داستان بر روی واژه و مفهوم مرگ آنچنان است که هر مفهوم دیگری در تقابل با آن معنا می یابد. کارکترها به دنبال جاودانگی نیستند، از مرگ هم نمی ترسند و با آن برخوردی واقعگرا و به دور از حساسیت زایی دارند و این بهترین موقعیت برای کارگردان و فیلم نامه نویس است تا از برخورد کارکترهای مختلف با یک مفهوم واحد تضاد دیالکتیک آن مفهوم را به رخ بکشد. در این جا باز هم شاهد حضور عنصر زمان هستیم. ماجرای عجیب بنجامین باتن در حقیقت چالش مفهوم مرگ و نقد آن بر اساس عنصر زمان است. داستان های روایت شده همگی منشائی مرگ آور دارند، در دل هر حادثه مرگی نهفته است و البته خود داستان هم با نوع روایتی که دارد به ما نشان می دهد که مرگ نقطه پایانی نیست به ویژه این که داستان فیلم بر اساس خاطرات یک مرده نقل می شود. تقابل واژه مرگ با مفهوم زمان در این داستان با همان پیچش ابتدای در روایت آغاز می شود. پیربچه ای که بعدها بنجامین نام می گیرد در حالی که لحظه به لحظه از واژه مرگ اولیه دور می شود-چرا که در ابتدای فیلم، پدرش می خواست او را نابود کند- به مرگ واقعی و اصلی نزدیک می شود. در این پروسه نگاه زمان زده و درگیر با مفهوم زمانی فینچر از مرگ جلوه تازه ای که بی شباهت به بی مرگی یا تسلسل یا تناسخ نیست را به راویت می کشد.
● عشق و زمان:
عشق در بنجامین باتن مراحل تکامل خود را با پیوند «بر اساس بیگانگی» طی می کند. بنجامین اولین دستی را که لمس می کند دست زن سیاه پوست غریبه ای است که به تصادف با او آشنا می شود و زندگی اش را نجات می دهد. در مرحله بعد در شعاع مسائل محیطی غرق می شود و با توجه به این که در یک سرای سالمندان زندگی می کند جسم و محیط را یکسان احساس کرده و به نوعی نخستین جرقه های عشق و دوست داشتن در همین بستر زده می شود. آموزش پیانو به نوعی نشان از همین پیوند است. در مرحله بعد با دیزی آشنا می شود که آن هم بر اساس همان پیوند با بیگانگی است. پیوندی که اساسش بیگانگی جسمی و ظاهری بوده ولی در لایه های پنهانش نشان های فراوانی از خودانگیختگی عشق دارد. زمان در این مرحله کاملا غم انگیز و تراژدی وار حرکت می کند. هرچه بنجامین جوانتر می شود معشوقه اش پیرتر، به طوری که پس از آگاه شدن از بارداری دیزی، او را ترک می کند چون: «نمی خواهم برادر این بچه باشم!» اما عشق با جسم آغاز نمی شود که مقصد غایی آن تن و ابعاد و مشخصات آن باشد. آن دو-عاشق و معشوق- بار دیگر به هم می پیوندند. در جایی که به نوعی رجعت به گذشته و یادآور همان سرای سالمندانی است که بنجامین سالها پیش در آن بوده. در نهایت کوچک شدن بنجامین تا آنجا پیش می رود که به صورت نوزادی چند روزه در بغل –آغوش عاشقانه- دیزی پیر می میرد. صحنه های واپسین فیلم که بعد از مرگ دیزی اتفاق می افتد بسیار دیدنی است. آب جاری می شود و ساعت بزرگ را با خود می برد. زمان دوباره به قواعد و قوانین از پیش طراحی شده توسط انسان بر می گردد و عنوان بندی فیلم آغاز می شود، انگار که در کلیت فیلم همه به نوعی به دنبال نبرد با زمان بوده اند و تکرار دیالوگ های مرد ساعت ساز که می تواند هدف غایی فیلم را به نوعی تداعی کند: «من این کار را کردم تا پسرهایی را که به جنگ فرستادیم برگردند و کشاورزی کنن، کار کنن و بچه دار بشن تا یه زندگی طولانی رو رهبری کنن. شاید پسر من روزی برگرده...». آیا بنجامین پسر این نسل سوخته نیست؟
mokhtasatehonar.blogfa.com
توسط کاظم برآبادی


همچنین مشاهده کنید