جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

چرا انقلاب؟ چرا اسلامی؟


چرا انقلاب؟ چرا اسلامی؟
امروزه ممکن است بسیاری از مردم، حتی آنان که در انقلاب مشارکت داشتند یا خاطرات آن دوران برای آنها وضوح و روشنی خود را دارد، این پرسش را مطرح کنند که چرا انقلاب شد؟ و چرا انقلاب اسلامی؟ پاسخ به این پرسش ها اهمیت بنیادی دارد، حتی کسانی که در انقلاب فعالیت و مشارکت چشمگیری هم داشته اند ممکن است اکنون که به گذشته می نگرند، پاسخ به این سوال را به گونه ای متفاوت با خواست ها و انگیزه های اولیه شان در انقلاب بیابند، و البته که این تفاوت ناشی از قرار گرفتن در دو موقعیت کاملا غیر همسان است. فرد در مقام بازیگر عرصه سیاست و به عنوان سیاستمدار به گونه ای رفتار و تحلیل می کند و در مقام ناظر و دانشمند به گونه ای دیگر. در مقام سیاستمدار خواستار تحقق آرمان هایش است و طبعا بر تحقق آنها پای می فشارد و سعی دارد که واقعیت خارجی را تغییر دهد، ولی در مقام دانشمند، تنها کوشش او شناخت بدون دخل و تصرف (حتی المقدور) در امر واقع شده است. در مقام سیاستمدار تحلیل فرد جانبدارانه است (و باید هم چنین باشد) و در مقام دانشمند بی طرفانه (اگر چنین بشود).
چرا انقلاب؟ در گذشته ما از علت وقوع انقلاب و صبغه اسلامی اش، تحلیل سیاستمدارانه ارایه می کردیم، چرا که در مقام تحقق آرمان ها و اهداف خود بودیم، علت وقوع انقلاب را به راحتی به ظلم و ستم رژیم و وابستگی آن به خارج و چپاول منابع طبیعی از سوی بیگانگان و ایادی داخلی شان و بی عدالتی در تمام عرصه ها ربط می دادیم و اینکه مردم دیگر تاب تحمل این همه فساد و تباهی را نداشتند. چرا اسلامی؟ پاسخ این پرسش نیز برای ما نسبتا روشن بود; زیرا مردم ایران عموما پیرو تشیع سرخ هستند و تحت رهبری پیشوایان صالح و متقی دینی خویش اسلام را تنها مکتب و عقیده نجاتبخش آدمیان می دانند، و آن را مذهب حقی می دانند که پیامبر (ص) از جانب خداوند مامور به تبلیغش در زمین شده است.
اما در مقام دانشمند دیگر نمی توان به این سطح از تحلیل که حاصل تعمیم انگیزه های فردی است بسنده کرد، زیرا که پرسش های متعددی پیش روی فرد قرار می گیرد. مثلا اینکه آیا ظلم و تعدی فقط در اواخر رژیم گذشته به حد غیر قابل تحملی رسیده بود؟ آیا مردم فقط در سال های پایان دهه پنجاه فهمیدند که اسلام مکتب نجات بخشی است و قبل از آن چنین استنباطی نداشتند؟ آیا امام خمینی(ره) قبل از سالهای ۱۳۵۷-۱۳۵۶ حضور نداشتند که رهبری نهضت را در دست بگیرند؟... ملاحظه می شود که موضوع قدری پیچیده تر از آن است که تحلیل سیاستمدارانه آن را کفایت کند.
● چرا انقلاب؟
اگر جامعه را چون موجودی زنده فرض کنیم که آگاهانه یا به طور غریزی نسبت به وقایعی که حیات او را در خطر قرار می دهد از خود واکنش مناسب نشان می دهد، در این صورت باید گفت که حادترین واکنش ها هنگامی بروز داده می شود که خطرات بیشتری موجودیت جامعه را تهدید کند.
واکنش در مقابل یک خطر به دو عامل بستگی دارد، یکی واقعی بودن خطر و اینکه خطر هر چقدر بزرگتر باشد، موجود زنده برای مقابله با آن خود را مهیاتر می کند و عامل دیگر آگاهی از اهمیت خطر، البته میان این دو عامل ارتباط متقابلی وجود دارد، به این معنا که با افزایش خطر احتمال آگاهی موجود زنده از خطر مورد نظر بیشتر می شود. با این حال کمتر رخ می دهد که خطری موهوم و کاملا وهمی و خیالی سبب بروز واکنش شود. مگر در موجودات خیالاتی و بیمار و طبعا وقوع چنین حالتی برای جامعه کاملا نادر اگر نگوییم محال است.
بنابراین پرسش آغازین به این صورت تبدیل می شود که کدام خطر، بقا و حیات جامعه ایران را تهدید کرده بود که جامعه برای رهایی از آن انقلاب را تجربه کرد؟ اگر از زاویه محض اقتصادی به موضوع نگریسته شود، طبعا دهه پنجاه به ویژه پس از افزایش قیمت نفت دوران شکوفایی (حداقل در ارقام و اعداد) اقتصاد است، به طوری که تنها در سال ۱۳۵۵ به قیمت ثابت، جامعه با حدود ۲۲/۵ درصد رشد اقتصادی مواجه بوده است، از زاویه فرهنگی و اجتماعی و ساختاری نیز، افزایش تحصیلات، شهرنشینی، صنعتی شدن و ارتباطات شاخص های مهمی در بهبود اوضاع را نشان می دادند. با این حال آنچه که سازنده جامعه است اقتصاد محض نیست، یا ابعاد اجتماعی و فرهنگی هر کدام به تنهایی مشکلی را حل نمی کند، جامعه متشکل از چند جزو است که برای بقای جامعه لازم و ملزوم یکدیگرند، و این اجزا می باید با یکدیگر انطباق و همخوانی داشته باشند و مجموعا کل واحدی را بسازند.
دو جزو جامعه ما دچار پس افتادگی شدیدی نسبت به اجزای دیگر شدند، یکی جزو سیاست و ساختار سیاسی ایران و دیگری جزو شخصیت است، که البته جزو اخیر نیز بیشتر به دلیل پس افتادگی ساختار سیاسی، با محیط انطباق نیافت، به عبارت دیگر در یک ساختار کاملا عقب مانده و توسعه نیافته سیاسی، امکان بروز شخصیتی متناسب با محیط، از فرد و اعضای جامعه گرفته می شود. بنابراین تنها به تشریح مختصری از پس افتادگی سیاسی در ایران به عنوان علت بروز انقلاب اکتفا می شود.
اگر جامعه ایران در سال ۱۳۵۶ را با جوامع ۲۵ سال یا نیم قرن و یک قرن قبل از آن مقایسه کنیم درمی یابیم که این جامعه با جوامع قبلی چه تفاوتهای عظیمی یافته است. از نظر جمعیت، از نظر ظاهر، از نظر تکنولوژی، از نظر تراکم، از نظر فرهنگ و مصرف، از نظر تحصیلات و اشتغال و اقتصاد و... در واقع از هیچ یک از زوایای فوق قابل قیاس با جوامع قبلی خود نبود ولی تنها از یک نظر وضع تفاوت چندانی نکرده بود و حتی ممکن است از نمونه های قبلی وضع بدتری هم یافته باشد، و آن عرصه و جوهر و مفهوم سیاست است.
بهبود اوضاع اقتصادی نه تنها سبب گشایشی در اوضاع سیاسی نشد، (چرا که می توانست چنین زمینه ای را فراهم کند، چون با بهبود وضع اقتصاد طبعا مخالفت های براندازانه با رژیم می توانست در دل فعالیت های سیاسی آزاد هضم شود) بلکه افزایش اقتدار شاه به سبب بهبود وضع اقتصادی به بسته تر شدن فضا و ساختار سیاسی انجامید و حتی دو حزب فرمایشی هم تحمل نشدند و به یک حزب رستاخیز و فراگیر تبدیل شدند، و از مخالفان خواسته شد که گذرنامه خود را برای خروج از کشور دریافت کنند.
بسته تر شدن فضای سیاسی و عدم همخوانی سیاست با دیگر وجوه جامعه از قبیل اقتصاد و فرهنگ سبب شد که در مجموع تعادل اجتماعی به هم ریخته شود، زیرا ایجاد و بقای ساختارهای اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی توسعه یافته در گرو شخصیت متناسب افراد جامعه با این ساختارها و نیز ساختار مشارکت پذیر و حتی مشارکت جوی نهادهای سیاسی است و لذا اگر ساختار سیاسی پس افتادگی پیدا کند، از یک طرف در ارتباط با ساختارهای دیگر دچار عدم تعادل می شود و از طرف دیگر امکان بروز شخصیت متناسب با فرایند توسعه را فراهم نمی کند و این امر به منزله غیر کارکردی شدن اجزای جامعه و فروپاشی تدریجی آن است، به همین دلیل جزو شخصیت در مقابل این عدم تعادل از خود واکنش نشان می دهد تا برای ایجاد ساختار سیاسی مناسب که از یک طرف با ساختار اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی تطابق و هماهنگی داشته باشد و از طرف دیگر زمینه مناسب برای بروز شخصیت او را فراهم کند، دست به انقلاب میزند، و بقای در وضع قبلی را به هیچ قیمتی نمی پذیرد، چرا که آن را نافی اصل وجودی خود می داند.
اکنون این سوال پیش می آید که آیا تنها راه برقراری تعادل در جامعه انقلاب بود؟ یا امکان گزینش راه های دیگر نیز وجود داشت؟ در جواب باید گفت ساختار سیاسی ایران چنان متصلب و انعطاف ناپذیر می نمود که راه را بر شیوه های دیگر مبارزه سیاسی مسدود کرده بود، به عبارت دیگر پذیرش انقلاب به عنوان راهی برای برون شد از اوضاع ناپایدار آن دوران چندان اختیاری نبوده است، و حتی با ترویج گروه های خاص همچون گروه های مسلح هم تحمیل نشد، بلکه انقلاب مسیری بود که ساختار سیاسی گذشته به عنوان تنها راه مقدر برای خروج از اوضاع نزد جامعه باقی گذاشت.
همچنین فراموش نکنیم که جو کلی حاکم بر جهان سوم در دهه شصت و هفتاد میلادی دفاع از انقلاب و راه حل های خشونت آمیز و حذفی بود. آثار این جو در همه کشورها از جمله ایران کاملا مشهود بود، که در قسمت بعد به این جو بیشتر پرداخته می شود.
● چرا اسلامی؟
برای پاسخ به این پرسش که چرا انقلاب واقع شده صبغه و محتوای اسلامی به خود گرفت. می باید در ابتدا موضوع دیگری را عنوان کرد. به نظر نویسنده بدون درک از پارادایم (جو غالب) آن دوران نمی توان به پاسخ این پرسش دست یافت. اگر به یک قرن قبل و اوایل دوران مشروطیت باز گردیم، پارادایم حاکم بر فضای کلی اندیشه، به نوعی غرب گرایی و پذیرش بدون چون و چرای مفاهیم، ارزشها و روش های غربی است، گرچه همه روشنفکران صدر مشروطه چنین جراتی را برای بیان نداشتند یا حتی چندان اعتقادی هم نداشتند که بگویند برای قرار گرفتن در مسیر ترقی می باید از نوک سر تا نوک پا غربی شد، ولی به هر حال بیان آن حتی از جانب افراد معدودی، حکایت از وجود این پارادایم در میان کل روشنفکران و اهل نظر آن دوران می کند.
تقریبا عموم مفاهیم و ارزش های غربی از این دوران در جامعه ایران ریشه دواند، با این وجود دوران و عصر طلایی غرب و سرمایه داری کلاسیک به پایان خود نزدیک می شد. جنگ جهانی اول و سپس حاکمیت یافتن بلشویک ها در روسیه و بعد از آن جنگ جهانی و خانمان سوز دوم، در کنار افشاگری هایی که از تعدیات غرب پیشرفته در مستعمرات و کشورهای نیمه مستعمره انجام گرفت، سبب شد که پارادایم جدیدی شکل بگیرد. دیگر، آزادی به معنای کلاسیک و لیبرال آن چندان مطلوبیتی نداشت، غرب وارد مرحله بحران توزیع به معنای برابری و عدالت شده بود، بنابراین آنچه که مطلوب می نمود تحقق عدالت قبل یا حتی بدون آزادی لیبرال بود، و به همین دلیل است که از اواسط حکومت رضاخان در ایران پارادایم دیگری، یعنی سوسیالیسم و کمونیسم میان بخشی از روشنفکران رواج می یابد و در مقابل طرفداران و مدافعان پارادایم قبلی رو به افول می روند. این فرایند تصویر کوچکتری است از آنچه که در غرب رخ داده است.
همزمان گرایش دیگری در میان روشنفکران جهان سوم شروع به شکل گیری می کند، و آن گرایش ملی گرایانه است، که به دلیل مبارزات رهایی بخش از یوغ و سلطه استعمار در بسیاری از کشورهای تحت سلطه شاهد آن بودیم. این گرایش نوع تعدیل شده از دو گرایش قبلی است و هر کس که از هر کدام از دو گرایش و دو پارادایم رو برمی تافت، می توانست جذب این گرایش شود. با این حال این ویژگی بیشتر مختص کشورهای جهان سوم بود و در میان کشورهای غربی چندان اهمیتی نداشت.
ناتوانی گرایش های ملی در تعریف مختصات روشن و پذیرفته شده و قابل درکی از خواسته ها و اهدافشان و نیز شکست عملی آنها در مقابله با قدرت های خارجی سبب افول این نوع گرایش های جبهه ای شد. همچنین عملکرد حزب کمونیست شوروی و استالین در داخل آن کشور به همراه پشت پا زدن به انقلاب جهانی پرولتاریا هنگام تقابل با منافع روسیه، ضربه اولیه را به پارادایم چپ به مفهوم کمونیستی و روسی آن زد، و تز همزیستی مسالمت آمیز خروشچف و جانشینان وی تقریبا رشد این پارادایم را به نقطه پایان خود رساند، گرچه برای مدتی چین با حضور خود آن را تقویت کرد، لیکن با مرگ مائو و حتی قبل از آن این داروی تقویتی نیز دوره درمانش به پایان رسید.
به طور خلاصه می توان گفت که پارادایم های ممکن و اصلی یکی پس از دیگری شکست خورده و به طور موقتی هم که شد از صحنه خارج شدند، تا اینکه یک پارادایم سلبی که از نفی پارادایم های قبلی (که ایجابی بودند) حاصل شده بود ظاهر شد. و این پارادایم «بازگشت به خویشتن» بود که در ایران معنای «بازگشت به اسلام» از آن استنتاج شد.
اگر بخواهیم مصادیق این گرایش ها را در داخل ایران جست وجو کنیم، در یک قرن قبل تقی زاده و امثال او در صدر مشروطه نمونه های بارز پارادایم اول هستند، مصادیق پارادایم چپ را می توان در روشنفکران توده ای جست وجو کرد و در میان گرایش ملی گرایانه، جبهه ملی و پان ایرانیست ها و امثالهم مثال مناسبی می باشند.
با این وجود مصادیقی هم وجود دارند که دو یا چند پارادایم را در طول زمان تجربه کرده اند، و در این میان مرحوم جلال آل ا حمد بهترین نمونه است.
وی که فرزند یک روحانی است و طبعا در محیط متناسب با روحانیت سنتی پرورش می یابد، به محض بلوغ با اواخر دوران پارادایم آزادی و غرب مواجه و به سوی آن جذب می شود، دیری نمی پاید که جذب پارادایم دوم می شود و به عضویت حزب توده درمی آید، پس از جدایی از آنها، همراه خلیل ملکی می شود که به نوعی جزو گرایش ملی و مصدقی است، و نمود نوشتاری این تحولات در «خدمت و خیانت روشنفکران» است، ولی بالاخره به این نیز بسنده نمی کند و «خسی در میقات» می شود و «بازگشت به خویش» می کند. به طوری که حتی با رجوع به گذشته و مشروطیت، بیرق دفاع از مرحوم شیخ فضل الله را برمی دارد!
و این نیست مگر از سلب گرایش های قبلی.
گرایش به فرهنگ و تفکر اسلامی چنان به صورت پارادایم غالب در ذیل گرایش «بازگشت به خویشتن» درآمده بود که بسیاری از روشنفکران رژیم نیز بر آن تاکید داشتند.
اینجا بود که هوشمندی فرهمند چون مرحوم امام امکان و فرصت آن را یافت که خود را به عنوان رهبر فکری و عملی و بلامنازع آن انقلاب مقدر نشان دهد، انقلابی که علت اصلی آن در ناکارکردی شدن اجزای جامعه بود و گرایش مسلط بر آن از زاویه سلبی نسبت به پارادایم های قبلی، یعنی اسلامی بود، در صورت پذیرش این تحلیل، احتمالا نسبت به اوضاع کنونی و تحلیل وضع جاری کشور نیز تصوری متفاوت نسبت به قبل پیدا خواهد شد.
در پایان ذکر این نکته ضروری است که نویسنده اذعان دارد تحلیل فوق صرفا از زاویه خاصی به مساله نگریسته شده است و طبعا این تحلیل نافی بررسی های دیگری که از زوایای غیر آن نسبت به انقلاب انجام شده نیست.
کوهن، پارادایم را چنین تعریف می کند: «پارادایم معرف مجموعه عقاید و ارزش های شناخته شده، و تکنیک هایی که برای اعضای یک گروه مشخص، عادی شده، می باشد.»
نویسنده : عباس عبدی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید