جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

قصه بز زنگوله پا


قصه بز زنگوله پا
● روایت پست مدرن
بز زنگوله پا را یادتان هست كه سه بچه داشت به نام های شنگول و منگول و حبه انگور و بعد، گرگ آمد و بچه های او را - به غیر از حبه انگور كه با زرنگی در رفته بود- خورد و بز زنگوله پا رفت به جنگ آقا گرگه و باقی قضایا... خب، چند شب قبل كه داشتم حساب دخل و خرج می كردم و سرم سوت می كشید و نیاز به سیگار شدید شده و سیگار تمام كرده بودم، ساعت حدود یك نیمه شب راه افتادم و رفتم سر چهارراه نظام آباد، در آن خلوتی و خیابان نیمه تاریك دیدم انگار پیرزنی نحیف و قد كوتاه، در حاشیه پیاده رو نشسته پشت بساط و چند پاكت سیگار روی كارتنی خالی گذاشته است. آقایی كه شما باشید نمی دانم چطور شد كه یكهو بز زنگوله پا را شناختم، به قول معروف آه از نهادم درآمد، گفتم: ای داد بیداد! زنگوله پا خانوم، حیف شما نبود كه دنیای قشنگ قصه ها را ول كردی و آمدی به این شهر بی در و پیكر كه آخر بگویی چند من است؟ برای چی آمدی؟
طرف با صدای پیر زنانه بع بع مانند و ناله طوری، گفت: حالا كه مرا شناختی راستش را می گویم. در دنیای قصه ها یكهویی شایع شد كه وضع ما قرار است خوب شود آن وقت من ساده دل، دار و ندارم را حراج كردم و آمدم شهر با قرض و قوله آمدم اینجا در نظام آباد اتاق كرایه كردم.
من هم البته با حفظ فاصله كنار زنگوله پا خانم نشستم، یك سیگار برداشتم و گیراندم.
بعد بز آه كشید، نالید و بع بع سر داد كه: به قول معروف، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!
درست است كه لباس های من اصلاً زیبا نیستند اما از حرف زنگوله پا جا خوردم و برای عوض كردن موضوع صحبت، یك بسته سیگار خریدم و در همین وقت هر دو نفر متوجه شدیم كه فضای پیاده رو را بویی عجیب و غریب گرفته است كه البته چندان شدید نبود.
با تعجب پرسیدم: این بوی چیست؟
زنگوله پا خانم گفت: بوی صحبت های ماهاست، نه كه حرف هایمان داشت كم كم بودار می شد این بوی همان ها است و خوب شد كه خودت قیچی اش كردی.
دیدم تا كار بیخ پیدا نكرده، خوب است برگردم به خانه. داشتم راه می افتادم كه زنگوله پا پرسید: فلانی، نگفتی چه كاره ای؟
گفتم: ای ی، به اصطلاح دستی به قلم دارم.
گفت: یعنی اهل مطبوعاتی؟ اگر این طور است بیا و قصه حبه انگور را یك جایی بده چاپ كنند، طفلك تشویق می شود و قلمش شكوفا می شود و چه بسا، امسال كه هیچ، سال بعد نوبل ادبیات را گرفت. نه كه طفلكی صبح تا شب، شر و و رهایی می بافد كه خودش هم سر درنمی آورد، به فراست فهمیده ام استاد پست مدرن است!
این را گفت و چند كاغذ درآورد و داد به من و آنچه بعد از این می خوانید قصه حبه انگور است: یكی بود، یكی نبود. یك بز زنگوله پایی بود كه سه تا فرزند برومند و راستین داشت. یك شب این خانم بزی نشست و كلاهش را قاضی كرد و با خود گفت: فلانی سه تا بچه دارم یكی از یكی به درد نخورتر و بی عارتر! آن یكی شنگول خان، پسر بزرگ من خیر سرش می خواهد استاد دانشگاه بشود و اقلاً نمی كند مثل مرحوم پدرش برود نان خشكی بشود، نان خودش و ماها را در بیاورد. هیچ كس نیست بگوید اگر پدرت مثل تو خیالاتی بود و می رفت استاد می شد، می توانست تا آخر عمر همین یك وجب جا را بخرد؟ معلوم است كه نه. تازه شنیده ام كه استادها را بازنشسته می كنند. می دانم كه این شنگول، استاد نشده بازنشسته می شود. آن هم از منگول كه پاك دیوانه شده و عشق شعر و شاعری به سرش زده است. شاعر هم همان شاعرهای دوره ما. حالا منگول هم شعر گفته كه: شبا هنگام كه می گیرند در شاخ تلاجن، سایه ها رنگ سیاهی، گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی كاهم... در تمام این شعر، همین «شاخ» خیلی استعاره قشنگی است و بقیه اش حرف مفت است.
از همه زرنگ تر همین ته تغاری حبه انگور است كه از همین حالا كه دهانش بوی شیر می دهد فهمیده دنیا دست كیست و افتاده توی خط دلالی. همه چیز از پفك نمكی و كتاب های درسی گرفته تا پوشك بچه می خرد و می فروشد. شك ندارم كه آخرش كاره ای می شود و عاقبت به خیر می شود.
خلاصه، خانم بزی نشسته بود و بر و بر بچه هاش را نگاه می كرد و با خود این جور خیالات می بافت. بعد وقتی كه دید از خیالبافی چیزی عایدش نمی شود راه افتاد و رفت، زنگوله هایش را به عنوان اجناس آنتیك به یك آدم ساده لوح قالب كرد و برقی رفت یك تلفن همراه خرید و آن وقت اول كاری كه كرد، زنگ زد به آقا گرگه.
آقایی كه شما باشید، آقا گرگه تازه از منزل برگشته بود. این مورد آخری، شام كشك و بادمجان مفصل و پر از سیر تدارك دیده بود. آقا گرگه تازه شام شبش را تمام كرده بود و داشت یواش یواش آروغ می زد و بوی سیر در فضا می پراكند اما درست در همین وقت ها بود كه ناگهان تلفن همراه آقا گرگه با آهنگ «لاو استوری» به صدا درآمد. آقا گرگه شماره ناشناسی را دید و خواه ناخواه گوشی برداشت و غرید: هان؟
از آن طرف صدای ظریف و نازكی برخاست كه با بع بع می گفت: اوا، شومائید آقا گرگی خان؟
آقا گرگه كمی خودش را جمع و جور كرد و با تعجب گفت: البته كه من منم! اما شوما كی باشید؟
همان صدای ظریف جواب داد: اوا! چطور نمی شناسید؟ من آشنای قدیمی هستم، بز زنگوله پا.
آقا گرگه كه كم كم داشت چیزهایی به یادش می آمد، گفت: آهان! آهان! یادم آمد. تو همانی نیستی كه زدی شكم مرا سفره كردی؟ صدای ظریف با بع بعی كه معلوم نبود خنده است یا گریه و یا فقط لحن عشوه گر خانم بزی است، گفت: خواهش می كنم وارد معقولات نشوید. سری را كه درد نمی كند دستمال نمی بندند. تازه شوما بچه های خیر ندیده مرا خورده بودید ولی حالا گذشته ها گذشته. می خواهم دیداری تازه كنم و كار مهمی با شما دارم.
آقا گرگه گفت: اگر كلك در كار نباشد، من هم خیلی دلم می خواهد دیداری به دیدارت برسانم.
خلاصه، آقایی كه شما باشید، قرار برای فردای آن شب، ساعت یازده در میدان دركه گذاشتند. خانم بزی دستی به بر و روی خود رساند و هفت قلم آرایش كرد و عطر شب های پائیز به خود زد و آقا گرگه هم چسان فسان كرد و خودی آراست و سوار بنزش شد و راه افتاد. هر دو خوش قولی كرده و درست سر ساعت یازده، به همدیگر رسیدند. قلم از شرح و بیان این دیدار قاصر است. هر دو از دیدار همدیگر زبانشان بند آمد. قلب هایشان تاپ تاپ می تپید. هر دو مدتی طولانی همدیگر را با نگاه های عاشق كش برانداز كردند و خلاصه دچار احوالاتی شدند كه مشهور به عاشقی است!
هر دو همین طور سلانه سلانه رفتند و توی كافه ای نشستند. آقا گرگه به كافه چی سفارش كشك بادمجان با سیر مفصل داد. خانم بزی هم پیروی كرد و از همین جا معلوم است كه خیالاتی به سر دارد. آقا گرگه كه ذاتاً محجوب است سر به زیر انداخته و ساكت بود. سرانجام خانم بزی گفت: چشم بد دور! هنوز هم خوش تیپ مانده اید ها.
آقا گرگه هم با هزار بار رنگ به رنگ شدن، آخرش گفت: شوما... شوما...
زنگوله پا خانم خودش را به طرف آقا گرگه كشاند و گفت: نفر مودید كه وضع درآمد تان چطور است؟
آقا گرگه گفت: از وقتی كه چسبیده ام به شغل صادرات دل و روده و واردات پفك و آدامس، اوضاع خیلی رو به راه است.
زنگوله پا خانم گفت: البته از باطن خوبی است كه دارید، من وقتی دندان های سفید و تمیز شما را دیدم، فهمیدم كه با چه موجود پاك و دوست داشتنی ای رو به رو شده ام.
بعد كمی فكر كرد و گفت: به نظرم ما هر دو نفر دچار یك عشق پاك و لطیف شده ایم.
آقا گرگه گفت : از كجا فهمیدی؟
بز زنگوله پا گفت: از آنجا كه دچار دل پیچه و حالت تهوع شده ام، می بینم كه شما هم.
كشك و بادمجان خوردند و كله های سیر را بلعیدند و با لبخند به روی همدیگر آروغ زدند. خلاصه، آقایی كه شما باشید، تصمیم گرفتند كه خانم بزی بشود همسر آقا گرگه و او در عوض شنگول و منگول را ببلعد و حبه انگور را بگذارد شاگرد بنگاه تا به حساب و كتاب ها رسیدگی كند. بز زنگوله پا دلیل می آورد كه عواطف گذشته مانند عشق مادرانه مال آن وقت هایی بود كه علف، مفت بود نه مال حالا كه قیمت یك پرعلف سر به جهنم می زند و تازه، بزی خانم متوجه حقوق فمینیستی خودش شده و حاضر نیست برای دو سه تا بچه به درد نخور، جان بكند و از حق زندگی زناشویی بگذرد...
خلاصه، آقایی كه شما باشید اینها داشتند با همدیگر حرف های خوب خوب می زدند و برای همدیگر آه می كشیدند كه ناگهان آقا گرگه از جا جست، كله بز زنگوله پا را كند و به یك طرف انداخت و خودش افتاد روی لاشه بز زنگوله پا. در حالی كه تكه تكه اش می كرد، غرید: مدت ها، شاید دو سه هزار سال بود كه منتظر امروز بودم. ای بز زنگوله پای احمق همه چیز تو خوب بود جز این كه از میشل فوكو هیچ نقل قول نكردی و حوصله مرا سر بردی و به مكافات بی سوادی خود رسیدی.

محمدعلی علومی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید