سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

ملکهِ گل‌ها


ملکهِ گل‌ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل ‌زندگی می‌کرد که به ملکهِ گل‌ها شهرت یافته بود . چند ‌سالی بود که او هر صبح به گل‌ها سر می‌زد ، آنها را نوازش ‌می‌کرد و سپس به آبیاری آنها مشغول می‌شد . مدتی بعد ، به ‌بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای ‌گل‌ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل‌ها گریه می‌کرد ‌.‌ گل‌ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل‌ها تنگ شده بود ‌دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند ‌.‌ روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ‌ملکه گل‌ها نشست. وقتی چشمش به دختر افتاد فهمید ، ملکه‌مهربانی که کبوتر ها از او حرف می‌زنند ، همین دختراست ، ‌پس به سرعت به باغ رفت و به گل‌ها خبر داد که ملکه سخت ‌بیمار شده است . گل‌ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین ‌شده بودند ، به دنبال چاره ای می‌گشتند . یکی از آنها گفت:‌ " کاش می‌توانستیم به دیدن او برویم ولی می‌دانم که این ‌امکان ندارد " ! کبوتر گفت : " اینکه کاری ندارد ، من ‌می‌توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم ‌.‌
" گل‌ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از ‌همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک ‌می‌گرفت و برای ملکه می‌برد و او با دیدن و بوییدن گل‌ها ، ‌حالش بهتر می‌شد . یک شب که ملکه در خواب بود ، ناگهان ‌با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به ‌دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل ‌باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای ‌گریه غنچه های کوچولوی باغ بود . آنها نتوانسته بودند ‌پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می‌شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل‌ها ، آنها احساس ‌تنهایی می‌کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و ‌آنها را آرام کرد و سپس به آنها قول داد که هر چه زودتر ‌گل‌ها را به باغ برگرداند . صبح فردا ، گل‌ها را به دست ‌گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ‌، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را ‌نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن ‌گل‌ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می‌شد تا ‌اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل‌ها ‌آواز بخواند . گل‌ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم ‌از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می‌بردند خوشحال ‌بودند و همگی به هم قول دادند که سال‌های سال در کنار هم ، ‌همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هر شرایطی، ‌همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند .‌
منبع : روزنامه آفتاب یزد


همچنین مشاهده کنید