شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

ساموئل بکت و انسان اقتصادی


ساموئل بکت و انسان اقتصادی
معروف است که ساموئل بکت، نمایشنامه نویس مشهور، (در کنار چیزهای دیگر) اعتقادی به اقتصاد نداشت. یکبار که از او پرسیده بودند نظام اقتصادی مورد علاقه اش چیست؟ گفته بود: «نظام؟ من جایی نظامی نمی‌بینم.»
و وقتی سوال شده بود یعنی هیچگاه به این مساله فکر نکرده است که شخصیت‌هایش چگونه تامین معاش می‌کنند؟ تنها جواب داده بود: «شخصیت‌های من چیزی ندارند.»
شاید اگر نگاهی به رفتارهای اقتصادی شخصیت‌های بکت بیاندازیم، دلیل این بی علاقگی روشن شود. ظاهرا او اعتقادی به انسان اقتصادی، یا تاثیر گذار بودن تعقل اقتصادی بر رفتار انسان، نداشته است. به قسمت زیر که از رمان «مالون می‌میرد» انتخاب شده توجه کنید:
«او بزرگترین بچه خانواده ای فقیر و ناتوان بود. اغلب اوقات صدای پدر و مادرش را می‌شنید که در مورد اینکه چکار باید بکنند تا سلامت و پول بیشتری نصیب شان شود حرف می‌زنند. شدت بی سر و ته بودن این وراجی‌ها هر دفعه او را شوکه می‌کرد، اما به نتیجه نرسیدن‌شان دیگر برایش تعجبی نداشت.
پدرش که در یک مغازه فروشنده بود، همیشه به زنش می‌گفت: باید کاری برای بعد از ظهرها و غروب شنبه‌ها پیدا کنم و بعد هم با مظلومیت اضافه می‌کرد: همین طورم یکشنبه‌ها.
زنش هم همیشه جواب می‌داد: اگه از این بیشتر کار کنی حتما مریض می‌شی.
آنوقت آقای ساپوسکت تصدیق می‌کرد که نادیده گرفتن استراحت روزهای یکشنبه خیلی خطرناک است. اما می‌گفت که دیگر به هیچ وجه از کار بعد از ظهرها و غروب شنبه‌ها کوتاه نخواهد آمد.
زنش می‌گفت: آخه کجا، کجا کار کنی؟
و او جواب می‌داد: یه کار منشی گری، یا همچین چیزی.
آنوقت زن می‌پرسید: پس کی به باغچه برسه؟
زندگی ساپوسکت‌ها پر از پیروی از معیارهای عامه بود، یکی از همین معیارها هم لزوم به شدت احمقانه وجود باغچه‌ای بود که نه گلی داشت، و نه چمن زیبا و به‌درد بخوری.
پدر می‌گفت: پس توی باغچه سبزی می‌کارم.
مادر تصدیق می‌کرد: خوبه بذرش هم ارزونه.
اما اینبار مادر بزرگ یاد آوری می‌کرد: به قیمت کود فکر کنید.
و آنوقت سکوتی برقرار می‌شد که در آن آقای ساپوسکت با علاقه ای که در انجام هر کاری از خود نشان می‌داد، در ذهنش به محاسبه اثر قیمت بالای کود بر رفاه خانواده می‌پرداخت و درنتیجه از کاشت سبزی منصرف می‌شد. در این حین، نوبت زن می‌شد که خود را به کم کاری متهم کند. اما او هم خیلی زود متقاعد می‌شد که امکان ندارد بتواند بدون تشدید خطر مرگ زودرس بیش از این کار کند.
آقای ساپوسکت تایید می‌کرد: به هزینه ویزیت دکتر فکر کن.
و خانم ساپوسکت اضافه می‌کرد: پول نسخه هم هست.
بنابراین روشن می‌شد که راهی جز نقل مکان به خانه‌ای کوچکتر باقی نمانده.
اما آنوقت خانم ساپوسکت می‌گفت: همین الانش هم داریم توی این خونه له می‌شیم.
آنها دیگر کاملا متقاعد شده بودند که به‌دنیا آمدن هر فرزند جدید، با رفتن فرزند قبلی جبران شده و در نتیجه فعلا نوعی تعادل برقرار می‌شود. بعد هم کم‌کم خانه شان خالی شده و دست آخر آنها با خاطرات‌شان تنها می‌شوند. آنموقع می‌توانند با مقرری بازنشستگی پدر از این خانه بروند، خانه ای در روستا بگیرند و گاری گاری کود بخرند. فرزندانشان هم که تبعا قدردان فداکاری‌های والدین خود هستند به کمک شان خواهند آمد.
گفت‌وگو‌های این دو معمولا در همین فضای رویا آلود به پایان می‌رسید. انگار که ساپوسکت‌ها از تماشای منظره ناتوانی شان، برای ادامه زندگی قوت می‌گرفتند.»

مجید روئین پرویزی
منبع : روزنامه دنیای اقتصاد


همچنین مشاهده کنید