جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

معلمی در میان مه...


معلمی در میان مه...
دو بلوز پشمی را روی هم زیر کاپشن می پوشم، سرو صورتم را شال می بندم و از خانه بیرون می زنم. تمام کوچه اطراف خانه سفید شده. برف آرام می بارد.
به خاطر سفیدی برف هوا زیاد تاریک به نظر نمی رسد، یک قلوه سنگ از روی زمین برمی دارم. سرمای سنگ از دست کش عبور می کند. کمی جلوتر سنگ را پرت می کنم برای سگهایی که با پارس کردن راهم را می بندند. بوی تند رنگ کوچه را پر کرده، توی تاریک و روشن هوا، خط های روی دیوار را نمی توانم بخوانم. قوطی خالی اسپری رنگ، روی برفها افتاده.
کنار خیابان چند کارگر با کارتن و جعبه های چوبی آتش درست کرده اند، جلو می روم و میان دود، هرم گرما می خورد به صورتم، برف آرام روی شانه ها و سرم می نشیند. مینی بوس با سرو صدا از راه می رسد و ترمز می کند. در با صدای غیژباز می شود. تنم را از برف می تکانم و بالا می روم.
حتی چارپایه های وسط مینی بوس هم پر است. انگار همه از من می ترسند. یک نفر هم جواب سلامم را نمی دهد. یاد شعر «زمستان» اخوان می افتم. تا روستا باید روی پاهایم پشت دربایستم. از لای درز درو شیشه باد سردی به صورتم می خورد.
انگشتان پاهایم کرخت شده و یخ زده اند. دیگر نمی توانم حرکت شان بدهم. درد معده ام شروع شده، انگار چیزی دارد معده ام را سوراخ می کند. پنج قرص را می ریزم داخل دهانم و با مانده آب داخل ظرف پلاستیکی راننده فرو می دهم.
برف روب ها، جاده را تمیز کرده اند، دو طرف جاده برف روی هم جمع شده و جاده یخ زده است.
مینی بوس آرام از گردنه بالا می رود و بعد از میان کوهها رد می شود. خسته ام، دیگر نمی توانم بایستم، روی پله پشت در می نشینم، چشم هایم گرم خواب می شود که می رسیم به روستا. پیاده می شوم. کفشهایم روی یخ لیز می خورد. سعی می کنم که زمین نخورم. از یک سربالایی باید بالا بروم. قدم هایم را به دقت انتخاب می کنم. یک لحظه توی هوا چرخ می خورم و با کمر می خورم روی یک تکه یخ. چند دقیقه از جان تکان نمی خورم. درد در تنم می پیچد، پاهایم می لرزد و به سختی راه می روم.
یخ دستکش بافتنی ام را پاره کرده است. چند دانش آموز به طرف مدرسه می روند. با دستی بر روی کمرم از سر بالایی بالا می روم. یک دختر بچه جلوی من روی یخ ها زمین می خورد. جلو می روم و دختر بچه را که با مانتو بدون کاپشن روی زمین افتاده است، بلند می کنم. صورتش از سرما سرخ شده و ترک خورده. مانتو کهنه اش کمی خیس است. چشمم به پاهایش می افتد. پاهای دختر بچه بدون جوراب داخل کفشهای لاستیکی بزرگش تاب می خورد. با گریه به طرف مدرسه می رود. بغض گلویم را گرفته، احساس گرما و خنکی می کنم. زیپ کاپشنم را باز می کنم. بچه ها توی صف های وسط حیاط مدرسه ایستاده اند. هوا ابری ست. صدای بلند گوی مدرسه بلند و رسا توی روستا می پیچد و بچه ها در جای خودشان آرام و قرار ندارند. یک نفر یک بطری پلاستیکی را توی دستش گرفته و رو به بچه ها می گوید «این مایع دهان شویه را هفته ای سه بار... برای سلامتی دندان هایتان... این طوری... مصرف...»... تمام محتویات معده ام به حلقومم می رسد و بعد می زند بیرون. دست می گذارم روی دلم و زانو می زنم. همه بچه ها به معلم کلاس دوم که بعد از مدت ها برگشته، نگاه می کنند!...

محمد مهدی طالقانی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید