جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
کودکی که دوست داشت هدیه اش را پیش از موعد باز کند
نامش را به خاطر نمی آورم. دو سه سال پیش این فیلم را در تلویزیون دیدم. فیلمی که دیکاپریو در آن نقش جوان نابغه فیزیکدانی را بازی می کرد که در خانه ای محقر شاید در حلبی آبادی زندگی می کرد و از تعمیر ماشینها پولی در می آورد و روزگارش را با دوستانی که بیشتر شکل اراذل و اوباش بودند می گذراند...
کلمه به کلمه آن دیالوگ را به خاطر ندارم، همین قدر یادم است که در جایی از فیلم یکی از دوستان سیاهپوستش که به درد دلهایش گوش می داد شاید در پاسخ به سوالی گفت:
"نه، این رو نمی دونم. ولی یک چیز رو خوب می دونم. می دونم که دوست دارم یه روز بیام دم خونت و هر چی در بزنم کسی در رو باز نکنه. یه روز بیام و ببینم که تو رفتی، بدون هیچ حرفی. تو رفتی دنبال زندگی خودت، دنبال اون چیزی که واقعا لیاقتش رو داری..."
و یک روز، پسرک به در خانه این نابغه رفت. و کسی در را به رویش باز نکرد و او خوشحال و خندان به دیگر دوستانش پیوست و .... اتفاقی که پسرک دوست داشت بیفتد، افتاده بود؛ جوان نابغه به شهر دیگری رفته بود، با دختری که دوستش داشت، و آنجا زندگی ای را که واقعا لایقش بود آغاز کرده بود. زندگی ای که لایق یک فیزیکدان نابغه است.
گاهی رو به روی خودم می نشینم و به خودم می گویم: "من جواب این هزار و یک سوالی که در ذهنت هست را نمی دانم، اما یک چیز را خوب می دانم؛ می دانم که دوست دارم یک روز وارد این زندگی بشوم و ببینم تو دیگر در آن نیستی... به همین سادگی... تو دیگر در این زندگی، که هیچ چیزش، با هیچ چیزی در تو همخوانی ندارد، نیستی."
و بعد ادامه می دهم: "و دوست دارم خودت با پای خودت از این زندگی بیرون رفته باشی؛ این طور معلوم می شود که برای یکبار هم که شده یک چیز را فهمیده ای. یک چیز را درست فهمیده ای."
و بعد به چشهای خیس خودم نگاه می کنم، و برای این دختر احساساتی احمق که تاب شنیدن چند جمله حرف منطقی را هم ندارد دلسوزی می کنم. و به حالش تاسف می خورم وقتی که می دانم او هرگز جسارت آن پسر نابغه را نخواهد داشت... و او را به حال خودش می گذارم تا دلش خوش باشد با آن چند جلد کتاب مسخره اش، با آن حروف سربی بی معنایی که هر از گاهی سر هم می کند تا احساس کند چیزی شکل یک نویسنده است، تا دلش خوش باشد با همه آن چیزهایی که ندارد و فکر می کند که دارد. او را به حال خودش می گذارم و می روم نمی دانم به کجا.
اما نمی توانم زیاد فاصله بگیرم... کاش حالا که می دانم هرگز به این چیزی که دوستش دارم نخواهم رسید می شد که او را فراموش کنم... کاش می شد که او را برای همیشه به حال خودش بگذارم... کاش می شد که بروم...
http://farsoodegi.blogfa.com/۸۷۰۵.aspx
منبع : مطالب ارسال شده
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
طالبان حجاب دولت توماج صالحی امام خمینی رئیسی رهبر انقلاب کارگران سریلانکا پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم
کنکور تهران سازمان سنجش هواشناسی سیل آتش سوزی شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا وزارت بهداشت قتل
قیمت خودرو خودرو سازمان هواشناسی دلار قیمت دلار بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی ایران خودرو ارز مسکن قیمت سکه
ترانه علیدوستی تلویزیون گردشگری سینمای ایران مهران مدیری سحر دولتشاهی کتاب تئاتر موسیقی
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
اسرائیل غزه رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس چین اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا ترکیه
فوتبال پرسپولیس سردار آزمون استقلال بارسلونا بازی باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس والیبال
همراه اول تیک تاک بنیاد ملی نخبگان فیلترینگ اپل ناسا وزیر ارتباطات نخبگان مایکروسافت
مالاریا کاهش وزن استرس پیری سلامت روان داروخانه