شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دو خط از عشق...


دو خط از عشق...
گفت برایم دو خط از عشق بنویس. گفتم: عشق چیست؟ عشق کجاست؟ دستی به شانه ام زد و با لبخندی گفت: پیدایش کن!
در شهر به راه افتادم تا عشق را بیابم و از آن بنویسم. قدم زنان به انتهای خیابان رسیدم. جوانی را دیدم که به ماشین خود تکیه داده بود و با سیگاری لای انگشتش بازی می کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: به نظرت عشق چیست؟ با آرامش پکی به سیگار معطر و گران قیمتش زد. ابروهایش را کمی بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی گفت: عشق؟! خب عشق یعنی بنز عروس من! یعنی پول! یعنی جوونی کردن... بعد سیگارش را روی زمین انداخت، سوار ماشینش شد و عبور کرد.
و من لاشه عشق را دیدم که بی رحمانه زیر تایرهای بنز او له می شد، مثل سیگاری که چند لحظه قبل زیر پایش له شده بود. به راهم ادامه دادم به کوچه ای قدم گذاشتم و بر شانه مردی که از آنجا عبور می کرد زدم و پرسیدم: ببخشید، شما می دانید عشق چیست؟ لبخندی زد و با دست تابلوی کوچه را نشان داد و رفت. به تابلو چشم دوختم روی آن نوشته شده بود کوچه شهید... نام شهیدش خوانا نبود گرد و غبار روی آن نشسته بود و مردم آن کوچه حتی فرصت نداشتند غبار زمان را از روی نام عشقشان پاک کنند...
خنکای نسیم، قدم زدن مرا امتداد داد... در کوچه پس کوچه های شهر جلوی یکی از رهگذران را گرفتم و پرسیدم: شما می دانید کجا می توانم عشق را پیدا کنم؟ با نگاه عاقل اندر سفیهی سر تا پایم را ورانداز کرد و گفت: چند قدم بالاتر توی پارک، عشق و عاشقی ریخته، برو جمعشان کن.رفتم. چهره های رنگارنگ و زیبا و دل های پرفریبی را که با لبخندی و چشمکی طعمه می شدند، مشاهده کردم و به وفور دیدم، برگه هایی را که درپی طنازی های آلوده جوانک های شهر رد و بدل می شد. به روی آن ها شماره تلفنی نوشته شده بود و زیر آن اضافه شده بود عاشق تو...!!
آنجا من انبوهی از کالای هوس را دیدم که روی آن برچسب عشق می زدند، خب جنس تقلبی همه جا پیدا می شود! کمی جلوتر رفتم مقابل خانه ای زنی میانسال سبد خریدش را به داخل خانه می برد، از او پرسیدم: از نظر شما عشق چیست؟ با دست جوانی بلند قد را که از انتهای کوچه به ما نزدیک می شد نشان داد و گفت: عشق من پسرم است. پسر نزدیک شد و بی تفاوت نسبت به حضور من با خشونتی که در چهره اش هویدا بود موضوعی را برای دعوا با مادرش بهانه کرد. من عشق را دیدم که چگونه از جر و بحث های آن ها فرار می کرد...نا امیدانه به راهم ادامه دادم طول یک خیابان بلند را آرام آرام طی کردم و به کودکی رسیدم که بر سه چرخه اش سوار بود و شادمانه بازی می کرد. به او نزدیک شدم و با لحنی کودکانه از او پرسیدم: عزیزکم تو می دانی عشق چیست؟ کودک آب نبات چوبی را که در دست داشت به من تعارف کرد. عشق او چه شیرین بود مانند لبخندش. شکلات کوچک زرورق پیچ شده ای را به ازای عاشقی کودکانه اش به او نشان دادم. کودک آب نبات کوچک خود را روی زمین رها کرد تا بتواند شکلات را از من بگیرد.لبخندی زدم و شیرینی عشق او را دیدم که به ازای برق زرورقی بر زمین افتاد...نزدیک اذان بود و دلم گرفته بود. حتی نتوانسته بودم کلمه ای از عشق بنویسم. وارد مسجدی شدم و با دیگران به نماز ایستادم. بعد از نماز و سرسجاده به ناتوانی خود فکر می کردم که صدای ذکر سبحان الله نمازگزاران مرا به خود آورد. کمی به او خیره شدم. چه زیبا و دلنشین این ذکر را تکرار می کرد. ناگهان ...خدای من! عشق!... آن را یافتم. در آنجا، بین آن مردم، در فاصله ای از محراب مسجد و فضای با شکوه آن. من مردمی را دیدم که دانه های تسبیح عشق را در بین انگشتان خود لمس می کردند. کسانی را دیدم که بر تربت عشق سجده می کردند و مقابل عشق خود تعظیم می نمودند. دیدم که در اقامه شان شهادتین عشق سر می دادند و در نمازشان ربنای عشق می خواندند. قطرات عشق را دیدم که برگونه هاشان می غلطید وقتی امن یجیب می گفتند. چه زیبا بود معاشقه مخلوق و خالق در هنگامه عشق.
کاغذ برداشتم و برایش نوشتم:
«من عشق را در ذره ذره و سلول سلول مردم این شهر دیدم وقتی به خالق عاشق و بی منتهایشان اندیشیدم...»
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید