دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

چو خورشید تابنده بنمود پشت (۲)


ازین‌گونه پیش سیاوش روند    هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز    بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه    که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم    زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو    نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه    تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی    روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر    که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست    همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند    گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی    که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من    بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار    کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی    به میدان هم‌آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام    برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد    سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت    که با من تو باشی هم‌آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید    بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من    شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست    سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را    چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی    چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار    چو رویین و چون شیده‌ی نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر    چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی    ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی
همه یار شاهند و تنها منم    نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار    بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی    بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان    بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد    گزین کرد شایسته‌ی کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست    همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای    تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد    چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید    بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند    که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس    برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست    بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد    چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید    تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب    سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار    ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه    بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت    به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی    که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد    برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند    همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش    بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان    سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار    برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی    بدیشان سپارید یک‌بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم    نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند    به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود    بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه    که گفتست با من یکی نیک‌خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت    به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید    ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد    یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند    بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه    که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان    نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست    بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه    که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان    چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ    نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین    نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس    سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو    برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان    نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر    بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن    مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست    بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند    بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست    برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند    برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند    کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد    به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه    از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامه‌ی نابرید    که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم    ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام    یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند    همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود    ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه    شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه    که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم    روان را به نخچیر بی‌غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت    بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه    همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت    از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید    چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب    همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم    دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود    نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن    که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر    که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ    سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور    همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت    بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد    سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه    همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم    بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود    به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب    ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند    غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم    نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر    چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه    به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی    نگارش تویی غمگسارش تویی


همچنین مشاهده کنید