دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

چو خورشید تابنده بنمود پشت (۳)


بزرگی و فرزند کاووس شاه    سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی    نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار    ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز    چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوسته‌ی خون کسی    کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن    چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش    از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست    همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پرده‌ی شهریار جهان    سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه    از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند    که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه    که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر    که از دامن شاه جویی گهر
پس پرده‌ی من چهارند خرد    چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال    که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته    چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست    بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو    بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده‌ایست    به پیش تو اندر پرستنده‌ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس    مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن    نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم    که تا زنده‌ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی    سوی خانه‌ی خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت    به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز    به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد    که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را    نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم    به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار    فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو    نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار    ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید    خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد    نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ    سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب    فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار    سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه    ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی    دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوسته‌ی خون شوی    ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار    که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست    مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی    نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست    ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش    خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست    چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو    درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی    بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت    که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای    مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید    نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست    تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران    جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید    به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز    مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه    همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد    همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار    نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر    کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی    به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست    سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او    چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه    فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان    بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای    چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست    مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست    گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت    ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه    ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز    که از تو مبادا جهان بی‌نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه    به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز    رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی    که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار    همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز    به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز
پس پرده‌ی تو یکی دخترست    که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش    شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب    چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته‌ام پیش ازین داستان    نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند    که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایه‌ی بچه‌ی شیرنر    چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران    ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر    همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار    بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست    کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت    که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست    که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب    چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر    وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید    دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار    دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود    خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ    خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور    برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار    دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر    بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی‌گمان بودنی    نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود    ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد    فروزنده‌تر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار    که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن    برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز    بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود    برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم    به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر    برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست    یکی باره‌ی تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی    بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار    به مهمانی دختر شهریار


همچنین مشاهده کنید