دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بسی برنیمد برین روزگار (۲)


گر ایدونک فرمان شاه این بود    ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش    همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی    فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ اندیشه‌ی بد به دل    همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی    مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر ترا خواهرست    پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد    بییم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد    زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی    کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران به فرزانه گفت    که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش    نگر تا چه فرماید آن دار گوش
به سودابه فرمود تا پیش اوی    نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران    زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار    سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز    سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند    سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو    بیرای دل را به دیدار نو
برفتند هر دو به یک جا به هم    روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد    سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند    پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران    پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند    عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین    پر از در خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران    همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته    پر از خوبرویان و پرخواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید    یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار    به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی    بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن    سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند    فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرین بدست    به پای ایستاده سرافگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت    فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز    به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر    نیمد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس    نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست    همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست    چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود    که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند    به کرسی زرینش بنشاندند
بر خواهران بد زمانی دراز    خرامان بیمد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی    که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی به مردم نماند همی    روانش خرد برفشاند همی
سیاوش به پیش پدر شد بگفت    که دیدم به پرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست    ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه    فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار    بیراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند    دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار    شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت    که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی    ز بالا و دیدار و گفتار اوی
پسند تو آمد خردمند هست    از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه    ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان    چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد    نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من    پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم    نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان    به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو    ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین    بخواهد به شادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست    بزرگی به فرجام نام منست
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه    همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت    ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان    یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار    ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی    تو دل برگشایی به دیدار اوی
چنین یافتم اخترت را نشان    ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود    که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین    نگه کن پس پرده‌ی کی پشین
به خان کی آرش همان نیز هست    ز هر سو بیرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بنده‌ام    به فرمان و رایش سرافگنده‌ام
هرآن کس که او برگزیند رواست    جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود    دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین‌گونه گفتار نیست    مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه    نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن    ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود    به جان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد    نهانش ز اندیشه آزاد شد
به شاه جهان بر ستایش گرفت    نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابه‌ی چاره‌گر    همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست    همی زو بدرید بر تنش پوست


همچنین مشاهده کنید