دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بدین داستان نیز شب برگذشت (۳)


سپهبد ز گفتار او شد دژم    همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل    بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن    پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند    ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان    که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی    بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند    دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران    پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت    بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند    که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند    همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان    نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند    گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش    که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه    ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست    که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین    که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار    که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم    ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی    ز فرزند و سودابه‌ی نیک‌پی
کزین دو یکی گر شود نابکار    ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز    کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل    بشویم کنم چاره‌ی دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن    که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان    هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند    همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی    همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند    شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید    چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی    ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی    به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند هیزم دو کوه بلند    شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید    چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی    ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی    به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه    جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار    میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه    چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه    که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز    دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود    زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان    جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند    بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر    یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید    لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه    همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن    چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز    فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید    سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار    کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست    اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه    جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش    کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر    غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید    برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی    همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم    زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت    نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید    کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون    که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو    که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی    ز تری همه جامه بی‌بر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار    که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود    دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت    خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند    همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان    میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر    که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی    همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک    نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه    پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت    ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک    بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست    همه کامه‌ی دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان    که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا    بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد    کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند    همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید    نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست    یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند    گذشت سخنها برو بر براند
که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای    فراوان دل من بیازرده‌ای
یکی بد نمودی به فرجام کار    که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی    برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار    بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین    جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار    تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید    مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین    نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی    دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین    نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز    نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان    کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این    همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود    ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی    ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند    شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد    نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار    که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه    پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه    گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود    ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه    بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش    ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر    وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز    دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار    برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی    که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان    همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد    بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان    نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد    خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار    برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار    ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نه‌ای    مشو تیز گر پرورنده نه‌ای
چنین‌ست کردار گردان سپهر    نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون    که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید    ز مهر زنان دل بباید برید


همچنین مشاهده کنید